سوانح ایام - زندگینامه علامه ابوالفضل ابن الرضا برقعی رحمه الله

فهرست کتاب

فداییان اسلام

فداییان اسلام

در اینجا مناسب است قدری هم راجع به فداییان اسلام بنویسم. فداییان اسلام مرکب بودند از چند طلبۀ فقیر و چند غیر روحانی بی چیز، یکی از جمله آنان داماد خودم آقای محمود امیدی بود که طلبه ای فقیر بود و چون شاه برگشت مدتی او را به زندان بردند. و دیگر نواب صفوی بود که سیدی بود فقیر و مقداری عربی و مختصری فقه خوانده بود، و دیگری واحدی بود یعنی سید عبدالحسین واحدی و سید محمد واحدی که دو برادر بودند، سید عبدالحسین طلبه بود و مدتی نیز نزد خود من درس خوانده بود، و چون دولت مرا به تهران تبعید کرد او نیز همراه من بود چنانکه شرح آن گذشت. و دیگری طهماسبی یک نفر کاسب و غیر روحانی بود و همچنین چند نفر دیگر، دولت شاه هر یک از ایشان را زندانی و بعضی را شکنجه بسیار کرد.

چون معلوم شد که قرار است نواب صفوی و برادران واحدی را به قتل برسانند در حالی که اینان جز آنکه مسلمانانی پاکدل بودند، گناهی نداشتند، لذا من غیر مستقیم به آقای بروجردی متوسل شدم که ایشان واسطه شود (چون شاه و دولت مخالف بروجردی نبودند) و کاری کند که این چند نفر سید را به مکان دور دستی تبعید کنند ولی به قتل نرسانند، آقای بروجردی کمک و همراهی نکرد هیچ بلکه بدگویی کرد! ما ناچار متوسل به شاگردان بروجردی شدیم. یکی از کسانی که ما برای نجات فداییان از وی کمک خواستیم همدرس خودم، آیت الله خمینی بود که بعد از آقای بروجردی به ریاست رسید. به هر حال در این مبارزات آقای خمینی شرکت نکرد و با ما کمک و همراهی ننمود، و عاقبت در میان زندانها سادات علوی را کشتند و در روزنامه ها اعلان نمودند و بدگویی هم کردند.

فداییان اسلام جوانانی بودند متدین و قصدشان امر به معروف و نهی از منکر و جلوگیری از فساد جامعه بود و همیشه با نویسنده مأنوس بودند و اینجانب همه گونه همراهی با ایشان می‌نمودم و أیامی‌که در قم بودم منزل ما محفل و پناهگاه ایشان بود و چون در تهران ساکن شدم باز هم به منزل و مسجد ما می‌آمدند. یک هفته قبل از آنکه دولت ایشان را دستگیر کند هنگامی‌که ناهار را در منزل ما مهمان بودند، نویسنده برای ایشان آب گوشت تهیه کرده بودم و در سر سفره به ایشان ایراد کردم که شما چرا به منزل شعبان جعفری درباری که به شعبان بی مخ، معروف بود، رفته اید؟ این کار شما غلط بوده و موجب بدنامی‌شما خواهد شد. نواب صفوی گفت: رفته بودیم تا ایشان را موعظه کنیم. به او گفتم او موعظه نمی‌فهمد او مردی است پولکی. این کار شما موجب بدگمانی مردم خواهد شد و می‌گویند فداییان اسلام انگلیسی هستند . آقای نواب اوقاتش تلخ شد و کاسه‌ی آبگوشت خود را به دیوار کوبید، و این کار را در حضور عده‌ی زیادی از مهمانان که به دعوت ما و یا همراه او آمده بودند، انجام داد و به من خشم گرفت. ولی از قضا و از قراری که بعدا فهمیدم این کار او برای من مفید واقع شد؛ زیرا جاسوسان دربار در کمین ایشان بودند که ببینند آنان با که رفت و آمد دارند و در این مورد تصمیماتی اتخاذ کنند، و وقتی اوقات تلخی او نسبت به من و مشاجره ما و پرت کردن کاسه غذا را دیدند، خیال کردند من مخالف ایشان هستم و لذا پس از دستگیری ایشان مأمورین دولت مزاحمت زیادی برای ما فراهم نکردند. به هر حال اینجانب به فداییان اسلام علاقه ای وافر داشته و هیچگاه از همراهی و مساعدت و کمک در حق ایشان دریغ نداشتم و همیشه نسبت به آنان خیرخواهی و در رفع حوائجشان کوشش و اقدام می‌کردم، و ایشان همگی در امور علمی‌و فقهی به اینجانب مراجعه کرده و در مسایل و مشکلات نیز با من مشورت می‌کردند. و در بسیاری از مواقع منزل اینجانب مخفی گاه ایشان بود.

به هر حال چون گرفتار شدند اکثر ایرانیان از ایشان حمایت نکردند، داماد من آقای شیخ محمود امیدی که از جمله ایشان بود مدتی در زندان ماند، و پس از آزاد شدن وارد تشکیلات وزارت دادگستری گردید و به شغل قضاوت پرداخت و اکنون نیز همچنان به کارهای قضایی اشتغال دارد و متأسفانه با خرافات و بدعتها مبارزه نمی‌کند، امیدوارم به خود آید و باقیمانده‌ی عمرش را برای خدمت به اسلام أصیل صرف کند.

از خدا می‌خواهم فرزندان عزیزم را به راهی که مرضی اوست، رهبری فرماید همچنین به ایشان توفیق دهاد که همسران خویش را نیز به رضای حق هدایت و تشویق نمایند. سعادت آنها و نسلشان را در دو جهان، از حق تعالی مسألت دارم و امید است که دعاهایم در حقشان مستجاب گردد، و همواره ایشان در پیروی از کتاب و سنت الگویی برای سایرین قرار گیرند.

باری، چون شاه پس از فرار به یاری آمریکا به ایران باز گشت، آقای بروجردی برای او به عنوان خیر مقدم نامه ای فرستاد که در روز نامه های اطلاعات و کیهان درج شد و ورود اعلیحضرت را تبریک گفت و همچنین در نامه اش نوشت: "خلدالله ملکه و سلطانه" نویسنده در آن وقت تهران بودم و مدتی بود که به ناچار از خانه و لانه ام اعراض و صرف نظر کرده و از قم به تهران مهاجرت کرده بودم، و چند سالی بود که در مسجد محله‌ی وزیر دفتر که محله‌ی پدر مصدق، مرحوم وزیر دفتر بود ساکن شده و به امامت جماعت و درس پرداخته بودم؛ زیرا در قم سه دسته با من اظهار دشمنی می‌کردند:

اول، مأمورین دولت.

دوم، خدام حرام و نوکران متولی باشی آستانه‌ی مقدس که وکیل قم بود.

سوم، روحانیان یعنی آقای بروجردی و اطرافیان.

من هم آن اندازه قدرت و نفوذ که با این سه دسته مقابله کنم نداشتم، ناچار از وطن خود به تهران هجرت کردم و به امامت و هدایت مردم در مسجد گذر و زیر دفتر پرداختم.