سوانح ایام - زندگینامه علامه ابوالفضل ابن الرضا برقعی رحمه الله

فهرست کتاب

حکایتی از آیت الله بروجردی

حکایتی از آیت الله بروجردی

پس از آنکه مراسم استقبال انجام شد به قم برگشتم، وارد منزل که شدم دیدم عده ای از طلاب و فداییان اسلام زخمی‌و دردمند آمده اند به منزل ما. گفتم چه شده؟ گفتند: دیروز عصر عده ای از ما طلاب فدایی در نماز جماعت مغرب در مدرسه‌ی فیضیه شرکت کرده بودیم، بدون خبر و ناگهانی عده ای چماق بدست به دستور آیت الله بروجردی و به رهبری شیخ علی لر که یکی از طلاب لرستان است ریختند میان صفوف جماعت و طلاب فدایی را مورد حمله و کتک قرار دادند و آقای بروجردی دستور داده شهریه طلاب فداییان را قطع کنند و حجره هایی که در مدرسه داشتند تخلیه کنند. نویسنده خیلی تعجب کردم؛ زیرا فداییان اسلام عده ای از طلاب متدین بودند که با منکرات و فساد دربار مبارزه می‌کردند، و سزاوار بود که آقای بروجردی با ایشان همراهی کند نه آنکه وسط نماز ایشان را مضروب و مطرود کنند و ایشان چیزی نگوید. طلاب گفتند: خوب شد نبودید وگر نه کتکی هم شما نوش جان می‌کردید! من گفتم: حال چه باید کرد؟ گفتند: شما با آیت الله کاشانی رفیق هستید راه چاره این است که بروید او را ملاقات کنید، من فوری برگشتم تهران، در حالی که منزل آقای کاشانی شلوغ بود و دسته دسته مردم به زیارت او می‌آمدند، آمدم مطلب را به ایشان گفتم، ایشان گفتند من که در این حال نمی‌توانم قم بروم، با این سید لُر (یعنی آقای بروجردی) صحبت کنم، اما آقای فلسفی را می‌فرستم، از اینرو به آقای فلسفی امر کردند که شما بروید قم و به آقای بروجردی بگویید این فداییان فرزندان و قوت دست شما هستند، شما نباید اینان را بکوبید. بالاخره آقای فلسفی برای مذاکره با آقای بروجردی به قم آمد و ما هم با امیدواری برگشتیم، و به طلاب مژده دادیم. علت آنکه خودم خدمت آقای بروجردی نرفتم و راجع به این موضوع مستقیما با ایشان صحبت نکردم، آن بود که در زمان تبعید آقای کاشانی به لبنان حدود صد تن از مریدان کاشانی به قم آمدند که در منزل آقای بروجردی متحصن شوند و از ایشان بخواهند که با دولت راجع به استخلاص آقای کاشانی صبحت و مذاکره کند، ولی رفتار ایشان به گونه ای بود که باعث شد از ایشان قطع امید کنم. ماجرا از این قرار بود که چون این عده وارد قم شدند، درباریانِ بروجردی، ایشان را به روستای وشنوه بردند و نگذاشتند که با مریدان کاشانی ملاقات کند، و حتی نگذاشتند با نمایندگان ایشان نیز صحبت کند. به محض اینکه پناهندگان به منزل آقای بروجردی وارد شدند، درِ خانه را مأمور دولت گذاشتند که کسی برای پناهندگان نانی و طعامی‌نیاورد، تا آنان خسته شده و خود متفرق شوند، این بنده دیدم صد نفر در میان خانه بدون غذا مانده اند، لذا رفتم به دکان نانوایی کوچه‌ی عشقعلی (که در آنوقت از پشت بام نانوایی تا پشت بام آقای بروجردی راه داشت و هنوز خیابان چارمردان احداث نشده بود) به نانوا فهمانیدم که شما همه شب مقداری نان از پشت بام برای پناهندگان ببرید، آنان پولش را می‌پردازند و اگر ندادند من خودم خواهم داد، نانوا انصافا خدمت کرد و مرتبا برای پناهندگان مخفیانه نان می‌فرستاد، متحصنین پس از آنکه مدتی ماندند و نتیجه نگرفتند ناچار متفرق شدند، و چون متفرق شدند آقای بروجردی هم برگشت!! بنده خواستم وقت خلوتی با ایشان ملاقات کنم و مطلب را به ایشان بگویم که کار خوبی نکردید و علت خود داری از ملاقات را بخواهم، ولی دیدم آقا به ثقل سامعه مبتلاست و از طرف دیگر اصحاب آقا مغلطه خواهند کرد، و مانع می‌شوند، لذا مطلب را برایشان نوشتم و با پست شهری فرستادم، گویا چون امضای من بود اصحابش نگذاشتند که نامه به دست ایشان برسد، دو مرتبه نوشتم، باز اصحاب او نگذاشتند که نامه به دست ایشان برسد، در نامه نوشته بودم وقت ملاقات خصوصی بدهید. و اینکه می‌گویم نامه ها به دست ایشان نمی‌رسید، بدین جهت است که اگر می‌رسید مطلع می‌شدم، زیرا همه روزه در بین راه هنگامی‌که ایشان به حوزه درس خود و من به حوزه‌ی درس خود می‌رفتم، همدیگر را می‌دیدیم و احوالپرسی می‌کردیم، ولی ایشان که همواره در بین راه مرا می‌دید، چیزی نگفت و معلوم بود از نامه ام بی خبر است، تا اینکه ناچار شدم نامه ای به نام حسین خان بوشهری نوشتم، و در آن، وقت ملاقات خواستم. نامه‌ی سوم به ایشان رسید، و لذا در بین راه که مرا دید فرمود: نامه ای نوشته اید؟ عرض کردم بلی. فرمود: روز چهارشنبه ساعت هشت تشریف بیاورید.

نویسنده همان روز در همان ساعت تعیین شده به منزل ایشان رفتم، دیدم ۱۰ یا ۱۲ نفر از اصحاب ایشان در اتاق خصوصی که ما وقت خواسته بودیم با ایشان نشسته اند، بعد از تعارفات معموله ایشان گفتند شما فرمایشتان را بفرمایید. عرض کردم غیر از شما اگر کسی دیگری باشد من عرضی ندارم. فرمودند ایشان از خودمانند. باز عرض کردم من عرضی ندارم. این بود که به اصحاب خود گفتند: بروید اتاق دیگر، آنان برخاستند و با اوقات تلخ به اتاق دیگر رفتند. ولی پشت در اتاق به استراق سمع پرداختند و چنانکه گفتم آقای بروجردی به ثقل سامعه مبتلا بود و من ناچار باید با صدای بلند به ایشان صحبت کنم. دیدم ناچارم با صدای بلند مطالب خود را بگویم، و اگر خودداری کنم شاید ایشان عصبانی شوند و یا مانعی پیش آید. ولذا گفتم توکلت علی الله، و عرض کردم: شما باید کاری کنید که نامه های مردم را اصحابتان پیش از شما باز نکنند و بدست شما برسانند، فرمودند می‌رسانند. عرض کردم چنین نیست؛ زیرا من دو نامه فرستادم نرسید ولی نامه‌ی سوم که به نام حسین خان بوشهری نا موجود بوده، رسید، گفتند من هم می‌خواستم بپرسم چرا به نام حسین خان نوشته اید؟ گفتم علت آن همین است. سپس گفتم هزار سال است شما بنی امیه را لعن می‌کنید که چرا باوجود اینکه امام حسین ÷را به کوفه دعوت کردند آب را به روی او بستند، ولی خودتان عده ای از مسلمانان را که برای أمر دینی و احقاق حق یک مجتهد به شما پناه آورده ومهمان شما بودند، وا گذاشتید و عوض مهمان نوازی به سفر رفتید و اصحاب شما نان و آب را به روی ایشان بستند تا ناچار متفرق شدند. خوب بود شما دو نفر نماینده‌ی ایشان را بخواهید اگر مطلب صحیحی داشتند حتی المقدور با آنان همراهی می‌کردید، و اگر مطلب و خواسته‌ی ایشان مشروع و یا مقدور شما نبود. به ایشان صریحا اعلام می‌داشتید، نه اینکه بگذارید و بروید و پاسبان درب خانه خود بگذارید. سخن من به اینجا که رسید اصحاب او با عصبانیت وارد اتاق شدند که آقا کار دارند شما وقت ایشان را تلف کرده اید. من دیدم اگر سخن را ادامه دهم ممکن است مورد ضرب و شتم واقع شوم، لذا خودداری کرده و برخاستم و دیگر از آقای بروجردی مأیوس شدم. و این بار که فداییان را کتک زدند نزد ایشان نرفتم و به طریق دیگری برای احقاق حقشان اقدام کردم.