تلبیس ابلیس

فهرست کتاب

باب یازدهم
در تلبیس ابلیس بر اهل دین از راه کرامات نمایی

باب یازدهم
در تلبیس ابلیس بر اهل دین از راه کرامات نمایی

پیشتر گفتیم كه هر قدر انسان جاهلتر باشد تسلط بر وی به همان نسبت بیشتر است و هر قدر داناتر باشد تسلط ابلیس بر وی كمتر. از عبادت پیشگان كس باشد كه در ماه رمضان شبی روشنایی در آسمان بیند و گوید:‌ «لیلة القدر» را دریافتم، و اگر در ماه رمضان نباشد گوید:‌ در آسمان بر من گشوده شد. چیزی برایش پیش می‌آید آن را كرامت می‌پندارد و بسا آن چیز اتفاقی بوده یا از طرف خدا برای امتحان آن شخص بوده و یا از ترفندهای ابلیس بوده است؛ و بر خردمند شایسته نیست كه با این گونه امور بیارامد هر چند كرامت باشد.

پیشتر از قول مالک بن دینار و حبیب عجمی آوردیم كه شیطان با قراء بازی می‌كند همچنانكه كودكان با گردكان!.

شیطان حتى بعضی زاهدان ضعیف النفس را با نوعی كرامت نمایی فریفته و به ادعای پیغمبری انگیخته است. حارث (كذاب) از اهل دمشق، و مولای ابوالجلاس بود و پدرش در «غوطه» سكونت داشت. و حارث چنان عبادت پیشه و پارسا بود كه اگر جامه زرین هم می‌پوشید زهدش از ورای آن آشكار بود و چون شروع به حمد خدا می‌نمود چنان سخن می‌گفت كه سابقه نداشت. به پدرش نامه نوشت كه:‌ «مرا دریاب! در خود چیزها می‌بینم كه بیم دارم از جانب شیطان باشد» پدرش درجواب نوشت: «پسرم بدانچه امر شده روی آور كه شیطان طبق گفته قرآن: بر بهتانگر گناهكار نازل می‌شود[۲۱۳] ، و تو نه بهتانگری نه گناهكار». پس حارث شروع كرد در مساجد یک به یک مردان را تبلیغ كردن وعهد گرفتن كه رازش را فاش نكنند، و بعضی كارهای شگفت آور بدیشان نشان داد. مثلا به مرمر مسجد با دست ضربه‌ای می‌زد و آن مرمر تسبیح می‌گفت، و نیز در زمستان میوه تابستانی به ایشان می‌خورانید، و نیز می‌گفت: بیایید برویم فرشتگان را به شما نشان بدهم و آنان را به دیر مران می‌برد و مردانی اسب سوار بدیشان می‌نمود. كار او شهرت یافت و آشكار شد و یارانش بسیار شدند تا خبر به قاسم بن مخیمره‌ رسید و او نزد قاسم گفت كه من پیام آورم! قاسم گفت:‌ دروغ می‌گویی ای دشمن خدا! ابوادریس به قاسم گفت: ‌بد كردی كه با او نرمی به خرج ندادی، اكنون می‌گریزد؛ و از آنجا برخاسته خود را به عبدالملک رسانید و داستان باز نمود، عبدالملک به طلب حارث كس فرستاد اما نتوانستند بر او دست یابند. و عبدالملک به عنبیره [ ؟] رفت و احتمال می‌رفت كه لشكریان وی پیرو حارث شده باشند. حارث به بیت المقدس گریخت و آنجا مخفی شد و مریدانش، افراد را (برای بیعت) نزد او می‌بردند. تا آنكه یک مرد بصری وارد بیت المقدس شد. او را نزد حارث بردند، حارث پس از بیان حمد خدا گفت: ‌من پیغمبرم! مرد بصری گفت:‌ حرفهایت خوب است، اما در پیغمبریت تأمل دارم. بار دیر نزد او رفت و حارث همان دعوی باز نمود مرد بصری گفت:‌ در كار تو نظر كرده‌ام و اندیشیده‌ام، حرفت به دلم نشسته و به تو ایمان دارم. حارث را خوش آمد و دستور داد كه هر وقت مرد بصری آمد مانع دخول وی نشوند، و مرد بصری نزد او رفت و آمد می‌كرد تا راه درون شد و بیرون شد و گریزگاهش را بلد شد. سپس از حارث اجازه مسافرت خواست، حارث گفت: ‌كجا؟ گفت:‌ به بصره می‌روم كه در آنجا نخستین داعی و مبلغ تو باشم! حارث اذن داد و مرد بصری مستقیم نزد عبدالمک آمد و خلوت طلبید، عبدالملک خلوت كرد و او را نزد تخت خویش خواند و پرسید: چه می‌خواهی بگویی؟ گفت: ‌خبر حارث را دارم! عبدالملک خودش را از تخت به زیر افكند و گفت: ‌كجاست؟ مرد بصری گفت:‌ حارث در بیت المقدس است و من راه ورود و خروج نهانگاه وی را بلد شده‌ام و ماجرای خویش را با حارث باز گفت. عبدالملک گفت: تو را مأمور گرفتن او می‌كنم. و تو از این لحظه امیر بیت المقدسی! هر چه می‌خواهی بخواه. مرد گفت:‌ عده‌ای را كه زبان (عربی) نمی‌دانند تحت امر من قرار بده. عبدالملک چهل مرد فرغانه‌ای را تحت امر او قرار داد، و نامه‌ای به حاكم بیت المقدس نوشت كه از امروز امیر تو فلان كس است (یعنی مرد بصری) تا وقتی آنجاست در هرچه گوید اطاعتش كن! مرد بصری به بیت المقدس رفت و نامه را به حاكم شهر نشان داد، حاكم گفت:‌ هر چه می‌خواهی بگو، گفت: مردان خود را بفرمایی تا هر یک شمعی در دست گیرند و در تمام گوشه و كنار بیت المقدس و كوچه‌های آن پراكنده شوند و چون تو فرمان دهی شمعها را برافروزند، حكم چنان كرد كه او گفته بود. مرد بصری آنگاه به منزل حارث رفت و در زد و گفت: از «پیغمبر خدا» برای من اذن دخول بگیر! دربان گفت:‌ تا صبح اجازه نیست، گفت:‌ به «پیغمبر» بگو كه من از شوق دیدار وی نماز نخوانده به اینجا آمده‌ام! دربان رفت و پیام رساند، حارث گفت: در بگشایید؛ تا در گشوده شد، بصری فریاد زد شمعها را روشن كنید! و همه محیط مثل روز روشن شد. مرد بصری به مأموران خود گفت: هر كس خواست عبور كند بگیریدش. و خود وارد خانه شد و آنجا كه احتمال می‌داد حارث هست رفت، اما حارث آنجا نبود و مریدانش می‌گفتند: ‌پیغمبر به آسمان صعود كرد! مرد بصری به سردابی كه حارث برای چنین مواقع ساخته بود رفت و در سوراخی او را یافت از لباسش گرفت و بیرون كشید و به فرغانیان همراهش گفت: ‌این را ببندید، بستند؛ و هنگامی كه نزد عبدالملک می‌بردندش، گفت: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ[غافر: ۲۸] [۲۱۴] یكی از فرغانیان گفت: این كرامت ما بود تو هم اگر كرامتی داری بنمای!.

و چون نزد عبدالملک رسید دستور داد مصلوبش كردند و به مردی گفت كه با حربه (نیزه كوتاه یا كارد بلند) بزندش، اما حربه به دنده حارث فرود آمد و منحرف شد، حاضران فریاد برداشتند كه سلاح در انبیاء الله كار نمی‌كند! مردی از مسلمانان نزدیک رفت و حربه را میان دنده‌هایش زد و كارش را بساخت. آورده اند كه خالد بن یزید بن معاویه [معروف به حكیم بنی امیه] بعداً به عبدالملک گفت: ‌اگر من نزد تو بودم نمی‌گذاشتم او را بكشی، عبدالملک پرسید: چرا؟ گفت:‌ برای آنكه بی‌گرفتار «مُذْهِب»[۲۱۵] بود و اگر به وی گرسنگی داده می‌شد آن «مذهب» برطرف می‌گردید و تركش می‌كرد.

طبق روایت دیگری وقتی حارث را نزد عبدالملک می‌بردند او را به زنجیری بسته بودند. در راه دوبار آیه‌ای خواند كه زنجیر از دست و گردنش فرو افتاد، و نیز هنگامی كه مصلوبش كردند و حربه در او كار نمی‌كرد عبدالملک به آن مأمور گفت: نام خدا را بیار تا حربه‌ تو در او كار كند!.

و بسیار كسان فریفته ‌كرامات نمایی شده اند چنانكه از فرقد سبخی (زاهد) نقل است كه به ابراهیم نخعی (فقیه) گفت: ‌شش درهم مالیات بدهی داشتم و در فكر بودم كه از كجا بایرم، از قضا هنگامی كه كنار فرات راه می‌رفتم شش درهم یافتم بی‌كم و زیاد. ابراهیم گفت:‌ آن را صدقه بده! منظورش آن بود كه پول از آن تو نیست، و فقهای كوفه برای لقطه‌ كمتر از یک دینار جستجوی صاحب لقطه را لازم نمی‌داند. ببینید فقیهان چگونه از فریب خوردن و فریب دادن بدورند.

از ابراهیم خراسانی نقل است كه روزی احتیاج به وضو پیدا كردم ناگاه مسواكی سیمین به نرمی حریر و كوزه‌ای گوهری پدید آمد، مسواک كردم و وضو گرفتم و آن را به جا گذاشتم و گذشتم. مؤلف گوید: این قصه دروغ است و اگر راست باشد، كم اطلاعی این مرد را از فقه نشان میدهد كه ندانسته استعمال مسواک نقره روا نیست و خداوند با چیزی كه استعمال آن شرعاً‌ روا نیست كسی را اكرام نمی‌كند، مگر آنكه از راه امتحان باشد.

محد بن ابی الفضل الهمدانی مورخ از پدرش نقل كرده است كه سرمقانی مُقری نزد ابن علاف درس می‌خواند و در (اتاقی از) مسجد كوی «زعفرانی» مكان داشت، تا اینكه ایام قحطی و تنگسالی پیش آمد. روزی ابن العلاف متوجه شد كه سرمقانی از میان زباله‌هایی كه دجله می‌آورد برگ كاهوهایی كه دور ریخته شده بود بر می‌چیند و می‌خورد. این بر ابن العلاف خیلی گران آمد و نزد رئیس الروؤساء رفت و وی را از وضع سرمقانی باخبر كرد. رئیس الرؤساء غلامش را فرستاد كه بدون آنكه سرمقانی بفهد كلیدی برای اتاقش بسازند، و دستور داد همه روزه سه رطل نان سفید و یک جوجه بریان و مقداری حلوا شكری برایش ببرند. روز اول كه سرمقانی در اتاق خود را گشود و آن سفره را در سمت قبله مشاهده كرد در شگفت شد و با خود گفت: این هدیه ‌بهشتی است، باید این راز را پنهان دارم و با كس نگویم زیرا كه شرط كرامت كتمان است و هر كه «اسرار هویدا كند» لایق راز نباشد. به هر حال پس از چند روز كه شاداب و فربه گردید، ابن العلاف از او پرسید:‌ سبب چیست كه حالت به شده است؟ سرمقانی شروع كرد با كنایه و ابهام حرف زدن و از صراحت طفره رفتن؛ چون ابن العلاف خیلی اصرار ورزید سرمقانی اجمالاً گفت: ‌«از راهی كه بشر نداند به من روزی می‌رسد»! ابن العلاف گفت: برو از رئیس الرؤساء بپرس؛ كه او این كار را كرده است. دراینجا بود كه سرمقانی اوقاتش تلخ شد و علامت شكستگی (و سرخوردگی) در چهره‌اش آشكار گردید.

خردمندان چون فریبكاری ابلیس را دانستند از چیزهایی كه صورت كرامت دارد حذر كردند كه مبادا تلبیس ابلیس باشد. از زهرون نقل است كه در بیابان سرگردان بودم مرغی سپید به من نزدیک شد و گفت:‌ زهرون تو گم شده ای! گفتم: ‌ای شیطان، دیگری را بفریب! باز بر شانه‌ام نشست و همان سخن را گفت، گفتم:‌ ای شیطان، دیگری را بفریب! بار سوم گفت: تو گم شده‌ای و من شیطان نیستم، مرا به سوی تو فرستاده اند. این بگفت و غایب گردید. از رابعه نقل است كه گفتندش:‌ چرا اجازه نمیدهی مردم به دینت بیابند؟ گفت:‌ بیایند كه چه؟ بیایند و بروند از من كارهایی كه نكرده‌ام حكایت كنند! می‌گویند: من زیر جانمازم پول پیدا میكنم، و دیگ من بدون آتش پخته می‌شود، در حالی كه اگر چنین چیزها ببینم دچار وحشت می‌شوم. پرسیدند كه آیا در منزل خود خوراک و نوشابه‌ای (از غیب) یافته ای؟ گفت:‌ اگر هم چنین چیزی ببینم دست نمی‌زنم!.

و نیز از رابعه نقل است كه گفت:‌ در روز سردی روزه بودم گفتم: كاش غذای گرمی داشتم و با آن افطار می‌كردم، قدری پیه درمنزل بود با خود گفتم: اگر پیاز یا سبزی بود با آن چیزی می‌پختم، در این میان گنجشكی آمد و پیازی از منقارش بر راه افتاد. تا این منظره را دیدم ترسیدم كه از شیطان باشد و از خیالی كه كرده بودم گذشتم.

مردم همه بر آن بودند كه وُهیب بهشتی است و او می‌گریست و می‌گفت:‌ مبادا این القاء از شیطان باشد (كه مرا دچار عُجب كند).

شیخ ابوحفص نیشابوری روزی در بیرون شهر مجلس می‌گفت و حاضران را وقت خوش گردید. در آن میان یک بزكوهی از كوه پایین آمد و نزد شیخ رفت و زانو زد، شیخ تكانی خورد و بشدت گریست. سبب پرسیدند، گفت: ‌چون وعظ كردم و شما را وقت خوش شد، با خود گفتم كاش قربانیی داشتم كه ذبح میكردم و شما را دعوت می‌كردم، در این خیال بودم كه این بزكوهی آمد و پیش پایم زانو زد و با خود اندیشیدم نكند مثل فرعون باشم كه خداوند در این جهان حتى رود نیل را هم طبق میل او جاری ساخت، اما از نعمتهای آنجهانی محروم باشم! این فكر تكانم داد.

شیطان صوفیان متأخر را فریفت تا كراماتی برای اولیا جعل كند و به گمان خویش تصوف را تقویت نمایند حال آنكه اگر امری بحق باشد در استواری خود نیاز به باطل ندارد. چنانكه از عمرو بن واصل نقل كرده اند كه گفت:‌ سهل بن عبدالله چهل مرد مویینه پوش را در راه مكه دید كه در مسجدی نماز گزاردند و از یک درخت انار بدون میوه، هر كدام یک انار تر و تازه چیدند و رفتند وچون سهل از ایشان درخواست نمود كه با وی نیز سخن بگویند و مواسات كنند- كه گرسنه بود- رئیس آن گروه گفت كه تو با آنچه داری محجوبی، برو هر چه داری پشت فلان كوه بینداز و بیا، سهل رفت اما دلش نیامد كه مال خود را دور اندازد، آنرا در خاک كرد و برگشت. رئیس آن گروه پرسید: دور انداختی؟ سهل گفت: آری، پرسید:‌ چه دیدی؟ گفت: ‌هیچ! گفت: ‌پس دور نینداخته‌ای برو آنچه داری دور بینداز و بیا. سهل گوید: رفتم و آنچه داشتم پشت كوه انداختم ناگاه نور ولایت مرا فرو گرفت، بازگشتم و اناری بر درخت دیدم آن را چیدم و خوردم و از گرسنگی و تشنگی رستم. تا آن روز كه آن گروه را در مكه میان زمزم و مقام (ابراهیم) دیدم كه همگی به من سلام دادند و حالم را پرسیدند. سهل گوید:‌ گفتم:‌ من دیگر از شما و سخن گفتن با شما بی‌نیازم؛ آن طور كه شما بی‌نیاز بودید؛ اكنون در من برای غیر خدا جایی نیست.

مؤلف گوید: عمر و بن واصل را تضعیف كردند و در روایت دو راوی مجهول هست، گذشته از این نشان ساختگی بودن حكایت، دستور دور انداختن مال است كه به سهل می‌دهند، و این خلاف شرع است و اولیا حكم به خلاف شرع نمی‌نمایند، و آن كلمه كه «نور ولایت مرا فرو گرفت» حرفی است بی‌معنی! اهل علم گول چنین قصه‌ای را نمی‌خورند اما جاهل بی‌بصیرت فریفته می‌شود.

آورده‌اند كه كسی نزد بایزید آمد و دید اندكی آب پیش روی اوست و تكان می‌خورد، پرسید: این چیست؟ بایزید گفت: ‌مردی آمد و پرسید حیا چیست؟ من چیزی در باب حیا برای او گفتم، چرخی بزد و افتاد و آب شد؛ همین است كه می‌بینی! راوی افزوده است كه از آن آب، چیزی ماند مانند گوهر؛ و احمد بن خضرویه از آن نگین انگشتر بساخت و هر گاه از كلام صوفیان چیزی می‌گفت یا می‌شنید قدری از آن نگین آب می‌شد تا از آن چیزی باقی نماند.

مؤلف گوید: این دروغ زشت را جاهلان ساخته اند، آن هم اسناد، و اگر نه آن است كه جاهلان این قصه را چیزی می‌انگارند یاد نكردنش اولی بود. از عبدالعزیز بغدادی نقل است كه حكایات صوفیه را میخواندم، روزی به پشت بام رفتم صدایی شنیدم كه میگفت:‌ ﴿وَهُوَ يَتَوَلَّى ٱلصَّٰلِحِينَ[الأعراف: ۱۹۶] [۲۱۶] . به اطراف نگریستم كسی را ندیدم، خود را از بام بیفكندم و درهوا بایستادم! مؤلف گوید: ‌این دروغی است نشدنی، و اگر به فرض محال راست باشد كاری خلاف شرع كرده؛ از كجا اطمینان یافته بود كه در شمار صالحان است؟ و مگر در قرآن نخوانده بود كه ﴿وَلَا تُلۡقُواْ بِأَيۡدِيكُمۡ إِلَى ٱلتَّهۡلُكَةِ[البقرة: ۱۹۵] [۲۱۷] . و در حالی كه خلاف امر خدا می‌كرد چگونه خویش را صالح می‌پنداشت؟ پیشتر آن حكایت را آوردیم كه شیطان به عیسی ÷گفت:‌ خود را از كوه پایین بینداز (خدا حفظت می‌كند). عیسی ÷گفت: خدا می‌تواند كه بنده را امتحان كند اما بنده را نسزد كه خدا را بیازماید.

عده‌ای صوفی نما نیز بوده اند كه باشطح گویی و كرامات نمایی دل عوام را ربوده اند نظیر حكایاتی كه از حلاج هست. نان و كباب و حلوا در گوشه‌ای از صحرا پنهان می‌كرد و یک یارِ رازدار را بر آن واقف می‌ساخت، آن‌گاه به اصحاب می‌گفت:‌ چطور است كمی گردش كنیم. و بر می‌خاست و همراه حاضران به صحرا می‌رفتند، در اینجا كه یار رازدار می‌گفت: دلمان نان وكباب وحلوا میخواهد! حلاج آن جمع را ترک میكرد و به همان گوشه می‌رفت و دو ركعت نماز می‌گزارد، آن گاه نان و كباب وحلوا را بیرون می‌آورد. حلاج گاه دست می‌برد و از هوا چند سكه برمی گرفت، روزی كسی بدو گفت:‌ اینكه از سكه‌های رایج است، اگر راست می‌گویی سكه‌هایی از هوا بیار كه نام تو و پدرت بر آن منقوش باشد‌! حلاج تا روزی كه مصلوبش كردند از این تردستیها نشان میداد. آورده اند همان روز كه برای قتل می‌بردنش، به یارانش گفت: شما نترسید!‌ من سی روز دیگر نزد شما باز خواهم گشت!

هم از متأخران كسانی هستند كه تن به طلق می‌اندایند و در تنور می‌نشینند وآسیبی نمی‌بینند، و این را كرامت وانمود می‌كنند.

ابن عقیل گوید:‌ ابن الشباس (و پیش از او پدرش نیز) كبوترهای نامه بر داشت و یارانی در هر شهر؛ چون عده‌ای نزدش می‌آمدند توسط كبوتر از وضع شهر آنها و حوادثی كه بعد از مسافرت ایشان گذشته بود كسب خبر می‌كرد و به عنوان غیبگوی بازگو می‌نمود و مثلا می‌گفت: هم اكنون كه شما اینجا نشسته اید، چنین اتفاق تازه‌ای افتاده است. آنان پس از بازگشت به ولایت خود اظهارات ابن الشباس را مطابق واقع می‌یافتند و حیرتزده و مدهوش می‌شدند و یقین می‌كردند كه از غیب خبر یافته است كه در فلان ده جنگ و ستیزی واقع شده و او اصلاحشان داده است! و این همه به توسط دو سه پرنده دست آموز و با همدستی غلامان و یارانش انجام می‌شد و در دل عوام تأثیر می‌گذاشت.

ابن عقیل می‌افزاید: ‌این را نوشتم كه معلوم شود این گونه كارها به بازی با دین و آسیب زدن به شرع هم منجر می‌شود. مؤلف گوید: ابن الشباس، علی بن الحسین بن محمد بغدادی است كه كنیت خودش ابوعبدالله و كنیت پدرش ابوالحسین بود. ابن الشباس به سال ۴۴۴ در بصره وفات یافت و خودش و پدرش و عمویش ساكن بصره بودند و عقاید واقعیشان بر مردم مخفی بود الا اینكه به احتمال وی شیعه‌ امامی یا غالی باطنی بودند و من درتاریخ [‌ظ: المنتظم] ذكر كرده‌ام كه چگونه یكی از یارانش كه از شیعه امامیه باطنیه بود راز یكی از «كرامات» وی را فاش نمود و معلوم داشت كه ابن الشباس چگونه به جای استخوانها بزغاله‌ بریان بزغاله‌ زنده نشان داد و دوباره بزغاله بریان دیگری از همان جا بیرون آورد؟

مؤلف گوید: ما در زمان خود كسی را دیدم كه نزد مردم چنین وانمود می‌كرد كه ملائكه نزد او آمده اند و میگفت: «هؤلاء ضیف مكرمون»[۲۱۸] وتعارف می‌كرد كه جلو بیایند! وهم به روزگار ما كسی ابریق سفالین نوی را نخست با عسل پر كرد به طوری كه در سفال طعم عسل نفوذ كرد و در سفر آن را پر می‌كرد و به یارانش می‌داد، می‌گفتند: ‌آب ابریق او طعم عسل دارد! بین این جور آدمها كسی از خدا بترسد یا خدا را بشناسد وجود ندارد، و به خدا پناه می‌بریم از خواری و رسوایی.

[۲۱۳] ﴿هَلۡ أُنَبِّئُكُمۡ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ ٱلشَّيَٰطِينُ ٢٢١ تَنَزَّلُ عَلَىٰ كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٖ ٢٢٢[الشعراء: ۲۲۱- ‌۲۲۲] . یعنی: «آیا به شما خبر دهم كه شیاطین بر چه كسى نازل مى‏شوند؟! آنها بر هر بهتانگر گنهكار نازل مى‏گردند». [۲۱۴] یعنی: «آیا مى‏خواهید مردى را بكشید بخاطر اینكه مى‏گوید: پروردگار من «اللَّه» است‏.ک [۲۱۵] مصحح كتاب، خیرالدین علی، این كلمه را نفهمیده و به «عقیده و روش» معنی كرده حال آنكه طبق خرافات عرب، «مذهب» شیطانی است كه به خدمت عبادت پیشگان در می‌آید و آنان را می‌فریبد و عجایب نشان می‌دهد تا دچار عُجب شوند و در خود گمان كرامات برند، چنانكه آورده اند مردی مهمان زاهدی شد و چند روز نزد او بود و هر شب هنگام افطار چراغ و خوان و خوراكی حاضر می‌شد بی‌آنكه در آن صومعه بجز آن زاهد كسی باشد و مهمان در شگفت شد و از زاهد سبب می‌پرسید و زاهد از پاسخ طفره می‌رفت تا پس از اصرار مهمان زاهد گفت: ‌«شیطانی هست كه اینها را می‌آورد و می‌خواهد من این را بر كرامات خود حمل كنم اما من میدانم كه اینها از شیطان است» تا این را گفت آن چراغ خاموش گردید و آن افسون زایل شد. (رک: عجائب المخلوقات وغرائب الموجودات، زكریا قزوینی (متوفی ۶۸۲)، چاپ فاروق سعد، ص ۳۹۳. (نیز رک: زندگی و آثار جاحظ، علیرضا ذكاوتی قراگزلو، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۷، ص ۴۳) لسان العرب (۱/۳۹۴) «المُذْهِب» را به وسواس و جنون معنی كرده است.- م. [۲۱۶] یعنی: «و او همه صالحان را سرپرستى مى‏كند». [۲۱۷] یعنی: «و خویشتن را به [دست خویش به ورطه‏] نابودى نیفكنید». [۲۱۸] تلمیح به آیه ﴿هَلۡ أَتَىٰكَ حَدِيثُ ضَيۡفِ إِبۡرَٰهِيمَ ٱلۡمُكۡرَمِينَ ٢٤[الذاریات: ۲۴] . یعنی: «آیا خبر مهمانان گرامى ابراهیم به تو رسیده است؟».