تلبیس ابلیس

فهرست کتاب

شمه‌ای از کارهای خلاف عقل و شرع صوفیان

شمه‌ای از کارهای خلاف عقل و شرع صوفیان

از ابن الكریتی استاد جنید نقل است كه جنب شد و بر تنش مرقع ضخیمی داشت و هوا بسیار سرد بود كنار دجله رفت و با همان مرقع داخل آب شد و غسل كرد و گفت: عهد میكنم كه تا این مرقع خشک نشود از تن بیرون نیارم و تا یک ماه آن مرقع خیس بود.

در روایت دیگر آمده است كه ابن الكریتی گفت:‌ در شب سردی جنب شدم و در نفس خود تعلل و تأخیری در غسل كردن یافتم كه صبح آب گرم می‌كنی و غسل می‌كنی، یا حمام می‌روی. با خود گفتم: عجبا عمری معامله با خدا دارم و امشب حقی از او برگردنم آمده، آیا رواست كه شتاب نكنم و درنگ ورزم؟ با خود سوگند خوردم كه باید در رودخانه غسل كنی و با همین مرقع، و از تن بیرونش نكنی تا بخشكد به شرط آنكه آبش را فشار ندهی و در آفتاب نروی. مؤلف گوید:‌ پیشتر اشاره كردیم كه این مرقع ابن الكریتی هر آستینش یازده رطل وزن داشت، و این داستان غسلش را برای دیگران حكایت كرده كه بگویند: خوب كاری كرده‌ای و دهان به دهان نقل نمایند حال آنكه جهالتی بیش نیست و معصیت كرده و این كار تنها جاهلان را پسند می‌افتد نه عالمان را زیرا هیچ كس حق ندارد خود را شكنجه كند، و انگهی از بس این مرقع ضخیم بوده چه بسا آب به همه جای بدنش نرسیده و غسلش هم درست نبوده، و در طول آن یک ماه كه مرقع نخشكیده بسا از لذت خواب هم محروم شده و شاید اینكار منجر به بیماری یا مرگ می‌شده است.

آورده‌اند كه زن احمد خضرویه مهریه‌اش را به احمد بخشید كه او را به ملاقات بایزید ببرد. احمد زنش را نزد بایزید برد و او پیش بایزید روگشاده نشست، احمد اظهار تعجب كرد زنش گفت:‌ من وقتی نزد بایزید نشستم همه‌ لذایذ نفسانی را فراموش نمودم، و هر گاه به تو می‌نگرم كام دل را به یاد می‌آرم. هنگامی كه از نزد بایزید بیرون می‌آمدند، ‌احمد به بایزید گفت: مرا وصیتی كن، گفت: جوانمردی را از زنت بیاموز!.

احمد بن ابی الحواری و ابوسلیمان با هم عهد بسته بودند كه احمد، امر ابوسلیمان را خلاف نكند. روزی ابوسلیمان مجلس می‌گفت. احمد آمد و پرسید: ‌تنور را آتش كردیم حالا چه كار كنیم؟ ابوسلیمان جواب نداد، احمد دوباره و سه باره پرسید. ابوسلیمان گفت: برو توی تنور بنشین! احمد رفت و همان كار را كرد. ناگاه ابوسلیمان گفت: احمد را دریابیم؛ با حاضران برخاستند و سراغ احمد آمدند دیدند وسط تنور نشسته اما آسیبی به وی نرسیده بود.

مؤلف گوید: صحت این قصه بعید است، اگر راست باشد معصیت كرده وطاعت در معصیت جایز نیست. چنانكه روایت داریم كه پیغمبر جعده‌ای را به یک مأموریت جنگی فرستاد و یكی از انصار را بر ایشان گماشت. آن مرد انصاری در راه به دلیلی بر آن عده خشمگین شد و گفت: مگر نه اینكه پیغمبر جفرموده است شما از من اطاعت كنید؟ گفتند: آری، گفت: هیزم جمع كنید و آتش درست كنید، آن كار را كردند گفت:‌ حالا توی آتش بروید! عده‌ای حاضر شدند كه بروند. جوانی از آن میان گفت:‌ مگر ما برای پرهیز از آتش جهنم به رسول الله جنگرویده‌ایم؟ حالا عجله نكنید نزد آن حضرت می‌رویم اگر امر فرمود كه در آتش داخل شوید، داخل می‌شویم. پس همگی نزد حضرت بازگشتند و ماجرا باز نمودند حضرت فرمود: اگر وارد آن آتش می‌شدید دیگر بیرون آمدن نداشتید (یعنی از آن به جهنم می‌رفتید)، بدانید كه اطاعت فقط در كار نیک است «إنّما الطاعة ‌في الـمعروف».

ابوالخیر دئیلی گوید: نزد خیر نساج بودم زنی آمد و گفت: آن مندیلی كه نزد تو آورده بودم بده، داد. زن پرسید: ‌اجرتش چند می‌شود؟ گفت:‌ دو درهم، زن گفت:‌ الآن پول همراه ندارم فردا ان شاء الله می‌آرم. خیر گفت: خیر، اگر آوردی و من نبودم پول را در دجله بینداز من وقتی آمدم آنرا تحویل می‌گیرم. زن پرسید: چگونه؟ خیر گفت:‌ تفتیش در این قضیه از طرف تو فضولی است، همانچه گفتم بكن! زن گفت:‌ ان شاء الله؛ و رفت. ابوالخیر گوید:‌ فردای آن روز آمدم، خیر آنجا نبود زن آمد و دو درهم كه در پارچه‌ای گره زده بود آورد و خیر را نیافت، آن پارچه گره زده را در دجله انداخت؛ خرچنگی در آن بسته آویخت و در آب فرو رفت، بعد از ساعتی كه خیر آمد و در دكان گشود، كنار آب نشست كه وضو بگیرد خرچنگ در حالی كه آن بسته را بر پشت حمل می‌كرد نزدیک خیر آمد و خیر آن بسته را از پشت خرچنگ برگرفت. راوی گوید: در این موقع من به خیر گفتم كه چنین و چنان دیدم، گفت:‌ تا من زنده‌ام چیزی به كسی اظهار مكن.

مؤلف گوید: بعید است كه این قصه راست باشد و اگر راست باشد از خلاف شرعی خالی نیست چرا كه شارع تضییع مال را نهی كرده، و به آن منگر كه گویند این كرامت است، خداوند با مخالفت شرع به كس كرامت نبخشد و اكرام ننماید.

آورده‌اند كه كسی بر نوری وارد شد دید هر دو پایش ورم كرده است. پرسید: چه خبر است؟ گفت: ‌نفس از من خرما خواست، از من امتناع و از او اصرار تا بالأخره رفتم خرما خریدم و خوردم. آنگاه گفتم: ای نفس برخیز و نماز بگزار، ابا كرد، با خدا عهد كردم كه چهل روز بر زمین ننشینم جز برای تشهد!.

ابوحامد غزالی آورده است كه یكی از شیوخ را در بدایت سلوک از شب خیزی كسالت دست می‌داد، بر خود الزام كرد كه تمام شب روی سر بایستد تا نفس به رغبت به شب خیزی اقدام نماید. و نیز آورده است كه یكی از صوفیه برای آنكه حب مال از دل بركند هر چه داشت نقد كرد و به دریا انداخت، و ترسید كه اگر انفاق كند غرور و ریای بخشش فرو گیردش. یكی از صوفیه كسی را اجرت میداد كه در حضور جمع فحشش دهد تا نفسش به بردباری عادت كند. دیگری زمستانها در فصل طوفانی به دریا می‌رفت تا تمرین شجاعت نماید. عجب از غزالی است كه چنین چیزها را به عنوان آموزش ذكر كرده، و پیش از این حكایات نوشته: بر شیخ است كه به حال مبتدی بنگرد، اگر وی را مالی است بیش از حاجت، بگیرد و به راه خیر صرف كند و اگر منش خود بزرگ بینی دارد وی را به گدایی در بازار وا دارد و اگر تنبل است وی را به آب آوردن و مبال شستن و با دود و خاكستر مطبخ محشور سازد و اگر پرخور است روزه فرماید، و اگر عزب است و شهوتش با روزه كم نمی‌شود افطارش را یک شب به آب تنها قرار دهد و یک شب به نان تنها و مطلقاً از گوشت منعش نماید.

آورده‌اند كه یكی از اهل بسطام همیشه به مجلس بایزید می‌آمد، روزی گفت: ‌استاد، من سی سال است كه روزه دارم و شب زنده دار، و بترک شهوتها گفته‌ام، اما از آنچه تو می‌گویی در دل چیزی نمی‌یابم. بایزید گفت: ‌اگر سیصد سال روزه داری و شب زنده داری ورزی و بترک كام دل گویی و بر این حال كه می‌بینم باشی از این علم ذره‌ای نیابی. آن مرد پرسید: چرا؟ بایزید گفت:‌ برای آنكه تو محجوب به نفس خود هستی. آن مرد پرسید:‌ آیا این درد را دوایی هست؟ بایزید گفت:‌ هست، اما تو نمی‌پذیری. مرد گفت:‌ می‌پذیرم. هر چه بگویی می‌كنم. بایزید گفت:‌ هم اكنون برو و سر و ریش بتراش و جامه بر كن با پلاسی بیرون آی و تو بره‌ای بر گردن پر از گردكان (چهارمغز)، وكودكان را به گرد خود جمع كن و با صدای هر چه بلندتر بگو: بچه‌ها هر كدامتان یک سیلی به من بزند یک گردو به او می‌دهم! و به همان راسته بازار رو كه در آن حرمت داری. آن مرد گفت:‌ سبحان الله! از مثل من شایسته است كه چنین كاری بكند؟ بایزید گفت:‌ این «سبحان الله» نیز كه گفتی شرک بوده! پرسید: چطور؟ گفت: برای آنكه محض تعظیم نفس خود گفتی، یعنی نفس من منزه است از اینكه چنان كارها بكنم! آن مرد گفت: آن كارها را نمی‌توانم بكنم، راه دیگری نشان بده، باید گفت: ‌شروع كار همان است كه گفتم تا آبروی (خیالی) تو برود و نفست خوار گردد بعد از آن می‌گویم كه چه چیز برایت خوب است. مرد گفت:‌ نمی‌توانم. بایزید گفت:‌ من كه گفته بودم نمی‌پذیری.

مؤلف گوید:‌ از پیغمبر جروایت داریم كه مؤمن حق ندارد خود را خوار كند. از حذیفه نقل است كه روزی به نماز جمعه نرسید، مردم را دید كه از نماز بر می‌گردند خود را پنهان ساخت تا نبینندش!.

نیز غزالی از یحیی بن معاذ نقل می‌كند كه گفت: از بایزید پرسیدم كه از خداوند درخواست معرفت كرده ای؟ گفت: بر خدا گران است كه كسی بشناسد! مؤلف گوید: ‌این اقرار به جهل است زیرا اگر مقصود معرفت به طور كلی باشد، كه خدایی هست با صفات معین، كه بر هر مسلمانی دانستن این اندازه واجب است؛ و گر مقصود شناختن حقیقت ذات او باشد كه باز این اظهار نظر نشان جهل است.

و نیز از ابوتراب نخشبی نقل كرده است كه به مریدی گفت: اگر بایزید را یک بار بببینی، از هفتاد بار دیدن خدا برایت سودمندتر است! مؤلف گوید: این حرفی است چند پله بالاتر از جنون.

همو از ابن الكریتی نقل كرده است كه گفت: ‌ساكن محله‌ای شدم و در آن محل به نیک نام برآوردم و این در دلم اثر گذاشت. وارد حمامی شدم و آنجا لباسهای فاخری دیدم، دزدیدم و پوشیدم و مرقع خویش روی آن پوشیدم و بیرون آمده آهسته آهسته راه می‌پیمودم. پس مرا گرفتند و لباسها را از تنم بیرون آورده سیلیم زدند و از آن پس به «دزد حمام» شهرت یافتم و آرامش پیدا كردم. غزالی می‌افزاید:‌ بدین گونه خود را ریاضت می‌دادند كه خدا از ملاحظه‌ خلق نجاتشان دهد و از خودبینی رهایشان سازد، و صاحبان حال بسا نفس خویش را با چیزهایی معالجه كرده اند كه فقیه نمی‌پسندد، اما صلاح قلبشان در آن است. مؤلف گوید:‌ تعجب من از غزالی بیشتر است تا آن جامه دزد!.

علی بن بابویه از صوفیه است. روزی گوشتی خرید كه به منزل ببرد، شرم داشت، پس آنگوشت به گردن آویخت و از بازار به خانه برد (تا نفس را بشكند). مؤلف گوید: این ریاضت نیست، از بین بردن شخصیت است میان مردم، و بدان می‌ماند كه كسی كفش خویش را بر سر بگذارد!.

جمعی از صوفیه خود را ملامتی نام نهاده اند و مرتكب گناه می‌شوند و می‌گویند: مقصود ما آن است كه از چشم مردم بیفتیم و از جاه پرستی و ریا آسوده شویم و این نظیر آن داستانی است كه كسی با زنی زنا كرد و او را آبستن ساخت گفتند: چرا هنگام انزال خود را از زن كنار نكشیدی؟ گفت:‌ «عزل» مكروه است. گفتند: نشنیده‌ای كه زنا حرام است! این جاهلان كه آبروی خود را نزد مردم می‌ریزند آیا ندانسته اند كه مسلمانان گواهان خدایند بر روی زمین؟

از داستانهای عجیب صوفیه یكی هم این است كه ابوالحسین مدینی حكایت می‌كند: ‌از بغداد به‌سوی نهر ناشریه بیرون شدم در یكی از قُرای آن نهر مردی بود كه به صوفیه ارادتی داشت. «یک روز به كنار شط می‌رفتم پاره‌ای خرقه دیدم كه افتاده بود دانستم كه از آن درویشی است آن خرقه بر گرفتم و از میان شط آوازی شنیدم. چون نگاه كردم ابوالحسین نوری بود كه خود را در آب افكنده بود و در میان آب و گل غوصی می‌كرد. چون مرا بدید گفت: ‌ای ابوالحسن، می‌بینی خدای تعالی با من چه معاملت می‌كند؟ هر روز چندین انواع بلا به من فرستد و اصناف مكاره به من رساند و به عاقبت می‌فرماید كه آنچه جمله ‌خلایق را تقدیر كرده‌ام ترا بیش از آن نخواهد بود و ترا بر دیگران ترجیحی نیست وتخصیصی نخواهد بود، و این سخنان می‌گفت و می‌گریست. من به رفق تن او از گل شط پاک كردم و از وحل می‌شستم پس جامه دروی پوشانیدم و او را پیش آن مرد [ كه به صوفیان ارادت داشت] ‌ بردم. چون وقت شام درآمد، خلق جمله درها ببستند و بر بامها رفتند و آن مرد نیز ما را به بام برد و گفت: ددگان هر شب قصد این دیه می‌كنند و مردم از خوف بر بامها می‌روند؛ و پیراهن ده بیشه‌ای بود كه مأوای ددگان بود؛ ابوالحسین نوری چون این سخن بشنید خود را به پای برهنه در آن بیشه انداخت و تا روز آمد و شد می‌كرد در آن بیشه و با شیران سخن می‌گفت، و ما چون او را بدان صفت بدیدیم با یكدیگر گفتیم كه ابوالحسین (نوری) از این بیشه خلاص نیابد. روز دیگر دیدیم كه از میان بیشه به سلامت بیرون می‌آید و با خود ترنمی می‌كند. چون به نزدیک ما رسید خود را بینداخت و پایهایش هر دو مجروح گشته بود از نی بیشه كه قلم تراش كرده بودند. ما منقاشی طلب كردیم و نی پاره‌ها از پای وی بیرون می‌آوردیم و چهل روز بر پای نتوانست خاست. ابوالحسن گوید كه از ابوالحسین نوری سؤال كردم كه این خود چه حالی بود؟ جواب داد: كه چون بشنیدم كه در آن بیشه شیر هست نفس خود دیدم كه برمید. من ازجهت كسرِ نفس خود را در آن بیشه انداختم[۱۹۶] .

مؤلف گوید: آیا این همه كار دیوانگان نیست؟ و زباندرازی وگستاخیش را ببینید آنجا كه می‌گوید: ‌«می بینی خدا با من چه معاملت می‌كند؟».

همین ابوالحسین نوری را دیدند سرنگون و پا در هوا چنین مناجات می‌كرد:‌ مرا از مردمان رمانیدی و از نفس و مال و دنیا تهیدست گردانیدی! (راوی گوید: بدو گفتم:‌ اگر راضی هستی كه هستی اگر نه سر به دیوار بكوب). و نیز آورده اند كه نوری ملكی داشت به سیصد دینار فروخت و بر كنار دجله نشست و آن دینارها را دانه دانه در آب می‌انداخت و می‌گفت: (ای دنیا) مرا می‌خواهی با اینها بفریبی؟ مؤلف گوید:‌ اگر از فتنه آن پول می‌ترسید بهتر آن بود كه همه را یكجا به فقیری بدهد و از تشویش برهد.

ابوجعفر دراج گوید:‌ استادم بیرون رفت برای طهارت، من جبه‌اش را برداشتم و جستجو كردم چهار درهم نقره یافتم، و آن شب گرسنه خفته بودیم. چون آمد گفتم:‌ تو چهار درهم داری و ما گرسنه‌ایم گفت:‌ آن را برداشتی؟ پس بده! سپس گفت: ‌حالا بگیرش و برو چیزی بخر بیار. گفتم: تو را به خدایی كه می‌پرستی بگو داستان این پول چیست؟ گفت:‌ خدا غیر از این چیزی به من روزی نكرده، قصد داشتم وصیت كنم كه آن را با من دفن كنند و روز قیامت آن را به خدا مسترد نمایم و گویم:‌ این است آنچه از دنیویات به من عطا كرده‌ای.

ابوجعفر حداد مدت بیست سال هر روز یک دینار كار می‌كرد و آن را صدقه میداد و تمام روزها روزه بود شب بین نماز مغرب و عشا از در خانه‌ها چیزی صدقه می‌گرفت و با آن افطار می‌كرد. مؤلف گوید:‌ صدقه گرفتن بر كسی كه تواند كسب كند حرام است، و اگر هم حلال باشد مناعت كجاست؟

پیغمبر جفرمود: اگر یكی از شما طنابی برگیرد و به صحرا رود و هیزم جمع كند بیارد در بازار بفروشد و از مردم بی‌نیاز شود به از آن است كه سؤال نماید، خواه چیزی بدهندش و خواه ندهند. و هم از آن حضرت روایت است كه فرمود: صدقه گرفتن بر كسی كه دارد، و كسی كه قوت كار دارد و سالم است، روا نیست.

از پسر شبلی نقل است كه شبلی یک شب پایی بر لب بام گذاشت و پای دیگر را رو به حیاط نگه داشت وگفت: ای چشم، اگر یک لحظه پلک بر هم بگذاری خود را به پایین می‌اندازم؛ و بدین گونه تا صبح بیدار بوده صبح گفت:‌ دیشب ذكر خدا از هیچ كس نشنیدم جز از یک خروس دوپولی!.

ابوالعباس بغدادی گوید: ما با ابوالحسن پسر شبلی مصاحبت داشتیم یک شب ما را به میهمانی خواند، گفتیم: به شرطی كه پدرت نزد ما نیاید، گفت: نمی‌آید. و ما به منزل او رفتیم داشتیم غذا می‌خوردیم كه شبلی وارد شد در دو دستش لای هر انگشت شمعی، هشت شمع در دو دست؛ آمد و وسط جمع نشست. ما از او شرم و پروا داشتیم، گفت: آقایان مرا شمع و لگن شمع فرض كنید! سپس گفت: غلام من ابوالعباس كجاست؟ آن شعر را بخواند كه:‌ و لـــمــا بــلغ الـــحــيـرة
حـــادي جـــمــلـي حـــارا
فقلت احــطط بهــا رحلي
ولا تحفــــل بمن ســـارا
(یعنی: وقتی به حیره رسیدیم حدی خوان شترم حیران شد، بدو گفتم:‌ بار مرا در همین جا فرود آر و اعتنا نكن به آن كه رفت) و چون ابوالعباس آن شعر را تغنی كرد حال شبلی دگرگون شد، شمعها ازدست بیفكند و برفت.

آورده اند كه شبلی روز عید ماه رمضان مژگان بركنده و ابرو تراشیده دستمالی بر پیشانی بست و بیرون آمد و چنین می‌خواند: لــلنــاس فطــرٌ وعيـــدٌ
إنـــي فـــريـــدٌ وحـــيــدٌ
و نیز آورده اند كه شبلی روزی در قبه الشعراء در جامع منصور نشسته بود و عده‌ای دورش جمع بودند، در آن میان نوجوانی بسیار زیبا بر ایشان گذشت و توقف كرد شبلی گفت:‌ ای شیطان، از ما دور شو، آن نوجوان نرفت، دوباره گفت: ای شیطان، از ما دور شو، باز هم تكان نخورد. شبلی برای سومین بار گفت:‌ برو و گرنه به خدا لباس درست بر تنت باقی نمی‌گذارم! و آن نوجوان لباسهای بسیارگرانبها بر تن داشت، برگشت و رفت و شبلی چنین سرود: «گوشت را جلو مرغان شكاری انداخته‌اند، و چمن بی‌اختیار به آن حمله می‌كند ملامت می‌نمایند. اگر می‌خواستند ما صالح باشیم روی خواب تو را می‌پوشانیدند». [خدایا راست گویم فتنه از تست...] .

گویند: پسری علی نام از شبلی مُرد. زن شبلی در عزای او موی ببرید، شبلی هم كه ریش پر پشتی داشت همه را بتراشید، سبب پرسیدند گفت: آن زن برای (محبوب) مفقود گیسو بریده چگونه من برای (حبیب) موجود ریش نتراشم!.

ونیز آورده‌اند كه شبلی گاه جامه گرانبهایی را از تن در می‌آورد و به آتش می‌سوزانید. یک روز عنبر بر آتش نهاد و زیر دمب خری را بخور داد! و نیز نقل است كه كسی بر او وارد شد دید شكر و بادام پیش اوست و می‌سوزاند. سراج گفته است:‌ «برای آنكه از یاد خدا مشغولش ندارد»، مؤلف گوید:‌ «عذر» سرّاج بدتر از «گناه» شبلی است!

ونیز سراج آورده است كه شبلی ملكی را فروخت و پولش را بر دیگران انفاق نمود و عیال خود را چیزی نداد. و نیز شنید كه این آیه را می‌خوانند: ﴿ٱخۡسَ‍ُٔواْ فِيهَا[المؤمنون: ۱۰۸] [۱۹۷] ، گفت: كاش من هم از مخاطبان این آیه بودم! ونیز گفته است:‌ خدای را بندگان باشند كه اگر در جهنم آب دهان بیفكنند خاموش شود! مؤلف گوید: این از همان قبیل است كه بایزید گفته و هر دو از یک سرچشمه است.

و نیز آورده اند كه شبلی مقداری نمک در چشم می‌ریخت كه شب نخوابد و بیدار بماند! مؤلف گوید:‌ ظاهراً ریاضتكشی به این حالش انداخته بوده است.

ابوعبدالله رازی گوید: كسی پشمینه‌ای به من پوشانیده بود، بر سر شبلی قلنسوه‌ای دیدم كه با آن پشمینه خیلی جور بود و مناسب می‌نمود. دلم خواست كه آن كلاه نیز مال من باشد. شبلی چون مجلس تمام كرد و برخاست نگاهی به من كرد وعادتش این بود كه هر گاه می‌خواست من دنبالش كنم چنان نگاهی می‌كرد. به دنبالش رفتم، تا به خانه رسیدیم گفت: ‌پشمینه را بیرون بیار، آنرا از تن كندم با كلاه یكجا به هم پیچید و هر دو را در آتش انداخت!

غزالی نقل می‌كند كه شبلی پنجاه دینار را در دجله انداخت و گفت: «هر كس تو را عزت نهاد خدایش ذلت داد» مؤلف گوید: تعجب من از غزالی است كه چنین كاری را با لحن ستایش آورده است. پس فقاهتش كجاست؟

از بُنان نقل است كه گفت: روزی خوردنیی نیافتم و به حال اضطرار افتادم، در راه می‌رفتم پاره زری دیدم بر خاک افتاده، خواستم برگیرم. دوباره گفتم «لقطة» است واز آن گذشتم، و باز آن «حدیث» به یاد آوردم كه اگر روی زمین را خون فرا گیرد مسلمان جز حلال از آن نخورد، پس باز گشتم و آن پاره‌ زر را برداشته و در دهان نهادم. خیلی دور نرفته بودم كه به حلقه طفلان رسیدم كه یكیشان صحبت می‌كرد. طفلی پرسید: چیست علامت صدق در بندگان؟ آن گوینده پاسخ داد: ‌آن است كه پاره‌ زر را بیفكند از دهان! بُنان گوید: زر از دهان برون افكندم. مؤلف گوید:‌ دور افكندنش آن هم با حرفِ كودكی، خلاف شرع بوده است[۱۹۸] .

ونیز غزالی نوشته: شفیق بلخی در حالی كه به گوشه عبا چیزی بسته بودند ابوالقاسم زاهد آمد، ابوالقاسم پرسید آن چیست؟ گفت: چند تا بادام است برادرم داد و گفت: دوست دارم با اینها افطار كنی. ابوالقاسم گفت:‌ ای شفیق، حال كه تو به خود وعده می‌دهی و اطمینان می‌نمایی كه «تا افطار زنده خواهم ماند» من دیگر با تو حرف نخواهم زد. و در را به رویش بست و درون رفت! مؤلف گوید: ‌فقاهت دقیق را ببینید! مسلمانی را به خاطر یک عمل مباح بلكه مستحب (تهیه افطار) ملامت كرده بلكه با او قطع رابطه نموده، حال آنكه پیغمبر جقوت یک ساله عائله‌اش را فراهم می‌كرد. جهل، كار این گونه زاهدان را خراب كرده است.

احمد بن اسحاق عمانی گوید: ‌در هند صوفیی دیدم كه به نام (یا عنوان) صابر شناخته می‌شد، صد سال از عمرش گذشته بود و همیشه یک چشمش را می‌بست، پرسیدم: ‌ای صابر، صبر تو به چه حد است؟ گفت‌: یک بار نگاهم بر زینت دنیا افتاد، برای آنكه نظرم از آن سیراب نگردد مدت هشتاد سال است كه یک چشمم را بسته و بر دنیا نگشاده ام! از زاهد دیگری نقل است كه یک چشمش را به قیر پوشانیده بود و می‌گفت: ‌نگریستن با دو چشم اسراف است! خداوند همگی ما را عقل سالم عطا فرماید.

یوسف بن ایوب همدانی از استادش عبدالله جونی نقل می‌كرد ومی گفت: ‌من این دولت از محراب نیافتم از خلا یافتم؛ روزی داشتم آبریزگاه را نظافت می‌كردم و می‌رُفتم. با خود گفتم:‌ عمرت را در چنین كاری تلف كردی، دوباره با خود گفتم: ‌ای نفس، از خدمت بندگان خدا عار و ابا داری؟ پس سر چاه مبال گشودم و خویش را در آن افكندم چندان كه نجاست در دهانم رفت. مرا بیرون آوردند و شستند. مؤلف گوید: ببینید این بیچاره چگونه جمع شدن چند مرید را «دولت» انگاشته و آن را حاصل رفتن نجاست به دهانش پنداشته است؟ چون علم ندارد از این خبط و خطاها بسیار دارند.

آورده‌اند حسین بن منصور حلاج در ابتدای كارش به مكه آمد، كتانی گوید: به زحمت زیاد مرقع از او بر گرفتیم. سوسی گوید: یک شپش آن را وزن كردیم نیم دانگ وزن داشت[۱۹۹] از بس ریاضت كشیده و مجاهدت ورزیده بود.

مؤلف گوید: ‌جهل (یا بی‌توجهی) حلاج را در مورد نظافت ببینید تا چه حد بوده است؟ شرع حتى اجازه داده كه اگر سر كسی شپش گرفت، و لو در حال احرام سر بتراشد (و كفاره‌ای بپردازد)، و از او جاهلتر كسی است كه شپش گرفتگی را ریاضت و مجاهدت می‌داند.

عبدالله بن مفلح گوید:‌ درویشی نزد ما بود در جامع؛ روزی خیلی گرسنه شد گفت:‌ خدایا یا مرا سیر كن یا پاره‌ای از كنگره ‌این مسجد بر سرم بزن! در آن میان كلاغی آمد و لب گنگره مسجد نشست و آجری از زیر پایش رها شد و بر سر درویش افتاد، درویش در حالی كه خون ازچهره پاک می‌كرد رو به آسمان نمود و گفت: تو به قتل همه جهانیان هم اهمیت نمی‌دهی![۲۰۰] مؤلف گوید:‌ خدا بكشدش با این استنباط! چرا دنبال كسب ویا گدایی نرفت؟

از غلام خلیل روایت است كه درویشی در حال دویدن گاه بر می‌گشت و می‌گفت: ‌شما را علیه خدا شاهد می‌گیریم كه دارد می‌كُشدم! و افتاد و مرد.

امّا صوفیه ملامتی زشت ترین حالت را كه در نفس دارند آشكار می‌كنند و بهترین اعمال خویش را نهان می‌دارند واین خلاف آن چیزی است كه پیغمبر جفرماید: «هر كس مرتكب بعضی از این پلیدیها می‌شود باید به ستر الهی پنهانش دارد». و نیز به ماعز كه نزد حضرت به زنا اقرار كرد، فرمود:‌ چرا پنهانش نداشتی و اگر نهفته می‌داشتی بهترین بود. زمانی حضرت در راه ایستاده بود و با صفیه (زوجه خودش) صحبت می‌كرد، یكی از اصحاب گذشت حضرت صدایش كرد وفرمود: «بدان كه این صفیه است»، این را فرمود تا آن صحابی را گمانی در دل نگذرد.

[۱۹۶] ترجمه ‌این داستان از سیرت شیخ كبیر، ص ۵۹-۵۸، نقل شد.- م. [۱۹۷] «در آن [رسوا و] خوار و خاموش مانید». [۱۹۸. [ ] - یعنی طبق قاعده «لقطه باید دنبال صاحبش می‌گشت تا بیابدش، یا اصلا آن را از جایی كه افتاده بود بر نمی‌داشت».- م. [۱۹۹] دانگ، یک ششم درهم سنگ است و یک درهم سنگ تقریبا معادل یک مثقال شرعی (۱۸ نخودی) است.- م. [۲۰۰] یادآور داستان‌های فراوانی است كه عطار در این مایه دارد.- م.