تلبیس ابلیس

فهرست کتاب

در بیان کارهای خلاف شرع که در سیاحت و سفر از صوفیان سر زده است

در بیان کارهای خلاف شرع که در سیاحت و سفر از صوفیان سر زده است

از ابوحمزه نقل است، در یک سفر توكل شبی خواب آلود راه می‌پیمودم كه ناگاه در چاهی افتادم كه بیرون آمده نمی‌توانستم، در ته چاه نشستم ناگاه دو مرد بالای چاه آمدند، یكیشان گفت: همین جور بگذاریم و برویم و این چاه سر راه مسلمانان بماند؟ دیگری گفت: ‌پس چه كار كنیم؟ ابوحمزه گوید: خواستم صدایشان كنم، در دلم ندا دادند كه بر ما توكل كرده‌ای و از بلای ما به سوای ما شكوه می‌بری! ساكت ماندم، آن دو مرد باز آمدند و سر چاه را پوشاندند. با خود گفتم: از اینكه چیزی از بالا در چاه فرو رخته شود آسوده شدی اما در اینجا زندانی ماندی! روز و شبی گذشت. فردا صبح گویی كسی مرا صدا كرد و یكی محكم به من چسبید كه ندانستم كیست و چیست دست دراز كردم به چیز خشنی برخورد، آن را محكم گرفتم، آن چیز بالا كشیده شد و مرا بیرون از چاه افكند. دیدم درنده‌ای است! طبیعی است كه خیلی ترسیدم، صدای هاتف به گوشم رسید كه ای اباحمزه با بلایی تو را از بلا رهانیدیم؛ و این ترس از آن ترس تو را بس!.

روایت دیگری از همین داستان هست به این صورت: «ابوحمزه خراسانی گوید: سالی به حج شدم اندر راه می‌رفتم اندر چاهی افتادم نفس اندر من پیكار كرد كه فریاد خوان، گفتم: نه به خدای كه فریاد نخوانم. این خاطر هنوز تمام نكرده بودم كه دو مرد آنجا فرا رسیدند یكی گفت: بیا تا سر این چاه سخت كنیم تا كسی در این چاه نیفتند. نی و چوب آنچه بایست بیاوردند و سر چاه بپوشیدند خواستم كه بانگ كنم گفتم: بانگ بدان كسی كن كه نزدیک‌تر است به تو از ایشان. خاموش شدم. چون ساعتی برآمد، چیزی بیامد و سر چاه باز كرد، پای به چاه فرو كرد و بانگ همی كرد كه چنان دانستم كه همی گوید: دست اندر پای من زن. دست نزد پای وی زدم مرا بركشید؛ و ددی بود و بشد. هاتفی آواز داد كه اباحمزه نه این نیكوتر كه به هلاكی از هلاكی برهانیدم؟»[۱۵۰] .

مؤلف گوید: ‌سكوت این آدم در ته چاه خلاف شرع بود، باید داد می‌زد و نمی‌گذاشت سر چاه را بپوشانند و بایستی از خود دفاع می‌كرد. و اینكه گفته: «فریاد نمی‌خوانم و كمک نمی‌طلبم»، مثل آن است كه كسی بگوید:‌ نان نمی‌خورم، آب نمی‌خورم. اگر فریاد می‌كرد و كمک می‌طلبید كاری خلاف توكل نكرده بود، همچنانكه دست به ساق درنده گرفت و از چاه بیرون آمد، در حالی كه فعل از قول معتبر تر است.

از محمد سمین نقل است كه گوید: در بیابان می‌رفتم بر راه شتری دیدم مرده و هفت هشت درنده بر سر لاشه‌اش با هم می‌چنگیدند و به هم می‌پریدند، ترسیدم، نفس گفت كه بر كناری رو. با خود گفتم هم از راه خواهم رفت و نزدیک رفتم تا در كنار درندگان ایستادم، در درون نگریستم دیدم ترس باقی است گفتم از اینجا تكان نخواهم خورد و بنشستم. باز در خود نگریستم ترس باقی بود، گفتم تا ترس هست نمی‌روم، و هما جا خفتم، خواب مرا فرو گرفت و پیش چنگال همان درندگان خوابم برد. مدتی گذشت تا به خود آمدم درندگان رفته بودند و از لاشه چیزی نمانده بود و ترس من هر بر طرف شده بود. برخاستم و به راه افتادم.

مؤلف گوید: ‌كار این مرد خلاف شرع بوده كه خویش را در معرض حمله‌ درندگان قرار داده كه حفظ جان از هلاک و حفظ تن از آزار واجب است. از پیغمبر جروایت داریم كه «در هر سرزمین كه طاعون باشد، آنجا نروید» و «از مجذوم بگریز همچنانكه از شیر می‌گریزی»، و خود حضرت روزی به یک دیوار كج رسید به سرعت گذشت. این صوفی از نفس خود می‌خواسته كه با دیدن درندگان جای كن نشود حال آنكه موسی ÷وقتی دید عصای دستش كه بر زمین افكند به امر خدا اژدها شده، برگشت و گریخت[۱۵۱] . ترسیدن از مار و درنده در طبیعت آدمیان است و طبیعت آدمیان یكسان است. اگر كسی بگوید: من از درنده نمی‌ترسم تكذیبش می‌كنیم همچنانكه اگر بگوید نظر به روی زیبا را خوش ندارم تكذیبش می‌كنیم. این صوفی پنداشته كه اگر نفس خویش را به قهر وادارد كه میان درندگان بخوابد، این توكل است، اگر چنین بود از نزدیكی به آنچه برای ما شرّ و بلاست نهی مان نمی‌كردند. می‌توان تصور كرد كه درندگان سیر بوده و متعرضش نشده اند. ابوتراب نخشبی را كه از بزرگان صوفیه است درندگان پاره كردند[۱۵۲] . البته می‌شود كه خداوند به لطف خود محمد سمین را میان درندگان حفظ كرده باشد. بحث دراین است كه او كار خطایی كرده و باید برای شنونده عامی (غیر فقیه )روشن شود كه آن خطا بوده است نه اینكه نشانه یک یقین كامل و اراده‌ بسیار قوی تلقی گردد و حال محمد سمین را بر محمد رسول الله جكه از دیوار شكسته حذر كرد و بر موسی ÷كه از مار گریخت ترجیح نهند!.

داستان دیگری از همین محمد سمین آورده اند، مؤمل مغابی گوید: با محمد سمین همسفر بودیم، در بیابان میان تكریت و موصل ناگاه غرش درنده‌ای از نزدیک به گوشمان رسید من بسیار ترسیدم و حالم منقلب شد و رنگم پرید و خواستم بگریزم محمدسمین نگهم داشت و گفت:‌ جای توكل اینجاست نه مسجد جامع! مؤلف گوید: ‌درست است كه اثر توكل می‌باید در سختیها ظاهر شود، اما شروط توكل این نیست كه خود را به چنگال درنده بسپاریم؛ این كار حرام است.

از علی رازی پرسیدند كه چرا دیگر همراه ابوطالب جرجانی نیستی؟ گفت:‌ همسفر بودیم شب در بیشه ددان خفتیم، چون دید من از ترس خوابم نمی‌برد، طردم كرد و گفت: از این پس با من منشین! مؤلف گوید: ‌این صوفی به رفیقش ظلم كرده و چیزی فوق طاقت انتظار داشته در حالی كه حضرت موسی ÷از مار (عصای خودش كه مار شد) گریخت.

دیگر از كارهای جاهلانه و خلاف شرع صوفیان داستان حسن برادرِ سنان است كه گوید:‌ در راه مكه خار در پایم فرو رفت، اعتقاد به توكل نگذاشت آن را از پای برآرم. همچنان پای بر زمین می‌مالیدم و می‌رفتم! و نیز توكل دینوری به مثابه‌ای بوده است كه دوازده بار پا برهنه و سر برهنه به حج رفته، و هرگاه خاری در پایش میخلیده، سر پایین نمی‌كرده و دست نمی‌برده آن خار را برآرد بلكه پا بر زمین می‌سوده و همچنان به راه خود می‌رفته است. مؤلف گوید: جهل را بنگرید، چه كسی فرموده كه پابرهنه به حج برو، یا خار از پا بیرون مكش؟ این چه جور طاعتی است؟ اگر جای خار متورم شود و بمیرد در هلاک خویشتن شركت كرده، وانگهی مگر نه نیمی از خار را با پای بر زمین سودن دفع و رفع كرد؟ پس چرا بقیه را با دست بیرون نكشید؟ این كارهای خلاف عقل و دین چه ربطی به توكل دارد؟ مگر نه اینكه برای دفع آزار از بدن حتى در حال احرام می‌توان حرمت احرام را شكست (و گزنده‌ای را كُشت) و بعداً بابت آن قربانی گذراند؟ شرع كجا با خود آزاری موافق است؟ از عبید شنیدم كه می‌گفت: ‌عقل آن مرد را از آنجا می‌سنجم كه سمت آفتاب گیر را رها كند و از آن طرف كه سایه است راه بپیموید.

از ابوبكر دقاق نقل است كه گفت: نوجوان بودم و در وسط سال به قصد مكه تنها از وطن بیرون آمدم نیم جُلی به كمر داشتم و نیم جُلی بر دوش؛ در راه چشمم درد گرفتم با همان جل آب چشممم را پاک می‌كردم تا آنجا كه چشمم زخم شد و خونابه با اشک می‌آمد، اما من از زور اشتیاق و قوت اراده میان آب چشم وخون فرقی نمی‌گذاشتم و پیش می‌رفتم و چشمم در آن سفر از بین رفت؛ و هرگاه آفتاب تنم را می‌سوزانید، دست خود را می‌بوسیدم و بر چشم می‌نهادم از شادمانی آن بلا!.

در روایت دیگر از ابوبكر دقاق[۱۵۳] ، آورده اند كه او یک چشم بود، سبب پرسیدند. گفت: با توكل پای در بادیه نهادم و با خود عهد بستم كه از مال كاروانیان نخورم، و یک چشم من از زور گرسنگی آب شد و بر چهره‌ام فرو دوید.

مؤلف گوید:‌ اگر یک مبتدی حال این مرد را بشنود پندارد كه اینها از مجاهدت است، حال آنكه این یک مسافرت مجموعه‌ای ازخلاف شرعهاست كه بدان می‌نازد. تن وتنها در نیمه سال از وطن بیرون آمدن و خود را عرضه ‌خطر قرار دادن، بی‌زاد و راحله سفر كردن، جُل پوشیدن و اشک و خونابه‌ چشم با جل ستردن؛ و این همه را قربةً الی الله انگاشتن. بلایی كه خود بر سر خود آورده چه شادمانی دارد؟ آن بلایی كه خود به خود «از حبیب آید» در خور «مرحبا»ست. آن تحمیل گرسنگی برخود و چشم خود را از دست دادن حماقت دیگری است. در اینجا می‌باید «سؤال» می‌كرد. چنانكه از سفیان ثوری نقل است كه گفت:‌ «هر كه گرسنه باشد و سؤال نكند تا بمیرد به جهنم می‌رود». وقتی اسباب ظاهری منقطع شود، سؤال تنها راه ممكن است كه تجویزش كرده‌اند.

هم از ابوبكر دقاق نقل است كه در خیمه گاهی از آن عربها طلب میهمانی كردم در آنجا به كنیز زیبایی نظر افتاد و در او نگریستم؛ و آن چشم را كه در او نگاه كرده بود بركندم و افكندم و گفتم: چشمی همانند تو هست كه در خدا می‌نگرد (یعنی خدا بین باش نه خطا بین).

مؤلف گوید: بنگرید كار این نادان را؛ اگر آن نگاه بی‌اختیار بوده گناهی نداشته واگر به عمد بوده صغیره‌ای كه با پیشیمانی رفع می‌شود. یک گناه كبیره كه بركندن چشم است بدان افزوده[۱۵۴] ، و این را مایه‌ نزدیكی به خدا پنداشته كه خود گناه دیگری است چه با گناه تقرب نجویند. بسا آن حكایت شنیده كه در بنی‌اسرائیل كسی به زنی نگریست و سپس چشم خویش بركند، هر گاه این داستان راست باشد شاید طبق شریعت آنان بوده و این عمل در شریعت پیامبر ما تحریم گردیده است. این صوفیان گویی شرع جدیدی ابتكار كرده شریعت محمد جرا ترک كرده اند. و این نظیر داستان زن همسایه‌ شعوانه‌است كه چشمان زیبایی داشت روزی یكی به دنبالش افتاد و تا در خانه‌اش رفت؛ زن گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: شیفته تو شده‌ام، پرسید: شیفته ‌كجای من شده ای؟ گفت:‌ عاشق چشمانت شده‌ام. زن اندرون خانه رفت و دو چشم خود را از كاسه درآورد و آورد از پشت در به بیرون پرتاب كرد و گفت:‌ بگیرشان، كه الهی مباركت نباشد!.

و بر عكس این است حكایت آن زن بیدار دل كه ذوالنون گوید:‌ در سرزمین «بجه» دیدم و صدایش كردم، گفت: ‌مرد را چه به زن؟ اگر ناقص عقل نبودی چیزی برایت پرتاب می‌كردم!

از ابوجعفر حداد نقل است كه سالی با توكل وارد بادیه شدم و هفده روز گذشت كه چیزی نخورده بودم. از راه رفتن عاجز گردیدم و چند روز دیگر به همان حال ماندم تا به صورت در افتادم وغش كردم و تمام تنم را به طوری شپش گرفته بود كه كسی چنان چیزی ندیده و نشینده است. در آن حال عده‌ای سوار بر من گذشته بودند یكیشان پیاده شده سرم را تراشیده و پیراهنم را شكافته بود و مرا در گرما گذاشته و رفته بودند. عده‌ای دیگر رسیده مرا به خیمه گاه خود رسانده گوشه‌ای انداخته بودند و زنی شیر در حلقم ریخته بود، چشم گشوده گفته بودم، كدام منزل به اینجا نزدیكتر است؟ گفتند: كوههای شراة، و مرا به آنجا حمل كردند (تا به كاروانهای حج بپیوندم)[۱۵۵] .

مؤلف گوید: دیوانه زنجیر گسسته كه گوشت خود را با كارد تكه تكه كند جا دارد كه بگوید چنین جنونی ندیده‌ام، و این همه برای نزدیک شدن به خدا!.

از ابراهیم خواص نقل است كه شیخی از اهل معرفت در بیابان بعد از هفده روز خود را در راهی افكند (كه كسی یاكاروانی بر او بگذرد) شیخ دیگر كه همراه او بود منعش كرد اما او نپذیرفت. (دومی می‌خواسته بیش از اولی صبر خود را بر گرسنگی بیازماید).

و نیز آورده‌اند كه ابراهیم هروی با «شبه» وارد بیابان شد، گفت:‌ ای شبه، ‌هرچه از علایق داری دور بینداز، شبه ‌گوید: هر چه داشتم انداختنم الّا دیناری، ابراهیم بعد از چند قدم گفت:‌ هرچه داری بدور بینداز و باطن مرا مشغول مدار، دینار را بیرون آوردم به او دادم دورش انداخت. گفت: باز هم چیزی داری، زیرا باطن من مشغول است، یک دسته شمع همراه داشتم بیرون آوردم و گفتم: با من جز این هیج نیست. آن را هم گرفت و دور انداخت. گفت:‌ حالا برویم، و راه افتادیم. شبه‌ گوید: در آن سفر هر گاه گرسنه شدم، غذایی در راه افكنده دیدم. هر كس با خداوند عمل به صدق كند این طور می‌شود. مؤلف گوید: این هم خطاب بوده، مال خود را دور افكنده و خوراكی را كه معلوم نیست مال چه كسی و از كجاست برداشته است!.

از ابوسعید خراز نقل است كه وقتی بی‌توشه وارد بیابان شدم و گرسنه ماندم، منزل را از دور دیدم خوشحال شدم اما با خود اندیشیدم كه نباید توكل به غیر كنم و سوگند خوردم كه به آن منزل نمی‌روم مگر اینكه ببرندم. پس حفره‌ای برای خود در شن كندم و تا سینه خویش را در ریگ و شن پوشانیدم، نیمه شب صدای بلندی به گوشم رسید كه «ای اهل منزل! یكی از اولیاء الله خود را در ریگ و شن حبس كرده، به او برسید»، چند تن آمدند و مرا از ریگ بیرون كشیده به منزلشان رساندند.

مؤلف گوید: بر گرسنه و تشنه اگر میل نان و آب كند چه ملامتی هست؟ و اگر مسافر شوق به منزل داشته باشد چه عجب! از پیغمبر جروایت است كه هر گاه از سفر باز می‌آمد و مدینه از دور آشكار می‌شد حركت را سریعتر می‌كرد، و نیز چون از مكه اخراجش كردند همیشه آرزوی وطن می‌فرمود و به این شعر تمثل می‌كرد: ألا ليت شعري هل أبيتن ليلة
بواد وحولي إذخر وجليل
كه «اذخر» و «جلیل» از روییدنیهای خاص اطراف مكه است، شاعر با خود حدیث نفس می‌كند كه «آیا می‌شود شبی را در وادیی به سر آرم كه پیرامونم اذخر و جلیل باشد؟»

داستانی هم از ابوخیر نیشابوری (تیناتی) درباره بریده شدن دستش آورده اند گفت: در سفر رودم تا به اسكندریه رسیدم دوازده سال آنجا بماندم، «خانكی از نی ساخته بودم و راهگذران چون شبانگاه چیزی می‌خوردندی، سفره‌های خود را بیرون می‌افشاندندی نان ریزه‌ای كه می‌ریخت در آن با سگان مزاحمت می‌كردم و نصیب خود می‌گرفتم، در تابستان قوت من این بود و چون زمستان می‌شد در نواحی خانه ‌من بَرَدی [= پاپیروس] بسیار بود از زمین می‌كندم و بیخ آن را كه تازه و سفید بود می‌خوردم و آنچه از آن خشک و سبز بود می‌انداختم، این بود قوت من. ناگاه به سرّ من ندا در دادند كه ای ابوالخیر، تو چنان گمان می‌بری كه با خلق در قوت‌های ایشان شریک نیستی و دعوی توكل می‌كنی و حال آنكه در میان معلوم[۱۵۶] نشسته‌ای! گفتم: الهی و سیدی و مولایی، سوگند به عزت تو كه هرگز دست به آنجاه از زمین و رویانی دراز نكنم و هیچ نخورم جز آنچه تو به من رسانی. دوازده روز دیگر گذشت نماز فرض و سنت و نوافل می‌گزاردم بعد از آن از نوافل عاجز شدم، دوازده روز دیگر فرض و سنت می‌گزاردم، بعد از آن سنت هم عاجز شدم ودوازده روز دیگر فرض می‌گزاردم بعد از آن از قیام عاجز شدم، دوازده روز دیگر نشسته می‌گزارم بعد از آن از نشستن نیز عاجز شدم دیدم كه دیگر فرض از من فوت می‌شود پس پناه به خدای تعالی بردم و در سرّ خود گفتم: الهی و سیدی، بر من خدمتی فرض كرده‌ای از آنم سؤال خواهی كرد و رزق مرا ضمان شده‌ای كه به من برسانی؛ به آن رزقی كه ضمان شده‌ای بر من تفضل كن و به آن عهدی كه بسته‌ام مرا مگیر. ناگهان دیدم كه در پیش من دو قرص پیدا شد؛ پس دایم آن دو قرص را از این شب تا آن شب دیگر می‌یافتم. بعد از آن اشارت چنان شد كه به جانب ثغر (= مرز) می‌باید رفت به غزا؛ به جانب ثغر روان شدم تا به «فرما» رسیدم و اتفاقاً روز جمعه بود و در صحن مسجد جامع شخصی قصه زكریا ÷ و درآمدن وی در درخت و دو نیمه كردن وی به اره و صبر كردن وی بر آن می‌گفت. در نفس خود گفتم: الهی و سیدی و مولایی، زكریا مردی صبار (بسیار شكیبا) بوده است اگر مرا نیز به بلایی گرفتار كنی صبر كنم پس از آن روان شدم تا به انطاكیه رسیدم بعضی از دوستان مرا دیدند دانستند كه عزیمت ثغر دارم برای من شمشیری و سپری و حربه‌ای آوردند. پس به ثغر رفتم و از خدای تعالی شرم داشتم كه از ترس عدو در پس سور (= قلعه و دیوار) مقام گیرم، روز در بیشه كه بیرون سور بود مقام می‌گرفتم و شب به كنار دریا می‌آمدم و حربه را به زمین فرو می‌بردم و سپر را به آن باز می‌نهادم و محراب می‌ساختم و شمشیر را حمایل می‌كردم و تا روز نماز می‌گزاردم. چون نماز صبح می‌گزاردم به بیشه باز می‌گشتم. روزی از روزها نظر كردم، چشم من بر درختی افتاد كه بعضی میوه‌های وی سرخ شده بود و بعضی سبز بود و شبنم بر آن نشسته بود و می‌درخشید، مرا خوش آمد عهد بر من فراموش گردانیدند، دست به آن دراز كردم از میوه آن درخت چیزی گرفتم بعضی در دهان داشتم و بعضی در دست، كه عهد را فریاد می‌دادند. آنچه در دست داشتم بریختم و آنچه در دهان داشتم بینداختم و با خود گفتم كه وقت محنت و ابتلاء ‌رسید. سپر و حربه را دور اندختم و بر جای بنشستم و دست در سر خود زدم. هنوز نیک قرار نگرفته بودم كه جمعی سواران و پیادگان گرد من در آمدند و گفتند: برخیز! و مرا می‌بردند تا به ساحل رسانیدند دیدم كه امیر آن نواحی سوار ایستاده است و گروه سواران و پیادگان گرد بر گرد وی؛ و جماعتی سیاهان كه روز پیشتر قطع طریق كرده بودند پیشِ روی وی بازداشته بودند. چون پیش امیر رسیدم گفت: ‌چه كسی؟ گفتم: بنده‌ای از بندگان خدا، پس از آن سیاهان پرسید كه وی را می‌شناسید؟ گفتند: ‌نی. گفت:‌ وی مهتر شماست (كه) خود را فدای وی كنید! پس حكم كرد كه دستها و پاهای ایشان ببرید. یک یک را پیش می‌آوردند و از هر كدام یک دست و یک پای می‌بریندند، چون نوبت به من رسید گفتند:‌ پیش آی دست خود را دراز كن! دست خود را دراز كردم و ببریدند گفتند: پای خود را دراز كن، دراز كردم و روی خود به آسمان كردم وگفتم: «الهی و سیدی دست من گناه كرده بود پای را چه گناه است؟ ناگاه سواری كه در میان ایستاده بود خود را بر زمین انداخت و گفت:‌ چه می‌كنید؟ می‌خواهید كه آسمان به زمین فرود آید؟ این فلان مرد صالح است، و نام مرا گفت. آن امیر خود را از اسب بینداخت و دست بریده مرا برداشت و ببوسید و در من آویخت و می‌گریست كه مرا بحل كن! گفتم: من در اول تو را بحل كرده‌ام، دستی بود گناهی كرده ببریدندش»[۱۵۷] .

مؤلف گوید: ‌ببینید شیطان با این مرد كه از اهل خیر هم بوده، چه كرده؟ اگر این مرد عالم بود می‌فهمید كه كارهایش حرام است. از حاتم اصم نقل است كه عهد كرد كه غذا نخورد تا دهانش را به زور بگشایند و لقمه بگذارند، و به یارانش گفت: شما پراكنده شوید، و نه روز گرسنه ماند، روز دهم كس آمد و خوراكی آورد و گفت: بخور، حاتم جواب نداد، باز گفت: بخور، حاتم جواب نداد باز گفت: بخور حاتم جواب نداد گفت: این شخص دیوانه است! و لقمه‌ای به دست خود برگرفت و اشاره نمود كه دهان بگشا! حاتم هیچ نگفت ودهان نیز نگشود. آن مرد برخاست و به زور كلید دندانهای حاتم از هم بگشود و لقمه را در دهانش چپانید. در اینجا بود كه حاتم لقمه را خورد و به آن مرد گفت: ‌اگر میخواهی از كارت ثواب كامل ببری اینان را اطعام كن (و اشاره به یارانش كرد).

محمد بن طاهر از یكی از مشایخ صوفیه نقل می‌كند كه با جمعی از صوفیان در سفر بود سخن از توكل در میان آمد و اینكه باید به رسیدن روزی یقین داشت، آن شیخ گفت: من بر عهده می‌گیرم كه هیچ نخورم تا جام فالوده گرمی بیارند و مرا سوگند دهند كه بخور! گفتند: باید هیچ كوششی هم نكنی؛ و راه خود را ادامه دادند تا به دهی رسیدند. روزی و شبی گذشت، هیچ نخورد و آن جماعت پراكنده شدند الا یک تن كه راوی داستان است. راوی گوید: شیخ صوفی خود را در مسجد ده افكند و تن از ناتوانی به مرگ سپرد و من بالای سرش بودم نیمه شبِ شب چهارم كه شیخ داشت تلف می‌شد در مسجد گشوده شد و كنیز سیاهی یک طبق سرپوشیده آورد، پرسید: شما غریبید؟ گفتم:‌ غریبیم. سر طبق را گشود درآن یک جام فالوده بود كه از داغی قل می‌زد. طبق را پیش آورد گفت: ‌بخورید! به شیخ گفتم: بخور، گفت: نمی‌خورم. كنیز سیاه سیلی محكمی به او زد و گفت: ‌به خدا اگر نخوری همین طوری می‌زنمت! به من گفت: بیا با هم بخوریم، و جام فالوده داغ را تا آخر خوردیم، و كنیز راه افتاد كه برود، من پرسیدم: ‌داستان این جام فالوده چیست؟ گفت:‌ من كنیز رئیس این دِهم و او مردی است تندخوی، به یک ساعت پیش از ما فالوده خواست، پا شدیم درست كنیم. عجله داشت و هی می‌گفت زود باشید زود باشید، و سوگند به طلاق زنش خورده است كه احدی از این فالوده نخورد مگر مردی غریب! و ما در مساجد دنبال غریب گردیدیم و كسی را نیافتیم جز شما را، و اگر این شیخ صوفی فالوده را نمی‌خورد آن قدر می‌زدمش تا بمیرد، مبادا ارباب خانم مرا طلاق دهد! شیخ به من گفت: خدا را چطور می‌بینی وقتی بخواهد روزی برساند.

مؤلف گوید:‌ بسا جاهلی آن را بشنود و كرامت پندارد، حال آنكه: كار این شیخ صوفی بسیار زشت بوده، كه خدا را امتحان می‌كرده، آنچه از گرسنگی بر خویش تحمیل كرده ناروا است، و درست است كه خدا در حق وی لطف كرده، اما شاید برای آنكه در برابر كار خلافش لطف خدا را اكرام نپندارد، مخصوصاً به آن صورت زننده روزی‌اش را داده است! در داستان خانم اصم هم می‌توان گفت: اگر واقعاً می‌خواست ترک اسباب را به كمال برساند باید از جویدن هم خودداری می‌نمود! بازی شیطان را با این نادانان ببینید، آخر چه قصد قربتی در این كارهای خنک و بیمزه هست؟ آیا اینها چیزی جز مالیخولیاست؟

از جعفر خلدی نقل است كه گفته است:‌ پنجاه و شش بار وقوف در عرفات كردم كه از جمله بیست و یک بار طبق مذهب تصوف بود. از راوی پرسیدند: ‌كه منظور چیست؟ گفت: یعنی به سمت پل «ناشریه» بالا رفته و آستینها را افشانده تا بدانند توشه و آب (و پول) با خود ندارد، آن گاه لبیک گفته و راه افتاده است[۱۵۸] .

مؤلف گوید: این كاری است خلاف شرع، زیرا قرآن گفته: ﴿وَتَزَوَّدُواْ«و توشه همراه گیرید». و پیغمبر جشخصاً توشه بر میداشت. و نمی‌شود گفت كه كسی طی چند ماه نیاز به چیزی پیدا نمی‌كند، و اگر گدایی كند یا بدون سؤال وضع خود را بر آنها عرضه نماید (كه بر او ترحم كنند) خلاف توكل ادعایی است. و اگر بی‌سبب رزقش برسد، و او خویش را مستحق آن اكرام بداند، خود امتحانی است از جانب خدا! پس به هر حال زاد و توشه ببرد بهتر است.

محمد بن طاهر از صوفیی حكایت می‌كند كه جمعی صوفی از مكه برگشته نزد او آمدند، پرسید: با چه كسانی همراه بودید؟ گفتند:‌ با حاجیان یمن [‌كه خود به فقر و كم بضاعتی معروف بوده اند] ‌. گفت: ‌ای وای كار تصوف به اینجا كشیده و توكل از میان رفته! شما بر طریقه و مذهب تصوف نرفته اید بلكه از سر سفره‌یمن به سر سفره‌ حرم رفته اید. به حق دوستان و جوانمردان سوگند كه ما چهار تن رفیق بودیم با هم برای زیارت قبر پیغمبر جبیرون رفتیم و پیمان كردیم كه به مخلوقی توجه نكنیم و بر معلوم تكیه نورزیم. به مدینه رسیدیم و سه روز آنجا بودیم «فتوح» دست نداد، از آنجا بیرون شدیم و به «جحفه» رسیدیم، به محاذات ما عده‌ای از اعراب بودند، قدری «سویق» برای ما فرستادند، شروع كردیم به همدیگر نگاه كردن و به یكدیگر گفتن كه اگر ما اینكاره بودیم. (یعنی اهل قرب و توكل بودیم) همانا تا حرم «فتوح» برای ما نمی‌رسید! آن سویق (= قاووت) را با آب خوردیم و تا مكه طعام همان بود.

از ابوعلی رودباری نقل است كه با جمعی از صوفیان در بادیه بودیم از آن جمله ابوالحسین عطوفی؛ گاه قافله‌ای بر ما می‌گذشت و راه را تاریک می‌كرد، ابوالحسین از تلّی بالا می‌كشید و صدای گرگ در می‌آورد، اگر خیمه گاهی در آن نزدیكیها بود و صدای سگهایشان بلند می‌شد، ابوالحسین نزد آنها می‌رفت و برای ما خوراكی می‌آورد!

مؤلف گوید: ‌اینها را نقل كردیم تا خواننده خردمند از اندازه فهم و خرد اینان آگاه شود و تبری جوید، آخر كسی كه حتى یک سوزن با خود به بیابان نمی‌برد هر گاه جامه‌اش دریده شد چگونه برای نماز می‌تواند ستر عورت نماید؟ از این رو بعضی مشایخ تأكید می‌كرده اند كه قبل از سفر باید لوازم فراهم نماید. چنانكه از ابراهیم خواص كه در تجرید و توكل باریک بین بود، نقل است كه سوزن و نخ و مشگوله و مقراض همیشه همراه داشت. پرسیدند: ‌تو كه از همه چیز امتناع می‌نمایی اینها چیست؟ گفت: ‌اینها منافی توكل نیست، ما فرایض بر گردن داریم، و فقیر را یک جامه بیش نباشد، اگر آن جامه پاره شود وعورت را نپوشاند نماز باطل است و اگر مشگوله نداشته باشد با چه وضو می‌سازد؟ پس هر گاه درویشی دیدی بی‌مشگوله و نخ وسوزن در نماز متهمش بدار (یعنی یا نماز نمی‌خواند یا نمازش درست نیست).

[۱۵۰] نقل از: ‌ترجمه‌ رساله قشیریه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، ص ۹-۲۵۸.- م. [۱۵۱] ﴿وَأَلۡقِ عَصَاكَۚ فَلَمَّا رَءَاهَا تَهۡتَزُّ كَأَنَّهَا جَآنّٞ وَلَّىٰ مُدۡبِرٗا وَلَمۡ يُعَقِّبۡۚ يَٰمُوسَىٰ لَا تَخَفۡ إِنِّي لَا يَخَافُ لَدَيَّ ٱلۡمُرۡسَلُونَ ١٠[النمل: ۱۰] . یعنی: «و عصاى خود را بیفكن، پس چون آن را دید كه مى‏جنبد، گویى كه آن مارى است. روى به پشت كرد و باز نگشت [فرمودیم:] اى موسى، مترس. كه رسالت یافتگان در نزد من نمى‏ترسند». ﴿وَأَنۡ أَلۡقِ عَصَاكَۚ فَلَمَّا رَءَاهَا تَهۡتَزُّ كَأَنَّهَا جَآنّٞ وَلَّىٰ مُدۡبِرٗا وَلَمۡ يُعَقِّبۡۚ يَٰمُوسَىٰٓ أَقۡبِلۡ وَلَا تَخَفۡۖ إِنَّكَ مِنَ ٱلۡأٓمِنِينَ ٣١[القصص: ۳۱] . «و اینكه عصای خود را بیفكن. چون آن را دید كه مى‏جنبد كه گویى مارى است، به پشت روى گرداند و باز نگشت. [گفتیم:] اى موسى، پیش آى و مترس. حقّا كه در امانى».‏ [۱۵۲] «ابوتراب النخشبی... در بادیه بمرد در نماز، باد سموم او را بسوخت، مرده بر پای بماند، یک سال بر پای بوده است... وگفتند كی سباع او را بگزید و در آن برفت، در سنه خمس واربعین ومأتین». (طبقات الصوفیة، هروی، چاپ عبدالحی حبیبی، كابل ۱۳۴۱ شمسی، ص ۷۷-۷۶).- م. [۱۵۳] ابوبكر زقاق مصری صحیح است، رک: طبقات الصوفیه هروی، چاپ عبدالحی حبیبی، كابل ۱۳۴۱ شمسی، ص ۳۶۷.- م. [۱۵۴] بلأخره برای خواننده معلوم نمی‌شود كه چشم ابوبكر دقاق بر اثر گرسنگی آب شده و برچهره فرو ریخته، یا به دست خود كنده و دور افكنده و یا طبق داستان اول از بس با جُل اشک و خون از چشم خود پاک كرده آن را از بین برده است.- م. [۱۵۵] شراة كوهی است در دیار بنی كلاب، معجم اللبدان، چاپ ووستنفلد، ج ۳، ص ۳۶۷.- م. [۱۵۶] متن عربی: «وأنت فی وسط القوم جالس» (و تو در میان مردم نشسته ای).- م. [۱۵۷] ترجمه‌ داستان ابوالخیر با نثر شیوای عبدالرحمن جامی از نفحات الانس (چاپ توحیدی پور، ص: ۲۱۴-۲۱۲) نقل شد.- م. [۱۵۸] ناشریه از بلاد یمن است، معجم البلدان، چاپ ووستفنلد، ج۵، ص ۳۱.- م.