تلبیس ابلیس

فهرست کتاب

در بیان آنچه از سوء عقیدة صوفیان نقل شده

در بیان آنچه از سوء عقیدة صوفیان نقل شده

ابوعبدالله رملی گوید: ابوحمزه در جامع طرسوس وعظ گفت و مقبول مردم واقع شاد، تا روزی در اثنای سخنش كلاغی بر بام مسجد صدا كرد، ابوحمزه فریادی كشید و گفت: لبیک لبیك! پس به زندقه منسوبش كردند و گفتند حلولی است و به عنوان زندیق اسبش را بر در مسجد حرّاج كردند. ابوبكر فرغانی آورده است كه ابوحمزه چون صدایی می‌شنید لبیک لبیک می‌گفت از این جهت حلولی لقبش دادند. او علی رودباری گوید: در واقع آن صدا را انگیزه‌ای می‌دانسته كه وی را به یاد حق می‌اندازد؛ و هم از او نقل است كه ابوحمزه را از آن رو حلولی خواندند كه هر صدایی می‌شنید مانند وزش باد و ریزش آب و بانگ مرغان... فریادی می‌كشید و می‌گفت: لبیک لبیك! سرّاج گوید: ابوحمزه وارد خانه حارث محاسبی می‌شد ناگهان گوسفند صدایی كشید، ابوحمزه گفت: لبیک لبیك! حارث عصبانی شد و دست به كارد برد و گفت: اگر همین لحظه از حرفت توبه نكنی سرت را می‌برم. ابوحمزه گفت: اگر این نوع حرفها را نمی‌پسندی برای چه خوراک خودت سبوس و خاكستر است!؟

سراج گوید: عده‌ای از علما ابوسعید خراز را در این قولش انكار و تكفیر كردند كه در كتاب «السرّ» نوشته است:‌ «بنده‌ای كه مطیع آنچه خدا اجازه داده است باشد، پس ملتزم بزرگداشت خدا باد، خداوند نفس او را صفت تقدیس بخشد».

و همچنین ابوالعباس احمد بن عطاء را به كفر و زندقه منسوب داشتند، و جنید را با وجود علمش به همین عنوان چند بار گرفتند، و بسیاری دیگر.

سراج گوید: از ابوبكره‌ محمد بن موسی فرغانی واسطی نقل است كه گفت: آن كه او را یاد كرد دروغ گفت و آن كه شكیبایی نشان داد گستاخی نمود. مبادا در جنب ملاحظه ‌حق، حبیب و كلیم خلیل را ملاحظه كنی. پرسیدند: ‌آیا آنان را درود نفرستیم؟ گفت: ‌بفرستید ولی بدون احترام یاد؛ در دل آنان را وقعی منه! و نیز سراج گوید: شنیده‌ام كه جمعی از حلولیان بر این گمانند كه حق عزوجل اجسامی را برگزیده و با تمام معانی ربوبیت در آنها حلول نموده و معانی بشریت را از آن اجسام زدوده است، و بعضی از حلولیان به جواز نظر در نكو رویان قایل اند. و نیز سراج گوید كه عده از صوفیان شام به رؤیت خدا در این دنیا با قلب و در آخرت با چشم قایل اند. همو می‌نویسد كه غلام خلیل گواهی داد كه حسین نوری می‌گفت:‌ «أنا أعشق الله عزوجل وهو یعشقنی»، و می‌گفت: «عشق» همان «حب» است كه در آیه ﴿يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ[۱۰۴] [المائدة: ۵۴] . آمده است. نیز قاضی ابویعلی گوید:‌حلولیه بر آنند كه خدا عشق می‌ورزد.

مؤلف گوید: ‌این از سه راه جهل است، یكی اینكه كلمه عشق را از اهل لغت درجایی به كار می‌برند كه طرف موضوع نكاح واقع شود؛ دوم اینكه صفات خدا نقلی و توقیفی است، چنانكه «یحب» می‌گویند و «یعشق» نمی‌توان گفت، و «یعلم» می‌گویند «یعرف» نمی‌شود گفت؛ سوم اینكه از كجا دانست خدا هم با او عشق می‌ورزد؟ این دعوی بی‌دلیل است و از رسول الله جروایت داریم كه هر كس مدعی شود كه بهشتیم، جهنمی است.

عمرو مكی گفته است با حسین منصور در یكی از كوچه‌های مكه می‌رفتیم و من قرآن می‌خواندم، صدایم را شنید و گفت:‌ من هم مثل این می‌توانم بگویم! عمر گوید: ‌از او جدا شدم. آورده‌اند كه همین عمرو حلاج را لعنت می‌كرد و می‌گفت: اگر می‌توانستم خودم می‌كشتمش. پرسیدند:‌ چرا؟ پاسخ داد:‌ آیه‌ای از قرآن قرائت كردم، او گفت: من هم مثل این را می‌توانم بگویم! و از ابوبكر بن ممشاد نقل است كه گفت: كسی در دینور نزد ما آمد و خرجینی داشت كه شبانه روز از خود جدا نمی‌كرد، آن خرجین را تفتیش كردند و در آن نامه‌ای از حلاج یافتند كه عنوانش چنین بود:‌ «من الرحمن الرحیم إلی فلان بن فلان...». نامه را بغداد فرستادند و آنجا حلاج را احضار كرده نامه را نشانش دادند گفت: آری این خط من است و من نوشته‌ام. گفتند: تا كنون دعوى پیام آوری داشتی حال دعوی خدایی می‌كنی؟ گفت: ‌این دعوای خدایی نیست این را در اصطلاح ما «عین الجمع» گویند، مگر نه این است كه كاتب اصلی خداست و دست ما آلتی بیش نیست! پرسیدند: آیا كسی هم در این دعوی با تو شریک است؟ گفت: آری، ابن عطاء، ابومحمد جریری و شبلی، اما این دو تا تقیه می‌كنند واگر كسی فاش با من هم عقیده باشد ابن عطاء است. پس حریری را احضار كردند و راجع به دعوی حلاج از وی پرسیدند گفت:‌ هر كس چنین بگوید كافر است و كشتنی؛ و از شبلی پرسیدند گفت: هر كس این حرف را بگوید باید جلوش را بگیرند؛ و از ابن عطاء پرسیدند، آن عقیده را تأیید كرد و همان سبب قتلش شد.

و نیز آورده اند كه از ابوعبدالله بن خفیف راجع به این شعر حلاج پرسیدند: سبحان من أظهر ناسوته
سر سنا لاهوته الثاقب
ثم بدا في خلقه ظاهرا
في صورة الآكل والشارب
حتى لقد عاينه خلقه
كلحظة الحاجب بالحاجب
گفت: هر كس این گفته لعنت بر او باد. عیسی بن فورک گفت: این شعر حسین بن منصور است، گفت: هر گاه این اعتقادش بود كافر است و بسا شعر را بدو بسته باشند.

بنت السّمری را نزد حامد وزیر آوردند، وزیر راجع به حلاج از وی پرسید. پاسخ داد:‌ پدرم مرا نزد حلاج برد، حلاج گفت: من تو را به ازدواج پسرم سلیمان كه اكنون مقیم نیشابور است درآوردم، هر گاه بین تو و او چیزی گذشت كه ناراحت شدی یک روز روزه بگیر و موقع افطار به پشت بام برو روی خاكستر بایست و با خاكستر و نمک زبر روزه بشكن و از آنجا رو به طرف من كن و از پسرم شكایت نما، كه من از اینجا می‌بینم و می‌شنوم!.

و شبی بر بام خفته بودم ناگاه احساس كردم كه روی من افتاده است، از آن حركت هراسان از خواب جستم، گفت: آمده بودم برای نماز بیدارت كنم! وقتی پایین آمدیم دختر حلاج گفت:‌ بدو سجده كن! گفتم: مگر به غیر خدا سجده می‌توان كرد؟ حلاج سخن مرا شنید و گفت:‌ آری خدایی در آسمان است و خدایی در زمین هست![۱۰۵] .

مؤلف گوید: علمای معاصر حلاج بر خون حلاج فتوی نوشتند و نخستین كس ابوعمرو قاضی بود و علما همراهیش كردند. تنها ابوالعباس سریج بود كه گفت: ‌من نمی‌دانم او چه می‌گوید! و اجماع علما مصون از خطاست چنانكه از پیغمبر جروایت است كه فرمود: «خداوند شما را پناه داده از اینكه همگیتان بر گمراهی مجتمع شوید»، و از محمد بن داود فقیه اصفهانی [ظاهری] نقل است كه گفت:‌ اگر آنچه خدا بر پیام آورش نازل كرده حق است پس آنچه حلاج می‌گوید باطل است.

البته گروهی از صوفیه به سبب نادانی و كم اعتنایی به اجماع فقها علیه حلاج، از وی طرفداری كرده اند، چنانكه از ابراهیم بن محمد نصر آبادی نقل است كه می‌گفت: «بعد از پیامبران وصدیقان اگر موحدی باشد همانا حلاج است»، و بیشتر قصص‌گویان و نیز صوفیان زمان ما به علت بی‌اطلاعی از شریعت و حدیث صحیح بر همین عقیده‌اند، و من كتابی در اخبار حلاج تألیف كرده‌ام و در آن حیلتها و شعبده‌های وی و آنچه علما درحق وی گفته‌اند گرد آورده‌ام.

آورده‌اند كه چون صوفیه را به زندقه منسوب نمودند، در «محنه»[۱۰۶] غلام خلیل، عده از صوفیان را نزد خلیفه بردند و از آن جمله نوری بود. خلیفه گفت: گردنشان را بزنید. نوری پیشقدم شد كه گردنش را بزنند. جلاد پرسید: ‌تو چرا پیشقدم شدی؟ نوری گفت: زندگی خویش را در همین چند لحظه بر یاران ایثار نمودم. جلاد دست بازداشت و قصه را به خلیفه رسانید. خلیفه بفرمود تا كار صوفیان به قاضی القضاة اسماعیل بن اسحاق ارجاع نمایند و او رهایشان ساخت. از ابن عطاء نقل است كه گفت:‌ غلام خلیل علیه صوفیان نزد خلیفه شکایت كرد كه اینان زندیقند، پس ابوالحسین نوری و ابوحمزه صوفی و ابوبكر دقاق و جمعی از اقران اینان را گرفتند و نزد خلیفه بردند وخلیفه امر كرد گردنشان را بزنند. مؤلف گوید: از اسباب گرفتاری نوری یكی آن بوده است كه گفت: «أنا اعشق الله والله یعشقنی»؛ اما اینكه خود پیشقدم شده تا جلاد بكشدش، خود خطای دیگری است كه به قتل خودش كمک می‌كرده است!.

از رُقی روایت است كه ما میهمانخانه‌ای داشتیم، فقیری كه دو پاره ژنده بر تن داشت نزد ما آمد و تقاضای میهمانی نمود. به پسرم گفتم: او را به میهمانخانه ببرد؛ و آن فقیر نه روز نزد ما اقامت كرد و هر سه روز یک بار غذا می‌خورد، تقاضا كردم بیشتر بماند. گفت:‌ میهمانی سه روز بیش نباشد. گفتم: حال كه می‌روی ما را از حال خود بیخبر مگذار. رفت ودوازده سال گذشت تا باز آمد. پرسیدم: ‌از كجا می‌آیی؟ گفت:‌ شیخی دیدم بلازده و زمنگیر به نام ابوشعیب مقفع؛ سالی نزد وی ماندم و پرستاری و خدمتش كردم، در دلم افتاد كه سبب ابتلای وی بپرسم، پیش از آنكه لب بگشایم خود وی گفت: برای چه از چیزی سؤال می‌كنی كه به كارت نمی‌خورد؟ چون سه سال گذشت، گفت:‌ آیا تو را ناگزیر است از اینكه بدانی؟ گفتم: آری، اگر نظر موافق داشته باشی. گفت:‌ شبی نماز می‌خواندم در محراب نوری دیدم، گفتم: دور شو ای شیطان ملعون! كه پروردگار من بی‌نیاز است از جلوه گری برای مخلوق؛ و سه بار این اتفاق افتاد. آن گاه ندایی شنیدم كه ای اباشعیب! گفتم: بلی، گفت:‌ دوست داری كه هم اكنون جانت را بگیرم یا بر آنچه رفت جزایت بدهم و مبتلایت سازم در عوض از بهشت نصیبت را بالاتر دهم؟ من دومی را اختیار كردم، پس چشم و دست و پاهایم از میان رفت و نابود شد. راوی گوید: من برای پرستاری باز نزدش ماندم تا دوازده سال تمام؛ تا روزی گفت: به من نزدیک شو، نزدیک شدم و شنیدم كه اعضایش به یكدیگر می‌گفتند: ظاهر شو! و همه اعضایش در مقابلش ظاهر شدند، و او تسبیح و تقدیس می‌گفت تا مرد!

مؤلف گوید: این حكایت موهم این معناست كه گویا خداوند به چشم ابوشعیب ظاهر شده وچون وی منكر گردیده (و آن تجلی را از شیطان دانسته) دچار عقوبت گردیده است، و پیشتر گفتیم كه عده‌ای معتقدند خدا را در همین عالم می‌شود به چشم دید، چنانكه ابوالقاسم عبدالله بن احمد بلخی در كتاب المقالات قول عده‌ای از مشبهه را در جواز رؤیت خدا به چشم در همین دنیا نقل كرده است و گوید:‌ روا دانند كه یكی از رهگذران كوی، خدا باشد! و برخی لمس و همراهی و دست دادن با او را ممكن دانند، و گویند: ‌خدا به ملاقات ما می‌آید و ما به ملاقات او می‌رویم. در عراق اینان را «اصحاب باطن» یا «اصحاب وساوس و خطرات» نامند.

[۱۰۴] یعنی: «آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند». [۱۰۵] این برداشت غلطی از یک عبارت قرآنی است كه پیش از حلاج از بعضی غُلات شیعه نیز نقل شده است.- م. [۱۰۶] «محنة» در اینجا به معنی آزمایش و «تفتیش عقاید» است.- م.