تلبیس ابلیس

فهرست کتاب

تلبیس ابلیس بر باطنیان

تلبیس ابلیس بر باطنیان

مؤلف گوید: بدان كه باطنیان گروهی هستند در پوشش اسلام و متمایل به رفض، اما در عقاید و اعمال بكلی مخالف با اسلام. و حاصل قولشان این است كه بود و نبود خالق یكی است و نبوت باطل است و عبادات بیهوده است و رستاخیزی در كار نیست، اما اینها را در اول كار آشكار نمی‌كنند بلكه ابتدا مدعی می‌شوند خدا و پیغمبر بر حق است و دین صحیح است اما در ورای ظاهر رازی نهان هست. و شیطان بدین گونه ایشان را بازی داده و عقاید گوناگون را در نظرشان آراسته و گروههای مختلف باطنیه هشت نام دارند بدین شرح:

اول: باطنيه – از این جهت بدین عنوان نامیده شده اند كه مدعی شدند ظواهر قرآن و حدیث باطنی دارد همان طور كه در ورای پوست مغزی هست. نادان نقوش ظاهر می‌بیند و دانا رموز و اشارت و سرّ خفی را در می‌یابد و هر كس در بند ظواهر بماند زنجیر تكالیف شرعی همچنان بر گردنش هست و هر كس به دانش ارتقاء یابد تكلیف از او ساقط شود و از رنج و تعب برهد و اشاره كرده اند به آیه ۱۵۷ از سوره اعراف: ﴿وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ[الأعراف: ۱۵۷] . «و بارهاى سنگین، و زنجیرهایى را كه بر آنها بود، (از دوش و گردنشان) بر مى‏دارد».

دوم: اسماعيليه – از آن روی بدین عنوان نامیده می‌شوند كه خود را به محمد بن اسماعیل بن جعفر (صادق) منسوب می‌دارند كه به گمان ایشان امام هفتم بود (اسماعیل در زمان پدر وفات یافت). و از آنجا كه آسمان هفت تاست و زمین هفت طبقه است و هفته هفت روز است، دوره امامت نیز هفت باید باشد؛ چنانكه در باب عباسیان هم چنین سلسله هفت تایی ساخته بودند: عباس (عموی پیغمبر)، عبدالله بن عباس، علی بن عبدالله، محمد بن علی ابراهیم (مشهور به امام)، سفاح، و هفتمی منصور (خلیفه عباسی).

و طبری مورخ راجع به راوندیه (كه شیعیان غالی عباسی بودند) آورده است كه معتقد بودند روح عیسی بن مریم به علی بن ابیطالب سو از او به ائمه منتقل شده تا به ابراهیم امام رسیده. این گروه اباحی بودند و حتى ناموس خود را از مهمان دریغ نمی‌داشتند. اسد بن عبدالله (قسری) ایشان را كشت و مصلوب نمود، اما عقیده‌شان باقی ماند چنانكه ابوجعفر منصور (خلیفه عباسی) را می‌پرستیدند، و از قبة‌الخضراء بالا كشیده ازآنجا پایین پریده خود را می‌كشتند، و نیز مسلحانه بیرون آمده فریاد می‌زندند: «یا أباجعفر أنت أنت» یعنی ای منصور تو تویی [ یعنی تو همانی كه خود دانی، تو خدایی!] .

سوم: سبعيه – از دو جهت بدین عنوان نامیده شدند یكی اینكه دور امامت را همچنانكه بیان شد هفت هفت می‌دانستند كه هر دوره با هفتمی به پایان می‌رسید و قیامت هر دور همان هفتمی است دوم اینكه تدبیر عالم زیرین (یعنی دنیای مادی و خاكی) را منوط به هفت سیاره (زحل، مشتری، مریخ، زهره، شمس، عطارد، قمر)[۷۸] می‌دانستند.

چهارم: بابكيه- اینان پیروان مردی بودند از باطنیه به نام بابک خرمی كه به سال ۲۰۱ هـ در یكی از كوهستانهای آذربایجان ظهور كرد و خلق بسیاری پیرویش كردند و كارش عظمت یافت. آورده اند كه او محرمات را مباح میداشت و اگر كسی دختر یا خواهر زیبایی داشت به زور از او می‌گرفت، و بدین گونه بیست سال بود و در آن مدت هشتاد هزار یا پنجاه و پنج هزار و پانصد كس را بكشت و حكومت با او جنگید و او بسیار از لشكریان حكومتی را شكست داد تا آنكه به سال ۲۲۳هـ افشین، بابک و برادرش را دستگیر كرد و نزد معتصم آورد. برادر بابک به وی گفت: كاری كردی كه كس نكرد اكنون شكیبایی و استقامتی از خود نشان بده كه كس نشان نداده باشد، بابک گفت:‌ خواهی دید. معتصم فرمان داد دست و پاهای بابک را بریدند و از خون به چهرة خویش مالید، معتصم پرسید:‌ با آن دعوی شجاعت از مرگ ترسید؟ گفت: ‌از آن ترسیدم كه چون خون از تنم برود و رنگم زرد شود، گمان كنند كه از بیم مرگ رنگم دگرگون شده است، پس چهره به خون گلگونه كردم كه مرا زرد چهره نبینند. پس به فرمان معتصم گردن بابک را قطع كردند و پیكرش را آتش زدند و همین معامله با برادرش نیز صورت گرفته و هیچ یک آخ نگفتند. و از بابكیان جماعتی باقی ماندند كه گفته میشود سالی یک شب زن و مرد باهم گرد می‌آیند و چراغ می‌كُشند ومردان به سوی زنان بر می‌خیزند و هر مردی در زنی می‌آویزد و با او در می‌آمیزد و بر این پندارندكه آن حلال است چرا كه نوعی شكار محسوب می‌شود.

پنجم: محمره (= سرخ جامگان) – بدین مناسبت كه باطنیان در ایام بابک جامه‌های خود را سرخ كردند و پوشیدند[۷۹] .

ششم: قرامطه – مورخان در سبب تسمیه باطنیان به قرمطی دو قول دارند:

یكی كه مردی از خوزستان به سواد كوفه آمد و آنجا اظهار پارسایی نمود و مردم را به پیروی امامی از اهل بیت پیغمبر جمی‌خواند. این مرد نزد شخصی ملقب به كرمیته منزل كرد (این كلمه در زبان نبطیان به معنی تیز چشم است، و كرمیته چشمش سُرخ بود) و امیر آن ناحیه آن مرد را دستگیر و محبوس نمود و كلید زندانش را زیر سر نهاد و بخفت. كنیز امیر را دل بر زندانی بسوخت، كلید برداشت و درِ محبس بگشود و زندانی را رها ساخت و در را بسته كلید را زیر بالش امیر گذاشت. چون زندانی را جستند و نیافتند شیفتگی مردم بدو بیشتر شد و به اسم میزبانش كه «كرمیته» بود شهرت یافت و آن كلمه را تخفیف داده «قرمط» گفتند و جایگاه او به اولادش به ارث رسید.

دوم: آنكه قرمطیان منسوبند به حمدان قرمط كه از نخستین داعیان ایشان بود و در انتساب بدو قرامطه و قرمطیه نامیده شدند. و حمدان قرمط مردی بود از اهل كوفه با گرایش به پارسایی. روزی در راه ده خود به مرید برخورد كه گله گاوی در پیش انداخته بود و می‌رفت حمدان به آن مرد (كه یكی از داعیان باطنی بود) گفت:‌ یكی از این گاوها را سوار شو كه خسته نشوی. آن مرد گفت: من دستور این كار را ندارم. حمدان پرسید: مگر تو كار به دستور می‌كنی؟ گفت: آری. حمدان پرسید: به امر چه كسی عمل می‌كنی؟ گفت: به امر مالک من و تو و دنیا و آخرت. حمدان گفت: در این صورت منظورت خداست. گفت: رأیت درست است. حمدان پرسید: در این ده كه می‌روی چه كار داری؟ گفت: ‌دستور دارم كه مردم این ده را از جهل به علم از ضلالت به هدایت و از بدبختی به نیكبختی فراخوانم و از ورطة خواری و نداری برهانم وایشان را به بی‌نیازی و خلاصی از رنج و رحمت رهنمایی كنم. حمدان بدو گفت: ‌مرا نجات بده كه خدایت نجات عنایت فرماید و با افاضة علمی مرا زنده كن كه بسیار بدان محتاجم آن مرد گفت: ‌من مجاز نیستم كه سرّ نهفته را بر هر كس آشكار كنم مگر بعد از اطمینان و گرفتن پیمان، حمدان گفت:‌ بگو چگونه باید عهد كنم؟ آن مرد گفت:‌ باید با من و امام پیمان كنی و بر عهده بگیری كه راز من و راز امام را فاش نسازی.. حمدان عهد بست و آن مرد شروع كرد به القاء تعالیم فریب آمیز به حمدان، و حمدان اجابتش كرد و پذیرفت تا آنكه خود به عنوان یكی از داعیان ایشان برگزیده شد و از عناصر اصلی آنان گردید و اتباع وی را – كه از باطنیان بودند- قرمطیه و قرامطه می‌نامند، و خاندان و فرزندانش جایگاه وی را به ارث برده كارش را ادامه دادند. و در آن میان آنكه از همه بیشتر شدت و صلابت داشت ابوسعید بودكه به سال ۲۸۶ هـ ظهور كرد و كارش بالا گرفت و بسیار از مسلمانان را بكشت و مسجدها را ویران ساخت و مصحفها سوزانید و از حاجیان كشتار كرد و برای اصحاب و اتباعش سنتها بنهاد وخبرهای دروغ و نشدنی بداد. چنانكه هنگام جنگ می‌گفت: هم اكنون از غیب وعده نصرت به من رسید. و هنگامیكه مُرد پرنده‌ای گچین بر قبرش نشاندند وگفتند: هرگاه این پرنده گچین بپرد ابوسعید از گور خویش بیرون آید و خروج نماید، و در كنار قبرش اسبی زین كرده و جامه و سلاح حاضر نگه می‌داشتند (كه چون از گور بیرون آید سوار شود). و معتقد بودند هر كس در كنار قبرش اسبی حاضر باشد سواره محشور شود و هر كه را اسب حاضر نباشد پیاده محشور شود. و اصحاب ابوسعید چون نام او می‌شنیدند صلوات می‌فرستادند اما بر رسول الله جصلوات نمی‌فرستادند و به هر كس كه برای محمد جصلوات می‌فرستاد می‌گفتند: نان ابوسعید می‌خوری و بر ابوالقاسم صلوات می‌فرستی؟ بعد از او پسرش ابوطاهر به جایش نشست وكارهای پدر را دنبال كرد و به كعبه تاخت و آنچه نفایس در آنجا بود با حجر الاسود ربود و به دیار خود برد و مردمان را بدین پندار فرا خواند كه ابوطاهر خداست.

هفتم: خرميه – باطنیان را از آن خرّمی خوانند كه مردمان را به لذت جویی و شهوت پرستی خوانند از هرگونه كه باشد، و بار تكلیف شرع از گردن بیفكنند، و این عنوان مزدكیان بوده است كه مباحیان مجوسند و به روزگار قباد سر بر آورده، اعلام اباحه محرمات و محارم نمودند. و باطنیان از جهت مشابهت در نتیجه مذهبشان با مزدكیان (هر چند در مقدمات مخالف یكدیگرند) به نام ایشان نامیده شدند.

هشتم: تعليميه – باطنیان را از آن روی «تعلیمی» نامند كه اصل مذهبشان بر نفی رأی و نظر و عدم كفایت عقل [محض] ‌ است و دعوت به آموزش گرفتن از امام معصوم؛ و اینكه: درک علوم ممكن نیست جز با تعلیم.

اكنون اگر كسی بپرسد كه به چه انگیزه‌ای باطنیان وارد این بدعت شدند، گوییم: ‌اینان خواستند از دین به در روند پس با جماعتی از مجوسیان ومزدكیان و ثنویان و فلسفه گرایان ملحد مشورت كردند و چاره جویی نمودند كه چگونه از سنگینی فشار اهل دین كه اینان را از بیان عقاید ملحدانه و لامذهبانه خود لال كرده بودند، بكاهند و در برابر اسلام مقاومت نمایند. پس به این نتیجه رسیدند كه راه‌شان آنست که عقیده فرقه‌ای از آنانرا که از همه بی‌شعورتر و بی‌درایت تر است، و بیش از همه توان پذیرش مستحیلات و ناممکنها را داراست، وبیش از همه دروغها را پذیراست ـ که آنها را روافض می‌گویند ـ را برگزینند و در آن پناه گیرند و با اظهار اندوه بر مصایب آل محمد جو جور و اهانتی كه بر ایشان گذشته و دوستی شیعیان جلب كنند و به آن بهانه توانند آن پیشینیان را كه ناقل شریعت به مسلمانان بوده اند دشنام دهند. و چون پیشینیان خوار شدند منقولاتشان مورد بی‌التفاتی و بی‌توجهی گردد، آن گاه بتدریج می‌توان از مسلمانان كسانی را فریفت و بیدین ساخت.

و هرگاه كسی باشد كه هنوز متمسّک به ظواهر قرآن و اخبار باشد به این پندار افكنیمش كه آن ظواهر بواطنی است و هر كه از باطن به ظاهر سرگرم گردد احمق باشد و زیرک آن است كه به باطن قرآن و اخبار بگراید. آن گاه عقاید خویش رابه عنوان معانی باطنی قرآن و اخبار به خورد ایشان دهیم و چون با گروانیدن جمعی از رافضه به خود تعداد مان افزایش یافت فریفتن افراد دیگر فِرَق آسان است. و راه كار ما این است كه كسی را به عنوان یار و كمک كار این مذهب برگزینیم و او مدعی شود كه از اهل بیت است و واجب الاطاعه و خلیفه منصوص پیامبر و معصوم از خطا و مؤید ازجانب خدا؛ و نیز باید دعوت در منطقه‌ای نباشد كه آن مدعی ساكن است، زیرا نزدیكی خانه موجب بی‌پرده شدن راز نزد بیگانه است، اما هر گاه راه دور باشد چگونه كسی كه دعوت را پذیرفته می‌تواند حال «امام» را وارسی نماید و بر حقیقت امر او اطلاع یابد؟

این همه تمهید و تدبیر باطنیان برای سلطه یافتن بر حكومت واموال مردم است و انتقام گرفتن از كسانی كه در گذشته خون اینان را ریختند واموالشان را بردند. این بود آغاز كار و هدف باطنیان.

اینان حیله‌هایی برای سلطه جویی بر مردم دارند. نخست اینكه باید تشخیص داده شود كسی قابل فریفتن و تلقین هست یا نه؟ اگر مستعد تبلیغ است هرگاه طبعش مایل به پارسایی است وی را به امانت و راستی و ترک شهوت می‌خوانند و اگر به هرزگی و عنان گسیختگی گرایش دارد چنین خاطر نشانش می‌كنند كه عبادت ابلهی است و پاكدامنی حماقت، و زیركی در آن است كه آدم در این دنیای دو روزه به دنبال لذت برود؛ و به همین ترتیب نزد صاحب هر مذهبی حرفی كه خوشایند و مناسب او باشد گویند. سپس وی را در معتقداتی كه دارد به شک اندازند. و كسی دعوت اینان را می‌پذیرد كه یا كم خرد باشد؛ و یا از اولاد خسروان و فرزندان مجوسان باشد كه دولت پیشینیانش با آمدن اسلام برافتاد؛ و یا آدم جاه طلبی باشد كه روزگار برای نیل به مقصود یاریش نكرده و باطنیان بدو وعده پیروزی می‌دهند؛ یا كسی كه می‌خواهد از سطح عامه بالاتر رود و به خیال خود به حقایقی دست یابد؛ یا رافضی مذهبی باشد كه آیینش دشنام دادن به صحابه است؛ یا ملحدی فلسفی مشرب و ثنوی مذهب وحیرتزده‌ای در عقاید كه لذایذ را دوست دارد و تكلیف را خوش ندارد.

اینک بعضی از عقاید ایشان. ابوحامد [غزالی] طوسی گوید: باطنیان گروهی اند مدعی اسلام، متمایل به رفض، كه عقاید و اعمالشان با اسلام مباین است. از آن جمله است اعتقاد به دو خدای قدیم كه هر دو ازلی‌اند الا اینكه یكی مخلوق آن دیگری است [یعنی برای دومی، حدوث ذاتی قایل شده اند نه حدوث زمانی] ‌. پس اولی را سابق و دومی را ثانی نامیده اند. سابق را به وصف وجود و عدم یا معلوم و مجهول نتوان ستود و موصوف یا غیر موصوف نتوان نامید [‌= تعطیل صفات] ‌. ثانی از سابق پدید آمده و او مبدع اول است، سپس «نفس كلیه» پیدا شده. در نظر باطنیان پیغمبر جشخصی است كه از «سابق» توسط «ثانی» یک قوه قدسیه پاک به وی افاضه گردیده است و جبریل عبارت از عقل افاضه شده به پیغمبر جاست نه اینكه نام شخصی باشد. و نیز باطنیان همرأی اند بر اینكه در هر دوره امام معصومی باید باشد كه برای تأویل ظواهر بدو مراجعه می‌شود. باطنیان معاد را هم به معنی «عود» می‌گیرند یعنی بازگشت نفس به اصل آن. در باب تكلیف نیز از ایشان اباحه مطلق منقول است، هر چند در گفتگو منكر این معنا شوند و گویند هر انسانی را ناچار تكلیفی هست، اما گویند چون از ظواهر به بواطن پی برد تكلیف برخیزد. چون نتوانسته اند مردم را از قرآن و سنت برگردانند، هدف و مقصود از آن را با حیله‌های خوش ظاهر نفی می‌كنند كه اگر صریحاً نفی كنند به قتل آیند. مثلا گفته‌اند: جنابت یعنی افشاء سر، غسل یعنی تجدید پیمان، زنا یعنی انداختن نطفه‌علم در نفس كسی كه عهد بیعت نبسته است، روزه یعنی خودداری از افشاء سر، كعبه یعنی شخص پیغمبر، باب یعنی علی، طوفان یعنی طوفان علمی كه متمسّكان به شبهه را غرق نماید، سفینه یعنی پناهگاهی كه آدم مستجاب الدعوه بدان متحصن می‌شود، آتش ابراهیم آتش راستین نبود بلكه (آتش) غضب نمرود بود كه به ابراهیم آسیبی نرسانید، و ذبح اسحاق یعنی گرفتن عهد از او، عصای موسی یعنی حجت او، یأجوج ومأجوج یعنی اهل ظاهر... و نیز آورده اند كه خدا پس از آفریدن ارواح همچون روحی بر ایشان ظهور نمود، و شک نداشتند كه یكی از ایشان است تا آنكه بعضی شناختندش؛ و اولین شناسندگان سلمان و ابوذر و مقداد بودند و اولین منكران عمر بن خطاب بود كه ابلیس نامیده می‌شود... و از این قبیل خرافات كه حیف از تضییع وقت در نقل آنهاست.

باطنیان به شبهه‌ای متمسک نشده اند كه قابل بحث و مناظره باشد، بلكه طبق آنچه در دلشان افتاده چیزهایی برساخته‌اند. و اگر با یكی از این جماعت مناظره‌ای پی آمد باید پرسید: ‌آیا اینها كه می‌گویید: بدیهی است یا نظری و یا نقل از امام معصوم است؟ بدیهی نیست، زیرا صاحبان عقل سلیم آن را قبول ندارند؛ و اگر بگویید نظری است، شما كه می‌گویید «عقل بس نیست» چگونه نظر را كه عبارت است از قضایای عقلی و حاصل تصرفات عقل است می‌پذیرید؟ و اگر گویید: اینها نقل قول از امام معصوم است. گوییم: چگونه قول او را بدون معجزه پذیرفتید و قول پیغمبر جرا كه صاحب معجزه بوده است ترک كردید؟ واز كجا اطمینان دارید همین قول «امام معصوم» نیز باطنی غیر ظاهر نداشته باشد؟ و نیز می‌پرسیم كه آیا آشكار كردن این تأویلات و بواطن كه شما می‌گویید واجب است یا نه؟ اگر گویند: واجب است گوییم چرا محمد جآن را پنهان داشت، و اگر گویند پنهان داشتن آن واجب است گوییم شما چرا اظهار می‌كنید؟

ابن عقیل گوید: اسلام به دست دو گروه ظاهری و باطنی از بین می‌رود، زیرا اهل باطن با تأویلات بی‌دلیل ظواهر شرع را به تعطیل كشانیدند اما اهل ظاهر آنچه را هم كه لازم به تأویل است به معانی ظاهری گرفتند و اسماء و صفات الهی را بر همان معانی كه می‌فهمند حمل كردند. حال آنكه حقیقت در بین این دو تاست، یعنی باید ظاهر را بنگریم مگر آنكه دلیلی بر خلاف آن باشد و هر معنای باطنی را كه دلایل شرعی تأیید ننماید ردّ كنیم.

مؤلف گوید: اگر من پیشوای باطنیان را ببینم با او از طریق علم وارد نمی‌شوم، بلكه عقل او و پیروانش را به باد نكوهش می‌گیرم زیرا آرزوی تباه ساختن اسلام آرزویی احمقانه است؛ این مسلمانان‌اند كه سالیانه مجمعی در عرفه دارند و هر هفته اجتماعی در مسجد جامع هر شهر و هر روز اجتماعی در مسجد هر محل، چگونه با خود می‌اندیشید كه توانید آب این دیاری عمیق را گل آلود نمایید یا نقش اسلام را بزدایید؟ مؤذنان مسلمان هر روزه از فراز مناره‌ها «أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدا رسول الله» فریاد می‌زنند؟ و از آنِ شما نهایت این است كه یكی درگوشه خلوتی نجوا كند یا در قلعه‌ای قدم نهد و فرا رَوَد كه اگر همو شتاب ورزد و كلمه‌ای از دهانش بجهد سرش از گردن می‌افكنند و مثل سگ می‌كشندش. كدام عاقلی با خود می‌گوید كه این امر نهان شما بر آن امر عمومی كه ممالک را فرا گرفته غلبه نماید، پس از شما احمقتری نمی‌شناسم.

مؤلف گوید: فتنه باطنیان متأخر به سال ۴۹۴ شعله ور شد و سلطان جلال الدوله بركیارق[۸۰] جمعی از ایشان را پس از آنكه ثابت شد مذهب باطنی دارند بكشت، و عدد كشتگان به سیصد و اندی رسید. و از اموالشان كاوش كردند و از یكیشان هفتاد اتاق پر گوهر به دست آمد. بركیارق ماجرا را به خلیفه نوشت و در تعقیب اشخاص مظنون به باطنیگری پیشتر رفت و كس زهره شفاعت نداشت. وعوام نیز در تفتیش امر اشخاص زیاده روی كرده هر كس را می‌خواستند بیازارند می‌گفتند:‌ اسماعیلی است؛ و هر كس با دیگری عنادی داشت متهمش می‌كرد و او را از میانه دور كرده مالش را می‌بُرد.

پیش از آن به روزگار ملكشاه، نخستین بار كه امر باطنیان ظهور یافت آن بود كه آنان در ساوه نماز عید خواندند، شخنه خبر یافت و دستگیرشان كرد و سپس آزادش ساخت. باطنیان بعداً یک مؤذن ساوه‌ای را -كه می‌خواستند به خود بگروانند و او نپذیرفته بود- به قتل رساندند. خبر به خواجه نظام الملک رسید دستور داد قاتل را بگیرند، نجاری متهم به قتل مؤذن بود، او را گرفته كشتند. و ایشان نخستین كسی را كه ترور كردند نظام الملک بود و گفتند:‌ شما از ما نجاری را كشتید ما در عوض او نظام الملک را كشتیم!.

مخصوصاً بعد از مرگ ملكشاه كارشان در اصفهان قوت گرفت تا آنجا كه اشخاصی را می‌ربودند و می‌كشتند و جسدشان را در چاه می‌انداختند. و چنان شد كه هر كس موقع عصر به خانه باز نمی‌آمد از بازگشتنش قطع امید می‌شد. و خود مردم به تفتیش پرداختند و بالأخره در خانه‌ای زنی را یافتند كه دائم بر حصیری می‌نشست و از روی آن تكان نمی‌خورد، آن زن را بلند كرده حصیر را برداشتتندو زیر آنچهل جسد مقتول را یافتند، آن زن را كشته خانه و محلّه‌اش را به آتش كشیدند. داستان چنین بود كه مرد كوری بر در آن كوچه می‌نشست و چون كسی از آنجا می‌گذشت آن کور خواهش می‌نمود كه چند قدم در كوچه راهنماییش كند، و چون آن عابر داخل كوچه می‌شد كسانی كه كمین كرده بودند او را می‌گرفتند و می‌كشتند. بعد از این واقعه مسلمانان اصفهان بجد در جستجوی باطنیان برآمدند و بسیاری از ایشان را به قتل رسانیدند.

و نخستین قلعه كه به تصرف باطنیان درآمد روز باد[۸۱] بود از نواحی دیلم؛ و این قلعه نخست قماح را بود مصاحب ملكشاه، به سال ۴۸۳ یكی از متهمان به اسماعیلیگری یكهزار و دویست دینار بدو داد و حفاظت قلعه گرفت. پیشرو باطنیان و اسماعیلیان حسن صباح بود كه اصلش از مروست[۸۲] و در كودكی مكاتب رئیس عبدالرزاق بن بهرام بود، سپس به مصر افتاد از داعیان، مذهب اسماعیلی را فرا گرفت تا آنجا كه به عنوان داعی (به ایران) بازگشت و رئیس [‌دعوت جدیده] ‌ شد و این قلعه را به دست آورد.

و شیوه حسن صباح و داعیانش چنین بود كه جز گول نادانی را كه دست راست و چپ از هم نشناسد دعوت نكنند، و شخصی را كه دعوت پذرفته بود گردو و عسل و سیاهدانه می‌خورداندند تا دماغش منبسط شود آن گاه مصایب خاندان رسول الله جبر او فرو می‌خواندند، سپس می‌گفتند ازارقه و خوارج جانبازیها در جنک علیه امویان می‌نمودند تو چرا باید در یاری امام از جان دریغ كنی؟ و بدین گونه وی را طعمه ‌شمشیر و آماده فداكاری می‌ساختند. چنانكه آورده اند ملكشاه پیكی نزد حسن صباح فرستاد و او را تهدید نمود كه دست از ترور علماء و امراء بردارد و اطاعت نماید. حسن به پیک گفت اینكه جواب را بینی. آن گاه از فداییان حاضر پرسید كدام یک از شما حاضرید كه برای امر مولا به مأموریتی بروید؟ همگی ابراز اشتیاق نمودند و پیک پنداشت كه میخواهد نامه‌ای به دستشان بدهد كه برسانند، پس حسن به جوانی از فداییان اشاره كرد كه خودت را بكش! آن جوان كارد كشید و حلق خود را برید؛ حسن به دیگری اشاره نمود كه خود را از بلندی قلعه پایین بینداز، آن فدایی خو را از ارتفاع به پایین انداخت و تنش پاره پاره شد. حسن آن گاه روی به پیک كرد و گفت:‌ به سلطان بگوی بیست هزار تن از اینان نزد من هست كه درجه اطاعتشان را دیدی، جواب این است! پیک نزد سلطان بازگشت و آنچه دیده بود خبر داد، سلطان در شگفتی فرو رفت و دست از جدال ایشان برداشت[۸۳] . و پس از آن دژهای بسیار به دست ایشان افتاد و امیران و وزیران بسیار بكشتند، و ایشان را حالات غریب است كه در تاریخ [المنتظم] ‌ آورده ایم واینجا سخن كوتاه می‌كنیم.

بسا زندیقان كینه ور با اسلام كه بادعاوی ظاهر فریب خروج كرده و هدفی جز لذت جوی و دنیویات نداشته اند، همچون بابک خرمی (كه یاد كردیم) و صاحب الزنج كه بردگان را وعده آزادی و جهانگیری می‌داد و تحریک می‌كرد. اینان در قتل وغارت زیاده روی كردند اما دستگیر شده به بدترین عواقب و عقوبتها رسیدند به طوری كه شكنجه و عذابشان بر لذتی كه برده بودند می‌چربید. بعضی دیگر از زندیقان به این اندازه از دنیویات و لذایذ نیز دست نیافتند و مصداق «خسر الدنیا والآخره» شدند همچون ابن راوندی وابوالعلاء معری. آورده اند كه ابن راوندی با رافضیان و ملحدان همراهی و مصاحبت می‌كرد و چون سر زنشش می‌نمودند می‌گفت:‌ می‌خواهم با عقایدشان آشنا شوم. اما سپس پرده از روی كار برداشت و به مناظره برخاست و از ملحدان بزرگ گردید و كتاب الدامغ را نوشت كه شریعت را بكوبد، و خداوند او را در آغاز جوانی سركوب كرد. آورده اند كه ابن راوندی به قرآن اعتراض می‌نمود و می‌گفت: پر تناقض است و عیب فصاحتی دارد[۸۴] . ابوالعلاء نیز در اشعارش آشكارا ملحد است و در دشمنی پیغمبران مبالغه می‌ورزد[۸۵] . او در لغزشهای خویش سرگردان به سر می‌برد و همواره بر جان خویش بیم داشت تا زیانكار بمرد. و هیچ زمانی از وجود چنین اشخاصی بكلی خالی نبوده است جز اینكه بحمدلله آتششان فرو نشسته واكنون اگر باشد یا باطنیی پنهانكار است یا فلسفه مشربی سرّ نگهدار؛ و اینان خوارترین و پریشانحال ترین مردمانند و ما در كتاب [المنتظم] احوال جمعی از ایشان را آورده‌ایم و اینجا سخن دراز نمی‌كنیم.

[۷۸] ترتیب مشهور چنین است:‌ قمر است و عطارد و زهره شمس و مریخ و مشتری و زحل. – م. [۷۹] ظاهراً گروهی تحت عنوان «محمره» پیش از ظهور بابک هم وجود داشته است.-م. [۸۰] برعكس در جامع التواریخ (قسمت اسماعیلیان، چاپ دانش پژوه و زنجانی) آمده است كه « بركیارق دوستدار رفیقان (= اسماعیلیه) بودی و عقیدت ایشان را منكر نه». ص ۱۲۰. – م. [۸۱] پیداست كه صورت صحیح كلمه «رودبار» و قعلهء رودبار همان «لمسّر» یا «لمشر» یا «لمیشه» می‌باشد (رک: تاریخ جهانگشای جوینی، با تعلیقات محمد قزوینی، ج ۳، ص ۳۹۱) ضمناً نخستین قلعه كه به دست حسن صباح افتاد بنابر مشهور الموت است. –م. [۸۲] درباره‌حسن صباح نوشته اند كه در اصل كوفی بوده و پدرش از كوفه به قم آمده و آنجا ساكن شده وحسن صباح در قم تولد یافته (جامع التواریخ، پیشگفته، ص ۹۹) در اینكه حسن صباح اصلش از مرو باشد باید بیشتر تحقیق كرد. –م. [۸۳] مشهور است كه میان ترور نظام الملک و مرگ ملكشاه حدود یک ماه (یا چهل روز) فاصله بوده و بعید است كه این پیک و پیام از طرف ملكشاه بوده شاید مربوط به سنجر یا یكی دیگر از جانشینان ملكشاه بوده است. و نکتهء جالب اینكه بعضی محققان ملكشاه را در ترور نظام الملک با اسماعیلیان، همدست دانسته اند؛ و الله اعلم. – م. [۸۴] به نظر می‌آید بعضی مطالب مذكور راجع به این راوندی تهمت بی‌اساس بوده است دربارهء ابن راوندی، رک: بیست گفتار، دكتر مهدی محقق، صص ۱۹۱ الی ۲۲۸. –م. [۸۵] درباره ملحد بودن ابوالعلاء نیز عقاید مختلف است و بعضی انتساب الحاد را بدو افترا دانسته‌اند، رک: ابوالعلاء المعری، الزاهد المفتری علیه، دكتر عبدالمجید دیاب، الهیئة المصریة العامة للكتاب، ۱۹۸۶. –م.