حکایاتی طلایی از زندگی حضرت ابوبکر صدیق

فهرست کتاب

٣٠- جلوی روی ام جمیل!

٣٠- جلوی روی ام جمیل!

ایشان  ج فرمودند: نه، او مرا ندید، خداوند چشم‌هایش را از دیدن من بازداشته بود

ام جمیل همسر ابوجهل، أروی نام داشت. او دختر حرب بن امیه و خواهر ابوسفیان بود. او نیز در دشمنی با رسول خدا  ج از شوهرش هیچ کمتر نبود. شب‌ها جلوی در خانه پیامبر و سر راه ایشان خار میانداخت. زنی بسیار بد زبان و فتنه افروز و آشوبگر بود. در مکر و دسیسه پردازی و شایعه پراکنی و تهمت‌های ناروا زدن به پیامبر و شعلهور کردن آتش فتنه و برپایی فساد و آشوب دست درازی داشت. زندگیش را وقف آزار و اذیت آن جناب  ج کرده بود. از این‌روست که قرآن کریم به او صفت "حمالةالحب" – سخن چین و چغل خور – داده است.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

وقتی فهمید قرآن او و شوهرش را مذمت کرده است، دیوانهوار در پی رسول خاتم  ج بود تا از ایشان انتقام گیرد. پیامبر خدا  ج در مسجد حرام کنار خانه کعبه تشریف داشتند. ابوبکر نیز همراه ایشان بودند. ام جمیل چون شتری خشمگین با دست‌های پر از سنگ سر رسید، خداوند چشم‌هایش را از دیدن پیامبر اکرم  ج بازنگه داشت. او تنها ابوبکر را میدید. و توان دیدن پیامبر که در همانجا ایستاده بود را نداشت. تا به ابوبکر رسید با عصبانیت چون دیوانهها داد برآورد: ابوبکر! رفیقت کجاست؟! شنیدهام به من ناسزا گفته، بخدا سوگند اگر او را بیابم با همین سنگ‌ها دهانش را خورد میکنم. ببین ابوبکر! بخدا قسم من هم شاعرم! سپس شروع کرد به خواندن شعری که سروده بود: «مذمما عصينا.. وأمره أبينا.. ودينه قلينا»‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

(ما از دستورات مرد ناپسند سرپیچی کردیم.. و قبولش نداریم.. و دینش را بدور انداختیم)

و با داد و فریاد و عصبانیت از آنجا دور شد. ابوبکر صدیق از رسول اکرم  ج پرسیدند: یا رسول الله! چطور شد! مگر او شما را نمیدید؟‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

پیامبر خدا  ج فرمودند: نه، او مرا نمیدید. خداوند به چشمانش اجازه دیدن مرا نداده بود.‬‬‬‬‬‬[٣٦]‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

نویسنده این کتاب میگوید: عموی بزرگوار "عبدالسلام کیلانی  /" در جواب شعر او این مصرع را تکرار میکردند: «محمدا أطعنا.. وأمره قبلنا.. ودينه رضينا» ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

(ما از پیامبر اکرم  ج؛ حضرت محمد پیروی کردیم.. و دستوراتش را با جان و دل پذیرفتیم.. و دینش را با رضایت خاطر قبول کردیم).

[٣٦]- الرحیق المختوم، ص:١١١، ١١٢.