١٢٣- سقیفه بنی ساعدة
سقیفه بنی ساعده باغچه کوچکی بود در جانب غربی مسجد نبوی که از آن چندان فاصلهای نداشت. بعدها با برنامه توسعه مسجد بدان ملحق شده جزئی از مسجد گشت.
پیامبر اکرم ج در روز دوشنبه ١٢/ ربیع الأول/ سال ١١ هجری وفات کردند. چون صحابه کرام از خبر وفات ایشان مطلع شدند، در همان روز برخی از انصاریان در این باغچه گرد هم آمده درباره انتخاب شخصی برای خلافت و جانشینی آن جناب ج با هم به شور و مشورت نشستند. هنگامی که خبر این اجتماع به حضرت ابوبکر و حضرت عمر فاروق و حضرت ابوعبیده بن جراح رسید فورا خود را بدانجا رساندند. سقیفه بنی ساعده همانطور که گفتیم از آنجا بسیار نزدیک بود. وقتی آنها بدانجا رسیدند چه اتفاقی افتاد؟!
آنچه پس از این روی داد را از زبان حضرت عمر فاروق بشنویم. ایشان میفرماید: چون ما به آنجا نزدیک شدیم با دو انسان فرهیخته و نیک و پرهیزکار از انصاریان به نامهای "عویم بن ساعده" و "معن بن عدی" ب برخورد کردیم. آنها ماجرای انصار را برای ما تعریف کردند. سپس از ما پرسیدند: «برادران مهاجر! شما به کجا میخواهید بروید؟». ما در جواب گفتیم: میخواهیم برویم نزد برادران انصارمان. آن دو گفتند: شما نزد آنها نروید، خودتان در این باره – خلافت و جانشینی پیامبر – تصمیمی بگیرید. من گفتم: سوگند بخدا! ما باید نزد آنها برویم. سپس فورا خود را به سقیفه بنی ساعده نزد انصاریان رساندیم. دیدیم همه آنها در آنجا گرد آمدن و شخصی خود را در پتو پیچیده و در میانشان نشسته است.
من پرسیدم: این کیست؟ مردم گفتند: این سعد بن عباده س است. گفتم: او را چه شده است؟ جواب دادند؛ تب دارد. چند لحظه پس از رسیدن ما سخنرانی از انصاریان جلوی مردم بلند شده شروع به سخنوری کرد، در آغاز حمد و ثنای خداوند را بجای آورد و ادامه داد: " اما بعد! ما انصار و یاری دهندگان خدائیم. سپاه اسلامیم. ای گروه مهاجران! جمیعت شما در میان ما کم است. تعداد کمی از شما از میان قوم خویش – قریشان – هجرت کرده به اینجا آمدید. حالا این مردم میخواهند ما را از بیخ و بن برکشند و ما را از خلافت محروم گردانند.
با ساکت شدن آن مرد من خواستم چیزی بگویم. با توجه به موضوع جلسه حرفهای بسیار جالبی را با عبارات زیبایی که مناسب مجلس باشد در ذهنم ترتیب داده، خواستم قبل از حضرت ابوبکر س آنها را تقدیم کنم. در نظر داشتم آتش خشم و عصبانیت مجلس را فروکش کرده به محبت و دوستی و دلجویی از یکدیگر تبدیل کنم. ولی وقتی خواستم حرفی بزنم حضرت ابوبکر فرمودند: «على رسلك». " یک لحظه صبر کن". من ساکت شده، مناسب ندیدم ایشان را ناراحت کنم.
ابوبکر س شروع کرد به حرف زدن. حضرت ابوبکر س از من به مراتب حلیم و بردبارتر و شخصیتی سنگین و با هیبت و وقار بود. بخدا قسم! هیچ جمله و عبارتی از آن جملات شیوایی که در ذهنم آماده کرده بودم نبود، مگر انکه یا ابوبکر س در سخنرانی غیر مترقبهای که بدون آمادگی قبلی آنرا ایراد کرد، گفت، و یا کلمهای بهتر و شیواتر از آنرا بر زبان راند. ایشان پس از سخنرانیشان خاموش شدند.
پس از آن حضرت ابوبکر س فرمود: «ما ذكرتم فيكم من خير فأنتم له أهل ولن يعرف هذا الأمر إلا لهذا الحي من قريش، هم أوسط العرب نسبا ودارا وقد رضيت لكم أحد هذين الرجلين، فبايعوا أيهما شئتم».
"آنچه از خوبیها که درباره خودتان فرمودید بحق که شما سزاوار آنید، اما خلافت بجز از قریش برای هیچ فرد دیگری مناسب نخواهد بود، و کسی آنرا به رسمیت نخواهد شناخت، چرا که قریشیان از همه عربها از نظر نسب و فامیل و شهر و دیار برترند. من یکی از این دو نفر را – عمر و ابوعبیده – برای خلافت به شما پیشنهاد میکنم. با هر یک مناسب دیدید بیعت کنید".
حضرت ابوبکر س در میان ما نشسته بود. او با پایان جمله آخرشان دست من و دست حضرت ابوعبیده بن جراح س را گرفت.
این جمله آخر او بسیار برایم ناگوار آمد. بخدا سوگند! اگر سرم را با شمشیر از تنم جدا میکردند برایم بهتر بود از اینکه امیر و رهبر قومی باشم که در میانشان شخصیتی به مقام و منزلت حضرت ابوبکر س باشد. حباب بن منذر لب به سخن گشوده گفت: انصاریان به حرف من بسیار اهمیت داده، حرف مرا میشنوند و من میتوانم معما را حل کنم. – رأی من این است که – دو امیر انتخاب کنیم یکی از ما و دیگری از شما.
با شنیدن این حرف در مجلس ولوله و شوری بپا شد. سر و صداها بلند شد تا جایی که مرا وحشت برداشت؛ مبادا در میان مسلمانان اختلاف و تفرقه ایجاد شود.
گفتم: ابوبکر! دستت را دراز کن. او نیز دستش را دراز کرد. من با ایشان بیعت کردم. در پی آن مهاجران بیعت کردند. پس از آن انصاریان نیز با ایشان بیعت کردند.
در روایتی به این نقطه نیز اشاره شده که حضرت عمر س در وقت بیعت فرمودند:" ای گروه انصاریان! آیا شما نمیدانید پیامبر اکرم ج به ابوبکر فرمان داده بود بر مردم نماز بگذارد و امامت مردم را بدست گیرد؟ کیست در میان شما که شایسته خود میداند بر ابوبکر برتری جوید؟ انصاریان همه با هم و یکصدا گفتند: پناه بر خدا! ما از اینکه خود را بر ابوبکر برتری دهیم به خداوند متعال پناه میبریم.[١٣٨]
خلافت غیر از قریش برای هیچ قبیله ای مناسب نخواهد بود چرا که قریش از هم قبیله ها برتر بوده همه از آنها حرف شنوی دارند.
سر و صدا از هر سو بلند شد، من ترسیدم مبادا در بین مسلمانان اختلاف صورت گیرد.
[١٣٨]- التاریخ الإسلامی، اثر/ الحمیدی:٩/٢٤. و عصر الخلافة الراشدة، اثر/ العمری، ص:٤٠، و استخلاف أبی بکر، ص:١٦٠، و مسند احمد:١/ ٢١، احمد شاکر / نیز سند آنرا صحیح قلمداد کرده است.