وحی و نزول جبرائیل÷ و اقوال علما در آن و تحقیق حق در مسئله
مورخین و سیرهنویسان متفقند پیغمبر اکرم پیش از بعثت با بتپرستی مخالف بود و غالباً در خلوت به سر میبرد و وقت خویش را به تفکر میگذرانید و برای عبادت به غار حرا میرفت، و در آنجا دور از غوغای زندگی در عجایب کاینات و راز خلقت و رستاخیز و روز شمار و بهشت و جهنم تفکر میکرد، وهمین که توشۀ او تمام میشد، به سوی خدیجه برمیگشت. در آغاز کارِ وحی، به صورت رؤیای صادق بر او نازل شد و رؤیا مانند سپیدهدم بر او آشکار میگشت؛ بدین طریق، چند ماه گذشت و محمد جبه سن چهلسالگی رسید؛ شب دوشنبه هفدهم ماه رمضان وحی به او نازل گشت؛ جبرئیل بر او ظاهر شد و گفت: بخوان؛ جواب داد: من خواندن نمیدانم؛ جبرئیل او را به سختی فشار داد، چنان که به زحمت اوفتاد و سپس گفت: بخوان؛ باز جواب داد: من خواندن نمیدانم؛ بار دیگر او را فشار داد و رها کرد و گفت:
﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ﴾[العلق: ۱ - ۵].
یعنی: «بخوان به نام پروردگارت که انسان را از علق بیافرید؛ بخوان و پروردگار تو بزرگ است؛ آنکه به وسیلۀ قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را نمیدانست بیاموخت»،
و این پنج آیه، اولین آیاتی است که پیغمبر جنازل گردید.
پیغمبر یقین پیدا کرد که از جانب حق متعال به رسالت مبعوث شده و باید حقیقت جاودانی را به جهانیان ابلاغ کند و به آنها بفهماند که خدایی جز خداوند یگانه نیست که مراقب اعمال انسان است و پس از مرگ، نیکان و بدان را هر کدام به اندازۀ کارشان پاداش میدهد. پس از آن پیغمبر جبه سوی خدیجه برگشت و به سختی میلرزید و میگفت: مرا بپوشانید؛ وی را با گلیمی بپوشاندند تا اضطرابش تخفیف یافت و آنچه را دیده بود برای خدیجه نقل کرد و گفت: بر خود بیمناکم؛ خدیجه او را دلداری داد و گفت: باک مدار، خدا تو را خوار نخواهد کرد؛ سپس او را پیش پسرعموی خود «ورقة بن نوفل» برد که پیری محترم و انجیلخوانده بود؛ خدیجه به ورقه گفت: ببین محمد چه میگوید. محمد جآنچه را دیده بود نقل کرد؛ ورقه گفت: این همان ناموسی است که به موسی پیغمبر نازل شد؛ سپس گفت: ای کاش من جوان بودم و هنگامی که کسانت تو را از شهر خود بیرون میکنند، به یاریت برمیخواستم. محمد جفرمود: آیا مرا از شهر خود بیرون میکنند؟ ورقه گفت: هیچکس به رسالت مبعوث نشد مگر اینکه قومش به دشمنی او کمر بستند. اگر من در آن روز زنده باشم، تو را یاری خواهم کرد؛ ولی چیزی نگذشت که ورقه رخت از جهان بربست.
بعد از آن پیغمبر مدتی به غار حرا میرفت. یک روز صدایی از آسمان شنید؛ سر برداشت و فرشتهای را که اولین دفعه به سوی او آمده بود، در میان آسمان و زمین مشاهده کرد؛ از آنجا به خانه خود برگشت و فرمود: مرا بپوشانید؛ پس از آن این آیات نازل گشت:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ ٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ ٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ ٤ وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ﴾[المدثر: ۱ - ۵].
یعنی: «ای جامه بر سر کشیده، برخیز و مردم را از عذاب خدا بترسان، و خدای خود را تکبیر گوی، و جامه خویش را پاکیزه ساز، و از گناه دوری کن».
و در بعضی از روایات وارد شده است که چون جبرئیل فشار داد، حضرت به خانه آمد و بدن مبارکش میلرزید، فرمود: «زمّلونی، زمّلونی» پس چیزی بر روی آن حضرت کشیدند تا اینکه این سوره نازل شد:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُزَّمِّلُ ١ قُمِ ٱلَّيۡلَ إِلَّا قَلِيلٗا﴾ [۱۰۴][المزمل: ۱ - ۲].
خوانْد مزّمّل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهَرَب
سرمکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمی است سرگردان، تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگِ مدعی
که تو داری نورِ وحی شَعشَعی
هین قُمِ اللَّیلَ که شمعی ای هُمام
شمع دائم شب بود اندر قیام
بی کشتیبان در این بحر صفا
که تو نوح ثانیای، ای مصطفی
خیز و بنگر کاروانِ رهزده
غول کشتیبانِ این بحر آمده
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو هُمای
بدر بر صدرِ فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچون سگان بر بدر تو
بانک میدارند سوی صدر تو
***
[۱۰۴] اى جامه به خویشتن فرو پیچیده، به پا خیز شب را مگر اندکى.