طریقة حِسّیون و تجربیون و ابطال آن
این طایفه بر آنند که جز جسم و جسمانی، چیز دیگر وجود ندارد، و میگویند: موجود منحصر به محسوس است و هر محسوسی یا جسم است یا جسمانی؛ پس آنچه جسم و جسمانی نباشد، موجود نیست؛ و ماورای آبادان تن و قریۀ بدن مملکتی دیگر قائل نیستند، و میگویند: آنچه موضوع معرفت است و ممکن است بشر به آن راه پیدا کند، منحصر به محسوسات است؛ و علم را در حدود محسوساتی که در تحت اختیار و تجربه در میآید محصور میدانند و آنچه محسوس نیست، تعقل آن را ممتنع میدانند و هر علمی که بر معقولات دور میزند آن را علم نمیشمارند، بلکه وهم و تخمین میپندارند.
و موضوع علومشان محسوسات است و قوۀ شناسائی اشیاء را قوۀ مشاعر و حواس میدانند، و حواس را جز ترتیب اعصاب چیز دیگر نمیپندارند، و طریقه تحقیقشان طریقه تجربه و حس است، و هرچه به این دو درآید، آن را علم میدانند، و بنابراین طریقۀ مباحث الهیات و نَبَوات و خودشناسی و اخلاق را علم نمیدانند؛ چون مباحث متعلق به اینها غیرمحسوس است و در تحت تجربه و حس در نمیآید و خاتمه سخنانشان: سَلامٌ عَلَى الْوَحْي وَالدِّینِ.
و بنابراین مبادی فاسد پیشوای این مذهب [یعنی] «کانت»، علوم را به ریاضی و طبیعی و فَلَک و شیمی و علم الحیوة [= زیستشناسی] و علمالاجتماع [= زمینشناسی] تقسیم نموده است.
و دلیل بر فساد قول اینان این است که:
۱- ما بالضروره میدانیم افراد انسان در حقیقتِ انسانیت مشترکند؛ پس این حقیقت مشترک یا شکل و قدر و حیز [= مکان] معین دارد یا ندارد. اگر این قدر مشترک شکل و حیز معین داشته باشد، لازم میآید که مشترک نباشد؛ چون هر تشخّصی مخالف تشخص دیگر است، و اگر آن حقیقت مشترک قدر و وضع و شکل معین نداشته باشد و مُتَعَین به هیچ تعینی [= وجود] نباشد و با هر تعینی جمع شود، مسلماً محسوس نخواهد بود و معقول خواهد شد؛ پس گفتۀ ایشان که هرچه محسوس نیست معقول نخواهد بود، باطل شد و بحث و تفتیش در محسوس ما را به غیر محسوس رسانید و آن مفهوم انسان کلی است؛
۲- کسی که اعتراف به محسوس نمود، باید اعتراف کند که حسی هست؛ چون اگر حس نباشد محسوس نخواهد بود، و حس محسوس نیست، بلکه معقول است؛ پس از اعتراف به محسوس اعتراف به غیر محسوس به وجود آمد؛
۳- هر عاقلی نمیتواند منکر تعقل خودش شود با اینکه عقل نه متوهّم است و نه محسوس؛
۴- برای محسوسات علاقههایی پیدا میشود که نه محسوس است و نه متوهم، و آن ادراک طبایعِ کلیه است؛ مثل عشق و خجل و وجل و غضب و شجاعت و جُبن و امثال آن. چون کلی اینها را عقل مدرک است اما اشخاص و جزئیات اینها مثل عشق به فلان یا غضب بر بهمان یا ترس از فلان به حس ادراک نمیشود، اما به وهم ادراک خواهد شد، و هنگامی که ثابت کردید که در عالم هستی موجوداتی است که بالذات از این مراتب خارجند چون ذات ربوبی و موجودات عالم غیب، پس آنها اولى هستند که معقول باشند نه محسوس.
اما توهمی که حسّیون نمودند به اینکه فکر، در حقیقت، وظیفۀ عضوی است مثل جمیع وظایف بدن؛ چنانکه وظیفۀ معده و امعاء هضم غذا، و کبد افراز صفراء، و غدد فکیه و آنچه زیر زبان است افراز لعاب میباشد، همچنین وظیفه مُخ فکر است که به واسطۀ تأثرات از امور وارده بر آن، کار استدلال و استنتاج از او صادر میگردد، این توهم در منتهی مرتبۀ فساد و بطلان است و دلیل بر این این است که هضم و افراز صفرا و لعاب از نوع فکر نیست ،چون هضم و امثال آن عمل مادی محض است شبیه اعمال طبیعت، مثل انبات و تبخیر؛ لکن عمل فکر معنوی است و آن احاطه به کون محسوس و معقول میباشد و مناسبتی با عمل مادی صرف چون هضم و امثال آن ندارد؛ و دیگر آنکه مُخ تحقیقاً مُدرِک [= درککننده] نیست؛ بلکه آن آلت برای ادراک است؛ چنانکه چشم آلت دیدن است.
اگر گفته شود: ادراک در انسان به واسطه بزرگی و کوچکی مخ، قوی و ضعیف میگردد و کمال شکل و ترکیب کیمیاوی [= شیمیایی] آن تأثیر کامل در ادراک دارد، در جواب میگوییم: این کلام مثل این است که بگویی ابصار در انسان به نسبت صحت چشم و سلامت اجزای آن، از عوارض و کمال و شکل و ترکیب کیمیاوی آن قوی میگردد، و همچنین گوش به واسطۀ کمال اجزاء و دقت ترکب قوی میگردد؛ لکن اگر دقت کامل شود، میبینیم که حقیقت مُبصِر [= بیننده] چشم نیست و همچنین شنوندۀ گوش نیست؛ چون گاهی میشود چشم در منتهی مرتبه صحت و سلامت است، ولکن چون نفس اشتغال به امر مهمی دارد، مثل وحشت سخت یا درد شدید، با اینکه چشم باز و سالم است، پیش پای خود را نمیبیند؛ و همچنین گوش با آنکه صحیح است، به واسطۀ اشتغال نفس به امر مهمی اگر فریاد هم زده شود، گوش نخواهد شنید.
ممکن است در اینجا گفته شود چون مخ متأثر از الم و فزع شدید گردید، انسان را از تمیز مبصرات و محسوسات منصرف میکند و این ندیدن و نشنیدن، به واسطۀ انصراف است.
این ایرادیست بسیار سست؛ موجودی که شأنش این باشد که از شغلی به شغل دیگر متوجه شود و نزد امری دون امری توقف کند، نمیشود گفت آن موجود مادی محض است. ما آلات مادیه را که دقت میکنیم مییابیم از کاری به کار دیگر منصرف نمیشوند، مگر آنکه حایل مادی پیدا شود مثل آیینه که منصرف و متوجه شخصی دون شخصی نمیشود مگر وقتی که میان یکی از آنها و آیینه حجابی پیدا شود؛ پس اگر چنانکه مخ مادی محض باشد، مثل آلات ساعت یا آلات بخاری دیگر، جنون است بگوییم به واسطه اَلَم و فَزَع [= درد و فریاد] منصرف میگردد؛ چون تألّم و فزع، از امور معنویه و وهمیه است، از خواص ماده و حرکت نیست.
خلاصه مخ ترکیب و مواد داخلی و خواص آن معلوم است؛ چگونه تصویر میشود از مواد جامد غیرمُدرِک جوهر زندهای که حدّی برای تصوراتش نیست و نهایتی برای مدرکاتش نمیباشد، پیدا شود؟ وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.