اعتراض عبدالحسین به حدیث «عُمْر آدم»
در ص ١٧٧ عبدالحسین میگوید: و ابوهریره روایت میکند که وقتی خداوند آدم را آفرید بر پشت او دست کشید آنگاه از کمر او هر انسانی که تا روز قیامت خدا میآفریند به صورت ذرههایی کوچک افتادند سپس در میان دو چشم هر انسانی پرتویی از نور قرار داد و آنگاه آنها را بر آدم عرضه کرد آدم گفت: اینها چه کسانی هستند ای پروردگار؟ فرمود: فرزندان تو هستند آنگاه آدم مردی را دید که نور پیشانیاش مورد پسندش واقع شد، گفت: پروردگارا این کیست؟ خداوند گفت: پسرت داود است، آدم گفت: خدایا چقدر به او عمر دادهای؟ خداوند فرمود: شصت سال آدم گفت: پروردگارا چهل سال از عمر من را به او بده تا عمرش صد سال شود، خداوند فرمود: نوشته میشود و تغییر داده نخواهد شد، وقتی عمر آدم تمام شد ملک الموت پیش او آمد تا روحش را بگیرد، آدم گفت: آیا مگر از عمر من چهل سال باقی نمانده است ملک الموت به او گفت: مگر آن چهل سال را به پسرت داود ندادی؟ آدم انکار کرد و ذریه او انکار کردند![٤٠٩].
میگویم (مؤلف) این حدیث را امام معصوم تو نیز مطابق با ابوهریره روایت کرده است. در تفسیر عیاشی در حدیثی طولانی از ابیجعفر ÷ روایت است که گفت: خداوند به پُشت آدم دست کشید و فرزندان او به صورت ذرههایی بیرون آمدند به همان صورت که زنبورها از کندوی خود بیرون میآیند، آنگاه جمع شدند، خداوند فرمود ای آدم اینها فرزندان تو هستند آنها را از کمر تو بیرون کردم تا از آنان پیمان بگیرم - تا اینکه گفت - ابوجعفر ÷ فرمود: سپس خداوند اسامی پیامبران و عمرهایشان را به آدم نشان داد، آدم اسم داود پیامبر را دید که عمرش چهل سال است، گفت: پروردگارا عمر داود چقدر کم است و عمر من چقدر زیاد است؟! پرورگارا من سی سال از عمر خود را به داود میدهم این را برای او پیش خود بنویس و از عمر من کم کن، آنگاه خداوند سی سال از عمر آدم را برای داود ثبت کرد و این مقدار را از عمر آدم کم کرد، ابوجعفر گفت همین است که میفرماید: ﴿يَمۡحُواْ ٱللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثۡبِتُۖ وَعِندَهُۥٓ أُمُّ ٱلۡكِتَٰبِ٣٩﴾ [الرعد: ٣٩] یعنی: عمری که برای آدم پیش خدا ثبت شده بود را کم کرد و آن را برای داود نوشت، وقتی عمر آدم به پایان رسید ملک الموت پیش او آمد تا روح او را بگیرد آدم به او گفت ای ملک الموت از عمر من سی سال باقی مانده است، ملک الموت گفت مگر آن را به فرزندت داود ندادی و از عمر خود کم نکردی آنگاه که خداوند اسامی فرزندان تو و عمرهایشان را در وادی الروحاء به تو نشان داد؟ آدم گفت ای ملک الموت به یاد نمیآورم، ملک الموت گفت ای آدم نادانی مکن آیا مگر از خدا نخواستی که آن سی سال را برای داود ثبت کند و از عمر تو کم کند و آنگاه خداوند آن را در زبور برای داود ثبت کرد و در ذکر از عمر تو کاست؟ آدم گفت کتاب را بیاور تا من بدانم، ابوجعفر میگوید آدم راست میگفت و به خاطر نیاورد و نمیدانست، ابوجعفر میگوید از آن روز خدا به بندگانش فرمان داد که هر گاه به همدیگر قرض دادند یا با همدیگر معامله کردند آن را بنویسند چون آدم فراموش کرد و آنچه را برای خود مقرر کرده بود فراموش کرد[٤١٠].
مجلسی در بحار الانوار، ١٤/١٠ میگوید: (روایات در این مورد در ابواب قصص آدم ÷ گذشتند در بعضی از این روایات آمده که او به عمر داود شصت سال اضافه کرد تا صد کامل شود، و این با سایر روایت هماهنگتر است).
[٤٠٩]- مستدرک الحاکم، ٢/٣٢٥.
[٤١٠]- البرهان، ٢/٣٠١، اللئالی، ١/٩٢-٩٤، الانوار النعمانیه، ٤/٢٠١-٢٠٢ و ١/٢٣١، قصص الانبیاء، ص ٣٨١، انوار الولایة، ص ٥٣٠، البحار، ١٤/٨-٩، روایت ٨ باب قصص داود ؛، تفسیر نور الثقلین، ٣/٤٦٤، فروع الکافی، ٢/٣٤٨-٣٤٩، و تفسیر القرآن الکریم، ١/٣٣٣، و کنز الدقائق، ٥/١٣٣.