مقدمه ابن خلدون - جلد اول

فهرست کتاب

فصل سی و دوم: در لقب امیرالمؤمنین و اینکه آن لقب از نشانه‌های خلافت است و از آغاز عهد خلفا معمول شده است [۱۱۶۴]

فصل سی و دوم: در لقب امیرالمؤمنین و اینکه آن لقب از نشانه‌های خلافت است و از آغاز عهد خلفا معمول شده است [۱۱۶۴]

سبب پدید آمدن این لقب آنست که چون بیعت مردم بر ابوبکرسمقرر شد صحابهسو دیگر مسلمانان او را خلیفه رسول اللهص می‌نامیدند و این امر همچنان بر همین منوال بود تا درگذشت و چون پس از ابوبکرسبیعت با عمر بر حسب وصیت ابوبکر نسبت به وی پیش آمد مردم او را خلیفه خلیفه رسول اللهصمی‌خواندند و گویی مردم این لقب را به سبب بسیاری کلمات و تتابع اضافات سنگین می‌شمردند و اگر این رسم دوام می‌یافت این اضافات در آینده پیوسته رو به فزونی اضافات دشوار می‌گردید و به هیچ رو کسی نمی‌توانست به سهولت آن‌ها را بشناسد، از این رو خواه ناخواه مردم از چنین لقبی عدول می‌کردند و ترکیبی مشابهو مناسب آن دریافتند و خلیفه را به لقبی نظیر معنی آن می‌خواندند.

در همان روزگار مردم فرماندهان سپاه را به نام امیر می‌خواندند و امیر صفتی است مشتق از امارت. و هم مردم جاهلیت پیامبرصرا امیر مکه و امیر حجاز خطاب می‌کردند و صحابه نیز سعد بن ابی وقاص را به لقب امیرالمسلمین [۱۱۶۵]می‌خواندند زیرا وی امیر لشکریان قادسیه بود که قسمت معظم مسلمانان را در آن روزگار تشکیل می‌دادند. از قضا یکی از صحابه عمرسرا «ای امیرالمؤمنین» خطاب کرد و مردم این لقب را پسندیدند و تصویب کردند و او را بدان خواندند. گویند نخستین کسی که عمر را بدین لقب نامید عبدالله بن جحش بود وبرخی گفته‌اند عمروبن عاص و گروهی دیگر گفته‌اند مغیره بن شعبه او را بدین لقب خوانده است، و به قولی پیکی خبر فتح بعضی از لشکریان را آورد و همین که داخل مدین هشد از عمر پرسید و می‌گفت: امیرالمؤمنین کجاست؟ اصحاب عمر [۱۱۶۶]که این ترکیب را شنیدند آن را نیکو شمردند و گفتند راست گفتی به خدای نام او است، وی براستی امیرالؤمنین است. و از آن پس وی را بدان خواندند و در میان مردم به منزلۀ لقبی برای او تلقی گرددید و آنگاه خلفای پس از وی این لقب را به وراثت از وی گرفتند و آن را نشانه ای از خلافت شمردند که هیچ کس در تمام دوران دولت امویان درین لقب و نشانۀ خاص با ایشان شرکت نمی‌کرد.

آنگاه شیعیان لقب امام را به علی÷ اختصاص دادند تا مقام امامت که اخت و مرادف خلافت است صفت خاص او گردد و هم در مذهب ایشان کنایه از این بود که علی برای امامت نماز از ابوبکرس شایسته تر است چنان که مذهب و بدعت ایشان بر این جاریست. پس کلمۀ امام را به علی÷ و کسانی که پس از وی در مذهب آنان نامزد خلافت بوده‌اند اختصاص دادند و کلیۀ ایشان را امام می‌گفتند و این شیوه تا زمانی که در خفا مردم را به تشیع دعوت می‌کردند ادامه داشت ولی همین که بر دولت استیلا یافتند از آن پس امام خود را به امیرالمؤمنین ملقب ساختند [۱۱۶۷]. چنان که شیعیان بنی عباس هم چنین کردند چه ایشان همچنان پیشوایان خود راتا روزگار ابراهیم که دعوت او را آشکار ساختند و برای نبرد در راه امامت وی لوای جنگ را برافراشتند امام می‌گفتند و آنگاه که ابراهیم کشته شد برادر وی سفاح را امیرالمؤمنین خواندند.

همچنین رافضیان افریقیه پیشوایان خویش را که از فرزندان اسماعیل بودند همواره امام می‌گفتند تا نوبت امامت به عبیدالله مهدی رسید واو و پسرش ابوالقاسم را نیز امام میخواندند ولی همین که اساس دولت ایشان استحکام یافت جانشینان پس از آن‌ها را به امیرالمؤمنین ملقب ساختند.

ادارسۀ مغرب نیز ادریس و پسرش ادریس اصغر را امام می‌گفتند و کار ایشان نیز بر منوال عبیدیان (فاطمیان) بود. و خلفا این لقب را به وراثت می‌گرفتند و آن را نشانه برای کسی قرار داده بودند که فرمانروای حجاز و شام و عراق و ممالکی باشد که دیار و مسکن عرب و مراکز دولت و اصل ملت اسلام و جایگاه فتح باشد و در آغاز جوانی دولت و هنگام شکوه و غرور آن لقب دیگری نیز بر آن افزوده شد که خلفا را از یکدیگر بدان باز می‌شناختند.

چه در امیرالمؤمنین همه اشتراک داشتند به همین سبب عباسیان برای جلوگیری از کوچک شدن اسامی شان در افواه عامه و حفظ آن‌ها از ابتذال پرده ای میان نام‌های شخصی شان کشیدند و ملقب به کلمات دیگری شدند چون سفاح و منصور و مهدی وهادی و رشید تا آخر دولت.... (تا مردم آن‌ها رابه نام نخوانند).

و عبیدیان افریقیه و مصر نیز از آنان در این شیوه تقلید کردند ولی امویان در مشرق پیش ازعباسیان که با خشونت و سادگی به سر می‌بردند از این گونه القاب دوری جستند زیرا در آن روزگار ایشان هنوز آیینها و امیال عربیت خالص را از دست نداده بودند و رسوم و شعارهای بادیه نشینی ایشان به رسوم و شعارهای شهرنشینی تبدیل نشده بود.

ولی امویان اندلس مانند گذشتگان شان به همان القاب (یعنی لقب خلیفه و امیرالمؤمنین نه لقبهای جدید) اختصاص یافتند با اینکه خودشان می‌دانستند به علت ممنوع شدن از امیری مؤمنان که عباسیان بدان اختصاص یافته بودند از القاب خلافت محروم‌اند چه آن‌ها از تسلط بر کشور مرکز اصلی عرب و دار الخلافه، جایگاه عصبیت آنان، عاجز بودند بلکه آن‌ها فقط به وسیلۀ امارت اندلس خود را از مهلکه‌های عباسیان حفظ کرده بودند.

تا اینکه عبدالرحمن داخل (سوم) آخرین ایشان یعنی ناصر [محمدبن] [۱۱۶۸]امیر عبدالله بن محمد بن عبدالرحمن اوسط در آغاز قرن چهارم پدید آمد و وضع خلافت در مشرق و تغییراتی که در آن روی داده بود در اندلس شهرت یافت از قبیل محجوریت خلیفه وامر و نهی و استقلال و خودکامگی موالی و فسادکاری ایشان در امور خلفا از راه عزل و تغییر دادن (حکام) و کشتار و میل کشیدن چشم. و این عبدالرحمن نیز شیوه‌های خلفای مشرق و افریقیه را تقلید کرد و موسوم به امیرالمؤمنین و ملقب به الناصرلدین الله شد.

و این روش پس از وی مانند عادت و رسمی به جای ماند و جاشنینانش آن را فرا گرفتند در صورتی که پدران و گذشتگان قوم او بر این رسم نبودند. و وضع بر این منوال ادامه یافت تا این که عصبیت عرب به کلی منقرض شد و رسم خلافت از جهان بر افتاد و موالی غیرعرب بر عباسیان غلبه یافتند و نمک پروردگان بر عبیدیان در قاهره تسلط پیدا کردند و صنهاجه بر امرای افریقیه و زناته بر مغرب و ملوک طوایف در اندلس برامویان آن سرزمین استیلا یافتند و آن کشور را تجزیه کردند و حاکمیت اسلام دچار تفرقه گردید پس پادشاهان مغرب و مشرق شیوه‌های گوناگونی در القاب معمول کردند از آن پس که آنان را به نام «سلطان» می‌خواندند.

ولی خلفا از میان پادشاهان مشرق، سلاطین ایران را به القابی اختصاص داده بودند که جنبۀ بزرگداشت و تعظیم داشت چنان که می‌رسانید که ایشان منقاد و مطیع خلیفه‌اند و موالات و دوستی نیکو دارند، مانند: شرف الدوله و عضدالدوله و رکن الدوله و معزالدوله و نصیرالدوله و نظام الملک و بهاء الملک [۱۱۶۹]و ذخیره الملک و امثال این‌ها.

و عبیدیان نیز امرای صنهاجه را به چنین القابی اختصاص می‌دادند و هنگامی که امرای مزبور بر خلیفه تسلط یافتند و راه استقلال و خودکامگی پیش گرفتند نیز چنان که در پیش یاد کردیم به شیوۀ غلبه یابندگان و خودکامگان به همان القاب قانع شدند و از لحاظ ادب نسبت به مقام خلافت و عدول کردن از بکاربردن سمت‌های مختص آن، القاب خلفا را بر خود ننهادند و از آن‌ها دوری جستند و متأخران اعاجم مشرق (ایرانیان و جز آنان) چون استقلال و تسلط شان بر پادشاهی قوت گرفت و شرف و بزرگواری آنان در دولت و قدرت فزونی یافت و عصبیت خلافت به کلی متلاشی و مضمحل گردید، متمایل شدند که القاب خاصی برای پادشاهان خویش، مانند ناصر و منصور، زیاده بر القابی که بیشتر بدانها اختصاص یافته بودند برگزینند تا مشعر برخروج ایشان از ربقۀ ولاء و نمک پروردگی و هواخواهی خلیفه باشد. و کلمات مزبور ر فقط به «دین» اضافه می‌کردند و می‌گفتند: صلاح الدین، اسدالدین، نورالدین.

و اما ملوک طوایف اندلس به نیروی غلبه خویش برخلافت، از این رو که از قبایل و عصبیت آن به شمار می‌رفتند، القاب خلافت را به خود اختصاص دادند و آن‌ها را میان خویش تقسیم کردند، چنان که خود را ملقب به الناصر و المنصور و المعتمد والمظفر و امثال این‌ها ساختند، و به همین سبب ابن شرف [۱۱۷۰]در عیب جویی آنان گوید:

آنچه مرا از سرزمین اندلس بیزار می‌کند

نامهای معتمد و معتضد است

لقبهای پادشاهی ارجمندی است که نابجا به کار رفته است

مانند گربه ای که به باد کردن خود از هیکل شیر تقلید کند

و اما صنهاجه به همان القابی اکتفا می‌کردند که خلفای عبیدیان به منظور بزرگداشت آنان را ملقب می‌ساختند مانند نصیرالدوله وسیف الدوله و معز الدوله و چون از دعوت عبیدیان سرباز زدند و به دعوت عباسیان گرویدند باز هم این القاب در میان ایشان معمول بود. آنگاه شکاف میان ایشان و خلافت وسیع شد و پیمان و عهد آن از یاد بردند، و این القاب را نیز فراموش کردند و فقط به «سلطان» اکتفا نمودند. همچنین پادشاهان مغراوه نیز به جز نام سلطان هیچیک از این القاب را برنگزیدند، از این رو که آنان همان شیوۀ بادیه نشینی و سادگی را از دست نداده بودند.

و چون آثار خلافت بر افتاد [۱۱۷۱]و مسند آن بی‌زیور گشت [۱۱۷۲]و یوسف بن تاشفین پادشاه لمتونه از قبایل بربر درمغرب قیام کرد و بر دو عدوه «عدوتین» [۱۱۷۳]تسلط یافت و مردی نیکوکار و پیرو سلف بود از این رو همت گماشت که به طاعت خلیفه گردن نهد تا از این راه مراسم دین را تکمیل کند. بدین سبب با المستظهر عباسی داخل مذاکره شد و برای بیعت خویش عبدالله بن عربی و پسرش قاضی ابوبکر از مشایخ اشبیلیه را نزد وی گسیل کرد آن‌ها از خلیفه طلب کردند که یوسف بن تاشفین را در مغرب بعنوان خلیفه بشناسد و این خلیفه طلب کردند که یوسف بن تاشفین را در مغرب به عنوان خلیفه بشناسد و این وظیفه را از جانب وی برعهده گیرد آنگاه با گرفتن عنوان جانشینی خلافت برای یوسف در مغرب به سوی وی بازگشتند. و (مقرر بود) که یوسف درجامه و رتبه زی و شعار آنان را داشته باشد. و خلیفه یوسف را در آن مقام ازنظر بزرگداشت واختصاص امیرالمسلمین [۱۱۷۴]خطاب کرد و یوسف آن را به عنوان لقب پذیرفت. وگویند خلیفه پیش از این واقعه به علت آن که به مقام خلافت احترام می‌گذارده است وی را امیرالمسلمین خوانده است چه وی و طایفه‌اش (مرابطان) مقید به آداب دین بودند و از سنت پیروی می‌کردند.

و پس از مرابطان مهدی پدید آمد و مردم را به حق دعوت می‌کرد ومذاهب اشعری را رواج می‌داد و مردم مغرب را نکوهش می‌کرد که چرا از اشاعره عدول کرده و به تقلید سلف در ترک تأویل ظواهر شریعت و مسائلی که بدان منجر می‌شود گرویده‌اند از قبیل تجسیم [۱۱۷۵]چنان که در مذهب اشعری معروفست. و پیروان خویش از «موحدان» نامید تا بر این انکار تعریضی باشد و رأی خاندان نبوت را در امام معصوم می‌دانست وناچار چنین امامی در هر زمان باید وجود داشته باشد تا به سبب وجود او نظام این جهان حفظ شود. و این که وی را امام می‌نامیدند بدان سبب است که در پیش یاد کردیم که در مذهب خلفای خویش را بدین لقب می‌خواندند و با کلمۀ امام لفظ «معصوم» را هم مرادف می‌آوردند تا اشاره به مذهب شیعه در عصمت امام باشد. و او در نزد اتباع خویش از لقب امیرالمؤمنین امتناع ورزید. از نظر پیروی از شیوۀ متقدمان شیعه، و از این رو که در آن روزگار کودکان و ابلهانی از اعقاب صاحبان خلافت در مشرق و مغرب در آن لقب شرکت داشتند.

آنگاه پس از وی ولیعهدش عبدالمؤمن ملقب به لقب امیرالمؤمنین شد و پس از او خلفای بنی عبدالمؤمن و خاندان ابوحفص پس از آنان در افریقیه بدین لقب خوانده می‌شدند و آن را فقط به خود اختصاص دادند. زیرا شیخ آنان مهدی بدان خوانده می‌شد و وی صاحب الامر بود و همچنین جانشینانش از پس او این مقامات و لقب را به وی اختصاص می‌دادند و روان نمی‌دانستند هیچکس جز آنان در این لقب شرکت داشته باشد و چون عصبیت قریش متلاشی و نابود شده بود آنان این شیوه را برگزیده بودند. و چون در مغرب امر خلافت به فساد گرایید و قدرت را زناته بدست گرفت، نخستین پادشاهان آن قوم روش بادیه نشینی و سادگی پیش گرفتند و مانند سلاطین لمتونه به لقب امیرالمسلمین اکتفا کردند بدین منظور که احترام مقام خلافت بنی عبدالمؤمن و جانشینان آنان بنی ابوحفص را مراعات کنند، زیرا سلسله مزبور فرمانبری از مقام خلافت را بر خود لازم می‌شمردند آنگاه متأخران ایشان به لقب امیرالمؤمنین گراییدند و تا این روزگار خود را امیرالمؤمنین می‌دانند از اینرو که به تمام امیال پادشاهی نایل آیند و کلیۀ شیوه‌ها و رسوم و شعایر آن را به مرحلۀ کمال رسانند، و خدا بر امر خویش غالب است.

[۱۱۶۴] در «ینی» چنین است: و آن از آغاز عهد خلفا معمول شده است زیرا چون بیعت... [۱۱۶۵] در چاپ‌های دیگر جز (پ)ک «امیرالمؤمنین». [۱۱۶۶] در همه نسخ چنین است ولی دسلان «اصحاب» یا «صحابه» مطلق آورده که بر صحابه حضرت رسول اطلاق می‌شود و صورت مزبور صحیح تر به نظر می‌رسد. [۱۱۶۷] ولی شیعیان اثناعشری مشرق تنها علی علیه السلام را امیرالمؤمنین میخوانند و جانشینان پس از آن حضرت را «امام» می‌گویند. [۱۱۶۸] در (پ) نیست. [۱۱۶۹] بهاء الدوله ، در (ک) و (ب) [۱۱۷۰] در نسخ (ک) و (ا) و (ب): «ابن ابی شرف». [۱۱۷۱] نام خلافت از میان رفت. «ینی» [۱۱۷۲] ترجمه : تعطل دستها است کلمه دست فارسی را عرب به معانی: مسند ملوک ـ دشت ـ ورق ـ حیله (گویا از دستان) و بسیاری از معانی دیگر به کار برده‌اند. [۱۱۷۳] عدوه به تثلیث حرف نخست در لغت به معنی کنار رود و جانب آن است و در اصطلاح جغرافیای تاریخی منظور: عدوه اندلس و عدوه قیرویان است که قسمتهایی از فاس به← →شمار می‌رود. دمشقی می‌نویسد: فاس دو شهر است: عدوه اندلس که به سال ۱۹۲ ه بنیان نهاده شده و عدوه قیرویان که در سال ۱۹۳ بنا شده است و این عدوه در روزگار ادریس بن ادریس بنیان نهاده شده و میان دو عدوه مزبور شهری است در ضمن باید دانست که فاس مجاور مراکش است و مراکش را همین یوسف بن تاشفین صنهاجی بنا کرد و در روزگار عبدالمؤمن مرکز خلافت گشت. رجوع به اقرب الموارد و نخبه الدهر دمشقی و فهرست آن شود. [۱۱۷۴] امیرالمؤمنین، در (ا) و (ب) و (ک). [۱۱۷۵] مقصود عقاید مجسمی هاست. این کلمه در «ینی» نیست.