مقدمه ابن خلدون - جلد اول

فهرست کتاب

مقدمه در فضیلت دانش تاریخ و تحقیق روش‌های آن و اشاره به اغلاط و اوهامی که مورخان را دست می‌دهد و یادکردن برخی از علت‌های آن

مقدمه در فضیلت دانش تاریخ و تحقیق روش‌های آن و اشاره به اغلاط و اوهامی که مورخان را دست می‌دهد و یادکردن برخی از علت‌های آن

باید دانست که فن تاریخ را روشی است که هر کس بدان دست نیابد، و آن را سودهای فراوان و هدفی شریف است، چه این فن ما را بسرگذشت‌ها و خوی‌های ملت‌ها و سیرت‌های پیامبران و دولت‌ها و سیاست‌های پادشاهان گذشته آگاه می‌کند، و برای آنکه جویندۀ آن را در پیروی از این تجارب و در احوال دین و دنیا فایدۀ تمام نصیب گردد، وی بمنابع متعدد و دانش‌های گوناگونی نیازمند است و هم باید وی را حسن نظر و پافشاری و تثبت خاصی باشد (در صحت سند و چگونگی روات) که هر دو وقتی دست بهم داد او را بحقیقت رهبری کند و از لغزش‌ها و خطاها برهاند چه اگر تنها بنقل کردن اخبار اعتماد کند، بی‌آنکه به قضاوت اصول عادات و رسوم، و قواعد سیاست‌ها، و طبیعت تمدن، و کیفیات اجتماعات بشری بپردازد و حوادث نهان را با وقایع پیدا، و اکنون را با رفته، بسنجد، چه بسا که از لغزیدن در پرتگاه خطاها و انحراف از شاهراه راستی در امان نباشد.

بارها اتفاق افتاده که تاریخ نویسان و مفسران و پیشوایان روایات، وقایع و حکایات را بصرف اعتماد براوی یا ناقل خواه درست یا نادرست بی‌کم و کاست نقل کرده و مرتکب خبط‌ها و لغزش‌های شده‌اند، چه آنان وقایع و حکایات را براصول آن‌ها عرضه نکرده، آن‌ها را با نظایر هر یک نسنجیده، و بمعیار حکمت و آگاهی بر طبایع کاینات و مقیاس تحکیم نظر و بصیرت نیازموده و بغور آن‌ها نرسیده‌اند پس از حقیقت گذشته و در وادی وهم و خطا گمراه شده‌اند. اینگونه اغلاط بویژه در بسیاری از حکایات هنگام تعیین اندازۀ ثروت یا شمارۀ سپاهیان روی داده است. زیرا که این بحث (یعنی قضیه آمار) در مظان دروغ و دستاویز یاوه گویی است و ناچار باید آن‌ها را باصول بازگردانید و در معرض قواعد قرار داد.

یکی از نمونه‌های اینگونه اشتباه کاریها شمارۀ لشکریان بنی اسرائیل است و چنانکه مسعودی و مورخان آورده‌اند پس از آنکه موسی÷، هنگام آوارگی در، تیه [۴۹]اجازه داد که هر که طاقت و توانایی دارد، بویژه از سن بیست ببالا، سلاح برگیرد، بشمردن سپاهیان بنی اسرائیل دست یازید، و عدۀ آن‌ها را ششصد هزارتن یا فزونتر یافت. در صورتیکه اگر وسعت و گنجایش مصر و شام را در برابر چنین سپاه گرانی بسنجیم مایۀ حیرت می‌شود، چه هر کشوری را در خور میزان معین و لازم در گذرند مایۀ دشواری مستمری آن‌ها را بپردازد، و اگر از میزان معین و لازم در گذرند مایۀ دشواری و مضیقۀ آن کشور می‌شوند، چنانکه عادات متداول و وضع معمولی ممالک گواه بر این امر است. گذشته از این، اگر سپاهیانی را با این عدد افزون که دو برابر یا سه برابر مدنظر را صف آن‌ها فرا خواهد گرفت، ترتیب دهند بعید بنظر می‌رسد که بتوان بسبب تنگی نبردگاه و دوری آن از لشگریان در لشگرکشی‌ها و جنگ‌ها از آن‌ها استفاده کرد، زیرا چگونه ممکن است چنین صفوفی بنبرد برخیزند یا صفی بر دشمن غالب آید، در حالیکه یکسر صف سر دیگر را درک نمی‌کند و روزگار کنونی [۵۰]گواهن صادقی بر این امر است و شباهت گذشته باینده از شباهت آب به آب هم بیشتر است.

کشور ایران از کشور بنی اسرائیل بدرجات عظیم تر و پهناورتر بود، بدلیل اینکه بختنصر [۵۱]بر بنی اسرائیل غلبه یافت و بلاد آنان را بلعید و فرمانروایی را از آنان بازستد و بیت المقدس پایتخت مذهبی و پادشاهی آنان را ویران ساخت، در صورتیکه بختنصر یکی از کارگزاران کشور ایران بوده و گویند وی مرزبان مرزهای غربی ایران بشمار میرفته است. ممالک ایران در عراق عجم و عرب و خراسان و ماوراءالنهر و ابواب [۵۲]بدرجات از ممالک بنی اسرائیل پهناورتر و بیشتر بود، به همۀ این‌ها شمارۀ سپاهیان ایران هرگز باین میزان و حتی نزدیک بآنهم نرسیده است و بزرگترین لشکرهایی که در قادسیه فراهم آورده‌اند صدوبیست هزار تن بود که بنا به نقل سیف [۵۳]همۀ آنان سلاح دار همراه داشته‌اند [۵۴].

وی گوید عدد آنان با سلاحدارانشان روی هم رفته بیش از دویست هزار تن بوده است و از عایشه و زهری روایت شده که لشکریان رستم در مقابلۀ با سعد شصت هزار تن بوده ند و همه سلاحدار داشته‌اند. و نیز اگر سپاهیان بنی اسرائیل به چنین عددی می‌رسیدند قلمرو فرمانروایی آنان هم توسعه می‌یافت و دولت آنان بر مناطق وسیعتری حکومت می‌کرد، زیرا نواحی و ممالک دولت‌ها به نسبت کمی یا فزونی لشکریان و شمارۀ گروهی از آنان است که بانجام دادن خدمت سربازی مشغول می‌باشند، و ما در فصل ممالک (دولت‌ها) از کتاب اول این موضوع را آشکار خواهیم کرد ولی بنا بر آنچه معروفست ممالک بین اسرائیل از اردن و فلسطین در شام، و بلاد یثرب و خیبر در حجاز تجاوز نمی‌کرد.

و نیز میان موسی÷، و اسرائیل بنابر آنچه محققان یاد کرده‌اند بیش از چهار پشت فاصله نیست، چه نسبت او چنانکه از تورات مستنفاد می‌شود عبارتست از: موسی ابن عمران بن یصهربن قاهت (بفتح و کسر «ها») بن لاوی (بکسر و فتح «واو») ابن یعقوب.

و یعقوب اسرائیل خداست. و مدت میان آنان چنانکه مسعودی نقل کرده چنین است: هنگامی که اسرائیل با نسل خویش، اسباط [۵۵]، و فرزندان ایشان بدیدار یوسف بمصر در آمد هفتاد تن بودند و اقامت آنان در مصر تا هنگامیکه با موسی، ع، به تیه [۵۶]در آمدند دویست و بیست سال بود و در این مدت پادشاهان قبطی یا فراعنه بنی اسرائیل را دست بدست می‌کردند [۵۷]، و بسیار بعید است که نسلی در چهار پشت به چنین شماره ای برسد، و اگر گمان کنند این سپاهیان در روزگار سلیمان و پس از او بوده‌اند باز هم چنین افزایشی باور کردنی نیست زیرا میان سلیمان و اسرائیل نیز بیش از یازده پشت فاصله نبوده، چه نسبت او چنین است: سلیمان بن داود بن ایشا [۵۸]بن عوفید [۵۹]و بقولی ابن عوفدبن باعز، و گویند بوعز، بن سلمون بن نحشون بن عمینوذب، و هم روایت شده حمیناذاب، بن رم بن حضرون، و بقولی حسرون، ابن بارس، و گویند بیرس، بن یهوذا بن یعقوب.

و نسلی در یازده پشت بچنین عددی که گمان کرده‌اند نمی‌رسد، زیرا ممکن است بصدها و هزارها تن منشعب شوند ولی گذشته از این مرحله و رسیدن به عقود [۶۰]اعدادی که مورخان مزبور یاد کرده‌اند، بسیار دور از عقل است و با در نظر گرفتن وضع حاضر و مشاهدات نزدیک، در می‌یابیم که گمان مورخان یاد کرده درین باره باطل و منقولات آنان دروغ است.

و آنچه در اخبار اسرائیلیات [۶۱]ثبت شده این است که شکریان خاصۀ سلیمان دوازده هزار تن بوده‌اند و او هزار و چهارصد اسب اصیل داشته است که همواره در سرسراهای وی آماده بوده‌اند. اخبار صحیح دربارۀ بنی اسرائیل همین است و نباید بخرافات مردم عامی آنان اعتنا کرد. در روزگار پادشاهی سلیمان ÷دولت آنان در آغاز جوانی و کشور ایشان در مرحلۀ وسعت بود. گذشته از این هم اکنون می‌بینیم که عموم مردم همزمان ما وقتی دربارۀ سپاهیان دولت‌های معاصر یا روزگاری نزدیک باین زمان به سخن میپردازند، و از اخبار لشکریان مسلمانان یا مسیحیان گفتگو می‌کنند، یا به شمردن میزان مالیاتها، و خراج پادشاه، و مخارج مردم تجمل پرست و سرمایه‌ها و کلاهای ثروتمندان آغاز می‌کنند چگونه در اعداد راه گزافه گویی میسپرند و از حدود عادی در می‌گذرند و تسلیم وسوسه‌ها و خواب و خیالهای شگفتی آور می‌شوند، چنانکه اگر از دیوانیان رقم صحیح لشکریان پرسیده شود و مقدار سرمایه‌ها و سودهای توانگران بدرستی تحقیق گردد و عادات و رسوم تجمل پرست بخوبی روشن شود، آنوقت هزار یک ارقامی را که این گروه میشمرند نخواهیم یافت. و این عادت مبالغه گویی از آنجا سرچشمه میگیرد که روح آدمی شیفتۀ عجایب و غرایب است و نیز چون بر زبان آوردن گزافه گویی آسان است و مردم از پرسش تردید آوران و خرده گیری نقادان غفلت میورزند و بیاوه سرایی میپردازند، چنانکه اینگونه کسان حتی با خودشان هم حساب نمی‌کنند، نه بر خطا و نه بر عمد. و سخنان خود را جدی و صحیح تلقی می‌کنند و در نقل کردن خبر واسطۀ موثق و راوی عادلی هم نمیجویند و خود را به جستجو و تحقیق نیازمند نمی‌دانند، از این رو عنان زبان را می‌گسلند و آن را در چراگاه دروغ آزاد میگذارند و همۀ آیات خدا را بازی و عبث می‌پندارند، و خریدار بازار یاوه سرایی و ژآژخایی می‌شوند تا از راه خدا بکجروی میگرایند و در ورطۀ گمراهی فرو می‌روند و آیا چنین سودای خسران آمیزی آنان را بس نیست؟

دیگر از اخبار سست و بی‌اساس که همۀ مورخان دربارۀ سرگذشت تبابعه [۶۲]، پادشاهان یمن و جزیره العرب، ورایت کرده‌اند این است که پادشاهان یمن از قلمرو فرمانروایی خویش بسرزمین افزیقیه و بربر از ممالک مغرب رهسپار شده و با آنان پیکارها کرده‌اند و افریقش بن صیفی از بزرگترین شاهان نخستین روزگار فرمانروایی آنان، که همزمان موسی، ع، یا کمی پیش از وی میزیسته، بافریقیه لشکر کشید و تا وسط بربرها پیش رفت و با آنان به نبردهای خونین شدیدی دست یازید، و هم او کسی است که این قوم را بدین نام خوانده است چه هنگامیکه سخن گفتن آنان را بزبان عجمی میشنود می‌گوید: این بربره چیست؟ و از آن و روزگار لفظ بربر از این گفتار گرفته شده است و آنان را بدین نام خوانده‌اند و او وقتی از مغرب بازگشته چند قبیله از حمیر [۶۳]را برای پاسبانی در آنجا ساخلو گذاشته است و آنان در آن سرزمین رحل اقامت افکنده و با مردم آن ناحیه آمیختگی و اختلاط یافته‌اند و صنهاجه و کتامه از آن گروه‌اند. و از اینجاست که طبری و جرجانی و مسعودی و ابن الکلبی و بیهقی [۶۴]برآنند که صنهاجه و کتامه از قبیلۀ حمیر هستند ولی نژاد شناسان بربر این انتساب را نمی‌پذرند و درست هم همین است. و هم مسعودی آورده است که ذوالاذعار ازملوک یمن پیش از افریقش فرمانروایی داشته و در روزگار سلیمان، ع، با مردم مغرب پیکار کرده و بر آن بلاد استیلا یافته است و می‌گوید: او بناحیه‌ای از ممالک مغرب بنام وادی الرمل رسیده و از بسیاری ریگراهی نجسته و بازگشته است. همچنین در خصوص تبع دیگر یمن، اسعد ابوکرب، مورخان گویند وی معاصر گشتاسب پادشاه سلسلۀکیانی ایران بوده و برموصل و آذربایجان تسلط یافته است، با ترکان روبرو شده و با آنان به نبردی خونین پرداخته و آن‌ها را شکست داده است، سپس دو سه بار دیگرهم با ترکان جنگیده است و او پس ازین وقایع سه تن از پسران خود را برای پیکار به کشور ایران و بلاد سعد در ممالک ترکان و ماوراءالنهر، و کشور روم گسیل کرده است. پسر نخستینش در نواحی سمرقند بر وی سبقت جسته و به چین تاخته است، این دو برادر در کشور چین جنگ‌های خونینی می‌کنند و غنایم بسیار بچنگ میآورند و با یکدیگر به یمن بازمی گردندو هنگام بازگشت قبایلی از حمیر را در کشور چین وادار بسکونت می‌کنند که تا این روزگار در آن کشور بسر می‌برند.

برادر سوم به قسطنطنیه می‌رسد و آن شهر را واژگون میسازد و بر کشور روم چیره می‌شود و سپس برمی‌گردد.

همۀ این اخبار از صحت دور و براساس وهم و غلط مبتنی است و بافسانه‌ها و داستان‌های ساختگی بیشتر شباهت دارد، زیرا تبابعه در جزیره العرب سلطنت داشته اندو پایتخت و مقر فرمانروایی آنان در صنعاء یمن بوده است و جزیره العرب را از سه سوی دریا احاط کرده است: از جنوب دریای هند، و از مشرق دریای فارس که از دریای هند بطرف بصره منشعب می‌شود و از مغرب دریای سوئز که هم از دریای هند به شهر سوئز از نواحی مصر می‌رود چنانکه در نقشۀ جغرافی دیده می‌شود. و تنها راهی که از یمن به بلاد مغرب می‌رود راه میان دریای سوئز و دریای شام است که مسافت آن باندازۀ دو روز راه یا کمتر از آن است. و بعید بنظر می‌رسد که پادشاهی عظیم با سپاهیان فراوانی از این راه بگذرد بی‌آنکه آن نواحی جزء متصرفات او گردد. چنین پیش آمدی برحسب عادت ممتنع است، چه در نواحی خط سیر او عمالقه و کنعانیان در شام و قبطیان در مصر سکونت داشته‌اند و عمالقه مصر و بنی اسرائیل شام را در حیطۀ اقتدار و تصرف خویش در آوردند، در صورتیکه هرگز مورخان اخباری روایت نکرده‌اند که تبابعۀ یمن با هیچیک از این ملت‌ها جنگیده یا یکی از این نقاط را متصرف شده باشند. گذشته از این مسافتی که باید از یمن تا مغرب پیمود بسیار دور است و سپاهیان به آذوقه و علوفه و توشه‌های بسیاری نیازمند می‌باشند، بنابراین اگر وی ممالک و نواحی سر راه خود را تصرف نکرده باشد و بخواهد از آن‌ها بگذرد ناگزیر باید از طریق غارت و دستبرد بمزارع و دهکده‌های پیرامون راه بسیج سفر و آذوقه سپاهیان خود را بدست آورد و بنابر عادت چنین روشی برای تأمین وسایل سفر و نیازمندی‌های سپاهیان عظیمی کافی نخواهد بود، و اگر فرض کنیم وی ضروریات و علوفه و آذوقۀ لشکریان خود را از نواحی متصرفی خود نقل کرده باز هم این اشکال پیش میآید که او از کجا اینهمه چهارپایان برای حمل کردن بسیج سفرخود بدست آورده است؟ پس ناچار باید بگوییم او در سرتاسر مسیر خود از مناطقی گذشته که مسخر او بوده است تا از این راه بسیج و توشۀ خود را تأمین کند و اگر بگوییم که این سپاهیان بی‌جنگ و خونریزی از بلاد مزبور گذشته و توشۀ خود را از طریق مسالمت بدست آورده‌اند، این فرض از همۀ شقوق دشوارتر و ممتنع تر است و باورکردنی نیست، پس واضح است که این اخبار سست و بی‌اساس و ساختگی است، و اما وادی الرمل، یا سرزمینی که از کثرت ریگ راهگذر را از پیمودن راه عاجز کند، سر تا پا جعل است، زیرا چنین نامی در آن سرزمین هیچگاه شنیده نشده و با اینکه همواره مسافران بسیاری بمغرب می‌روند هیچکدام چنین نامی در آن خطه نشنیده‌اند و کاروانیانی که راههای گوناگون مغرب را پیموده و دهکده‌ها و منزلگاه‌های آن‌ها را دیده‌اند در هیچ عصری از چنین ناحیه و جایگاهی نام نبرده‌اند، ولی چون مطلب غریب و شگفت است (و مطالب عجیب انگیزۀ نقل فراوان است) از اینرو مردم آن را بسیار حکایت می‌کنند.

و اما جنگیدن تبابعه با ممالک شرق و سرزمین ترکان، هرچند راه آن ناحیه از راه‌های سوئز پهناورتر است، ولی از یمن تا نواحی مزبور مسافت دورتری است و ملت‌های ایران و روم در سر راه رسیدن بناحیۀ ترکان متعرض مهاجم می‌شوند و کسیکه بخواهد به سرزمین ترکان برسد باید پیش از تصرف اراضی آنان با ایران و روم بجنگد، در صورتیکه هیچ مورخی روایت نکرده که تبایعه این قوم در مرزهای کشور عراق و بین بحرین و حیره و جزیره و نواحی اطراف دجله و فرات با ایرانیان نبرد کرده‌اند و این جنگ میان ذوالاذعار پادشاه یمن و کیکاوس پادشاه کیانی روی داده است. و هم گویند تبعا صغر ابوکرب نیز با گشتاسب پیکار کرده است، ولی با بودن ملوک طوایف پس از جنگ با ترکان و رسیدن بتبت و چین امری است که بنابرعادت محال بنظر می‌رسد، چه جنگیدن با مللی که در سر راه چین قرار دارند بسیار سخت است و هم نیازی فراوان بعلوفه و آذوقه و دیگر وسایل سفر پیدا می‌شود و با دوری مسافت چنانکه یاد کردیم چنین سفری دشوار و ناشدنی است. بنابراین خبرهای مربوط به این قضیه نیز نادرست و واهی و جعلیست و بر فرض که مأخذ نقل اینگونه اخبار درست باشد این انتقادات و عیوب بر آن‌ها وارد است و چگونه ممکن است درست باشد این انتقادات و عیوب بر آن‌ها وارد است و چگونه ممکن است درست باشد در صورتیکه اخبار مزبور از منابع درستی هم روایت نشده است؟ و در گفتار ابن اسحق در خبر یثرب و اوس و خزرج که تبع دیگری با مجاهده و سختی بسیار بجانب مشرق رفته است نیز عراق و ایران منظور است ولی جنگ آنان با ترک و تبت به هیچ رو درست نیست چنانکه به ثبوت رسانیدیم. پس در این باره بهر چه برمی خوریم نباید بدان اعتماد کنیم و باید در اخبار بیندیشیم و آن‌ها را بر قوانین صحیح عرضه دهیم تا آن‌ها را بهترین وجه دریابیم و صحیح را از سقیم بازشناسیم. و خدا راهنمای انسان براستی است.

فصل

و از خبرهای یاد کرده واهی تر و موهوم تر، حکایتی است که مفسران در تفسیر سوره والفجر، در قول خدای تعالی: ﴿أَلَمۡ تَرَ كَيۡفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ ٦ إِرَمَ ذَاتِ ٱلۡعِمَادِ ٧[الفجر: ۶- ۷] [۶۵]نقل کرده و لفظ ارم را شهری دانسته‌اند که بداشتن ستون‌ها موصوف بوده است و روایت می‌کنند که عاد بن عوص بن ارم دو پسر داشته: یکی شدید و دیگری شداد، آن‌ها پس از مرگ عاد جانشین پدر گردیده‌اند. شدید جان میسپارد و مملکت پدر بر شداد مسلم می‌شود و او وصف بهشت را می‌شنود و می‌گوید همانا من همچنان مکانی خواهم ساخت، از اینرو شداد دستور داد شهر ارم را در صحاری عدن بنیان نهند و مدت سیصد سال بنای آن شهر دوام یافت و شداد خود نیز نهصد سال عمرکرد و گفته‌اند شهر ارم بسیار عظیم بود، کاخهایی از زر داشت که ستون‌های آن‌ها از زبرجد و یاقوت بود و در آن انواع درختان و جویبارهای روان، بود و چون ساختمان شهر پایان پذیرفت شداد به همۀ مردم کشور خود بسوی آن شهر شتافت و هنوز تا آن یکشبانه روز فاصله داشت که ناگهان خدای از آسمان صیحه ای برانگیخت و همۀ مردم آن در دم هلاک شدند. طبری و ثعالبی و زمخشری و دیگر مفسران این حکایت را نقل کرده و از عبدالله بن قلابه یکی از صحابۀ رسولصروایت نموده‌اند که او روزی در جستجوی شتر خود بیرون رفته و بدان شهر رسیده و بقدر توانایی خود مقداری از اشیاء آن را با خود حمل کرده است. آنگاه خبر آن به معاویه رسیده و وی را احضار کرده و او داستان را به معاویه باز گفته است، سپس کعب الاحبار را جسته و درین باره از وی پرسیده است، او گفت: آن شهر ارم ذات المعاد است و مردی از مسلمانان در روزگار تو، دارای گونه‌های سرخ گلگون، کوتاه قد که خالی از بر ابرو و خالی بر گردن دارد در جستجوی شتر خویش بدان شهر داخل خواهد شد، سپس متوجه حاضران شد و ابن قلابه را دید و گفت، بخدای سوگند آن کس همین مرد است، همین مرد.

اما از آنروز در هیچیک از مناطق زمین از این شهر خبری بدست نیامده و صحاری عدن که گمان کرده‌اند شهر مزبور را در آن بنیان نهاده‌اند، در میانۀ یمن است و یمن همچنان مسکون و آباد است و راهشناسان از هر سوی راههای آن را پیموده‌اند ولی از این شهر بهیچرو خبر نداده‌اند و هیچیک از محدثان و اخباریان نیز دربارۀ آن خبری نیاورده و هیچیک از افراد ملت‌ها و امتها آن را یاد نکرده‌اند. و اگر می‌گفتند مانند دیگر آثار مندرس، آنشهر از روی زمین محو گردیده است باز به قول نزدیک بود ولی ظاهر سخن آنان چنین می‌نماید که آن شهر هم اکنون موجود است. بعضی می‌گویند آن شهر دمشق است بنابراینکه قوم عاد آن را متصرف شده بودند. و هذیان گویی برخی از آنان بدین منتهی می‌شود که شهر مزبور از نظر ما نهانست و ریاضت کشان و جادوگران از آن آگاه می‌باشند.

همۀ این‌ها گمان‌هایی است که بخرافات شبیه تر است.

و آنچه مفسران را به چنین تفسیری واداشته، اقتضای صنعت اعراب [۶۶]است باین که کلمۀ ذات المعاد صفت ارم باشد و عماد را به معنی ستون‌ها تفسیر کرده‌اند، و در نتیجه تعیین شده است که ارم بنا یا شهری است. و قرائت ابن الزبیر، عاد ارم، بطور اضافه و بی‌تنوین بنظر آنان پسندیده آمده و آنان را متوجه این معنی ساخته است. سپس برای توجیه آن بر این حکایات واقف شده‌اند که به افسانه‌های ساختگی شبیه تر و به دروغهای افسانه آمیز خنده آور نزدیکتر است و گرنه عماد عمارت از چوب میان چادرها (و بلکه خود خیمه‌ها) [۶۷]است. و اگرهم بدان ستون‌ها اراده شود، بدعتی نخواهد بود باعتبار اینکه بسبب شهرت قوم عاد به نیرومندی آنان را بدین توصیف کرده‌اند که بطور عموم اهل بنا و ستون‌ها هستند، نه اینکه بنای خاصی در شهری معین یا نامعین است.

و اگر هم مانند قرائت ابن الزبیر ارم به ذات المعاد اضافه شود از قبیل اضافۀ فصیله [۶۸]به قبیله خواهد بود، چنانکه گویند: قریش کنانه، و الیاس مضر، و ربیعه نزار. و چه ضرورت ایجاب کرده که بچنان احتمال دوری متوسل گردیده‌اند، احتمالی که برای توجیه آن بتراشیدن چنین محملها و قصه‌هایی دست یازیده‌اند، و به سبب دوری از صحت، کتاب خدا از امثال آن منزه است؟

دیگر از حکایات ساختگی مورخان داستانیست که کلیۀ آنان دربارۀ علت سرنوشت مذلت بار و شوم برامکه بدست رشید نقل می‌کنند و آن را به افسانۀ عباسه خواهر وی با جعفر بن یحی بن خالد غلام خلیفه نسبت می‌دهند و میگویند چون هارون بسیار علاقه مند بود که جعفر و عباسه در محفل می‌خواری او حضور داشته باشند از اینرو اجازه داد خواهرش بعقد نکاح جعفر در آید، ولی تنها بمنظور محرم شدن آنان با هم و حضور یافتن آنان در بزم خلیفه، و چون عباسه شیفته و دلبستۀ جعفر شده بود با حیله و مکر خود را در خلوت بوی رسانید تا با او مواقعه کرد و گویند جعفر در حال مستی با عباسه جمع شد و در نتیجه عباسه حامله گردید و این امر را فتنه انگیزان و سخن چینان به رشید باز گفتند و او برامکه را مورد خشم قرار داد. و چه اندازه چنین تهمتی از منزلت و حسب عباسه دور است، منزلتی که در دین داشت و حسبی که بچنان پدر و مادری می‌رسید و جلالتی که در خود وی یافت می‌شد. او دختر عبدالله بن عباس بود و میان عباسه و عبدالله بجز چهار تن که همه از بزرگانه دین و اشراف امت پس از وی بودند فاصله‌ای نبود.

او دختر محمد المهدی بن عبدالله ابوجعفر منصور بن محمد سجاد ابن علی ابوالخلفاء ابن عبدالله ترجمان قرآن ابن عباس عموی پیامبرصبود. دختر خلیفه ای و خواهر خلیفه‌ای، او را سلطنت عزیر و خلافت نبوی و صحبت رسولصاز همه طرف فراگرفته بود و از خاندان عموی پیامبری که بنیان گذار دین و نور وحی و مهبط ملائکه بود بشمار میرفت و از دیگر جهات، او بعهد بادیه نشینی عرب و سادگی دین نزدیک، و دور از عادات تجمل پرستی و رسوم عیش و عشرت و اعمال ناشایست بود.

و بنابراین اگر تصور کنیم عفت و عصمت در عباسه وجود نداشته است پس این صفات را در کدام فرد دیگر می‌توان یافت؟ یا اگر پاکی [۶۹]و اصالت از خاندان وی رخت بربسته باشد آنوقت در کدام خاندان دیگر چنین مزایایی را می‌توان جست؟ یا باید اندیشید که چگونه عباسه راضی می‌شود نسبت خویش را با جعفر بن یحیی در آمیزد و شرف دودمان عربی خویش را با یکی از موالی غیرعرب آلوده سازد، کسیکه نیای وی مردان از ایرانیان بوده و بعنوان بندگی یا خدمتگزاری در بارگاه جد عباسه برگزیده شده است، جدی که به عموی پیامبر و شریفترین عنصر قریش منسوب بوده است و حد اعلای شرف وی آن بود که دولت عباسیان بازوی جعفر و پدرش را گرفتند و آنان را در شمار خواص خود قرار دادند و به اوج عظمت و ترقی نائل ساختند.

گذشته ازین چگونه رشید با آن همت بلند و بزرگ منشی و غرور بی‌حد و حصر روامیداشت یکی از موالی بیگانه را به همسری خواهر خود برگزیند؟

و اگر خواننده با دیدۀ انصاف درین امر بنگرد و عباسه را با دختر یکی از اعاظم ملوک عصرخویش قیاس کند یقین خواهد کرد چنان دختری که از آنهمه عظمت و شرافت خانوادگی برخوردار بود از همسری با یکی از موالی دولت خود بی‌تردید امتناع میورزد و آن را به هیچ رو نمی‌پذیرد و آنوقت در تکذیب چنین خبری نیست. و اما برامکه بدان سرنوشت نکبت بار گرفتار نشدند مگر به سبب آنکه زمام کلیۀ امور فرمانروایی را بدست گرفته و تصرف در خراج‌ها را بخود اختصاص داده بودند، چنانکه کار بجایی رسیده بود که اگر حتی رشید هم اندکی مال میطلبید، بدان دست نمی‌یافت. پس آن خاندان در فرمانروایی بر وی تسلط یافتند و در قدرت و سلطنت او شرکت جستند و چنان زمام همۀ امور را بدست گرفتند که در جنب قدرت آنان رشید کوچکترین دخالتی در امور کشور نداشت، از این رو آثار بلندی از آنان باقی ماند. و آوازۀ آنان سراسر کشور را فرا گرفت. آن‌ها کلیۀ مناصب و درجات دولتی و امور دیوانی و کشوری را بدست اعضای خاندان و پرورش یافتگان خود سپردند و همۀ مشاغل را از وزارت و دبیری گرفته تا فرماندهی سپاه حاجبی و کلیۀ امور مربوط به شمشیر و قلم خود قبضه کردند و دیگران را کنار زدند، چنانکه میگویند از فرزندان یحیی بن خالد بیست و پنج تن در درگاه رشید ریاست داشتند و مناصب کشوری و لشکری را اداره می‌کردند. آن‌ها کار را بر دیگر اعضای دستگاه دولت تنگ کردند و آنان را از درگاه راندند، زیرا یحیی پدر آن خاندان مکانتی رفیع داشت، کفالت هارون، هم در زمان ولایت عهد و هم در زمان خلافت، بر عهدۀ او بود تا هارون در کنف رعایت او جوان شد و در سایۀ حضانت و پرورش وی به مرحلۀ رشد و کمال رسید و او بطور طبیعی برهمۀ امور خلافت تسلط یافت و هارون او را پدر خطاب می‌کرد در نتیجه آن خاندان به جای دیگران برگزید و جرأت و جسارت آنان فزون گشت و همای جاه و شکوه بر آنان بال گشود، همۀ بزرگان به آنان متوجه شدند، و تمام سرکشان و رجال در پیشگاه آن‌ها سرتسلیم و انقیاد فرود آوردند، و آن خاندان کعبۀ آمال شدند. سیل هدایا و تحف شاهان و ره آوردها و ارمغان‌های امیران [۷۰]از اقصی نقاط مرزی بسوی آنان روان شد، و برای تقرب و دلجویی آنان کلیۀ وجوه و اموال دیوانی و خراجها را بخزانه‌های آن‌ها گسیل می‌کردندد. این خاندان رجال شیعه [۷۱]و نزدیکان و بستگان عباسیان را مشمول بذل و بخشش‌های فراوان قرار دادند و آنان را رهین احسان خویش ساختند و خاندان‌های اصیل و شریف فقیر را بتوانگری رسانیدند و اسیران را از رنج اسارت آزاد کردند. شاعران، آن خاندان را بفضایلی ستودند که خلیفه را بدانسان مدح نکرده بودند، و خاندان مزبور جوایز و صالت بیکرانی بخواهندگان بخشیدند، و دهکده‌ها و مزارع و املاکی در تمام نواحی شهرهای بزرگ و کوچک بدست آوردند تا اینکه نزدیکان و محارم خلیفه را نسبت به خود خشمگین ساختند و خواص او را به دشمنی با خود برانگیختند، و صاحبان مناصب دولتی را دلتنگ کردند و از خود رنجانیدند. رفته رفته حسودان و رقبای ایشان نقاب از چهره برگرفتند و رانده شدگان درگاه و مخالفان فرمانروایی آنان بسعایت و تفتین پرداختند. حتی پسران قحطبه، داییهای جعفر، از بزرگترین ساعیان و بد اندیشان آنان بودند و انگیزۀ حسد عواطف و مهر خویشاوندی را در آنان فرو نشانده بود و رشته‌های قرابت و خویشی، آنان را از سخن چینی و توطئه سازی باز نمیداشت.

این وضع مقارن روزگاری بود که شعله‌های انگیزۀ غیرت در مخدوم آنان یعنی خلیفه نیز زبانه میزد و از وضع محجوریت سخت استنکاف داشت و آن را تنگ میشمرد و به سبب جسارتهای خرد و ناچیز که سرانجام به مخالفت‌های بزرگ منجر شده بود کینه‌هایی در دل او انباشته گشت و داستان آنان را با یحییبن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب برادر محمد مهدی ملقب به نفس زکیه، که بر منصور خروج کرده بود، باید ازین قبیل مخالفت‌ها شمرد. و داستان او چنانست که فضل بن یحیی وی را از بلاد دیلم بدرگاه آورد و بخط رشید او را امان نامه‌ای داد و چنانکه طبری یاد کرده است درین باره هزار هزار (یک میلیون) درهم بدیلمیان بخشیده بود [۷۲]و رشید او را به جعفر سپرد و مقرر داشت در خانه‌اش زندانی باشد و تحت نظر وی قرار گیرد. جعفر مدتی او را محبوس کرد [۷۳]آنگاه جسارت او را بر آن داشت که راه وی را باز گذارد و بند را از وی بگشاید، بدین گمان که از ریختن خون عضوی از خاندان پیامبر ممانعت کند، ولی در حقیقت وی گستاخی خود را که ناشی از اعتماد بود نسبت به حکم سلطان نشان داد و چون این قضیه را از راه سخن چینی به رشید باز گفتند رشید از جعفر دربارۀ یحیی پرسید، جعفر بفراست دریافت و گفت او را آزاد کردم. خلیفه بظاهر عمل او را مستحسن نشان داد، ولی در باطن کینۀ او را بدل گرفت و در نتیجۀ این امر، جعفر راه دشمنی شدید خلیفه را نسبت به خود و خاندانش باز کرد تا اینکه عزت آن خاندان بذلت گرایید و آسمان عظمت شان سبب پستی آنان گردید و زمین خودشان و خاندان آنان را بخود فرو برد و سرنوشت آن قوم همچون مثال و عبرتی برای دیگر مردم آنروزگار شد. و هر که در تاریخ آن خاندان بیندیشد و رسوم و شیوه‌های مخصوص دولت و طرزکار و روش آنان را با تتبع و دقت قضاوت کند. آثار چنین سرنوشتی را برای آنان مسلم می‌یابدو موجبات آن را آماده می‌بیند. مطالعۀ مطالبی که ابن عبدربه دربارۀ گفتگوی رشید با عموی جدش داود بن علی در خصوص خواری برمکیان یاد کرده و قسمتی که در باب شعرا در عقد الفرید دربارۀ محاورۀ اصمعی با رشید و فضل بن یحیی هنگام افسانه گویی آنان آورده است، به ما می‌فهماند که تنها مسبب قتل برامکه غیرت و حسد خلیفه و کسان فروتر از وی بوده است که در نتیجه خودکامگی و خودسری آنان افسونگری‌ها و نیرنگ‌ها می‌ساخته و حتی خواص و محارم خلیفه را وادار بسعایت‌ها و بدگویی‌ها می‌کرده‌اند، چنانکه نزدیکان خاص خلیفه را وادار کردند که به زبان خوانندگان و نوازندگان درگاه در نهایت نیرنگ اشعاری را انشاد کنند و از آن طریق سعایت خود را بگوش خلیفه برسانند تا حس کینه و خشم وی را (نسبت به برامکه) برانگیزند و اشعارمزبور چنین است:

«کاش هند آنچه بما وعده می‌داد بدان وفا می‌کرد.

و ارواح غمدیدۀ ما را بهبود می‌بخشید.

و یکبار به استقلال فرمان می‌داد.

زیرا عاجز کسی است که استقلال رأی و نفوذ حکم ندارد».

وقتی رشید آن را شنید چنین گفت: «آری بخدا، من عاجزم». بداندیشان آنان حتی به چنین وسایلی آتش غیرت نهائی خلیفه را برمی انگیختند و شدت انتقام او را بر ضد برمکیان چیره میساختند.

پناه به خدا از غلبه یافتن رجال و برگشتگی احوال.

و اما آنچه حکایت را بدان آراسته‌اند که رشید به میخوارگی عادت داشته و با ندیمان خود هم پیاله می‌شده است، زینهار از چنین بهتانی! خدای گواه است که ما از بدکاری او آگاه نیستیم. رشید کجا و اینگونه تممتها؟ او کسی است که به تمام واجبات منصب خلافت از قبیل دینداری و عدالت قیام می‌کرده و همواره با عالمان و اولیا همنشینی و معاشرت داشته است. محاورات او با فضل بن عیاض و ابن المسماک و عمری و مکاتباتش با سفیان ثوری مشهور است. آیا گریه‌های او از مواعظ این گروه و دعاهای او در مکه، هنگام طواف خانۀ خدا، و عادتش به عبادت و محافظت اوقات نماز و شهود صبح در اول وقت، همۀ این‌ها باچنان افتراهایی مناسبت دارد؟

طبری و دیگران آورده‌اند که هر روز صد رکعت نافله میخوانده و سالی به حج و سالی دیگر به جهاد میرفته است. او باری ابن ابی مریم را از آنرو که در حال نماز بذله گویی کرده است سخت ملامت کرد، و داستان آن اینست که ابن ابی مریم شنید رشید میخواند: ﴿وَمَا لِيَ لَآ أَعۡبُدُ ٱلَّذِي فَطَرَنِي[یس: ۲۲] [۷۴]یکباره گفت: بخدا نمیدانم چرا! رشید بی‌اختیار خندید، سپس با وضعی خشمناک متوجه وی شد و گفت: «ابن ابی مریم در نماز هم؟ از مزاح در قرآن و دین بپرهیز. آری بپرهیز! پس از این دو هر چه میخواهی بگو».

گذشته ازین رشید در دانش و سادگی مکانتی بلند داشت، چه عهد او به روزگار اسلافش که بدین فضایل آراستگی داشتند نزدیک بود و میان او و جدش ابوجعفر (منصور) دیرزمانی فاصله نبود. او در دوران کودکی رشید در گذشت، و ابوجعفر خواه پیش از خلافت و خواه پس از آن در دانش و دین مقامی رفیع داشت.

او کسی است که مالک را بنوشتن کتاب الموطأ واداشت، به وی گفت: ای ابوعبدالله، در روی زمین داناتر از من و تو کسی باقی نمانده و چون کار خلافت وقت مرا بخود مشغول کرده است تو باید برای مردم کتابی بجای گذاری که همگان را سودمند باشد. از آسان گیری ابن عباس و سخت گیری ابن عمر بپرهیز، و آن را برای مردم به بهترین اسلوبی آماده کن. مالک گفت: سوگند بخدا او در آنروز مرا فن این تصنیف بیاموخت. و پسرش مهدی، پدر رشید، مشاهده کرده بود که وی فراهم آوردن جامۀ نوی را برای اعضای خانواده‌اش از بیت المال خلاف پرهیزگاری می‌دانست، روزی مهدی نزد ابوجعفر رفت و دید او با خیاطان در وصله کردن جامه‌های کهنۀ اعضای خاندانش همکاری می‌کند. مهدی این عمل را نپسندید و گفت: این امیرالمؤمنین، تدارک جامه‌های این خانواده بر عهدۀ من باشد تا آن را از حقوق خود تهیه کنم، ابوجعفر گفت: این برعهدۀ تو باشد. ولی خود برای خرج کردن اموال بیت المال حاضر نبود.

پس چگونه سزا است که رشید با نزدیکی به زمان چنین خلیفه ای و با مقام پدری که نسبت بوی داشت، و با آنکه در سایۀ عنایت چنین خاندانی تربیت یافته و به فضایل دینداری آراسته بود، به شراب خوارگی خو گیرد یا بدان تجاهر کند؟ معلموم است که اشراف عرب در عصر جاهلیت از شراب پرهیز میگردند، و تاک از درختان آن سرزمین نبود و بسیاری از آنان نوشیدن شراب را ناپسند و مذموم میشمردند. و رشید و پدرانش در اجتناب از بدیها و اعمال ناپسند مربوط به دین و دنیای خود و آراستی به صفات ستوده و کمالات اخلاقی و تمایلات عرب در حد کمال بودند.

اکنون ببینیم طبری و مسعودی داستان جبرئیل بن بختیشوع [۷۵]خلیفه را از خوردن آن منع کرد، سپس فرمان داد ظرف ماهی را به منزل وی برند. رشید بفراست دریافت و بدگمان شد و در نهان به خادم خود دستور داد ابن بختیشوع را مراقبت کند و او وی را در حال خوردن ماهی مشاهده کرد. ابن بختیشوع برای معذرت خواهی سه قطعه ماهی را در سه ظرف گذاشت: یکی را با ادویه و سبزی‌ها و مواد تبرید کننده و شیرینی ترتیب داد و دومی را با یخ آمیخت و سومی را با شراب ناب مخلوط کرد، و گفت طعام امیرالؤمنین قسمت اول و دوم است، اگر بخواهد ماهی را تنها بخورد ظرف دوم، و گرنه آن را با موادی که از ظرف اولست میل فرماید، و ظرف سوم از آن ابن بختیشوع می‌باشد، سپس آن را به خوانسالار باز داد. هنگامیکه رشید از خواب بیدار شد و او را برای ملامت نزد خویش خواند هر سه ظرف را نزد خلیفه آوردند و دید ظرفی که در آن شراب ریخته‌اند گوشت آن را با شراب درهم آمیخته و نرم و روان شده است ولی محتویات دو ظرف دیگر فاسد شده و بوی بد به آن‌ها راه یافته است و این وضع برای ابن بختیشوع به منزلۀ معذرت خواهی بوده است.

ازین داستان ثابت می‌شود که رشید در نزد خواص و نزدیکان خویش و آنانکه با او هم غذا بوده‌اند نیز به احتراز کردن از شراب معروف بوده است، و هم مسلم شده است که وی ابوفراس را به سبب افراط در میخوارگی زندانی کرد تا از آن عادت دست کشید و توبه کرد. رشید فقط نبیذ خرما مینوشیده و بنا به مذهب اهل عراق نوشیدن نبیذ حرام بوده و فتاوی آنان درین باره معروفست [۷۶]. اما هیچ راهی نیست که رشید را بنوشیدن شراب ناب بتوان متهم ساخت، و هم تقلید کردن اخبار نادرست و بی‌پایه به هیچ رو روا نیست چه او کسی نبود که به کار حرامی از بزرگترین کبایر در نظر اهل مذهب، یعنی میخوارگی، دست یازد.

و تمام این قوم از اسراف کاری و هوسبازی و تجمل پرستی در پوشاک و نزیینات ودیگر وسایل زندگی اجتناب می‌ورزیدند، زیرا آنان بر همان سرشت خشونت آمیز بادیه نشینی و سادگی در دین همچنان استوار بودند و هنوز این خصال از آن‌ها زایل نشده بود. پس چگونه می‌توان گمان کرد که آنان از مباح به ممنوع و از حلال به حرام گرایند؟

مورخان مانند طبری و مسعودی و دیگران همرایند که همۀ خلفای سلف از بنی امیه و بنی عباس بر مرکوبهایی سوار می‌شده‌اند که زیورهای سبکی از سیم داشته و کمربندها و حمایل شمشیر ولگامها و زینهای اسبان آنان آراسته به سیم بوده است. و نخستین خلیفه ای که هنگام سواری زیورهای زرین معمول کرد معتزبن متوکل، هشتمین خلیفه بعد از رشید، است. آنان در پوشیدن جامه نیز بر همین طریقه بودند و سادگی را از دست نمی‌دادند، پس چگونه میتوا در اشربۀ آنان گمان بد برد؟

و اگر به طبیعت و ماهیت دولت‌ها در آغاز تشکیل آن‌ها پی ببریم، که به مظاهر بادیه نشینی و شکیبایی در برابر سختیها متصف می‌باشند، آنوقت این مطلب به بهترین وجهی بوضوح خواهد پیوست و در مسائل کتاب اول این موضوع را شرح خواهیم داد انشاء الله. و ایزد راهنمای آدمی براستی است. دیگر از نکاتی که مناسب این مقام و نزدیک به آنست حکایتی است که عموم دربارۀ یحیی بن اکثم، قاضی و همنشین مأمون، نقل می‌کنند و می‌گویند او باده گساری می‌کرده است و شبی با هم پیالگانش مست شد و او را در ریحان مدفون ساختند تا بهوش آمد. و این اشعار را از زبان وی انشاد کردند:

«ای خواجۀ من و امیر همۀ مردمان
آنکه‌مراباده‌میداددرقضاوت‌خودبرمن‌جفاکرد
من از ساقی غفلت ورزیدم
وچنانکه‌می‌بینی‌اوخردودین‌ازمن‌ربود [۷۷]»

و خوی ابن اکثم و مأمون دربارۀ شراب با خوی رشید یکسانست و شراب همۀ آنان همان نبیذ بوده که در مذهب آنان حرام نبوده است، ولی پایگاه آنان با مستی به هیچ رو سازگار نیست و همنشینی ابن اکثم با مأمون تنها به سبب دوستی در دین بوده و ثابت شده است که او با مأمون در یک اطاق میخوابیده، و دربارۀ حسن معاشرت مأمون آورده‌اند که شبی بعلت تشنگی از خواب برمی خیرد و از بیم آنکه مبادا یحیی بن اکثم بیدار شود، آرام آرام دست به این سوی و آن سوی میبرد تا ظرف آب را بجوید، و هم به ثبوت رسیده است که آن دو بامدادان با هم به نماز برمی خاسته‌اند. آیا این گونه حالات با میخوارگی تناسب دارد؟ و گذشته ازین، یحیی بن اکثم از بزرگان علم حدیث بوده است. امام احمد بن حنبل و اسمعیل قاضی او را ثنا خوانده‌اند و ترمذی کتاب «جامع» خود را از او تخریج کرده است و مزنی حافظ آورده است که بخاری در غیر از جامع خود احادیثی از ابن اکثم روایت کرده است، بنابراین بدگویی از او به منزلۀ بدگویی از کلیۀ این ائمۀ اخبار است، و همچنین آنچه در خصوص تمایلش به پسران و این عیب ناستوده بوی نسبت می‌دهند از قبیل بهتان بر خدا و افترابستن به علما است و درین باره به اخبار افسانه آمیز بی‌اصلی استناد میجویند که شاید از تمتهای دشمنان او باشد، زیرا او بسبب کمالات و دوتسی بی‌شائبه خلیفه بوی محسود دیگران بود و پایگاه و درجه ای که در دانش و دین داشت منزه از اینگونه بهتانها است، چنانکه وقتی شایعات ناروایی را که بوی نسبت می‌دادند به ابن حنبل بازگفتند، او گفت: سبحان الله سبحان الله چه کسانی چنین گفته‌های افترا امیزی بوی میبندند؟ و به شدت آن‌ها را رد کرد و گفت این گونه تهمت‌ها ناجوانمردانه و باورنکردنی است. و هم اسماعیل قاضی وی را ثنا گفت و چون تمتهای ناروایی را که بر وی می‌بستند شیند گفت: پناه بخدا! که چنان عدالتی به تکذیب ستمکار و حسود از بین برود، و هم گفت: یحیی بن اکثم در پیشگاه خدا منزه تر و بیگناه تر است از اینکه ترهاتی را که دربارۀ میل به پسران به او نسبت می‌دهند بتوان باور کرد. من با او بسیار حشر داشتم و بر خفایای امور او واقف بود و به مزاح و بذله گویی نیز علاقه داشت از این رو ممکن است به سبب مزاح گویی هدف تیر بهتان واقع شده باشد.

و ابن حیان نیز وی را در شمار ثقات یاد کرده و گفته است نباید به آنچه دشمنان از او حکایت می‌کنند اعتنا کرد، زیرا اکثر آن‌ها درست نیست و دربارۀ وی صدق نمی‌کند.

و از نظایر این گونه حکایات دروغ افسانه ایست که ابن عبدربه، صاحب عقدالفرید [۷۸]، در موضوع زنبیل نقل کرده و آن را علت خواستگاری مأمون از پوران، دختر حسن بن سهل، دانسته است.

چنانکه گویند مأمون شبی در ضمن گردش در کوچه‌های بغداد به زنبیلی بر می‌خورد که بوسیلۀ ریسمانهای تاب دادۀ ابریشمی و چنگک‌ها فرو آویخته بود. و چون طنابها به نظر او محکم و استوار آمد در زنبیل نشست، پس طناب‌ها به تکان در آمد و یک باره چنگ زد و بالا رفت و بدرون محفلی فرود آمد که برحسب وصف ابن عبدر به بسیار شگفت آور بود.

فرش‌های مزین و ظروف مرتب [۷۹]و منظره‌های زیبای آن به حدی دلپذیر بود که دیدگان بیننده را خیره می‌کرد و او را مبهوت می‌ساخت. در چنین بزمی مجلل ناگاه زنی زیبا و فتنه انگیز از پشت پرده‌ها جلوه گر می‌شود و او را به درون می‌گوید و به همدمی خویش میخواند و تا بامداد با او به میخوارگی سرگرم می‌شود و آنگاه در حالیکه اصحاب خلیفه همچنان منتظر او بوده‌اند نزد آنان باز می‌گردد، ولی چنان شیفته و دلبستۀ آن زن می‌شود که بیدرنگ دختر را از پدرش خواستگاری می‌کند.

این افسانه‌ها کجا با صفات مأمون سازش می‌دهد که در دینداری و دانش پیروی از سنن پدرانش، خلفای راشدین، و تمسک به سیرت‌های خلفای چهارگانه یا ارکان مذهب مشهور بود و مناظراتش با علما و توجهش بحفظ حدود خدای تعالی در نماز و احکام دین نقل هر محفلی بود؟ با این وصف چگونه می‌توان حالات فاسقان بی‌باک را که با خوی ولگردی و هوسبازی شبها ازین سوی بدان سوی می‌روند و مانند فاسقان لگام گسیخته و بی‌سروپا ولگردی می‌کنند و بر منازل شانه بی‌اجازه وارد می‌شوند و راه عاشق پیشگان عرب را می‌پیمایند به خلیفۀ مسلمانان نسبت داد و اینگونه افسانه‌ها را دربارۀ او صحیح دانست؟

گذشته ازین، این ترهات کجا و پایگاه بلند و شرف دخت حسن بن سهل، دختری که در خانۀ پدر در غایت عفاف و پاکدامنی پرورش یافته است امثال و نظایر این حکایات بسیار و در کتب مورخان معروف است، و آنچه محرک سازندگان و گویندگان این گونه افسانه‌ها می‌شود فرورفتن آنان در لذایذ حرام و هوسبازیهای نامشروع و پرده دری زنان است تا برای پیروی از هوی و هوسها و فرمانبرداری از شهوات خویش بهانه‌ای بجویند و بگویند ما به بزرگان قوم تأسی جسته‌ایم و از آنان تقلید می‌کنیم. و به همین سبب اغلب می‌بینیم اشباء و نظایر این گونه اخبار را بر زبان می‌آورند و هنگام مطالعه و تتبع کتاب‌ها و دفترها در جستجوی اینگونه حکایات و اخبار می‌باشند. و اگر مردمی دانا می‌بودند شایسته تر این بود که در جز این احوال، به آن بزرگان تأسی می‌جستند و کمالات و فضایل عالی و صفاتی را که سزاوار اتصاف بدانها هستند پیروی می‌کردند.

من روزی یکی از امیران را که از خاندان شاهان بود سرزنش کردم و شایسته نیست آنهمه شیفتۀ آموختن آوازه خوانی و علاقه مند به آلات طرب باشد و به او گفتم این رفتار در خور مقام و پایۀ تو نیست. پاسخ داد مگر نشنیده ای که ابراهیم بن مهدی چگونه از پیشوایان این هنر بشمار میرفت و رئیس نوازندگان عصرخود بود؟ گفتم سبحان الله! دریغا! چرا به پدر یا برادر او تأسی نمی‌جویی؟ و آیا ندیدی چگونه این امر ابراهیم را از مناصب و درجات خانوادگی او محروم کرد؟ وی گوش به سخن من نداد و سرزنش مرا نشنید و از من دوری جست، و خدای هرکه را بخواهد راهنمایی می‌کند [۸۰].

دیگر از اخبار بی‌اساس که بیشتر مورخان و ثقات آن‌ها را یاد کرده‌اند این است که می‌گویند عبیدیان، خلفای شیعه در قیروان و قاهره، از خاندان نبوت نیستند و نسبت آنان را به امام اسماعیل فرزند (امام) جعفر صادق انکار می‌کنند و در نسب او طعن می‌زنند.

و آن‌ها درین روش اخباری اعتماد می‌کنند که به منظور تقرب جستن به برخی از خلفای ناتوان و زبون بنی عباس تلفیق شده است، اخباری که به قصد ناسزاگوایی از دشمنان خلفا و ساختن دشنام‌های گوناگون به آنان فراهم آمده است. چنانکه ما بعضی از این احادیث و اخبار را در ضمن تاریخ آنان یاد خواهیم کرد. ولی از درک شواهد واقعه‌ها و دلایل احوالی که مخالف رأی آنانست و دعوی ایشان را رد می‌کند غفلت می‌ورزند. چه آنان در خبری که دربارۀ آغاز دولت شیعه نقل می‌کنند هم رأی‌اند که ابوعبدالله محتسب هنگامیکه برای پسندیده ترین نخبۀ خاندان محمد در قبیلۀ کتامه به تبلیغ پرداخت و خبر وی شهرت یافت و دانستند که با عبیدالله مهدی و پسرش ابوالقاسم رفت و آمد می‌کند، پدر و پسر از بیم جان خود از مشرق که مقر خلافت بود گریختند و از مصر گذشتند و در لباس و هیئت بازرگانان از اسکندریه خارج شدند، و خبر آنان به عیسی نوشری عامل مصر و اسکندریه رسید و او سوارانی در جستجوی آنان گسیل کرد، ولی آن‌ها به سبب تغییر لباس تعقیب کنندگان خود را فریفتند و به مغرب گریختند و معتضد به اغالبه، امرای افریقیه در قیروان، و بین مدرار، امرای سجلماسه، اشاره کرد همۀ راهها را بر آنان ببندند و جاسوسان در جستن آن‌ها بگمارند تا سرانجام یسع صاحب سجلماسه از خاندان مدرار آگاهی یافت که ایشان در شهر او مخفی هستند و به خاطر جلب رضامندی خلیفه آنان را گرفتار کرد. و این امر پیش از آن بوده که شیعه بر اغلبیان قیروان پیروز گردد. آنگاه پس ازین وقایع تبلیغ و دعوت آنان به ترتیب در مغرب و افریقیه و یمن و اسکندریه و مصرو شام و حجاز پدیدار شد.

و ایشان بر نیمی از ممالک بنی عباس غالب شدند و نزدیک بود به موطنشان (بغداد) هم داخل شوند و حاکمیت بنی عباس را از میان ببرند، چنانکه تبلیغ و دعوت آنان را در بغداد و عراق عرب امیر بساسیری [۸۱]از موالی دیلم، که بر خلفای بنی عباس غلبه یافته بودند آشکار کرد و در نتیجه مشاجره ای که میان و امرای ایران در گرفته بود مدت یکسال بر منابر بنام عبیدیان (فاطمیان) خطبه میخواند، و همچنان عرصه بر بنی عباس تنگ گردیده و دولت آنان مورد تهدید قرار گرفته بود و هم ملوک بنی امیه در آنسوی دریا ندای جنگیدن با عباسیان و منقرض ساختن ایشان را در داده بودند. و چگونه ممکن است همۀ این موفقیت‌ها برای کسی روی دهد که در نسب و خاندان، متهم با دعای کاذب باشد و در نسبت دادن ولایت بخویش دروغ بگوید؟

حال و سرانجام کار قرمطی را که در انتساب خود مدعی کاذب بود می‌توان آیینه عبرت دانست، و دید که چگونه تبلیغ و دعوت او متلاشی گردید و اتباعش پراکنده شدند، و خبث و مکر ایشان به سرعت آشکار گردید، و پایانی ناسازگار یافتند و طعم بدفرجامی خویش را چشیدند و اگر کار عبیدیان هم مانند آنان میبود هر چند مدتی هم میگذشت بهمین عاقبت دچار می‌شدند.

«انسان بر هر سرشت و خویی باشد، هر چه هم گمان کند آن خوی از مردم نهان میماند سرانجام دانسته می‌شود» [۸۲].

دولت عبیدیان قریب دویست و هفتاد سال متوالی دوام یافت و آنان مقام و عبادتگاه ابراهیم÷ و موطن و مدفن رسولصو موقف حاجیان و مهبط ملائکه را تصرف کردند. سپس فرمانروایی آنان منقرض شد در حالیکه شیعیان و پیروان ایشان در همۀ معتقدات خود همچنان باقی و پایدار بودند و به کاملترین وجهی از آنان اطاعت می‌کردند و محبت آنان را از دل میزدودند و به نسب ایشان به امام اسمعیل بن جعفر صادق÷ اعتقاد خالصانه داشتند. شیعیان آن‌ها بارها پس از زوال دولت و محو شدن آثار آن خروج کردند و بدعت خویش را تبلیغ می‌نمودند و نام‌های کودکانی را که از اعقاب آن خاندان بودند و گمان می‌کردند شایستۀ خلافت می‌باشند بعنوان خلافت بر زیان میآوردند و معتقد بودند که پیشوایان سلف آن کودکان را در وصیت نامۀ خود به امامت تعیین کرده‌اند.

اگر در نسب ائمه خویش شک میداشتند در راه پیروزی آن‌ها خود را در مهلکه‌های نمی‌انداختند، زیرا خداوند در کار خویش به تلبیس نمی‌پردازد و در صنعت خویش اشتباه کاری نمی‌کند و در آنچه بخود نسبت می‌دهد بخویش دروغ نمی‌گوید. و جای شگفتی است که قاضی ابوبکر باقلانی از صاحبنظران در عمل کلام بدین گفتار سبک متمایل شده و این رأی ضعیف را پذیرفته است. اگر ازین سبب است که آنان در دین بر الحاد بوده و در رافضیگری تعصب داشته‌اند پیداست که در آغاز دعوت چنین نیاتی محرک ایشان نبوده است و اثبات نسب ایشان چیزی نیست که برای آنان در پیشگاه خدا سودی داشته باشد چه خدای تعالی به نوح÷ در شأن پسرش فرمود: «او از کسان تو نیست. وی صاحب کرداری ناشایسته بود. پس از من آنچه تو را بدان دانش نیست مپرس» [۸۳]و پیامبرصاز راه وعظ به فاطمه÷ فرمود: «ای فاطمه، کار نیک کن زیرا که هرگز تو را بسبب من در نزد خدا سودی نخواهد بود» و هر گاه کسی قضیه ای را بداند یا به امری یقین کند، باید آن را آشکارا بگوید، و خدای گویندۀ حق است. و او راهنمای آدمیست.

و آن قوم ازین سوی بدان سوی منتقل می‌شدند، زیرا در معرض بدگمانی دولت‌ها قرار داشتند و زیر نظر مراقبت ستمکاران بودند و به سبب بسیاری شیعیان (پیروان) و پراکنده شدن دعات ایشان در نقاط دور، و خروجهای مکرر آنان یکی پس از دیگری رجال نامور آن‌ها باختفا پناه برده بودند و کمابیش شناخته نمی‌شدند، چنانکه گوئی این قول شاعر دربارۀ آنان صدق می‌کرد: «اگر از روزگار نام مرا بپرسی، و اگر مکان مرا بپرسی جایگاه مرا باز نخواهد شناخت».

حتی اما محمد بن اسمعیل، جد عبیدالله مهدی، به کلمۀ مکتوم نامیده شده بود، و شیعیان ازینرو وی را بدین نام میخواندند که هم رأی شده بودند از بیم چیرگی و دست یافتن دشمنان بر روی باید در نهان بسر برد.

و پیروان بنی عباس هنگام ظهور عبیدیان این امر را برای طعنه زدن بر نسب آنان دستاویزی قرار دادند و از راه القای این رای بر خلفای عاجز خویش، به آنان تقرب میجستند. و هم فرمانروایان و امیران دولت آنان که عهده دار جنگ با مخالفان بودند آن را مایۀ دلخوشی خویش میشمردند، تا بدین وسیله از جان و قدرت خویش دفاع کنند و ناتوانی زیان بخش خود را از مقاومت و پافشاری در برابر حملات هواخواهان عبیدیان جبران سازند، چرا که بربرهای کتامیان که از شیعیان و مبلغان آنان بودند در شام و مصر و حجاز بر بنی عباس غلبه یافته بودند. و این امر بجایی کشید که حتی قضات بغداد عدم انتساب آنان را بخاندان پیامبر تصدیق کردند و گروهی از مشاهیر روزگار مانند: شریف رضی، و بردارش مرتضی، و ابن البطحاوی [۸۴]و دانشمندانی چون ابوحامد اسفراینی، و قدوری، و صیمری و ابن اکفائی، و ابیوردی، و ابوعبدالله ابن نعمان فقیه شیعه، و دیگر معاریف امت در بغداد در روز معینی برای شهادت حاضر شدند و بدین امر گواهی دادند.

و این واقعه به سال۴۰۲ [۸۵]در روزگار خلافت القادر روی داده، و شهادت آنان درین باره مبتنی بر سماع بوده است، زیرا موضوع مزبور در میان مردم بغداد شهرت و شیوع داشته است.

و بیشتر کسانیکه نسبت عبیدیان را مورد عیبجویی و نکوهش قرار می‌دادند شیعیان یا پیروان بنی عباس بودند و عالمان اخبار بنابر مسموعات خویش همان گفته‌ها را به عین نقل، و برحسب محفوظات خود آن‌ها را روایت کردند، در صورتیکه حقیقت جز اینست. چنانکه بهترین گواه و آشکارترین دلیل بر صحت نسب آنان را در نامۀ معتضد می‌توان یافت که دربارۀ عبیدالله به ابن الاغلب در قیروان و ابن مدرار در سجلماسه نوشته است، زیرا معتضد از هر کس به نسب خاندان نبود آگاه تر و نزدیکتر است.

و دولت و پادشاهی به منزلۀ بازار جهان است که سرمایه‌های دانش‌ها و هنرها در آن گرد می‌آید و حکمت‌های گمشده در آن جستجو می‌گردد و روایات و اخبار همچون کاروان‌هایی بسوی آن در حرکت‌اند، و آنچه در آن بازار مصرف می‌شود در نزد عموم رواج می‌یابد. پس اگر دستگاه دولت از گمراهی و بیراه روی و ستمکاری و سست رأیی و تبهکاری منزه گردد و جادۀ مستقیم و ممهد را بپیماید و از حد میانه روی و اعتدال منحرف نشود در بازار آن زرناب و سیم سره رواج خواهد گرفت، ولی اگر بدنبال غرض ورزیها و کینه توزیها برود و از راه سستی به کجروی گراید و دستاویز سمساران و دلالان ستم و باطل گردد، آن وقت زرقلب و سیم ناسره رونق خواهد یافت. و باید درین بازار سنجۀ نظر و قضاوت و ترازوی بحث و تحقیق او نقاد بصیر و آگاه باشد.

* * *

و نظیر این اشتباه و بلکه بسی بعیدتر از آن تهمتی است که عیبجویان دربارۀ نسب ادریس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب، رضوان الله علیهم اجمعین، نجوی می‌کردند که پس از مرگ پدر در مغرب اقصی امام و پیشوای قوم شده است و از روی حسد و به کنایه در باره کودک (در شکم) از ادریس اکبر اظهار بدگمانی می‌کردند و می‌گفتند که آن از مولای ایشان موسوم به راشد است. خدای آنان را از نیکی و بخشایش خود دور کند، چقدر ایشان نادانند! مگر نمی‌دانند که ادریس اکبر هنگام اقامت در میان بربرها زناشویی کرده و از آغاز در آمدن به مغرب تا روزی که به فرمان خدای، عزوجل، به جهان دیگر شتافته است همچنان در خوی بادیه نشینی پایدار بوده و اصالت بادیه نشینی را از دست نداده است؟ و حال بادیه نشینان در اینگونه قضایا چنانست که آنان هیچگونه نهان سازی و پنهان کاری ندارند، چه آنان را نهانخانه‌هایی نیست که شک و تردید در آن راه یابد و وضع حرمسرای آنان در منظر همسایگان زن و مسمع همسایگان مرد است و چنان بهم نزدیکند که همۀ گفتگوهای یکدیگر را می‌شنوند چه خانه‌های آنان به هم چسبیده است و هیچ فاصله‌ای میان مساکن آنان وجود ندارد. و راشد پس از درگذشت مولای خود عهده دار خدمتگزاری کلیۀ اعضای حرمسرا بوده و زیر نظر و مراقبت کلیۀ دوستان و شیعیان و پیروان آنان به خدمتگزاری مشغول بوده است. و می‌دانیم که عموم بربرهای مغرب اقصی باتفاق آراء با ادریس اصغر، پس از درگذشتن پدرش، بیعت کرده واز روی رضا و همرایی و یگانگی فرمانبری و انقیاد از وی را بگردن گرفته‌اند و تا سر حد مرگ و جانسپاری دست بیعت به وی داده و او را به پیشوایی پذیرفته‌اند و در راه سروری او در ورطه‌های خطرناک و مرگبار فرو رفته و در جنگ‌ها و غزوات به خاطر پیروزی او با مرگ روبرو شده‌اند و اگر چنین تردیدی به آنان راه می‌یافت یا خبر آن بگوش ایشان می‌رسید. هرچند گویندۀ خیر دشمن کینه توز یا منافق شکاک آن‌ها هم می‌بود لااقل برخی از آنان از اینهمه فداکاری سرپیچی می‌کردند.

در صورتی که به خدای سوگند هرگز چنین چیزی روی نداده است. بلکه این کلمات را فقط دشمنان آنان، بنی عباس و عمال ایشان بنی اغلب در افریقیه که دست نشاندۀ عباسیان بودند، انتشار می‌دادند. و علت آن چنانست که چون ادریس اکبر پس از واقعۀ فخ [۸۶]به مغرب گریخت، الهادی به اغلبیان اشاره کرد او را زیر نظر و مراقبت قرار دهند و جاسوسانی در همۀ نواحی بر وی بگمارند. آن‌ها بر وی دست نیافتند و او بی‌هیچ گزندی به مغرب رسید و دعوتش در آن ناحیه آشکار شد و کارش بالا گرفت و به پیشرفتهای بزرگی نایل آمد. پس ازین واقعه رشید بر این راز آگاهی یافت که واضح مولی و عامل وی در اسکندریه، در نهان از شیعۀ علوی است و در نجات ادریس از مهلکه و پناهنده شدنش به مغرب دست داشته است ازینرو وی را به قتل رسانید و شماخت را که از موالی پدرش مهدی بود به کشتن ادریس با حیله سازی واداشت. شماخ به ادریس پیوست و از موالی خویش بنی عباس تبری جست. ادریس او را مشمول عواطف خویش قرار داد و با او دمساز و همدم شد تا شماخ سرانجام فرصت یافت و در نهان غذای او را به زهر آلوده ساخت و باعث هلاک وی گرددی. وقتی خبر مرگ ادریس اکبر به بنی عباس رسید بسیار در آنان تأثیر نیک بخشید چه امیدوار شدند که کشته شدن او رشته‌های دعوت علویان را در مغرب قطع می‌کند و جرثومۀ این دعوت ریشه کن می‌شود و چون خبر حامله بودن مادر ادریس اصغر بگوش آنان رسید و در آن تردید و بی‌اعتنائی کردند و هنوز در پیچ و خم تردید بودند که یکباره خبر تولد او بگوششان رسید و مذهب شیعه بار دیگر در مغرب ظهور کرد و دولت آنان بوجود ادریس اصغر تجدید گردید. این پیشآمد برای آنان از زخم تیر دردناکتر و جانگذازتر بود و چون ضعف و پیری به دولت عرب راه یافته بود نمی‌توانستند نفوذ خویش را در مناطق دور از مقر فرمانروایی خویش اعمال کنند و منتهای قدرت رشید بر ادریس اکبر، که در سرزمینی دور با وجاهت و نفوذ خاصی فرمانروایی می‌کرد و بربرها در گرد وی حلقه زده بودند، این بود که کشتن وی به حیله دست یازد و وی را مسموم کند. ازینرو عباسیان ناچار بدوستانی که در افریقیه داشتند یعنی اغلبیان توسل جستند و از آنان درخواستند این رخنه را از ناحیۀ خود سد کنند و خطری را که انتظار میرفت از جانب علویان بر دستگاه خلافت وارد آید از مرز ایشان (اغلبیان) بردارند و نگذارند ریشه‌های آن سر از ماوراء مصر در آورد. و پی در پی از طرف مأمون و خلفای پس از او این گونه دستورها و پیشنهادها به اغلبیان صادر می‌شد، ولی اغلبیان خود به دستیاری بربرها برضد سلاطین سابقشان که عباسیان‌اند محتاج تر بودند.

و خود به دفاع از خویش بیشتر احتیاج داشتند، زیرا موالی و مملوکهای غیرعرب به سرعت هر چه بیشتری در دستگاه خلافت راه یافته بودند و بر مرکب کامروایی وغلبه بر آن دستگاه سوار شده بودند و تصرفات و دخالتهای گوناگون در آن داشتند و احکام خلافت را بر طبق دلخواه و مقاصد خویش دربارۀ رجال دولت و امور خراجگزاری و مردم سرزمینهای گوناگون و خط مشی‌های دولت تغییر می‌دادند و آن‌ها را نقض و ابرام می‌کردند، چنانکه شاعر گوید:

«خلیفه‌ای است در قفس
در میان وصیف و بغا [۸۷]
هرآنچه آنان بوی تلقین کنند
طوطی وار آن‌ها را بازمی‌گوید»

از اینرو امرای اغلبیان از سعایت و دشمنی می‌هراسیدند و پی در پی بهانه‌ها می‌تراشیدند. یکبار مغرب و مردم آن ناحیه را کوچک می‌شمردند و بار دیگر خلفا را از وضع قیام و مخالفت ادریس و دیگر جانشینانش به وحشت می‌انداختند و به آن‌ها چنین القا می‌کردند که ادریس از حدود خویش به مرزهای ما تجاوز می‌کند. و سکۀ ادریس را در میان هدایا و ارمغان‌ها و محصولات خراج‌ها نزد خلیفه می‌فرستادند تا بتلویح قدرت و عظمت ادریس را به رخ خلیفه بکشند و شدت و شوکتش را مایۀ ارعاب وی قرار دهند و درخواست‌ها و تقاضاهای خلیفه را دربارۀ ادریسیان بزرگ و با اهمیت جلوه گر سازند و او را تهدید کنند که اگر به مخالفت با ادریس مجبور شوند دعوت خلیفه را واژگون خواهند کرد.

و بار دیگر نسب ادریس را مورد عیبجویی و مذمت قرار می‌دادند و امثال این گونه اکاذیب را به منظور کاستن از مقام و پایۀ بلند ادریس منتشر می‌ساختند و هیچ به صدق و کذب آن‌ها اعتنا نداشتند. و از دوری مسافت میان خلیفه آنان بودند و سخنان هر گوینده ای را می‌پذیرفتند و هر آوازی را خواه صحیح یا سقیم می‌شنودند استفاده می‌کردند و بر این روش همچنان ادامه می‌دادند تا سلسله اغلبیان منقرض گردید.

پس این سخنان زشت بگوش مردم عامی رسید برخی از عیبگویان برای شنیدن آن گوش را تیز می‌کردند و وسیله ای برای بدگویی از خلفای فاطمی می‌شدند.

و سردار آنان را براند که از مقاصد شریعت عدول می‌کنند. و در اینگونه موارد تعارضی میان قطع و ظن نیست، در صورتیکه ادریس بر فراش پدر خویش متولد شده بود و به حکم آنکه فرزند از آن فراش است [۸۸]جای تردید باقی نمی‌ماند، به ویژه که منزه شمردن خاندان رسالت از چنین تهمت‌هایی از معتقدات خداوندان ایمانست، زیرا خدا، سبحانه، ناپاکی را از خاندان پیامبر زدوده و آنان را به کمال منزه و پاک فرموده است [۸۹]، پس فراش ادریس به حکم قرآن از آلودگی و ناپاکی منزه است و هر که بر خلاف این معتقد باشد بار گناهش بشانه کشیده، و از دروازۀ کفر در آمده است.

من در رد این تهمت به اطناب سخن پرداختم تا همۀ ابواب شک را ببندم و بر سینۀ حسودان دست رد بزنم، چه بگوش خویش از گوینده‌ای که بر آنان می‌تاخت شنیدم نسبت این خاندان را هدف تیر افترا قرارداده بود و بزعم خود اینگونه تهمت‌ها را از برخی از مورخان مغرب نقل می‌کرد، همان کسانیکه از خاندان پیامبر منحرف شده و در ایمان بسلف آنان مردد و مشکوک گردیده‌اند. و گرنه دامن عصمت آنان از اینگونه آلودگیها منزه است. و رد کردن عیب در جایی که عیب محال باشد خود عیب بشمار می‌رود، ولی من در زندگانی دنیا از آنان دفاع کردم و امیدوارم در روز قیامت از من دفاع کنند. و باید دانست که بیشتر عیبجویان در نسب آن خاندان، حسودانی بودند که به جانشینان ادریس حسد می‌بردند، خوان آنان که منتسب به خاندان نبوت بودند یا دخیل [۹۰]به شمار می‌رفتند، یعنی کسانی که خود را براست یا دروغ به آن خاندان نسبت می‌دادند، چه ادعا کردن این نسب عالی (سیادت) به منزلۀ دعوی شرافت پردامنه ای است نسبت به عامۀ مردم جهان و چه بسا که در معرض تهمت و انکار قرار می‌گیرد و چون نسب بنی ادریس در موطن آنان، فاس، و دیگر دیار به مرحله‌ای از شهرت و وضوح رسیده بود که هیچکس ممکن نبود به چنان پایه‌ای برسد و در آن طمع ببندد زیرا انتساب آنان از یک ملت و نسل سلف به یک ملت و نسل خلف بتواتر انتقال یافته بود و خانۀ ادریس جد آنان، بنیان گذار و مؤسس فاس، در میان دیگر خانه‌ها معلوم است و مسجد او به کوی و کوچه‌های دردار [۹۱]آن مردم پیوسته است و شمشیر برهنۀ او بر فراز گلدستۀ بزرگ در مرکز شهر آنان میدرخشد و دیگر آثار وی که اخبار آن‌ها بارها از حد تواتر [۹۲]و شیوع هم گذشته و کمابیش به مرحلۀ عیان رسیده است همه وجود دارد، وقتی دیگر مدعیان منسوب به خاندان پیامبر این گونه شواهد بارز را که خدای به آنان ارزانی داشته می‌دیدند و شکوه و جلال مملکت داری آنان را که از گذشتگانشان در مغرب به آنان رسیده بود و بر شرف نبوی ایشان می‌افزود احساس می‌کردند و به یقین می‌دانستند که خود از چنین پایگاهی بسیار دورند و به کمترین مقام هیچیک از آنان هم نمیرسند [۹۳]آن وقت خواهی خواهی حس حسادت ایشان برانگیخته می‌شد، چه از آنجایی که مردم در انساب خویش مصدق‌اند غایت کار کسانی از منتسبان به این خاندان شریف که چنین شواهدی در دست نداشتند این بود که مردم تسلیم ادعای آنان بشوند در صورتی که میان علم [۹۴]، و ظن و یقین [۹۵]و تسلیم [۹۶]تفاوت بسیار است.

از اینرو وقتی دیگر مدعیان منتسب به خاندان نبوی خود را با آنان می‌سنجیدند سخت اندوهبار می‌شدند و بسیاری از این مدعیان از شدت حسد آرزو می‌کردند کاش می‌توانستند آن خاندان را از آن پایگاه رفیع در پرتگاه مردمان عامی و بازاری سقوط دهند و خواهی نخواهی، به سابقۀ این حسد جانکاه، به ستیزه و دشمنی بر می‌ساختند و با لجاجت و افتراگویی به اینگونه عیبجویی‌های بی‌پایه و گفتارهای دروغ می‌پرداختند و در تهمت، به مساوات [۹۷]و در تردید و راه یافتن احتمال، به مشابهت تعلیل می‌کردند که ما هم مانند آن‌ها هستیم و با آن‌ها برابر می‌باشیم.

و چقدر این گروه از مرحلۀ حقیقت دور بودند زیرا چنانکه می‌دانیم در سراسر مغرب هیچکس از اعضای خاندان شریف نبوت یافت نمی‌شد که نسب او مانند ادریس از خاندان حسن صریح و آشکار و روشن باشد.

و بزرگان این خاندان درین عهد در فاس بنو عمران‌اند که از نسل یحیی الجوطی [۹۸]بن محمد بن یحیی العوام [۹۹]بن قاسم بن ادریس می‌باشند و از بزرگان همچنان اقامت دارند و سیادت ایشان بر عموم مغرب مسلم است، و ما در مبحث ادریسیان یا ادراسه آنان را یاد خواهیم کرد انشاء الله تعالی.

دیگر از این گونه گفتارهای باطل و مذاهب سست بنیاد مذمت کردن جمعی از فقیهان سست رأی مغرب از امام مهدی، سلطان و بنیان گذار دولت موحدان، است که وی را در قیام به توحید خالص «در برابر مشبهیان و مجسمیان» و باطل کردن دعاوی کجروان و گمراهانی که پیش از او بوده‌اند به شعوذه [۱۰۰]و تلبیس نسبت می‌دهند و کلیه ادعاهای وی را درین مورد تکذیب می‌کنند. حتی نسبتش را که موحدان [۱۰۱]می‌پنداشتند باید به سبب آن از وی پیروی کنند دروغ می‌شمردند و محرک فقیهان در این تکذیب‌ها حسد بردن به پایگاه بلند اوست، چه آنان، به گمان خویش، خود را در علم و فتوی و دین همپایۀ او می‌دیدند و سپس برایشان امتیاز یافت از اینرو که مردم از رأی وی متابعت می‌کردند و گفتارش را می‌پذیرفتند و جمعیت‌های انبوه بر وی گرد می‌آمدند و مرجع قوم به شمار میرفت. بدین سبب این وضع سخت بر آنان گران آمد و کینۀ شدید او را در دل گرفتند و بر وی خشمگین شدند و به نکوهش و مذمت شیوه‌ها و عقاید و آراء وی پرداختند و ادعاهای او را تکذیب کردند. و هم آنان از پادشاهان لمتونه [۱۰۲](مرابطان) که دشمنان امام مهدی بودند احترام و بخشش بسیار می‌دیدند و در درگاه آن ملوک احترام و بخششی می‌دیدند که از دیگران چنان مکانتی نمی‌یافتند زیرا پادشاهان مزبور متصف به سادگی بودند و خود را به دیانت می‌بستند و به همین سبب دانشمندان در دولت ایشان منزلتی داشتند و هر یک در شهر خود برای مشورت در امور گماشته می‌شدند و در میان قوم خود فراخور معلومات خویش پایگاهی داشتند، ازینرو از آن پادشاهان پیروی می‌کردند و با دشمنان ایشان به ستیزه و جدال برمی خاستند. و چون مهدی تعالیمی بر خلاف آن ملوک آورده بود و آنان را تقبیح می‌کرد و در برابر ایشان مقاومت نشان می‌داد، فقیهان به منظور پیروی از ملوک لمتونه و تعصب ورزیدن به دولت آنان با مهدی از در کینه توزی و انکار در آمدند. ولی پایگاه مهدی با پایگاه مهدی با پایگاه آنان تفاوت داشت، او را حالاتی بود که با معتقدات ایشان وفق نمیداد، و چگونه می‌توان او را با دیگران مقایسه کرد؟ او کسی بود که با انکار و انتقاد شدید، بدرفتاری بزرگان و سران دولت را مورد بازخواست قرار داد و با اجتهاد و تبحر خویش با فقیهان آنان به مخالفت برخاست و آنان را دعوت کرد که با او در مجاهده همراهی کنند و در نتیجه دولت را ریشه کن کرد و به کلی واژگون ساخت، دولتی که تا چه اندازه نیرومندتر و تا چه پایه با شکوه تر بود و از لحاظ همراهان و سپاهیان بدرجات بر پیروان او برتری داشت و درین نبرد عظیم از هواخواهان و یاران مهدی نفوسی بیشمار بهلاکت رسیدند که هیچکس جز آفریدگار آنان نمی‌تواند عدد آن‌ها را بشمارد پیروانی که تا سرحد مرگ با او پیمان بسته بودند و با جانسپاری و فداکاری وی را از هلاکت نجات دادند، و با فدا ساختن جان و ریختن خون خود در راه پیشرفت آن دعوت و تعصب ورزیدن بدان طریق بخدای تعالی تقرب جستند، تا اینکه طریقۀ مهدی بر همۀ مذاهب اعتلا یافت و عقاید و افکار او در مغرب اندلس (اسپانیا) انتشار یافت. ولی در عین حال از روش پرهیزکاری و محرومیت از لذات و اجتناب از تنعمات دنیوی پیروی می‌کرد و شکیبایی بر شداید و ناملایمات، و ناچیز انگاشتن کامرانیهای این جهان را از دست نمی‌داد تا خدای او به جهان دیگر منتقل ساخت و او از لذایذ دنیا بهره مند نشد و از متاع و ثروت این جهان چیزی نداشت. حتی فرزند خود را، با آنکه بسیاری از نفوس شیفتۀ دیدار فرزندند، در زندگی ندید و از همۀ آرزوها چشم پوشید.

بنابراین کاش می‌دانستم اگر این همه پرهیزکاری و پارسایی در راه خدا نبوده است چه قصدی از آن داشته است؟

او از لذتها و کامرانیهای این جهان در سراسر زندگانی خود حظی بر نگرفت و با اینهمه اگر وی آهنگ ناشایستی میداشت همانا کار او به مرحلۀ کمال نمی‌رسید، و دعوتش توسعه نمی‌یافت. آیین خداست که در میان بندگانش پیش ازین گذشته است [۱۰۳]و اما انکار آنان نسبت او را به خاندان نبوت با هیچ حجت و برهانی همراه نیست با اینکه اگر ثابت شود که وی ادعای چنین نسبی کرده باشد هیچ دلیلی نیست که بر بطلان ادعای او اقامه شود، زیرا مردم در انساب خویش مصداق‌اند.

ممکن است خرده بگیرند که ریاست یک فرد در میان مردمی که از قبیله و خاندان او نیستند مسلم نمی‌شود و این موضوع صحیح هم هست، چنانکه در فصل اول این کتاب خواهد آمد، و این مرد بر دیگر مصامده [۱۰۴]نیز ریاست یافته و آن قوم تن به پیروی از او در داده و اطاعت او و اصحاب او، از قبیله هرغه [۱۰۵]، را برعهده گرفته‌اند تا سرانجام فرمان خدا را در دعوت خویش به پایان رسانید. در پاسخ این اعتراض باید دانست که کار مهدی بر نسب فاطمی متوقف نبوده و مردم او را به سبب آن پیروی نکرده‌اند بلکه در نتیجۀ عصبیت هرغیه و مصمودیه بوده است که نسبت به وی ایمان پیدا کرده‌اند و شجرۀ نسب نامۀ او در میان آنان رسوخ داشت. و این نسبت فاطمی او مخفی شده و در نزد مردم از میان رفته و تنها در میان خود او و طایفه‌اش باقی مانده بود که آن را با یکدیگر نقل می‌کردند، پس گویی نسب نخستین از او منسلخ گردیده و به خاندان طوایف مزبور منتسب شده است، بنابراین انتسب نخستین به بعصبیت وی زیانی نمی‌رسانید، چه پیروان و دوستان او آن را نمی‌دانستند. و نظیر این امر که نسب نخستین انسان پنهان شود بسیار وقوع یافته است. چنانکه داستان عرفجه و جریر دربارۀ ریاست بربجیله مشابه همین قضیه بوده است و چگونه عرفجه با آنکه در اصل از قبیلۀ آزاد بشمار میرفت به قبیلۀ بجیله منتسب شده بود تا اینکه بر سر ریاست میان او و جریر مشاجره شد و نزاع خویش را چنانکه مذکور است نزد عمرسبردند و ازین داستان می‌توان به حقیقت رهبری شد و خدای راهنمای آدمی براستی است.

و نزدیک بود به سبب اطناب در اینگونه اغلاط و خطاها از مقصد خویش در این کتاب خارج شویم، زیرا بسیاری از ثقات و مورخان در نظایر چنین احادیث و آرائی در لغزشگاه فرو افتاده و افکار آنان از درک حقیقت منحرف شده است. آنگاه عموم مورخانی که به ضعف بینش و غفلت از قیاس دچار بوده‌اند همان خبرها را از آنان نقل کرده و خود نیز بر همان روش ایشان آن‌ها را در آثار خویش در آورده‌اند، بی‌آنکه دربارۀ آن‌ها به بحث و تحقیق بپردازند و اخبار منقول را با دقت بیندیشند و در نتیجه فن تاریخ سست و در آمیخته شده و مطالعه کنندۀ آن پریشان گردیده و در شمارۀ افسانه‌های عامیانه قرار گرفته است.

در چنین شرایطی مورخ بصیر به تاریخ، به دانستن قواعد سیاست و طبایع موجودات و اختلاف ملت‌ها و سرزمینها و اعصار گوناگون از لحاظ سیرت‌ها و اخلاق و عادات و مذاهب و رسوم و دیگر کیفیات نیازمند است و هم لازمست در مسائل مزبور وقایع حاضر و موجود را از روی احاطۀ کامل بداند و آن‌ها را با آنچه نهان و غایب است بسنجد و وجه تناسب میان آن‌ها را از لحاظ توافق یا تضاد و خلاف دریابد، و موافق را با مخالف و متضاد تجزیه و تحلیل کند و بعلل آن‌ها پی برد و هم بدرک اصول و شالده‌های دولت‌ها و ملت‌ها و مبادی پدید آمدن آن‌ها و موجبات حدوث و علل وجود هر یک همت گمارد و عادات و رسوم و اخبار زمامداران را به کمال فراگیرد. و در این هنگام می‌تواند هر خبر منقول را بر قواعد و اصولی که به تجربه و مطالعه آموخته است عرضه کند، اگر آن را با آن اصول مزبور موافق یابد و بر مقتضای طبیعت آن‌ها جاری باشد، صحیح خواهد بود و گرنه آن را ناسره خواهد شمرد و خود را از آن بی‌نیاز خواهد دانست.

و متقدمان دانش تاریخ را بزرگ و با اهمیت تلقی نکرده‌اند مگر بعلل یاد کرده. به حدی که حتی طبری و بخاری و پیش از آن دو ابن اسحق و نظایر آن‌ها از دانشمندان ملت اسلام آن را بخود نسبت داده و در شمار مورخان در آمده‌اند. ولی از بسیاری، از این اسرار که در فن تاریخ هست غفلت ورزیده‌اند و حتی کار بجایی کشیده که منتسبان به فن تاریخ در زمرۀ نادانان شمرده می‌شوند و عوام و آنانکه در علوم راسخ نیستند مطالعه و روایت از آن و خوض در آن و ریزه خواری از آن را بی‌اهمیت تلقی می‌کنند. گل با خار و مغز با پوست و راست با دروغ در هم آمیخته است، و سرانجام کارها بسوی خداست [۱۰۶]. دیگر از اغلاط پوشیدۀ تاریخ از یاد بردن این اصل است که احوال ملت‌ها و نسل‌ها در نتیجۀ تبدیل و تغیر اعصار و گذشت روزگار تغییر می‌پذیرد و این به منزلل بیماری مزمنی است که بسیار پنهان و ناپیداست زیرا جز با سپری شدن قرنهای دراز روی نمی‌دهد. و کمابیش به جز افرادی انگشت شمار از کسانی که به تحولات طبیعت آشنایی دارند این امر را درک نمی‌کنند. و علت اینست که کیفیت جهان و عادات و رسوم ملت‌ها و شیوه‌ها و مذاهب آنان بر روشی یکسان و شیوه ای پایدار دوام نمی‌یابد بلکه برحسب گذشت روزگارها و قرنها اختلاف می‌پذیرد و از حالی به حالی انتقال می‌یابد و همچنانکه این کیفیت در اشخاص و اوقات و شهرهای بزرگ پدید می‌آید در سرزمینها و کشورها و قرون متمادی و دولت‌ها روی می‌دهد. آیین خدا است که در میان بندگانش گذشته است.

روزگاری در جهان ملت‌هایی به سر می‌بردند چون: ایرانیان دوران نخستین [۱۰۷]و سریانیان و نبطی‌ها وتبابعه و بنی اسرائیل و قبطیان که در وضع دولت‌ها و کشورها و سیاست و صنایع و لغات و اصطلاحات ودیگر خصوصیات مشترک با هم نژادان خویش هر یک کیفیاتی مخصوص به خود داشتند، چگونگی آبادانیهای ایشان در جهان نمودار است و آثار و یادرگارهای ایشان گواه بر آن می‌باشد. آنگاه پس از ملت‌های یاد کرده ایرانیان دورۀ دوم و رومیان و عرب پدید آمدند و آن کیفیات و حالات گذشته تبدیل یافت و عادات آنان به وضع دیگری، مشابه و مجانس یا مخالف و مناقض آن عادات، دگرگونه شد. سپس اسلام ظهور کرد و دولت مضر را تشکیل داد و همۀ آن احوال را زیر و رو کرد و انقلابی دیگر پدید آورد و به مرحله‌ای رسید که هم اکنون بیشتر آداب و رسوم آن درین روزگار هم متداول است و خلف آن را از سلف میگیرد. آنگاه دولت عرب و روزگار فرمانروایی آنان به کهنگی و اندراس گرایید و گذشتگانی که عظمت و ارجمندی آن را استوار ساختند و کشور ایشان را بنیان نهادند در گذشتند و زمام فرمانروایی به دست ملت‌هایی به جز تازیان افتاد، مانند: ترکان در مشرق و بربرها در مغرب و فرنگیان در شمال.

و با رفتن آنان ملت‌هایی منقرض شدند و احوال و عاداتی دگرگونه شد چنانکه بکلی کیفیت و کار هر یک از یادها رفت.

و سبب عمومی در تغییر و تبدیل احوال و عادات اینست که عادات هر نسلی تابع عادات پادشاه آن‌هاست، چنانکه در امثال و حکم آمده است: «مردم بر دین پادشاه خود باشند».

و فرمانروایان و پادشاهان هر گاه بر دولتی استیلا یابند و زمام امور آن را بدست گیرند ناچارند آداب و رسوم و عاداتی از روزگار پیش از فرمانروایی خویش را بپذیریند و بسیاری از آن‌ها را اقتباس کنند و گذشته از این عادات نسل خویش را نیز از یاد نبرند، از اینرو در آداب و رسوم و عادات دولت آنان برخی از اختلافات با عادات نسل اول پدید می‌آید و باز وقتی پس از این دولت دولت دیگری روی کار آید و عادات خود را با عادات آن دولت در آمیزد باز هم برخی از اختلافات روی می‌دهد که نسبت به دولت نخستین شدیدتر است، آنگاه بتدریج این اختلافات در دولت‌های بعدی همچنان ادامه می‌یابد تا سرانجام روی هم رفته به تضاد و تباین منجر می‌شود. و بنابراین تا روزگاری که ملت‌ها و نسل‌ها به توالی ایام و اعصار در کشورداری و سلطنت تغییر می‌یابند اختلافات عادات هم نیز همچنان پایدار خواهد بودو وقوع چنین کیفیاتی اجتناب ناپذیر به شمار خواهد رفت. و قیاس و تقلید از طبیعت‌های معروف آدمیست و از غلط مصون نیست و با غفلت و فراموشی انسان از قصدش خارج و از مرامش منحرف می‌سازد. و چه بسا که شنونده بسیاری از اخبار گذشتگان را می‌شنود ولی وقایعی را که در نتیجۀ دگرگون شدن احوال و انقلابات روزگار روی داده درک نمی‌کند و در نخستین وهله مسموعات خویش را بر همان وقایع و سرگذشتهایی که شناخته است متکی می‌سازد و آن‌ها را با مشاهدات خویش می‌سنجد، در صورتی که میان چنین سنجشی در تاریخ و توجه به تبدیلات و تحولات آن تفاوت بسیار است و به همین سبب چنین کسی در پرتگاه غلط فرو میافتد. و از این قبیل اغلاط موضوعی است که مورخان دربارۀ حجاج نقل می‌کنند و می‌گویند پدر وی از معلمان بوده است و با اینکه تعلیم درین روزگاز از پیشه‌هایی به شمار می‌رود که به کسب روزی اختصاص دارد و از مقام بزرگی خداوند عصبیت دور است و معلم عنصری ناتوان، بینوا و بی‌اصل و نسب محسوب می‌شود [۱۰۸]، باز هم بسیاری از ناتوانان که در شمار پیشه وران و صنعتگران و از راه پیشه و صنعت کسب معاش می‌کنند (بتصور این خبر که پدر حجاج معلم بوده) درصدد رسیدن به مقاماتی بر می‌آیند که شایستگی آن‌ها را ندارند ولی نایل شدن به آن را از ممکنات می‌شمرند و آزمندی در دل ایشان وسوسه می‌کند و آنان را بر می‌انگیزاند و چه بسا که بیشتر اینگونه افراد رشتۀ کار را از دست می‌دهند و در پرتگاه هلاک و نابودی سقوط می‌کنند و چه آن‌ها نمی‌دانند با اینکه حرفه و هنر را وسیلۀ روزی خویش قرار داده‌اند دیگر رسیدن به پایگاه‌های بلند برای آنان نامقدور است. آن‌ها نمی‌دانند که فن تعلیم در صدر اسلام و عصر دو دولت بنی امیه و بنی عباس چنین نبوده است و دانش بطور کلی در شمار صنعتها و حرفه‌ها به شمار نمی‌رفته بلکه علم بایستی از شارع نقل می‌شد، حرفه ای نبود و جنبۀ تبلیغی داشت و برحسب وظیفۀ دینی تبلیغ می‌دادند. از اینرو دانشمندان و صاحب نسبان عصبیت و آنان که بنیان گذار ملت اسلام بوده‌اند کتاب خدا و سنت پیامبرصاو را بنابرا اصل تبلیغ خبری نه به طریق تعلیم حرفه ای به مردم می‌آموخته‌اند زیرا قرآن کتاب ایشان بود که بر رسول آن قوم نازل شده و خود با این کتاب راهنمایی شده بودند و اسلام چنان دینی برای آنان محسوب می‌شده که در راه آن به جنگ و مقاتله پرداخته و از میان همۀ امت‌ها بدان اختصاص یافته و به سبب آن به مرتبۀ شرافت و بزرگی نائل آمده‌اند و از اینرو در راه تبلیغ و فهماندن این دین به ملت کوشش بسیار می‌کردند بدانسان که هیچگونه سرزنش نفسانی و بزرگ منشی آن‌ها را ازین هدف باز نمیداشت، و گواه این امر اینست که پیامبرص اصحاب کبارخویش را به همراهی دسته‌های بزرگ می‌فرستاد تا حدود اسلام و شرایع دین را که وی آورده بود به مردم بیاموزند. پیامبر در این باره اصحاب دهگانه و دیگر یاران خود را که در مرحلۀ پایین تر از آنان بودند برگزید که احکام او را تبلیغ کنند تا آنگاه که دین اسلام مستقر گردید و ریشه‌های آن در اکناف جهان پراکنده گردید ملت‌های دور هم آنان را از مبلغان عرب پذیرفتند و با گذشت زمان احوال و کیفیات آن متبدل شد و استنباط احکم شرعی از نصوص [۱۰۹]به سبب تعدد و تنابع وقایع فزونی یافت و از اینرو احتیاج به قانونی پیدا شد که این احکام و اصول را از خطا حفظ کند و علم ملکه [۱۱۰]ای شد که نیاز به آموختن داشت و در این هنگام در شمار صنایع و حرفه‌ها درآمد، چنانکه در فصل علم و تعلیم و آن را یاد خواهیم کرد، و خداوندان عصبیت عهده دار امور سلطنت و دولت شدند و به کشورداری پرداختند و ناچار به جز آنان باید کسانی بکار یاددادن دانش قیام می‌کردند و در نتیجه علم پیشه ای برای کسب روزی گردید. و اولیای سلطنت و عهده داران امور کشور مقام شامخ خویش را برتر از آموختن علم دانستند و حرفۀ معملی را کسرشأن و مقام خویش شمردند از اینرو معلمی به ناتوانان اختصاص یافت و کسی که بدان حرفه منسوب باشد در نزد خداوند عصبیت کوچک شمرده می‌شود.

ولی یوسف پدر حجاج از سادات و اشراف ثقیف بود و مکانت آنان در عصبیت عرب و همسری باقریش در شرف معلوم است.

و این که وی قرآن را به دیگران تعلیم می‌داده و بر حسب رسوم این عهده نبوده است که آن را وسیلۀ معاش خویش قرار می‌دهند بلکه چنان یادآور شدیم وی بهمقتضای اصولی که در صدر اسلام متداول بوده قرآن را به مردم تعلیم می‌داده است.

و نیز از همین قبیل اغلاط پندار موهومی است که به خوانندگان کتب تاریخ دست می‌دهد هنگامی که حالات قضات را میخوانند و در می‌یابند که آنان گذشته از این منصب در جنگ‌ها و لشکرکشیها نیز سمت ریاست داشته‌اند آنگاه وسوسه‌های جاه طلبی آنان را به نیل چنین مراتبی بر می‌انگیزد به گمان انیکه پایگاه قضاوت در این روزگار نیز بر وفق شرایط و مناسبات روزگار گذشته است و می‌پندارند چون پدر ابن ابی عامر وزیر [۱۱۱]هشام [۱۱۲]که بر خدایگان خویش قیام کرد و پدر ابن عباد از ملوک طوایف اشبیلیه بکار قضا اشتغال داشته‌اند مانند قضات این عصر بوده‌اند و درک نمی‌کنند که در نتیجۀ اختلاف عادات در منصب قضا چه تغییراتی روی داده است (چنانکه در فصل قضا از کتاب اول این موضوع را بیان خواهیم کرد) و ابن ابی عامر و ابن عباد از قبایل عرب به شمار می‌آمدند و در زمرۀ زمامداران دولت اموی اندلس بودند و از خداوندان عصبیت آن دولت محسوب می‌شدند و مکانت ایشان در آن دولت معلوم بود. آنان در پرتو قضاوتی که در این عصر متداول است به مقام ریاست و کشورداری نرسیده‌اند، بلکه در آداب فرانروایی قدیم شغل قضا به خداوندان عصبیت که از قبیله و موالی دولت بودند اختصاص داشت همچنانکه درین عصر در مغرب وزارت بخداوندان عصبیت اختصاص دارد.

اگر به لشگرکشی و جنگ‌های تابستانی [۱۱۳]آنان بنگریم و مشاغل بزرگی را که عهده دار شده‌اند در نظر اوریم ثابت می‌شود که اینگونه اعمال و مقامات را جز کسانی که به میزان کافی قدرت و عصبیت دارند ممکن نیست دیگری برعهده گیرد و انجام دهد، اما شنونده هنگامی که شرح حال آنان را میخواند درین باره اشتباه م یکند و به توجیه عادات و احوال بر خلاف آنچه بوده می‌پردازد.

و بیشتر کسانی که دچار این غلط کاری می‌شوند کوته نظرانی از مردم این روزگار اندلس‌اند که سالیان درازی است عصبیت از سرزمین آنان رخت بربسته است چه دولت عرب در آن کشور منقرض گردیده و از سیرت خداوندان عصبیت [۱۱۴]بربر نیز خارج شده‌اند.

و از اینرو انسان عربی آنان همچنان محفوظ مانده است ولی فاقد وسیلۀ غلبه و ارجمندی می‌باشد که همان عصبیت و یاریگری به یکدیگر است بلکه این گروه در شمار رعایای گمنامی در آمده‌اند که در زیر قیود سنگین قهر وغلبه به بندگی و خواری گرفتار آمده‌اند و گمان می‌کنند تنها از راه همین اسناب اگر به کار دولتی گماشته شوند می‌توانند به وسیلۀ آن غلبه و فرمانروایی بدست آورند.

و به همین سبب می‌بینیم پیشه روان و صنعتگران ایشان بدین هدف روی می‌آورند و در راه نیل بدان می‌کوشند.

لیکن کسی که به مطالعۀ عادات و احوال قبایل و عصبیت و کیفیت دولت‌های این گونه قبایل در مغرب پردازد و شیوۀ غلبه یافتن ملت‌ها و عشایر را بداند، کمتر درین خصوص اشتباه می‌کند و دچار نظریۀ ناصواب می‌شود.

و نظیر اغلاط تاریخی یاد کرده روشی است که مورخان هنگام یاد کردن دولت‌ها و ترتیب ذکر اسامی پادشاهان سلسله‌های دول اتخاذ می‌کنند، و نام و نسب خود پادشاه و از آن پدر و مادر و زنان وی و هم لقب و خاتم و قاضی حاجب و وزیر او را می‌آورند، همۀ این‌ها به تقلید از مورخان دولت‌های بنی امیه و بنی عباس است بی‌آنکه به مقاصد آنان پی ببرند.

مورخان در آن روزگار تاریخ خویش را بخاطر خداوندان دولت تدوین می‌کردندو فرزندان ایشان شیفتۀ دانستن سیرت‌ها و احوال نیاگان خویش بودند تا از آثار ایشان پیروی کنند و روش آنان را سرمشق خود قرار دهند و حتی در انتخاب رجال دولت و سپردن مقامات و مراتب به فرزندان ساخته شدگان [۱۱۵]و وابستگان ایشان نیز از آنان تقلید کنند. و چنانکه متذکر شدیم چون قضات وابسته به عصبیت دولت و در عداد وزیران بودند نام آن‌ها را هم می‌آوردند و با روشی که برگزیده بودند ناگزیر باید همۀ این نامها و مناصب را در تاریخ خویش یاد کنند، لیکن هنگامیکه میدانیم وضع دولت‌ها تغییر می‌پذیرد و در هر عصری تفاوت‌های بیشمار نسبت به عصرهای گذشته پدید می‌آید و هم اکنون غرض از تاریخ منحصر به این گردیده است که تنها خود پادشاهان را بشناسیم و دولت‌ها را از نظر میزان پیروزی و نیرومندی آنان با هم بسنجیم و پی ببریم که کدام ملت بیشتر تاب مقاومت و پافشاری دارد و کدام کمتر، درینصورت چه سودی دارد تاریخ نویس درین عصر پسران و زنان و نقش نگین انگشتری (مهر) و لقب و قاضی و وزیر و حاجب سلطان یک دولت قدیم را ذکر کند؟ در حالیکه از اصول و انساب و مقامات آنان در آن دولت اطلاعی در دست ندارد، بلکه تنها تقلید از گذشتگان او را بدین شیوه وامی‌دارد بی‌آنکه بداند منظور مؤلفان گذشته چه بوده است و از هدف تاریخ اطلاع داشته باشد.

آنچه درین باره می‌توان جایز شمرد اینست که شاید بتوان یادکردن نام وزیرانی را که آثاری بزرگ داشته‌اند و اخبار ایشان نام‌های شاهان را هم تحت الشعاع خود قرار داده ازین قاعده استثناء کرد، مانند: حجاج و بنی مهلب و برامکه دینی سهل نوبخت و کافور اخشیدی و ابن ابی عامر و امثال آنان. ازینرو توضیحاتی دربارۀ پدران ایشان و اشاره باحوال خود آنان ناپسند نخواهد بود، زیرا چنین وزیرانی در عداد پادشاهان‌اند. و دراینجا با یادآوری نکتۀ سودمندی سخن خود را درین فصل پایان می‌دهیم و آن اینستکه تاریخ عبارت از یادکردن اخبار مخصوص به یک عصر یا یک جماعت می‌باشد.

اما ذکر کردن کیفیات عمومی سرزمینها و نژادها و اعصار برای مورخ به منزلۀ اساسی است که بیشتر مقاصد خویش را بر آن‌ها مبتنی می‌کند و تاریخ خود را بوسیلۀ آن‌ها واضح و روشن می‌سازد، و مورخانی بوده‌اند که این مطالب را در تألیفات خود جداگانه و مستقل آورده‌اند، چنانکه مسعودی در کتاب مروج الذهب این شیوه را برگزیده است ودر آن کتاب احوال ملت‌ها و سرزمینها را در روزگار خویش، یعنی سال سیصد و سی، خواه نواحی مغرب و خواه مشرق شرح داده و مذاهب و عادات آنان را یاد کرده و به وصف شهرها و کوه‌ها و دریاها و ممالک و دولت‌ها پرداخته و طوایف و ملت‌های عرب و عجم را یکایک آورده است. ازینرو آثار وی به منزلۀ هدفی برای مورخانست که از آن پیروی می‌کنند و منبعی است که در تحقیق بسیاری از اخبار بدان اعتماد دارند. آنگاه پس از مسعودی، بکری پدید آمد و همان شیوه را تنها در المسالک و الممالک برگزید و از بیان دیگر عادات و احوال ملت‌ها صرف نظر کرد، زیرا از روزگار مسعودی تا دوران بکری تحولات و تغییرات بسیاری در وضع ملت‌ها و نسل‌ها روی نداد.

اما در این عصرکه پایان قرن هشتم است، اوضاع مغرب که ما آن را مشاهده کرده‌ایم دستخوش تبدلات عمیقی گردیده و به کلی دگرگون شده است.

و از آغاز قرن پنجم قبال عرب به مغرب هجوم آوردند و بر ساکنان قدیم آن کشور، یعنی بربرها، غلبه یافتند و بیشتر نواحی و شهرهای آن سرزمین را تصرف کردندو در فرمانروایی بقیۀ شهرهایی که در دست آنا مانده بود شرکت جستند.

گذشته ازین در نیمۀ این قرن، یعنی قرن هشتم، در شرق و غرب، اجتماع بشر دستخوش طاعون (وبا) [۱۱۶]مرگباری شد که در بسیاری از نواحی جمعیت‌های کثیری از ملت‌ها را از میان برد و بسی از نژادها و طوایف را منقرض کرد و اکثر زیبایی‌های اجتماع و تمدن را نابود ساخت، و روزگار پیری دولت‌ها و رسیدن به آخرین مرحلۀ آن‌ها را فراز آورد، ازینرو حمایت و سایۀ دولت‌ها را کوتاه کرد و حدود آن‌ها را هم درهم شکست و قدرت آنان را بزبونی مبدل کرد و عادات و رسوم آن‌ها را به نابودی و اضمحلال دچار ساخت و در نتیجۀ قربانی هزاران افراد بشر، تمدن و عمران زمین نیز رو به ویرانی نهاد و شهرها و بناهای عمومی (آب انبارها، کاروانسراها، مسجدها و جز این‌ها) خراب شد و راهها و نشانه‌های آن‌ها ناپدید گردید و خانه‌ها و دیار از ساکنان تهی شد و دولت‌ها و قبیله‌ها زبون گردیدند و قیافۀ همۀ نقاط مسکونی تغییر یافت و گمان می‌کنم در مشرق هم به نسبت جمعیت و فراخور عمران آن، همین مصائب و تیره بختیها ببار آمده است و گویی زبان جهان هستی در عالم ندای خمول و گرفتگی در داده و مورد اجابت واقع شده است. و خدای وارث زمین و موجودات آنست [۱۱۷].

و هنگامی که عادات و احوال بشر یکسره تغییر یابد، چنانست که گویی آفریدگان از بن و اساس دگرگونه شده‌اند و سرتاسر جهان دچار تحول و تغییر گردیده است، گویی خلقی تازه و آفرینشی نوبنیاد و جهانی جدید پدیدآمده است. اینست که عصر ما به کسی نیازمند بود تا کیفیات طبیعت و کشورها و نژادهای گوناگون را تدوین کند و عادات و مذاهبی را که به سبب تبدل احوال مردم دگرگونه شده است شرح دهد و روشی را که مسعودی در عصر خود برگزیده پیروی کند تا به منزلۀ اصل و مرجعی باشد که مورخان آینده آن را نمونه و سرمشق خویش قرار دهند.

و من درین کتاب خود تا آنجا که برای من میسر باشد این وقایع را در این قسمت مغرب زمین خواه بصراحت و خواه بتلویح در ضمن نقل اخبار یاد خواهم کرد و قصد دارم این تألیف را به احوال نسل‌ها و نژادها و ملت‌های مغرب و بیان دولت‌ها و ممالک آن اختصاص دهم، بی‌آنکه از اقطار دیگر گفتگو کنم زیرا از احوال مشرق و ملت‌های آن اطلاع ندارم و خبرهای منقول برای رسیدن به کنه آنچه من میخواهم کافی نیست.

و مسعودی این قسمت را تکمیل کرده است، زیرا او چنانکه در کتاب خود یاد کرده به سفرهای دور و دراز و سیاحت شهرها و ممالک پرداخته است. ولی با همۀ این هنگامیکه از مغرب سخن رانده است بطور وافی حق مطلب را ادا نکرده است و برتر از هر دانشمندی دانایی دیگر است [۱۱۸]و همۀ دانش‌ها به خدا باز می‌گردد، و بشر ناتوان و زبون می‌باشد و این اعتراف واجب و ضرور است. و هر آنکه خدا یاریگر او باشد همۀ شیوه‌ها بر وی آسان می‌گردد و در مساعی و مقاصد خویش قرین کامیابی می‌شود. و ما به یاری خدا به بیان مقاصد و اغراض این تألیف آغاز می‌کنیم و خدا راهنمای ما براستی و یاریگر است و توکل بر اوست. اینک لازم است مقدمه ای دربارۀ چگونگی وضع حروفی که در زبان عرب نیست که حروف در نطق، چنانکه در آینده شرح آن خواهد آمد، عبارت از کیفیت آوازهایی است که از حنجره بیرون می‌آید و این کیفیت از تقطیع آواز به کوب زبان کوچک و سرزبان با کام و گلو و دندانها یا به کوب لبها عارض می‌شود، پس کیفیات آوازها به سبب دگرگونه شدن این کوب تغییر می‌پذیرد و حروف در گوش متمایز از هم شنیده می‌شوند [۱۱۹]و از آن کلمات درست می‌گردد که با آن‌ها اندیشه‌های خود را به یکدیگر می‌فهمانیم.

همۀ ملت‌ها در نطق کردن این حروف یکسان نیستند. چه ممکن است ملتی دارای حروفی باشد که ملت دیگر آن‌ها را داشته باشد و چنانکه می‌دانیم حروفی را که عرب تلفظ کرده بیست و هشت حرف است و عبرانیان را حروفی است که در لغت ما وجود ندارد چنانکه در زبان ما نیز حروفی است که در زبان آنان یافت نمی‌شود. همچنین فرنگیان و ترکان و بربرها و دیگر ملت‌های غیرعرب هر یک حروفی مخصوص بخود دارند. آنگاه باید دانست که اهل کتاب در عربی برای دلالت کردن حروف شنیدنی حروف نوشتنی مشخصی هم وضع و آن‌ها را مصطلح کرده‌اند تا بتوان آن‌ها را از یکدیگر در شنیدن و کتابت تشخیص داد، مانند وضع الف و باء و جیم و راء و طاء تا آخر بیست و هشت حرف. و اگر به حرفی برخورند که در زبان آنان نباشد حرف مزبور هم در نوشتن و هم در بیان مهمل میماند و چه بسا که برخی ازنویسندگان اینگونه حروف را به شکل حرفی از لغت ما که پیش یا پس از آن واقع است ترسیم می‌کنند، ولی این کار برای دلالت بر تلفظ حرف کافی نیست بلکه سبب تغییر اصل حرف می‌شود.

و چون این کتاب مشتمل بر اخبار بربرها و برخی از ملت‌های عجمی است و در ضمن یادکردن نامها یا کلمات دیگری از آنان، بحروفی بر می‌خوریم که در زبان کتابت ما و هم دراصطلاحاتی که وضع کرده‌ایم حروف مزبور یافت نمی‌شود، از اینرو ناچاریم آن‌ها را بیان کنیم، ولی ما به ترسیم کردن این حروف مجانس آن‌ها، چنانکه یاد کردیم، اکتفا نکردهایم. چه به عقیدۀ ما این روش برای رساندن لهجۀ حرف وافی نیست. بلکه شیوه ای که درین کتاب برگزیده ام اینست که حرف عجمی را چنان قرار دهم که بر هر دو حرفی از حیث لهجه (یعنی مقطع صوتی آن) که در زبان عربی پیش یا پس از آن واقعند دلالت کند تا خواننده حد وسط مخرج آن دو حرف را تلفظ کند، و لهجۀ آن بخوبی ادا شود و این شیوه را از طرز ترسیم حروف اشمام [۱۲۰]در تداول قاریان قرآن و تجویدیان اقتباس کردم. مانند «صراط» در قرائت خلف، چه تلفظ صاد آن نظیر «ص» مفخم [۱۲۱]است و حد وسط میان صاد و زاء می‌باشد. آن‌ها در کتابت این «ص» را می‌نویسند و در داخل آن شکل «زاء» را ترسیم می‌کنند و این وضع می‌رساند که تلفظ این «ص» حد وسط میان صاد و زاء است.

و ازینرو من هر حرفی را که تلفظ آن حد وسط میان دو حرف عربیست بهمین روش ترسیم کرده‌ام، مانند کاف مخصوصی که در لغت بربرها تلفظ آن بین کاف صریح ما و جیم یا قاف است، چنانکه اسم خاص «بلکین» را بصورت کاف نوشته و در پایین آن یک نقطۀ «ج» یا در بالای آن یک یا دو نقطۀ «ق» گذارده‌ام [۱۲۲]تا تلفظ آن میان کاف و جیم یا کاف و قاف را نشان دهد. و این حرف بیشتر در زبان بربرها بکار می‌رود و بکار بردن آنچه از حروف بیگانه به جز کاف مزبور لازم آید بر همین قیاس خواهد بود و آن‌ها را با دو حرف از حروف لغت خودمان که تلفظ آن‌ها بر همین قیاس خواهد بود و آن‌ها را با دو حرف از حروف لغت خودمان که تلفظ آن‌ها حد وسط حرف مزبور باشد می‌نویسیم تا خواننده بداند که تلفظ آن بینابین آن دو حرفست و آن را مطابق آن شیوه بخواند و بدینسان برای تلفظ اینگونه حروف راهنمایی صحیح برگزیده‌ایم و اگر با رسم کردن یکی از هر دو سوی حرف اکتفا می‌کردیم از مخرج آن به کلی دور می‌شدیم و به مخرج حرفی از زبان خودمان توجه می‌کردیم و لغت آن قوم را دگرگون می‌ساختیم، پس دانستن این نکته لازم بود و خدای به فضل و بخشش خود توفیق دهندۀ ما براستی است.

[۴۹] تیه (بکسر «ت» و سکون « » ملفوظ) : بیابانی که رونده در آن هلاک شود... و در اصطلاح بیابانی که موسی، ع، با دوازده سبط بنی اسرائیل که در هر سبط پنجاه هزار نفر بودند در آن بیابان مدت چهل سال سرگردان بودند (غیاث). [۵۰] مقصود نویسنده، عصر خود او است. [۵۱] Nabuchodonosor [۵۲] «ابواب» یا «باب» شهر معروف دربند که در کنار بحر خزر بوده است. [۵۳] مقصود سیف بن عمر اسدی است. [۵۴] ترجمه «متبوع» است، چون دهگانان ایرانی هر یک دارای اتباعی بودند و در سپاهیان قدیم رسم بوده است که هر سرباز جنگی یک تن سلاحدار که سپر و گرز و دیگر وسیال جنگی او را حمل می‌کرد در جنگ بدنبال خود داشته است. [۵۵] جمع سبط (بکسر «س») فرزنده زاده، خواه پسر و خواه دختر. و طایفه ای از فرزندان یعقوب، ع، (غیاث). [۵۶] عطار گوید: چو قوم موسیم در تیه مانده ـ هم از تعطیل در تشبیه مانده. [۵۷] یعنی گروهی را بدین سوی و گروهی را بسوی دیگر می‌ فرستادند و به بهانه انعقاد نیافتن نطفه موسی، از همخوابگی آنان ممانعت می‌کردند. [۵۸] یشا «ن.ل». در (ینی) نامهای خاص چنین است: ایشا. عوبذ. عوفد بن باعزعمیناذاب ـ حمیناذاب ـ رام خضرون. [۵۹] عوفیذ ـ عوبید «ن. ل». [۶۰] عقود اعداد از ده ـ بیست ـ سی ـ تا نود (اقرب الموارد). منظور اینست که به صدهزار و دویست هزار و جز این‌ها نمی‌رسد. [۶۱] اسرائیلیات بر اخبار و احادیثی اطلاق می‌شود که از منابع یهودیان روایت شده و بویژ] در تفاسیر آمده است. و وهب ابن منبه یمانی (متوفی بسال ۱۱۴ ه) را کتابی بهمین نام بوده است. رجوع به کشف الظنون ج ۲ ص ۲۶۱ شود. [۶۲] جمع تبع (بضم «ت» و فتح «ب» مشدد) از سلسله‌های ملوک یمن، و کسی را بدین لقب میخوانند که حضرموت و سبأ و حمیر در تصرف وی باشد. (متهی الارب). [۶۳] بکسر «ح» و فتح «ی» موضعی است در جانب غربی صنعاء یمن. و حمیربن سبأ بن یشحب پدر قبیله ایست از یمن (منتهی الارب). [۶۴] این نام از چاپ پاریس و (ینی) است در چاپ‌های مصر و بیروت: بیلی است. [۶۵] آیا ندیدی که چگونه کرد پروردگارت بقوم عاد ارم، خداوند قامت‌های بزرگ آفریده نشده مانند آن در شهرها (تفسیر ابوالفتوح). [۶۶] یعنی حرکات رفع و نصب و جر، و علم نحو را نیز علم اعراب گویند. [۶۷] این قسمت در (ینی) و چاپ پاریس نیست. [۶۸] فصیله: عشیره و گروهی از انسان (اقرب الموارد). [۶۹] «ذکاء» (باذال) در چاپ بولاق غلط است. [۷۰] امیر در اینجا مرادف استاندار یا والی است. [۷۱] مقصود پیروان و شیعیان عباسیان است که به کمک آن‌ها دودمان مزبور خلافت رسیدند نه شیعیان علی، ع. [۷۲] رجوع به کامل ابن اثیر و حبیب السیر و دیگر کتب تاریخ شود. [۷۳] ابن اثیر گوید: یحیی با فضل ببغداد آمد، رشید او را با محبت فراوان پذیرفت و فرمان داد ثروت بسیاری به وی بخشند، سپس او را زندانی کرد و در زندان بمرد. [۷۴] (آن شخص ساعی که آمده بود گفت) و چیست مرا که عبادت نکنم کسی را که مرا آفرید، [۷۵] در باره این داستان رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج ۱ ص ۱۲۹ شود. [۷۶] اکاربر اصحاب نبی، ص، در مورد تحریم نبیذ اختلاف نظر داشته‌اند. [۷۷] رجوع به «عقد الغرید، جلد هشتم» شود. [۷۸] رجوع به عقدالفرید، جلد هشتم، زیر عنوان «زواج المأمون ببوران» و هزار و یکشب، شب ۲۷۹ تا شب ۲۸۲، شود. [۷۹] در (ینی) هم اوائی است نه ابنیه. [۸۰] ﴿وَٱللَّهُ يَهۡدِي مَن يَشَآءُ. [۸۱] بساسیری نسبت به بسا یا فسا است. رجوع به راحه الصدور ص ۹۷. چاپ لیدن و تاریخ گزیده (فهرست) چاپ دکتر نوابی و لغت نامه دهخدا شود. [۸۲] شصتمین شعر قصیده زهیر بن ابی اسلمی از قصاید معلقات سبع. [۸۳] ﴿إِنَّهُۥ لَيۡسَ مِنۡ أَهۡلِكَۖ إِنَّهُۥ عَمَلٌ غَيۡرُ صَٰلِحٖۖ فَلَا تَسۡ‍َٔلۡنِ مَا لَيۡسَ لَكَ [۸۴] در برخی چاپ‌ها «الطحاوی» است. [۸۵] در چاپ‌های مصر و بیروت ۴۶۰ ذکر شده و صحیح همان چاپ پاریس است. [۸۶] در چاپ‌های مختلف «بخ» و «بلخ» ، ولی صحیح «فخ» است که در چاپ پاریس نیز چنین است (بفتح ف) و بقول صاحب منتهی الارب موضعی است به مکه که قبر ابن عمر در آن واقع است. واقعه فسخ در ذوالقعده سال ۱۶۹ هـ (ماه مه ۷۸۶ م) روی داد که حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب، ع، بر ضد خلیفه عباسی الهادی قیام کرد و به مکه لشکر کشید و گروهی از اعضای خاندانش را در پیرامون آن گرد اورد که در میان آنان عموهای وی ادریس و یحیی نیز دیده میشدند و حسن در محلی که در سه میلی مدینه واقع است در نتیجه نبرد با گروهی از لشکریان خلیفه کشته شد و ادریس از میدان نبرد گریخت و موفق شد از مصر عبور کند و به مغرب اقصی (مراکش) پناه برد (حاشیه دسلان، ج۱). [۸۷] «وصیف» و «بغا» دو تن از سرداران ترک بودند که در بارگاه خلیفه به خدمتگزاری مشغول بودند و بر دستگاه خلافت تسلط کامل داشتند. [۸۸] «ممالک» در چاپ‌های مصر غلط و «ممالک» صحیح است. [۸۹] اشاره به: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا ٣٣[الأحزاب: ۳۳]. [۹۰] «دخیل» کسی است که داخل در قومی شود و خود را به آنان نسبت دهد ولی از ایشان نباشد. [۹۱] ترجمه کلمه «دروب» «جمع درب» است که به گفته دسلان هم اکنون نیز در قسمت افریقیه شمالی بر کوچه هایی اطلاق می‌شود که انتهای آن‌ها بوسیله درهایی بسته می‌شود. رجوع به ترجمه دسلان شود. [۹۲] خبر تواتر خیر ثابتی است که بر السنه قومی جاری باشد چنانکه نتوان تصور کرد همه آنان بر کذب توافق کرده‌اند. و رجوع به کلمه متواتر در تعریفات جرجانی شود. [۹۳] ترجمه این جمله است: «لایبلغ مداحدهم و لا نصیفه». [۹۴] علم را تعریفات بسیاری است، از آن جمله: اعتقاد جازم مطابق واقع و دریافتن چیزی بر آنچه هست.... (تعریفات جرجانی). [۹۵] «یقین» در لغت علمی است که در آن شک نباشد، و در اصطلاح اعتقاد به چیزی است به اینکه چنین است با اعتقاد در آنچه ممکن نیست به جز این چنین باشد. (تعریفات جرجانی). [۹۶] اعتقاد به فرمان خدا و ترک اعتراض در آنچه مناسب نیست. (تعریفات جرجانی). [۹۷] «مساوات» و «مشابهت» از اصطلاحات علم اصول فقه است و چنانکه در موارد دیگر هم می‌بینیم ابن خلدون اغلب زبان علمی عصر خویش را که زبان فقه و حدیث و منطق و کلام و مانند این‌ها بوده بکار می‌برد. او خود مساوات و مشابهت را در صفحه ۴۵۳ چاپ الکشاف چنین تفسیر میکند: یکی از طرق استدلال صحابه در اصول فقه چنان بوده که اشیاء مشابه و همانند را با اجماع و تسلیم شدن به یکدیگر با هم می‌سنجیده و آن‌ها را مورد مطالعه قرار می‌داده‌اند زیرا بسیاری از واقعات پس از پیامبرصدر شمار نصوص ثابت مندرج نبوده است ازینرو این گونه واقعات را با مسائل محقق و مسلم مقایسه می‌کرده و آن‌ها را به امور منصوص ملحق می‌ساخته‌اند به شرایطی که در این الحاق آن مساوات و مشابهت میان دو چیز مشابه تصحیح شود. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل «تساوی» آورد: برابر شدن دو چیز ودر نزد متکلمان و حکما عبارت از وحدت در «کم» باشد خواه در عدد و خواه در مقدار و آن را «مساوات» نیز نامند و مساوات و تساوی در نزد علمای منطق عبارت از صدق هر یک از دو مفهوم بر جمیع چیزهایی است که دیگری بر آن صدق میکند وبنابراین ناطق و کاتب متساویند. و گاهی هم برای اشتراک در ذاتیات یعنی جمیع آن‌ها اطلاق میشوند و در ذیل «تشابه» گوید: در نزد متکلمان اتحاد در «کیف» است و آن را «مشابهت» نیز گویند و صاحب احوال گفته است مشابهت در اصطلاح کلامی اتحاد در عرض است (ص ۷۹۲ باختصار). [۹۸] در چاپ‌های مصر «حوطی» است در «ینی» یحیی الجوطی بن محمد بن یحیی العدام. [۹۹] عدام «چاپ پاریس» و دسلان این صورت را برگزیده و می‌نویسد: املای صحیح آن نامعلومست، در وصفی که در ترجمه فرانسه تاریخ بکری راجع با فریقیه شمالی دیده می‌شود عدام است... (ترجمه دسلان). در (ینی) نیز عدام است. [۱۰۰] شعوذه و شعبذه (بر وزن مرحله): سبکدستی، چون سحر و افسون که چیزی در چشم برخلاف آنچه هست دیده شود. و بازی که به سحر و فن کنند (اقرب الموارد) و (غیاث). [۱۰۱] موحدان: مردم اسپانیا آن‌ها را (Almohades) می‌گفتند. فرقه ای که بعنوان اعتراض بر عقاید مسلمانان مشبهی و مجسمی قیام کردند و برخلاف ایشان بنفی تشبیه و تجسم در باب ذات باری تعالی عقیده داشتند (تاریخ طبقات اسلامی، لین پول). [۱۰۲] (از اعلام نخبه الدهر). [۱۰۳] ﴿سُنَّتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي قَدۡ خَلَتۡ فِي عِبَادِهِۦۖ [۱۰۴] صاحب تاج العروس آرد: و مصامد، جلاد و ضراب از صامده فهو مصامد. و «مصموده» قبیله ایست از بربر در مغرب و ایشانرا مصادمده گویند، سرداران شوکت و عددند. و یاقوت در معجم البلدان گوید: مصامده نسبت به مصموده است و آن قبیله ایست در مغرب و در آن موضعی است که بایشان معروفست. محمد بن تومرت صاحب دعوت بنی عبدالمؤمن در میان ایشان بود تا در مغرب بر بلاد بسیاری غلبه یافت و دعوت او به کمال رسید. و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام این پول شود. [۱۰۵] نام یکی از گروههای قبیله مصامده است. صاحب الاعلام در ذیل «ابن تومرت» می‌آورد: و او از قبیله «هرغه» (مصامده) بود و این قبیله به حسن بن سبط منسوبست (از الاعلام زرکای). [۱۰۶] ﴿وَإِلَى ٱللَّهِ عَٰقِبَةُ ٱلۡأُمُورِ ٢٢. [۱۰۷] مقصود ایرانیان عهد هخامنشی و مادها یا دوره افسانه ای است. [۱۰۸] این نظریه متکی بر عادات اعراب جاهلیت است که در میان آنان تعلیم و تعلم وجود نداشت و معلم را عنصری زبون میدانستند ولی در میان ایرانیان بتصدیق خود ابن خلدون که خواهد آمد روزگاری حرفه ای شریف بوده و هم پس از اسلام بنا به حدیث معروف «من علمنی حرفا فقد سیرلی عبدا!» معلم مکانتی بلند داشته است. [۱۰۹] جمع «نص» و «نص» چیزی است که به جز بر یک معنی متحمل نباشد و به قول برخی «نص» آن است که احتمال تأویل از آن مفهوم نشود. (تعریفات جرجانی) [۱۱۰] صفت راسخی است در نفس، چنان که به سبب فعلی برای نفس هیئتی که آن را کیفیت نفسانی نامند حاصل آید و تا هنگامی که به سرعت زوال یابد آن را حالت نامند ولی هر گاه تکرار شود و نفس با آن ممارست کند چنانکه این کیفیت در آن رسوخ یابد و دیر زوال پذیرد آن را ملکه نامند و عادت و خلق را نیز میتوان بر همین روش سنجید (تعریفات جرجانی). [۱۱۱] ابن ابی عامر وزیر حکم بن الناصر در روزگار هشام بن حکم اواخر قرن چهارم هجری بر ضد هشام قیام کرد و با مکر و دسیسه بر اوضاع تسلط یافت و اندلس را از زیر نفوذ خلفای اموی بیرون آورد و ملوک طوایف اندلس را بنیان نهاد. [۱۱۲] هشام بن حکم بن عبدالرحمن الناصر ابوالولید، المؤید اموی از خلفای دولت اموی ۳۵۵ـ۴۰۳ هـ ۹۶۱ـ۱۰۱۲ م (الاعلام زرکلی ج ۳). [۱۱۳] طوایف (چاپهای مصر و بیروت) غلط و صحیح صوایف (چاپ پاریس و «ینی» است. [۱۱۴] عصبیت: در لغت به معنی تعصب است چنانکه مرد از حریم قبیله و دوست خویش دفاع کند و با جدیت در راه پیروزی آنان بکوشد. کلمه مزبور منسوب به «عصبه» (به فتح ع ـ ص) می‌باشد که نزدیکان و خویشاوندان پدری انسانند زیرا ایشان کسانی هستند که از حریم اعضای خاندان خویش دفاع می‌کنند. این کلمه بدین معنی ستوده است. ولی عصبیت ناپسند در این حدیث «هر آنکه به عصبیتی دعوت کند و در راه عصبیتی بجنگد، از ما نیست» عبارت از تعصب اعضای یک قبیله بر ضد اعضای قبیله دیگر است بی‌آنکه مربوط به دیانت باشد چنانکه قبیله سعد بر ضد قبیله جرهم به جنگ و کشمکش می‌پرداخت، و منسوب به عصبه یعی وابستگان و دار و دسته مردست، آنان که در باره او تعصب نشان می‌دهند خواه ظالم باشد و خواه مظلوم هر چند این گروه از خویشاوندان او باشند. ودر (فتاوی خیریه) آمده که عصبیت از موانع قبول شهادت است و این نوع عصبیت چنانست که کسی دیگری را دشمن بدارد از اینرو که از خاندان فلان یا از قبیله بهمانست و علت آن واضح است زیرا بچنین عصبتی همچون ارتکاب امر حرام است و چنانکه در حدیث یاد کرده دیدیم موجب فسق می‌شود و شهادت فاسق پذیرفته نیست (از گفتار استاد ابوالوفا، حاشیه چاپ‌های مصر و بیروت). ولی ابن خلدون از کلمه «عصبیت» مفهوم وسیعتری را در نظر می‌گیرد چنانکه صاحب دراسات گوید: نظریه عصبیت از مهمترین و شگفت ترین نظریه هایی است که واضع آن ابن خلدونست و میتوان گفت این اندیشه به منزله محوری است که بیشتر تحقیقات اجتماعی وی در پیرامون آن دورمی زند و کلیه تحقیقات «اجتماع سیاسی» مقدمه او بدین نظریه می‌پیوندد و مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم ـ ازین حدیث ـ وی بطور کلی وعمومی طریقه کاملی در باره نظریه عصبیت بدست آورد زیرا وی این نظریه را به تدریج بنیان می‌نهد و این طریقه را قسمت به قسمت ایجاد می‌کند همچنانکه همه متفکران نظریه‌های علمی خویش را بهمین روش تنظیم می‌کنند. رجوع به ص ۳۳۳ تا ص ۳۰۳ دراسات و مقدمه مترجم شود. اینست که محققان عرب در دوره معاصر که در باره مقدمه ابن خلدون تحقیقاتی کرده‌اند موضوع عصبیت را بسیار مورد تجزیه و تحلیل قرار داده‌اند و مافقط مختصرترین و سودمندترین تعریفی را که دکتر احمد فرید رفاعی از عصبیت کرده و منظور ابن خلدون را تا حدی تفسیر می‌کند در اینجا به نظر خوانندگان می‌رسانیم: عصبیت همکاری و یارگیری به یکدیگر است و میان کسانی حاصل می‌شود که یکی از پیوندهای زندگی آنان را به هم نزدیک کند مانند خویشاوندی نزدیک یا دور یا همدینی و یا هم مسلک در یک عقیده سیاسی، پس معلوم میشود که عصبیت از مسائل طبیعی عالم وجود است چه نمی‌توان گفت یک قبیله یا یک ملت بخصوص بدان اختصاص دارد یا به یک نژاد معین مربوط است یا در عصر ویژه ای متداول بوده است و همچنانکه در میان ملل بادیه نشین یافت میشود در میان شهرنشینان نیز وجود دارد، و بنابراین کلیه تبلیغات ملی و مسلکی و احساسات مروبط بغرور ملی و نژادی را میتوان نوعی از عصبیت به معنی وسیع تر آن شمرد (ص ۷۶، ج ۱، کتاب العصر المأمون، تألیف دکتر احمد فرید رفاعی). و رجوع به «فلسفه ابن خلدون الاجتماعیه، ص ۸۳ تا ص ۹۶» و «تاریخ تمدن اسلامی، تألیف جرجی زیدان، ج۴، چاپ مصر، ص ۵۸» شود. [۱۱۵] ترجمه «صنایع» است که دسلان آن را مخلوق «Creature» ترجمه کرده و می‌نویسد: مؤلف این کلمه را به معنی کسانی بکار می‌برد که مورد عنایت و حمایت دودمان سلطنت واقع میشوند و سلطان آنان را از گمنامی بمناصب و درجات دولتی می‌رساند، و به نظر این مترجم کلمه ساخته شدگان در فارسی مناسب تر است. [۱۱۶] وبای مزبور در سال ۱۳۴۸ میلادی بروز کرده و از وحشتناک ترین وباهای تاریخی بوده است که سرتاسر آسیا و افریقا و اروپا را دچار ساخته است و در همین وبا مؤلف این کتاب پدر و مادر خود را از دست داده است. [۱۱۷] اشاره به آیه: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَرِثُ ٱلۡأَرۡضَ وَمَنۡ عَلَيۡهَا وَإِلَيۡنَا يُرۡجَعُونَ ٤٠[مریم: ۴۰]. [۱۱۸] ﴿وَفَوۡقَ كُلِّ ذِي عِلۡمٍ عَلِيمٞ ٧٦. [۱۱۹] رجوع به رساله (مخارج حروف) تألیف ابن سینا، ترجمه آقای دکتر خانلری شود. [۱۲۰] اشمام (بکسر همزه) در لغت به معنی بوییدن و بویانیدنست (غیاث). و در اصطلاح قراء و نحویان عبارت از اشاره به حرکت است بی‌انکه آواز کنند (اقراب الموارد). [۱۲۱] در چاپ‌های مختلف «معجم» یا «مقحم» است ولی دسلان به نقل از نسخه C که در دسترس وی بسوده «مفخم» را ترجیح داده است یعنی دارای تفخیم چه تفخیم در اصطلاح قراء به معنی فتح است و گویند بر حسب حدیث حاکم که: «قرآن بتفخیم نازل شده است» قرائت آن بتفخیم مستحب است و برخی گویند: تفخیم آنست که قرآن را مردانه بخوانند نه همچون زنان آواز را فرو آورند. رجوع به اقرب الموارد شود. در نسخه «ینی» نیز مفخم است. [۱۲۲] در رسم الخط مشرق و مصر بالای قاف دو نقطه می‌گذارند، ولی در رسم الخط مغرب «موریتانی» تنها با گذاشتن یک نقطه اکتفا می‌کند (حاشیه دسلان، ص ۷۰ ج۱)