فصل سیام: در ولایت عهد
در فصول پیش دربارۀ امامت و توافق آن با اصول شرع گفتگو کردیم. از این رو که مصلحت در آن است و البته حقیقت امامت برای اینست که امام در مصالح دین و دنیای مردم در نگرد، چه او ولی و امین آنان است و چون در دوران زندگی خویش مصالح ایشان را مورد توجه قرار میدهد لازم میآید که پس ازمرگ هم به حال ایشان در نگرد و پس از خود کسی را برای ایشان تعیین کند همچنان که خود او عهده دار امور مردم بود، کسی که به وی در امر امامت اعتماد و وثوق داشته باشند همچنان که به رأی و نظر وی اعتماد داشتند. و به کار بستن و انعقاد امر ولایت عهد در شرع به اجماع [۱۱۰۳]امت معلوم شده است زیرا در عهد ابوبکرسبرای عمر ولایت عهد در محضر گروهی از صحابه س به وقوع پیوست و آنها عهد ابوبکر را بکار بستند و طاعت از عمر را بر خود واجب شمردند.
و همچنین است عهد عمرسدر شوری در نزد شش تن از بقیه ده تن (عشرۀ مبشره) [۱۱۰۴]تا خلافت را پس از وی به شخص شایسته ای واگذار کنند و برای مسلمانان خلیفه ای برگزینند. وظیفۀ مزبور را یکی به دیگری واگذار کرد تا سرانجام این کار برعهدۀ عبدالرحمن بن عوف محول شد و وی اجتهاد و بررسی کامل کرد و با مسلمانان به مناظره و بحث پرداخت و دریافت که مسلمانان همه بر عثمان و علی متفق و همرایاند پس وی عثمان را برای بیعت بر این امر برگزید زیرا عثمان با عبدالرحمن ابن عوف دربارۀ لزوم اقتدای به شیخین در هر امری که در برابر اجتهاد وی پدید آید موافقت داشت. پس امر خلافت عثمان بدین سان محرز شد و با وی پیمان بستند وهمه گروه مشورت کنندگان صحابه در شورای نخست ودوم حاضربودند و هیچکس از آنها را انکار نکرد و این واقعه نشان میدهد که هم صحابه سبر صحت آن عهد متفق و همرأی بوده و به مشروعیت آن آگاهی داشتهاند و چنان که معلوم است اجماع حجت به شمار میرود.
و اگر امام پدر یا پسرش را به ولیعهدی برگزیند نمیتوان به وی تهمت بست زیرا وی در حیات خود مصون است که به کار مسلمانان درنگرد پس اولی آن است که پس از مرگ هم در این باره فرجام ناسازگاری را بردوش نکشد. ولی این نظر مخالف عقیدۀ کسانی است که در جانشین کردن پدر و فرزند هر دو او را متهم میسازند یا نظریۀ گروهی که تنها دربارۀ ولیعهدی پسر به وی تهمت میبندد و با جانشین کردن پدر مخالفتی ندارند، لیکن بر خلاف این نظریه باید گفت که امام به طور مطلق در تعیین جانشین خود دور از تهمت و شک و گمان است به خصوص وقتی موجبی وجود داشته باشد که در آن ایثار مصلحت یا بیم مفسده ای باشد آن وقت تهمت در این باره به کلی منتفی میشود چنان که معاویه دربارۀ ولیعهد ساختن پسرش یزید مصلح را در نظر گرفت، چه عمل معاویه هر چند با موافقت مردم انجام یافت و همین توافق برای امر ولایت عهد حجتی است، ولی آنچه معاویه را به برگزیدن پسرش یزید برای ولایت عهد برانگیخت ودیگری را در نظر نگرفت بیشک مراعات مصلحت در اجتماع مردم و هم آهنگ ساختن تمایلات ایشان بود زیرا اهل حل و عقد که درین هنگام از خاندان امویان به شمار میرفتند همه برولایت عهد یزید همرأی و متفق بودند و به خلافت دیگری جز از یزید تن در نمیدادند در حالیکه آنان دستۀ برگزیدۀ قریش و تمام پیروان مذهب بودند و از میان ملت اسلام یا عرب خداوندان غلبه و جهانگشایی به شمار میرفتند. از این رو معاویه یزید را بر دیگر کسانی که گمان میکرد از وی برتر و شایسته ترند ترجیح داد و از فاضل عدول کرد و مفضول را برگزید به سبب آن که به اتفاق و همرایی و متحد بودن تمایلات و آرزوهای مردم بسیار شیفته بود و میدانست که وحدت کلمه در نزد شارع از اینگونه امور مهمتر است. و هرچند به معاویه جز این هم گمان نمیرفت، چه عدالت او درک صحبت رسولصمانع از روشی جز این بود و حضور داشتن اکابر صحابه هنگام تعیین ولایت عهد و سکوت آنان در باره دلیل بر منتفی شدن هرگونه شک و تردید در او است چه آنان کسانی نبودند که در راه حق سازش کاری و نرمی نشان دهند و معاویه هم از کسانی نبود که در قبول حق حمیت مانع او شود [۱۱۰۵]زیرا آنان همه مقامی والاتر از آن داشتند که دربارۀ ایشان بتوان این گونه تصورات کرد و عدالت آنان مانع از آن بود.
و امتناع عبدالله بن عمر را از این امر باید بر پرهیزگاری او حمل کرد که از دخالت در هر یک از این امور، چه مباح و جه محظور، اجتناب میورزید چنان که او بدین شیوه و رفتار معروف بود.
و در مخالفت با پیمان ولایت عهدی یزید که اکثریت بر آن متفق و هم رأی بودند کسی به جز ابن الزبیر و مخالفان نادری که معروف است باقی نماند. گذشته از این نظیر این پیش آمد که خلفا فرزندان خویش را به جانشینی برگزینند پس از معاویه هم روی داده است و خلفایی که در تحری حق بودند و بدان عمل میکردند مانند عبدالملک و سلیمان از خاندان امویان و سفاح و منصور و مهدی و رشید از عباسیان و امثل ایشان از کسانی که عدالت و حسن رأی و توجه ایشان به مسلمانان محرز شده بود نیز فرزندان خود را به ولایت عهد برگزیدهاند و نمیتوان آنان را عیبجویی کرد که چرا از سنن و شیوههای خلفای چهارگانه خارج شده و پسران و برادران خود را به ولایت عهد برگزیدهاند. زیرا شأن ایشان به جز شأن آنان است، چه آنها در روزگاری خلافت میکردند که هنوز طبیعت و خاصیت کشورداری پدید نیامده و رادع و حاکم بر مردم عواطف دینی بود و هر فردی در وجود خود حاکمی وجدانی و دینی داشت که او را از ارتکاب اعمال خلاف دین منع میکرد. از اینرو خلفای مزبور کسانی را به جانشینی خود تعیین میکردند که فقط از لحاظ دینی مورد قبول و رضای عموم باشد و چنین کسی را بر دیگر افراد ترجیح میدادند و کسانی را که درصدد رسیدن بدین پایه برمی آمدند به همان رادع و وجدان دینی شان تسلیم میکردند.
ولی پس از خلفای چهارگانه و از آغاز خلافت معاویه عصبیت به نهایت مرحلۀ خود که پادشاهی و کشور داری است رسیده و رادع و حاکم دینی ضعیف شده بود و نیاز به حاکم و رادعی داشتند که از طریق پادشاهی و عصبیت بر آنان مسلط شود. از این رو اگر کسی را به ولایت عهد برمی گزیدند که عصبیت قومی آنان را راضی نمیکرد عصبیت آن را زد میکرد و امر ولایت عهدی وی به سرعت از هم میگسیخت و در میان جماعت و امت اختلاف و جدایی روی میداد. مردی از علی رضی الله عنه پرسید: چرا مسلمانان دربارۀ خلافت تو اختلاف کردند ولی نسبت به ابوبکر و عمر خلافی روی نداد؟ فرمود: «زیرا ابوبکر و عمر بر کسانی چون من حکومت میکردند و من امروز بر امثال تو حاکمیت دارم». و این گفتار اشاره به رداع و حاکم وجدانی و دینی است. گذشته از این مگر داستان مأمون را نشنیده ای که چون علی بن موسی بن جعفر صادق را به ولایت عهد برگزید و او را رضا موسوم کرد چگونه عباسیان این عمل او را انکار کردند و به نقض بیعت با وی پرداختند و با عموی مأمون، ابراهیم بن مهدی، بیعت کردند و آن همه هرج و مرج و اختلاف و راهزنیها روی داد و انقلابات پدید آمد و انقلابگران و خروج کنندگان بسیاری آشکار شدند وچیزی نمانده بود که حکومت او واژگون شود تا آن که مأمون به سرعت از خراسان به بغداد آمد و امر خلافت آنان را به معاهد آن بازگرداند. بنابراین در امر برگزیدن ولی عهد در نظر گرفتن آراء و تمایلات قومی ضروری و اجتناب ناپذیر است، زیرا مقتضیات عصرهای گوناگون نسبت به وقایع مختلفی که در آنها روی میدهد و قبایل و عصبیتهایی که در آنها پدید میآیند متفاوتست و همچنین نسبت به مصالح گوناگون نیز فرق میکند و برای هر یک از آنها حکم خاصی است از لطف خداوند به بندگانش. ولی اگر مقصود از تعیین ولیعهد حفظ وراثت مقام امامت باشد که به ارث به پسران ایشان برسد. چنین منظوری با مقاصد دینی موافقت ندارد، زیرا خلافت و امامت امریست از جانب خدا که آن را به هر یک از بندگان خود بخواهد اختصاص میدهد و سزاست که تا حدامکان در ولایت عهد حسن نیت باشد از بیم عبث و باطل شدن مناصب دینی. و پادشاهی مخصوص خداست آن را به هر که بخواهد میبخشد [۱۱۰۶]. و در ضمن این گفتار به مسائلی برخوردیم که ناچاریم حقیقت آنها را بیان کنیم. نخست آن که یزید در روزگار خلافت خود بفسق دست یازدیده است ولی مبادا هرگز گمان بری که معاویه، رض، ازین رفتار وی آگاه بوده است چه او عادلتر و افضل از آنست که چنین تصوری دربارۀ وی روا داریم بلکه معاویه در ایام حیات خود یزید را از شنیدن غنا (موسیقی) سرزنش مینمود و وی را از آن نهی میکرد و حال آن که چنین خطا و عیبی نسبت به اعمال فسق و فجور کوچکتر از آنست که با آن که عقاید فتاوی علما دربارۀ غنا یکسان نبود و در آن اختلاف نظر داشتند. و چون یزید مرتکب فسق و فجور شد در آن موقع صحابه نسبت به وضع او اختلاف نظر پیدا کردند، از آن جمله دستهای از آنان به قیام بر ضد او معتقد بودند و به همین سبب بیعتش را نقض کردند مانند حسین، ع، و عبدالله بن زبیرسو کسانی که از آنان پیروی کردند. و گروه دیگری از صحابه از این گونه مخالفتها امتناع ورزیدند چه نتیجۀ آن را برانگیختن فتنه و آشوب و فزونی خونریزی میدانستند و در عین حال خود را از مقاومت در برابر زید عاجز میدیدند زیرا شوکت و تسلط وی در آن روزگار نیروی قبیله ای خاندان امویان به شمار میرفت و جمهور اهل حل و عقد امور از خاندان قریش بودند و کلیۀ عصبیت مضر از آنها پیروی میکردند و بنابراین بزرگترین شوکت و قدرت به شمار میرفت و کسی را تاب مقاومت با چنین قدرتی نبود و به همین علت از مخالفت با وی خودداری ورزیدند و به دعاکردن پرداختند تا مگر خدا وی را هدایت کند و از شرش رهایی یابند. حال اکثریت مسلمانان برین منوال بود و همۀ آنها مجتهد بودند و نباید روش هیچیک از دو گروه را انکار کرد زیرا آنها مقاصدی نیک داشتند و در راه خیر گام بر میداشتند و تحری آنان از حق وحقیقت معروفست، و خدای ما را بر اقتدا و پیروی از آنان توفیق بخشد.
موضوع دوم کار جانشینی پیغمبرصو ادعای شیعیان است که میگویند پیامبر وصیت کرده است علیس جانشین وی باشد در صورتی که صحت این امر محرز نشده و هیچیک از ائمه اخبار آن را نقل نکرده است و آنچه در صحیح آمده که پیامبر دوات و کاغذ خواست تا وصیت خود را بنویسد و عمر از این کار منع کرد خود دلیل واضحی است بر این که وصیتی روی نداده است.
همچنین گفتار عمرسهنگامی که مورد سوء قصد واقع گردید [۱۱۰۷]و از وی پرسیدند تا جانشینی برای خود برگزیند بر همین امر دلالت میکند که گفت: اگر جانشینی تعیین کنم، همانا کسی که از من بهتر است جانشین تعیین نکرد (مقصودش ابوبکر است) و اگر این امر را فرو گذارم کسی که از من بهتر است آن را فرو گذاشته است. یعنی پیامبرصجانشین تعیین نکرد. [و صحابه ای که حاضر بودند با او موافقت داشتند که رسولصوصیت نکرده و کسی را به ولایت عهد برنگزیده است] [۱۱۰۸].
و همچنین گفتار علیسبه عباسسهنگامی که عباس او را دعوت کرد که نزد پیامبر بروند و تکلیف خویش را در برابر وصیت و جانشین از وی بپرسند علی از رفتن نزد رسول، ص، امتناع کرد و گفت: همانا اگر از این امر ممنوع شدهایم پس نباید تا پایان روزگار در آن طمع ببندیم.
و این گفتار دلیل بر آنست که علیسدانسته بود که پیامبرص وصیت نفرموده وهیچکس را به جانشینی خود برنگزیده است.
و شبهۀ فرقۀ امامیه درین باره بدان سبب است که ایشان امامت را از ارکان و اصول دین میپندارند در صورتی که چنین نیست بلکه این امر از مصالح عامه است که به نظر خلق واگذار شده است و اگر از ارکان دین میبود آن وقت مانند نماز مورد اهمیت قرار میگرفت و پیامبر کسی را به جانشینی خود بر میگزید، همچنان که ابوبکر را در امر نماز به جای خود تعیین کرد، و این امر شهرت مییافت چنان که امر نماز شهرت یافت. و استدلال صحابه بر خلافت ابوبکر به قیاس آن بر نماز است که گفتند رسول خداصدر امر دین مان به ابوبکر رضا داد آیا ما در امور دنیوی خویش به وی رضا ندهیم؟ و خود دلیل بر اینست که وصیتی دربارۀ جانشین پیامبر روی نداده است و نشان میدهد که امامت و معین کردن وصی برای آن چنان که امروز بدان اهمیت میدهند در آغاز اسلام مورد توجه نبوده است و امر عصبیت که بر مقتضای آن به اجتماع و همکاری و اختلاف و پراکندگی مردم از مجاری عادت مینگرند و آن را نیک رعایت میکنند در صدر اسلام اهمیتی نداشته است، زیرا امر دین و اسلام یکسره از راه خوارق عادات انجام مییافت از قبیل متحد ساختن دلها در حفظ و نگهبانی دنی و فداکاری و جانسپاری مردم در راه نشر و پیشرفت آن.
و این همه ایمان و فداکاری به سبب احوال و کیفیاتی بود که همه روزه مشاهده میکردند از قبیل حضور فرشتگان در نبردها برای پیروزی یافتن ایشان و تردد خبرآسمان در میان ایشان و تجدید خطاب خدا و آیات قرآن که در هر حادثه برایشان عصبیت نداشتند، زیرا «صبغت» آیین انقیاد و اذعان همۀ مردم را فراگرفته بود و این معجزات و خوارق عادت پی درپی و کیفیات آسمانی و الهی که روی میداد و رفت و آمد فرشتگان که مردم را بیمناک ساخته و از پیاپی آمدن آنها دهشت زده شده بودند، همۀ اینها آنان را دعوت میکرد و آن چنان وضعی غیرعادی به وجود آورده بود که امر خلافت و پادشاهی و برگزیدن ولیعهد و عصبیت و همه این انواع مستهلک در این موج بود [۱۱۰۹]چنان که چگونگی وقوع آنها را میدانیم.
اما همین که آن مدد «آسمانی» در نتیجۀ از میان رفتن آنهمه معجزات و سپس به علت سپری شدن قرنی که مردم آنها را به چشم دیده بودند از دست رفت [۱۱۱۰]، آن آیین انقیاد و فرمانبری هم رفته رفه تغییر یافت و خوارق از میان رفت و فرمانروایی برعادت قرار گرفت چنان که پیش از اسلام بود. پس باید پند گرفت از این که امر عصبیت و مجاری عادات در آنچه از آنها ایجاد میشود دارای مصالح و مفاسد است و چنان که میپنداشتند پادشاهی و خلافت و ولیعهدی آنها از مهمترین امور مسلم به شمار میرفت، در صورتی که در آغاز اسلام چنین نبود باید در نگریست که چگونه خلافت در دوران پیامبرص بیاهمیت بود چنان که دربارۀ آن عهدی انجام نگرفت (و ولیعهدی تعیین نگردید) سپس در روزکار خلفا رفته رفته تا حدی اهمیت یافت از این رو که نگهبانی و حمایت ممالک اسلامی و امر جهاد و کیفیت ارتداد وموضوع فتوحات آن را ایجاب میکرد، آنها در انجام دادن و ندادن ولایت عهد مختار بودند چنان که از قول عمر، رض، یاد کردیم.
ولی اکنون مسئله خلافت و ولایت عهد از نظر علاقه به حفظ کشور و انجام دادن مصالح مردم از مهمترین امور به شمار میرود و هم در این روزگار موضوع عصبیت نیز در آن محلوظ میباشد که در حقیقت راز بقای اتحاد و ارتقای جمعیت هاست و وسیلۀ بزرگیست که اجتماعات را از جدایی و تفرقه و شکست و خواری حفظ میکند ومنشأ اجتماع و توافق و همکاری است که مقاصد و احکام شریعت را تضمین میکند. (پس این نکات را بفهم و حکمت خدا را در آفرینش و موجودات او دریاب) [۱۱۱۱]
موضوع سوم مسئله جنگهایی است که در صدر اسلام میان صحابه و تابعان روی داده است.
باید دانست که اختلاف آنان دربارۀ امور دینی است و از اجتهاد در ادلۀ صحیح و مدارک معتبر ناشی شده است. و هرگاه در موضوعی اختلاف نظر میان مجتهدان روی دهد، اگر بگوییم حق در مسائل اجتهادی یکی از دوطرف است و آن که بدان نرسیده مخطی است، پس چون جهت آن به اجماع تعیین نمیشود. کل بر احتمال اصابت باقی میماند و مخطی آن نامعین میباشد و به خطا نسبت دادن کل به اجماع مردود است.
و اگر بگوییم (رای) کل حق و هر مجتهدی مصیب است پس سزاوارتر آن است که خطا و به غلط نسبت دادن را نفی کنیم و غایت اخلاقی که میان صحابه و تابعان است این است که خلافی اجتهادی است دربارۀ مسائل دینی مبتنی بر ظن وحکم (فقهی و اصولی) آن همین بود که یاد کردیم و اختلافاتی که در این باراه (اجتهاد) در اسلام روی داده عبارتست از : واقعۀ علی با معاویه و هم واقعۀ آن حضرت با زبیر و عایشه و طلحه، و واقعۀ حسین با یزید، و واقعۀ ابن الزبیر با عبدالملک.
اما واقعۀ علی بدان سبب بود که مردم هنگام کشته شدن عثمان در نواحی و شهرهای مختلف پراکنده بودند و در بیعت با علی حضور نداشتند و آنان هم که حضور داشتند گروهی از ایشان بیعت با علی را پذیرفتند و گروهی از آن خودداری کردند تا مردم همه گرد آیند و بر امامی متفق شوند و اینان عبارت بودند از: سعد و سعید و ابن عمر و اسامه بن زید و مغیره بن شعبه و عبدالله بن سلام و قدامه بن مظعون و ابوسعید خدری و کعب بن عجره [۱۱۱۲]و کعب بن مالک و نعمان بن بشیر و حسان بن ثابت و مسلمه بن مخلد و فضاله بن عبید و امثال ایشان از بزرگان صحابه. و کسانی هم که در شهرها و امصار [۱۱۱۳]بودند نیز از بیعت با علی برگشتند و به خونخواهی عثمان برخاستند و امر خلافت را به وضع بیسروسامانی و هرج و مرج واگذاشتند تا شورایی از میان مسلمانان تشکیل شود و کسی را به خلافت برگزینند و سکوت علی را دربارۀ قاتلان عثمان نوعی نرمی و بیاعتنایی گمان میکردند نه مساعدت و یاری به عثمان، پناه به خدا! هرگز چنین تصوری نمیتوان کرد! و همانا معاویه هم هنگامیکه بطور صریح به ملامت علی میپرداخت ملامت تنها متوجه سکوت علی دربارۀ قتل عثمان بود.
از آن پس اختلاف نظر دیگری روی داد چنان که علی معتقد بود مردم وی را به خلافت برگزیده و بیعت با وی صورت گرفته است و بر کسانی که تأخیر روا داشتهاند بیعت لازم است به سبب اجتماعی کسانی که در خانۀ پیامبرصدر مدینه و موطن صحابه گرد آمدهاند. و موضوع خونخواهی عثمان را به تأخیر انداخت و آن را به گردآمدن خلق و اتحاد کلمه موکول کرد تا در آن هنگام وی به انجام دادن آن قادر شود.
و دیگران عقیده داشتند که بیعت با علی انجام یافته است زیرا صحابه که حل و عقد امور برعهده آنان بوده است در آفاق پراکنده بودهاند وبه جز جماعت قلیلی برای بیعت حاضر نبودهاند در صورتی که بیعت به جز از راه انفاق خداوندان حل و عقد صورت نمیگیرد و به صرف اینکه کسانی یا گروه اندکی او را به خلافت برگزیده و با وی بیعت کردهاند گردنگیر دیگران نمیشود بلکه در آن هنگام مسلمانان در حالت بیسروسامانی و نداشتن خلیفه به سرمی بردند و خواستههای نامعینی نداشتهاند نخست به خونخواهی عثمان برمی خیزند و پس از آن بر تعیین امام اجتماع میکنند. و پیروان این عقیده عبارت بودند از معاویه و عمروبن عاص و ام المؤمنین عایشه و زبیر و پسر او عبدالله و طلحه و پسرش محمد و سعد وسعید و نعمان بن بشیر و معاویه بن حدیج [۱۱۱۴]و دیگر کسانی از صحابه که با آنان هم عقیده بودند و چنان که یاد کردیم از بیعت کردن با علی در مدینه سرباز زدند.
لیکن مردم عصر دوم پس از گروه مزبور همگی همرای و متفق بودند که بیعت با علیسصورت پذیرفته و برهمگی مسلمانان پیروی از آن واجب است و عقیدۀ علی را در این باره بر صواب میدانستند و خطا را به معاویه و کسانی نسبت میدادند که از رأی وی پیروی میکردند به ویژه طلحه و زبیر که بنابرآنچه روایت شده بعد از بیعت کردن با علی آن را نقض کرده بودند. و در عین حال مردم هیچیک از دو گروه را به گناهکاری منتسب نمیساختند وایشان را مانند مجتهدان دین میشمردند که به علت اختلاف نظر در استنباط مسائل شرعی نمیتوان آنها را گناهکار دانست و چنان که معروف است مردم عصر دوم یکی از دو عقیده و نظر مردم عصر نخستین را (که همان عقیدۀ پیروان علی باشد) اجماع میشمردند.
چنان که از علیسدربارۀ کشتگان دو جنگ جمل و صفین پرسیدند فرمود: «سوگند به کسی که جان من در ید قدرت اوست هر یک از آن گروه که با دل پاک جان سپرده باشند به بهشت رفتهاند.» و وی در این سخن به هر دو گروه اشاره فرموده است و حدیث مزبور را طبری و جز او نقل کردهاند.
بنابراین نباید به هیچ رو در عدالت هیچیک از صحابۀ آن عصر شبهه کرد و آنان را در هیچ یک از این مسائل مورد نکوهش قرار داد، چه ایشان همان کسانی هستند که آنها را به خوبی شناختهایم و گفتارها و کردارهای ایشان مورد استفاده میباشد و عدالت ایشان ثمره [۱۱۱۵]آنها است در نزد اهل سنت، جز این که معتزله به عدالت کسانی که با علی جنگیدهاند معتقد نیستند، ولی هیچکس از پیروان حق به گفتۀ آنان توجه نکرده و بر آن نمانده است و اگر به دیدۀ انصاف بنگریم باید همه مردم را در موضوع اختلافی که دربارۀ عثمان پدید آمده و هم اختلاف نظری که پس از وی روی داده است معذور بدانیم.
و میفهمیم آن اختلافات به منزلۀ فتنه و بلیه ای بوده است که امت بدان گرفتار شدهاند [۱۱۱۶]در حالی که در همان روزگار خداوند دشمنان اسلام را سرکوب کرده و مسلمانان را بر کشورها و سرزمینهای آن مسلط ساخته بود و گروهی از تازیان به شهرها و کشورهای مرزهای مسلمانان چون بصره و کوفه و شام و مصر رهسپار شده ودر آن شهرها اقامت گزیده بودند و بیشتر این گروه از مردم درشتخوی و خشن به شمار میرفتند که اندک زمانی به صحبت پیامبرصنایل آمده بودند و سیرت و آداب پیامبر در آنان تأثیر نبخشیده و مایۀ تهذیب اخلاق آنان نشده بود و به صفات نیک وی خو نگرفته بودند، گذشته از این که هنوز خویهای زمان جاهلیت مانند درشت خویی و عصبیت و تفاخر بر یکدیگر در آنان رسوخ داشت و از آرامش وجدان که در پرتو ایمان برای انسان حاصل میشود بیبهره بودند و ناگاه هنگام بزرگ شدن و توسعه یافتن دولت اسلام گروه مزبور خویش را در زیر فرمانروایی مهاجران و انصاری دیدند که از قبایل قریش و کنانه و ثقیف و هذیل و مردم حجاز و یثرب (مدینه) بودند و از پیشقدمان نخستین [۱۱۱۷]در ایمان آوردن به اسلام به شمار میرفتند. از این رو گروه مزبور از فرمانبری آنان استنکاف ورزیدهاند و این امر برایشان گران آمد، زیرا خویش را نسبت به آنان از لحاظ خاندان و نسب و فزونی عدد و نبردکردن با ایرانیان و رومیان برتر میدیدند و آن گروه از قبایل بکرین وائل و عبدالقیس به شمار میرفتند که وابسته به قبیلۀ [۱۱۱۸]ربیعه و کنده وازد (از یمن) و تممی وقیس (از مضر) بودند. و از پایه و قدر قریش میکاستند و از آنان استنکاف میروزیدند و در فرمانبری از ایشان سستی میکردند و به بهانههای بیهود متوسل میشدند و از آنان تظلم و شکایت میکردند و ایشان را مورد طعنه و سرزنش قرار میدادند وکه از امر سرایا [۱۱۱۹]عاجزاند و از تقسیم غنایم و اموال بر مقتضای برابری و عدالت عدول میکنند و این گونه اعتقادات و شکایات در همه جا انتشار یافت و به شهر مدینه هم رسید و آنان راکه در مدینه به سر میبردند شناختیم که چگونه کسانی بودند، آنها بیدرنگ موضوع را بزرگتر از آنچه بود جلوه دادند و آن را به گوش عثمان رسانیدند. عثمان هم کسانی به نواحی و شهرهای مزبور گسیل کرد تا خبر صحیح را کشف کنند و به وی باز گویند. از این رو ابن عمر و محمد بن مسلمه و اسامه بن زید و نظایر ایشان را به نواحی مزبور فرستاد. آنها هیچ گونه نقصان و عیبی در امیران و حکام نیافتند و ایشان را بدانسان ندیدند که سزاوار عیبجویی و ملامت باشند و همین معنی را چنان که دریافت بودند به عثمان باز گفتند.
در نتیجه، توبیخ و سرزنش مردمان نواحی و شهرهای مزبور همچنان ادامه داشت و همچنان زشتیها فزونی مییافت و شایعات نمو میکرد [۱۱۲۰]چنان که ولیدبن عقبه حاکم کوفه متهم به نوشیدن شراب گردید و گروهی از آن خرده گیران گواهی دادند. عثمان وی را حد شرعی زد و از کار برکنار کرد. سپس گروهی از مردم شهرها [۱۱۲۱]و نواحی مزبور به مدینه آمدند و خواستار برکنار کردن فرمانروایان بودند. آنها به عایشه و علی و زبیر و طلحه شکایت کردند و عثمان هم به خاطر آنان بعضی از عاملان و حکام را معزول کرد.
لیکن با همۀ اینها زبان بدگویان از نکوهش کوتاه نشد بلکه سعید بن عاصی که حاکم کوفه بود به مدینه آمد و چون بازگشت راه را بر او گرفتند و او را معزول بازگرداندند. سپس میان عثمان و گروهی از صحابه که در مدینه با وی بودند اختلاف و مناقشه روی داد و وی را به سبب آن که از برکنار کردن حکام امتناع میورزیدند مورد بازخواست و سرزنش قرار دادند ولی عثمان از این امر همچنان استنکاف میکرد و شرط برکنار کردن را جرح و تعدیل [۱۱۲۲]قرار داد و گفت جز بدین وسیله کسی را برکنار نخواهد کرد. آنگاه افعال دیگر عثمان را عیبجویی کردند ولی او به اجتهاد متشبث بود و آنان نیز همین ادعا را داشتند.
سپس گروهی از مردم آشوبگر و ماجراجو اجتماع کردند و به سوی مدینه رهسپار شدند و چنین نشان میدادند که خواستار عدالت و انصاف عثمان میباشند، در صورتی که در باطن مقصد دیگری داشتند و در صدد قتل عثمان بودند، و در میان آنان مردمی از بصره و کوفه و مصر هم گرد آمده بودند و علی و عایشه و زبیر و طلحه و جز آنان هم با آنها در مقاصد عدالت خواهی همراهی کرده بودند و میکوشیدند آرامش برقرار کنند و عثمان را تابع نظر خود سازند، از این رو عثمان به خاطر آنان حاکم مصر را برکنار کرد و در نتیجه مردم اندکی بر گردیدند ولی بار دیگر باز آمدند و با نیرنگ و تزویر نامهای ساختگی را بهانه ساختند و گفتند نامه را در دست پیکی دیدهایم که آن را به سوی حاکم میبرده است و در آن به حاکم مصر نوشته شده است که ما را بکشد. عثمان بر آن سوگند یاد کرد. آنها گفتند ما را بر مروان دستیابی ده چه او کاتب تست. مروان نیز سوگند یاد کرد، آنگاه عثمان گفت در قضاوت از این بیش نیست ولی آنها عثمان را در خانهاش محاصره کردند، آنگاه شب هنگام تدبیر کار او را پنهان ازمردم اندیشیدند و او را کشتند، و در فتنه و آشوب را به روی مردم گشودند.
ولی کلیۀ کسانی که در این وقایع شرکت جستهاند معذورند. و همۀ آنان به امر دین اهتمام داشتهاند و چیزی از علایق دینی را تباه نساختهاند. آنگاه پس از این واقعه در آن اندیشده و اجتهاد کردهاند و خدا به احوال ایشان آگاه است و آن را میداند و ما دربارۀ ایشان جز گمان نیک چیزی نمیاندیشیم چه از یکسو احوال خود ایشان و از سوی دیگر گفتارهای حضرت رسول که صادق امین است در باره آنها گواه برمدعای ما است.
و اما دربارۀ حسینسو اختلافاتی که روی داد باید گفت چون فسق و تبه کاری یزید در نزد همۀ مردم عصر او آشکار شد پیروان و شیعیان خاندان پیامبرص در کوفه هیئتی نزد حسین فرستادند که به سوی ایشان برود تا به فرمان وی برخیزند. حسین دید که قیام بر ضد یزید تکلیف واجبی است زیرا او متجاهر به فسق است و به ویژه این امر بر کسانی که قادر بر انجام دادن آن میباشند لازم است و گمان کرد خود او به سبب شایستگی و داشتن شوکت و نیرومندی خانوادگی بر این امر تواناست. اما دربارۀ شایستگی همچنان که گمان کرد درست بود و بلکه بیش از آن هم شایستگی داشت.
ولی دربارۀ شوکت اشتباه کرد، خدا او را بیامرزد، زیرا عصبیت مضر در قبیلۀ قریش و عصبیت قریش در قبیلۀ عبد مناف و عصبیت عبدمناف تنها در قبیلۀ امیه بود و این خصوصیت را دربارۀ امیه هم قریش و هم دیگر قبایل میدانستند و آن را انکار نداشتند ولی این موضوع در آغاز اسلام به علت متوجه شدن ذهن مردم به خوارق و مسئله وحی و رفت و آمد فرشتگان برای یاریگری به اسلام از یادها رفته بود و مردم از امور عادی شان غفلت کرده بودند و از عصبیت جاهلیت و گرایش به هدفهای آن اثری دیده نمیشد و آن را فراموش کرده بودند و تنها عصبیت طبیعی باقی مانده بود که مخصوص حمایت و دفاع است و از آن در امر تبلیغ و انتشار دین و جهاد با مشرکان برخوردار میشدند و دین عصبیت طبیعی استوار بود و هوی وهوش و عادات متروک شده بود.
تا هنگامی که امر نبوت و خوارق هولناک پایان یافت از آن پس باز وضع فرمانروایی تا حدی به عادات وابستگی پیدا کرد و عصبیت به همان شکلی که پیش از اسلام بود و به همان کسانی که اختصاص داشت برگشت و بنابراین قبیلۀ مضر از خاندان امیه بیشتر فرمانبری میکرد تا از دیگر قبایل، به علت همان خصوصیاتی که پیش از اسلام برای آن خاندان قائل بودند. پس اشتباه حسین آشکار شد ولی این اشتباه در امری دنیوی بود واشتباه در آن برای وی زیان آور نیست.
و اما از لحاظ قضاوت شرعی وی در این باره اشتباه نکرده است زیرا این امر وابسته به گمان و استنباط خود اوست و وی گمان میکرد که بر انجام دادن چنین کاری توانایی دارد در صورتی که ابن عباس و ابن الزبیر و ابن عمر و برادرش ابن الحنفیه و دیگران وی را در رفتن به کوفه ملامت کردند و اشتباه او را در این باره میدانستند لیکن او از راهی که در پیش گرفته بود بازنگشت، چون اراده و خواست خدا بود.
و اما صحابۀ دیگر،جز حسین، خواه آنان که در حجاز بودند و چه کسانی که در شام وعراق سکونت داشتند و با یزید همراه بودند و چه تابعان، همه عقیده داشتند که هر چند یزید فاسق است قیام بر ضد وی روا نیست چه در نتیجۀ چنین قیامی هرج و مرج و خونریزی پدید میآید و به همین سبب از این امر خودداری نمودند و از حسین پیروی نکردند و در عین حال به عیجویی وی هم نبپرداختند و وی را به گناهی نسبت ندادند زیرا حسین مجتهد و بلکه پیشوای مجتهدان بود و نباید به تصور غلط کسانی را که با اجتهاد حسین موافق نبودند و از یاری کردن به وی دریغ ورزیدند به گناهکاری نسبت دهی زیرا بیشتر ایشان از صحابه به شمار میرفتند و با یزید همراه بودند و به قیام کردن بر ضد وی عقیده نداشتند. چنان که حسین در حالی که در کربلا به نبرد برخاسته بود دربارۀ فضیلت و حقانیت خویش به آنان استشهاد میکرد و میگفت: از جابربن عبدالله و ابوسعید الخدری و انس بن مالک و سهل بن سعد و زیدبن ارقم و امثال ایشان بپرسید.
و به سبب این که از یاری کردن به وی خودداری کرده بودند آنان را عیبجویی نمیکرد و برایشان خرده نمیگرفت چه میدانست که این روش ایشان متکی بر اجتهاد آنان است چنان که شیوۀ خود او هم معلول اجتهاد او بود.
و همچنین نباید خواننده این اندیشۀ غلط را به خود راه دهد که خیال کند کشتن حسینس بر صواب بوده است از این رو که طرف مقابل وی اجتهاد داشته است و به فتوای صحیح مجتهد کشته شده است. چنین قیاسی نظیر آنست که قاضی شافعی و مالکی پیرو حنفی را برای نوشیدن نبیذ حد بزند. بلکه باید دانست که موضوع چنین نیست و جنگ با حسینسو کشتن وی در نتیجۀ اجتهاد صحابه ای که یاد کردیم نبوده است هر چند ایشان با حسین دربارۀ قیام نکردن برضد یزید از روی اجتهاد مخالفت کردهاند و تنها یزید و همراهان او به جنگ با حسین دست یازیدهاند.
و نیز نباید تصور کرد که یزید هر چند فاسق بودن ولی چون گروهی از صحابۀ پیامبر قیام بر ضد وی را جایز نشمردهاند پس افعال او هم در نزد ایشان صحیح بوده است بلکه باید دانست که فقیهان قسمتی از کردههای خلیفۀ فاسق را نافذ میشمرند که مشروع باشد و یکی از شرایط جنگیدن با کسانیکه بر ضد خلافت قیا میکنند به عقیدۀ ایشان اینست که با امام عادل باشد و در مسئله ای که مورد بحث ماست امام عادلی وجود ندارد و بنابراین جنگیدن حسین با یزید و هم جنگیدن یزید با حسین هیچ کدام جایز نیست.
و آنچه گوینده را بدین گفتار غلط واداشته غفلت وی از اشتراط امام عادل برای نبرد با صاحبان عقاید است [و در آن زمان چه کسی را عادل تر از حسین، ع، در امامت و عدالت میتوان یافت؟] [۱۱۲۳].
و اما دربارۀ ابن الزبیر باید گفت او هم همان عقیده ای را که حسن دربارۀ قیام خویش داشت میاندیشید [۱۱۲۴]و همان گمان را داشت. ولی اشتباه ابن زبیر دربارۀ شوکت (و نیروی خانوادگی) بزرگتر بود، زیرا قبیله بنی اسد چه در عصر جاهلیت و چه در روزگار اسلام هیچ گاه نمیتوانستند با امویان مقاومت کنند. و راهی به گفتگو دربارۀ تعیین خطا در جهت مخالف وی نیست، بدانسان که در جهت معاویه با علی بود. زیرا در آنجا برای ما اجماع بدان حکم بود و در اینجا چنین اجماعی نمییابیم (یعنی در آنجا خطا را به معاویه نسبت دادند و در قیام ابن زبیر اجماعی وجود ندارد) [۱۱۲۵]و اما در باره یزید باید بگوییم که فسق وفجور وی خود عاملی بود که خطای او را معین کرد. لیکن عبدالملک طرف ابن زبیر از بزرگترنی عادلان در میان مردم به شمار میرفت و کافی است در باره عدالت وی بگوییم که امام مالک به کردار وی استدلال کرده است. و ابن عباس و ابن عمر از ابن زبیر روی برتافته و با عبدالملک بیعت کردهاند در حالی که ایشان با ابن زبیر در حجاز بودهاند و گذشته از این بیشتر صحابه عقیده اداشتند که بیعت مردم با ابن زبیر صورت نگرفته است زیرا صاحبان حل وعقد امور در بیعت با او مانند بیعت مروان حضور نداشتند و وضع ابن زبیر برخلاف این بود. لیکن همۀ آنان مجتهد بودهاند و باید عمل ایشان را به ظاهر برحق حمل کرد هر چند خطا در هیچیک از دو طرف تعیین شده باشد و قتل (کشته شدن ابن زبیر) که در نتیجۀ این اختلاف روی داده است پس از آنچه ما به ثبوت رسانیدیم از لحاظ شرعی موافق با قوانین و اصول فقه است و با همۀ این ابن زبیر به اعتبار قصد (و نیت) و تحری او از حق شهید و مثاب است. این است روشی که سزا است کردارهای صحابه و تابعان پیشین را بر آن حمل کنیم چه ایشان بهترین و برگزیده ترین افراد امتاند واگر آنان را در معرض نکوهش وعیبجویی قرار دهیم، پس چه کسانی به عدالت اختصاص خواهند یافت؟
و پیامبرصمیگوید: «بهترین مردم آنانند که در قرن من میزیند آنگاه کسانی که دو یا سه نسل جانشین ایشان میشوند و سپس ناراستی شیوع مییابد» [۱۱۲۶]پس پیامبر نیکویی یا عدالت را به قرن اول و قرن پس از آن اختصاص داده است و بنابراین مبادا خواننده اندیشه یا زبان خود را به خرده گیری نسبت به یکی از آنان عادت دهد و دل خود را در هیچیک از اموری که برای آنان روی داده است با شک در آمیزد و آن را پریشان سازد [۱۱۲۷]بلکه آنچه میتواند باید شیوهها و راههای حق ایشان را جستجو کند چه آنان دراین باره شایسته ترین مردماند و به هیچ رو اختلاف نکردند مگر با حجت و دلیل ونجنگیدند [۱۱۲۸]و کشته نشدند جز در راه جهاد یا پایدار ساختن حق وحقیقت.
و با همۀ این باید معتقد بود که اختلاف ایشان مهربانی و تفضلی برای آیندگان بوده است تا هر کس به یکی از آنان که او را میپسندد اقتدا کند و وی را امام و رهبر و دلیل راه خود سازد، پس باید به این نکت و فرمان [۱۱۲۹]خدا را در آفریدگانش آشکار سازیم [و بدانیم که خدا بر هر چیزی تواناست و پناه وانتقال ما به سوی اوست، و وی سبحانه و تعالی داناتر است] [۱۱۳۰].
[۱۱۰۳] در لغت به معنی عزم و اتفاق است و در اصطلاح اتفاق مجتهدان امت محمد، ص، در یک عصر بر امری دینی است (تعریفات جرجانی). [۱۱۰۴] عشره مبشره عبارت بودند از : ابوبکر، عمر، عثمان، علی، طلحه، زبیر،سعید بن ابی وقاص، سعید بن زید، ابوعبیده بن الجراح و عبدالرحمن بن عوف. رضی الله عنهم اجمعین [۱۱۰۵] اشاره به : ﴿أَخَذَتۡهُ ٱلۡعِزَّةُ بِٱلۡإِثۡمِۚ﴾[البقرة: ۲۰۶]. [۱۱۰۶] اشاره به آیه: ﴿وَٱللَّهُ يُؤۡتِي مُلۡكَهُۥ مَن يَشَآءُۚ﴾[البقرة: ۲۴۸]. [۱۱۰۷] یعنی ابولؤلؤ مجوسی. [۱۱۰۸] از دسلان و چاپ پاریس. [۱۱۰۹] از «ینی» ، در چاپهای مصر و بیروت «قبیل» است. [۱۱۱۰] در چاپهای مصر و بیروت «انحصر» و در «ینی» «انحسر» است که به مجاز این ترکیب را برگزیدیم. [۱۱۱۱] «ینی» [۱۱۱۲] «کعب بن عجره» در چاپ (ک) افتاده است. [۱۱۱۳] مؤلف امصار را گویا اغلب بر شهرهای معلومی همچون بصره و کوفه و مصر و شام اطلاق میکند. [۱۱۱۴] خدیج (ا) و (ب) و (ک) ، جدیح (ب) ، ولی صحیح «حدیج» (بر وزن زبیر) است. رجوع به منتهی الارب شود. [۱۱۱۵] مفروع در چاپ (ا) درست نیست. [۱۱۱۶] در چاپهای مصر چنین است: که خدا امت را بدان دچار ساخته است. [۱۱۱۷] اشاره به آیه: ﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ﴾[التوبۀ: ۱۰۰] ﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلسَّٰبِقُونَ ١٠ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلۡمُقَرَّبُونَ ١١﴾[الواقعۀ: ۱۰- ۱۱]. [۱۱۱۸] «عبدالقیس بن ربیعه» در چاپهای مصر درست نیست بلکه مطابق چاپ کاترمر «عبدالقیس من ربیعه» صحیح است. [۱۱۱۹] ج سریه پارههای لشکر و این از «ینی» است، در چاپهای مصر و بیروت (سویه) است. [۱۱۲۰] از «ینی» است در چاپهای مصر و بیروت: و مازالت الشناعات تنمو. [۱۱۲۱] منظور امصار (یا شهرهای کوفه و بصره و مصر) است. [۱۱۲۲] صورت متن از چاپ بیروت و ترجمه دسلان است و در «ینی» کلمه (حرجه) آمده که شاید بتوان عبارت را بدینسان آورد، به شرط آن که مرتکب گناه شده باشد. [۱۱۲۳] قسمت واخل کروشه در چاپ پاریس نیست. در ینی و چاپ پاریس چنین است: غفلت از اشتراط امام عادل در پیکار با اهل آراء. در (ا) چنین است: و در زمان حسین چه کسی دل تر در امامت او و عدالت وی در پیکار با اهل آراء بوده است؟ [۱۱۲۴] در «ینی» چنین است: ابن زبیر همان خواب میدید که حسین دید. [۱۱۲۵] از: «و راهی به....» تا «اجماعی نمییابیم» از «ینی» است. چاپ (ا) «مخالفه» غلط و صحیح «مخالفه» است. [۱۱۲۶] در چاپ (ا) یغشون الکذب غلط و صحیح بر حسب «ینی» :ثم یغشوالکذب است. [۱۱۲۷] در «ینی» چنین است؛ و وسوسه کند. [۱۱۲۸] در «ینی» و نکشتند. [۱۱۲۹] «حکمت» در نسخ (ا) و (ک) و (ب). [۱۱۳۰] قسمت داخل کروشه در (پ) و «ینی» نیست.