فصل بیست و هشتم: در تحول و تبدیل خلافت به پادشاهی
باید دانست که پادشاهی برای عصبیت غایتی طبیعی است و وقوع آن از راه عصبیت امری اختیاری نیست بلکه نظم و ترتیب عالم وجود آن را ایجاب میکند و امری اجتناب ناپذیر و ضروری به شمار میرود چنان که در فصول گذشته یاد کردیم. و در شرایع و ادیان و هر امری که جمهور مردم ار بدان وادارند ناچار باید عصبیت وجود داشته باشد، زیرا بدست آوردن هر خواسته و قیام برای هر امری چنان نیازی به عصبیت ندارد، زیرا بدست آوردن هر خواسته و قیام برای هر امری چنان نیازی به عصبیت ندارد، چنان که یاد کردیم. پس عصبیت برای یک ملت و مذهب «اجتماع» امری ضروریست و به نیروی آن فرمان خدا اجرا میشود (و در میان مردم منتشر میگردد) ودر صحیح آمده است که: «خدای هیچ پیامبری را برنینگیخت مگر آن که او را در میان قوم و طایفهاش ارجمندی بود و با خود حمایت کنندگان و پشتیبانان داشت».
از سوی دیگر میبینیم که شارع عصبیت را نکوهش کرده و مردم را به دورافکندن و فروگذاشتن آن برانگیخته است، چنان که فرموده است: «خداوند تکبر و نخوت روزگار جاهلیت و تفاخر به پدران و نیاکان را که در آن دوران مرسوم بود از میان شما برانداخته است، شما همه فرزندان آدمید و آدم از خاک آفریده شده است». و خدای تعالی میفرماید: گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست [۱۰۷۵]. و نیز میدانیم که شارع پادشاهی و خداوندان آن را نکوهش فرموده و احوال کشورداران را از قبیل برخورداری از بهره وافر [۱۰۷۶]و تفرقه و اسراف و انحراف از میانه روی و برگشتن از راه خدا مذمت کرده است. بلکه مردم را به دوستی و همزیستی در دین برانگیخته واز دشمنی و اختلاف و جدایی برحذر داشته است.
و باید دانست که سراسر این جهان و احوال و کیفیات آن در نظر شارع به منزلۀ بارگییی (اسب یا مرکوبی) برای سفر آن جهان است و کسی که بارگی را از دست بدهد چگونه و میتواند بسر منزل مقصود برسد؟
و مراد شارع از این که مردم را از اعمالی بازمی دارد یا برخی اعمال بشر را نکوهش میکند یا او را به ترک و فروگذاشتن کاری میخواند این نیست که آنها را به کلی فرو گذارد یا از بن براندازد و قوایی را که از هر یک ناشی میشود به کلی معطل و بیکاره کند، بلکه منظور شارع اینست که به قدر طاقت بشری اعمال و قوای خودش را در راه مقاصد حق بکار بندد تا آن که همۀ مقاصد یکسره به حق گراید و وجهه و هدف همگان متحد و هم آهنگ گردد چنان که پیامبر، ص، فرماید: هر که به سوی خدا و رسول او روی آورد به خدا و رسول خواهد رسید و هر که بدنیا روی آورد آن را خواهد یافت یا اگر به زنی متمایل شود با او زناشویی خواهد کرد. پس هرکس به هر چه روی میآورد به همان نایل میشود.
شارع قوۀ غضب را آن چنان نکوهش نکرده که به کلی از انسان ریشه کن شود، چه اگر این قوه از آدمی زایل گردد آن وقت پیروزی در راه حق را از دست خواهد داد و جهاد در راه دین واعلای کلمۀ خدا و حق بیهوده و باطل خواهد شد، بلکه شارع آن گونه غضب را نگوهش میکند که دستاویز شیطان گردد و در راه اغراض ناپسند [۱۰۷۷]و نکوهیده به کار رود و پیداست که اگر غضب در این گونه مقاصد به کار بسته شود مذموم و ناپسند به شمار خواهد رفت، ولی اگر همان قوۀ غضب در راه خدا و برای خدا باشد آن وقت ستوده و پسندیده خواهد بود چنان که این صفت از جملۀ خصال پیامبر، ص، بوده است. همچنین مقصود از مذمت شهوت این نیست که به کلی آن را نابود کنند و باطل سازند چه هر که به کلی فاقد شهوت شود این حالت به منزلۀ نقصی در او خواهد بود بلکه مراد شارع به کاربردن شهوت در اموریست که برای او در شرع مباح است و بر مصالح وی مشتمل میباشد تا انسان در شمار آن دسته از بندگان خدا در آید که رفتار ایشان بر مقتضای اوامر الهی است. عصبیت را نیز بر همین طریق میتوان سنجید و آنجا که شارع آن را نکوهش کرده و گفته است: «نه پیوندها و نه فرزندانتان هرگز شما را سودی ندهد» [۱۰۷۸]. مقصود هنگامی است که عصبیت برباطل و عادات و رسوم باطل باشد چنان که در روزگار جاهلیت بود و این که بر دیگری بدان فخر کند یا برای خویش حقی نسبت به دیگری قائل گردد زیرا چنین روشی دور از افعال خردمندان و به منزلۀ عملی لغو و بیفایده است و برای آخرت که سرمنزل جاویدان آدمی است نیز سودی ندارد.
لیکن اگر عصبیت در راه حق و اقامۀ امر خدا باشد کاری مطلوب و پسندیده خواهد بود و اگر باطل و تباه گردد شرایع نیز باطل و تباه خواهد شد زیرا چنان که در گذشته یاد کردیم پایه و شالدۀ شرایع جز از راه عصبیت استوار نمیشود، همچنین شارع سلطنتی را که به نیروی حق تشکیل یافته باشد و عموم را بر پیروی از دین و مراعات مصالح مجبور سازد نکوهش نمیکند بلکه چنان که گفتیم آن نوع از پادشاهی را مذمت کرده است که بنیان گذار آن از راه باطل غلبه جوید و آدمیان را بر وفق اغراض و شهوت خویش فرمان دهد. لیکن اگر پادشاه در فرمانروایی و تسلط خویش بر مردم از روی خلوص نیت معتقد باشد که فرمانروایی او برای خدا و به منظور واداشتن مردم به عبادت و پرستش او و جهاد با دشمنان خداست چنین سلطنتی مذموم نخواهد بود. سلیمان علیه السلام میفرماید: پروردگارا سلطنتی ببخش که هیچ کس را پس از من سزاوار نباشد [۱۰۷۹]. چه او خویش را میشناخت و میدانست که در نبوت و پادشاهی از باطل برکنار است.
و چون معاویه هنگام آمدن عمر به شام با ابهت و شکوه و لباس پادشاهی و سپاهیان گران و بسیج فراوان با عمر بن خطابس ملاقات کرد عمر این وضع را ناپسند شمرد و گفت: ای معاویه آیا به روش کسرایان (خسروان) [۱۰۸۰]گراییدهای؟ معاویه گفت: ای امیرالمؤمنین، من در مرزی میباشم که با دشمنان روبرو هستم و ما را در برابر مباهات ایشان به آرایش جنگ و جهاد نیازمندی است. عمرسهیچ نگفت و او را تخطئه نکرد، زیرا استدلال او به یکی از مقاصد دین بود. و اگر منظور ترک پادشاهی از اساس میبود به چنین پاسخی دربارۀ پیروی از کسراییان (خسروان) و اتخاذ روش آنان قانع نمیشد بلکه به کلی او را به خروج از آن روش برمی انگیخت و منظور عمر÷ از «کسرویت» اعمال ناستوده ای بوده است که ایرانیان در کشورداری به کار میبستهاند از قبیل ارتکاب باطل و ستمگری و جفاکاری و پیمودن راههای آن (ستمگری) و غفلت از خدا.
و معاویه پاسخ داد که مقصود از این جاه و جلال، کسرویت ایران وامور باطل ایشان نیست بلکه نیت و قصد او در راه خداست.
وضع صحابه نیز چنین بوده است. آنان کشور داری و کیفیات آن را فرو میگذاشتند و عادات و رسوم آن را از یاد میبردند از بیم آن که مبادا به باطل اشتباه شود و چون پیامبر خداس در حال احتضار بود ابوبکرسرا در نماز جانشین کرد، زیرا نماز از مهمترین امور دین به شمار میرفت و مردم به خلافت او تن در دادند و خلافت عبارت از واداشتن عموم مردم به احکام شرع است و نامی از پادشاهان در میان در میان نبود زیرا این امر در مظان باطل بود و در آن روزگار کشورداری از شیوههای کافران و دشمنان دین به شمار میرفت. ابوبکرسبدین وظیفه چنان که خدا خواسته بود همت گماش و سنتهای صاحب شرع را به کمال پیروی کرد و با مرتدان به پیکار برخاست تا آن که همگی در گرد اسلام متحد شدند. آنگاه باعمرسپیمان بست و او نیز راه و روش وی را پیروی کرد و با ملتهای دیگر به نبرد برخاست. آنگاه خلافت به عثمان بن عفانسرسید و سپس علیسخلافت یافت و همۀ آنان از پادشاهی دوری میجستند و از شیوهای آن پرهیز میکردند و به سبب تازگی و سادگی اسلام وبادیه نشینی عرب این خوی در آنان استوار شده بود. از این رو بیش از تمام ملتها از امور دنیوی و نازونعمت آن دور بودند خواه از نظر دینشان که ایشان را به پرهیز از نعمتهای دنیوی دعوت میکرد و خواه از لحاظ بادیه نشینی و مساکنشان و وضع سربردن با خشونت و دشواری و تنگی معیشت و خوگرفتن بدان. چنان که قبیلۀ مضر بیش از تمام اقوام جهان در مضیقۀ غذایی و سختی معیشت بودند، چه آنان در حجاز میزیستند که سرزمینی تهی از کشتزارها و وسایل دامپروری است و از نواحی آباد و مزروعی و غلات و حبوب و دیگر محصولات آن سرزمینها به سبب دوری مسکن و جایگاه محروم بودند. و گذشته از این مواد و محصولات این گونه نواحی به قبایلی اختصاص داشت که نواحی مزبور را در دست داشتند، مانند ربیعه و قبایل یمن. از این رو هیچ گاه به نعمتها و فراوانی آن سرزمینهای آباد دست درازی نمیکردند. و وضع قریش نیز در خوراک و مسکن نزدیک به شیوۀ زندگی مضر بود تا این که عصبیت عرب در زیر لوای دین متحد گردید، زیرا خداوند ایشان را به نبوت محمدصگرامی داشته بود. در نتیجه دریای پهناوری از رفاه و توانگری به دست آوردند به حدی که سهم یک تن سواره از غنائم در برخی از غزوات سی هزار زر (دینار) یا قریب بدان شده بود و بدین سبب بر ثروتی استیلا یافتند که حد و حصر نداشت ولی ایشان با همۀ اینها همچنان بر همان زندگی خشونت بار بودند. پس چنان که دیدیم اموال و ثروتی که قوم عرب بدست آورده بودند چنان که میبینیم بر این منوال بود و آنها را درین شیوه از لحاظ دینی نمیتوان سرزنش کرد زیرا ثروت ایشان اموال حلالی بود که آنها را به عنوان غنیمت و فیء [۱۰۸۱]به دست آورده بودند و در مصرفکردن این ثروتها راه اسراف نمیپیمودند، بلکه چنان که گفتیم در آداب و رسوم زندگی خویش اقتصاد و میانه روی را مراعات میکردند. از این رو داشتن ثروت فراوان برای ایشان مورد نکوهش و بدگویی نبود و اگر بسیاری کسب ثروت دنیا مذموم باشد از آن سبب است که چنان که اشاره کردیم دارندۀ آن به اسراف گراید و از حد اعتدال و میانه روی خارج شود ولی در صورتی که توانگران میانه روی را پیشه گیرند و ثروت خویش را در راه حق و امور خیر خرج کنند آن وقت افزایش ثروت و توانگری، ایشان را در شیوههای نیکوکاری و حق و اکتساب مراتب آن جهان یاری خواهد کرد. و چون حالت بادیه نشینی و سادگی آن قوم رفته رفته پایان یافت و چنان که گفتیم طبیعت کشورداری که از مقتضیات عصبیت است فراز آمد و قهر و غلبه یافتند، کشورداری ایشان هم در حکم رفاه و آسایش مالی و افزایش ثروت قرار گرفت. یعنی این غلبه و جهانگشایی را در راه باطل به کار نبردند و از مقاصد دیانت و اصول و مذاهب حق و حقیقت گامی فراتر ننهادند و هنگامی که میان علی و معاویه اختلاف و فتنه در گرفت، روش آنان درین باره نیز متکی بر اصول حق واجتهاد بود و مبارزه ای که با یکدیگر آغاز کرده بودند برای مقصود و غرض دنیوی یا برگزیدن باطل یا کینه وری نبود چنان که گاهی ممکن است کسی به غلط چنین توهمی کند و ملحدی هم بدان بگراید.
بلکه آنها یعنی علی و معاویه از روی اجتهاد در راه حق اختلاف پیدا کردند و نظر یکی با دیگری مخالف بیرون آمد و در نتیجه به جنگ و کشتار دست یازیدند. هر چند علی بر حق بود، ولی معاویه هم در این باره قصد باطل نداشت بلکه او آهنگ حق کرد ولی در اصابت به حق خطا کرد و همه در مقاصدی که داشتند برحق بودند. آنگاه طبیعت و خاصیت کشورداری اقتضای فرمانروایی مطلق میکرد ناچار باید فرد واحدی زمام حکومت را در دست میگرفت و ممکن نبود معاویه این مقام را از خود و طایفهاش رد کند چه این وضع از امور طبیعی به شمار میرفت و خاصیت و طبیعت عصبیت او را بدان سوق میداد، و خاندان امویان این جامه را بر او پوشاندند و هر که از پیروان ایاشن در اقتضای از حق بر طریقه معاویه نمیبود [۱۰۸۲]دیگر افراد قبیله به مخالفت با او برمی خاستند و دراین راه جانفشانی میکردند و اگر معاویه ایشان را به جز این طریقه وادار کرد و با آنان در حکومت مطلقه و خودکامگی به مخالفت برمی خاست بیگمان به جای وحدت کلمه و یکرایی که از مهمترین امور به شمار میرفت به نفاق و تشتت آرا دچار میشد [۱۰۸۳]، در صورتی که حفظ یگانگی و اتحاد در نظر او با اهمیت تر از امری بود که در پی آن چندان مخالفتی وجود نداشت.
عمربن عبدالعزیز وقتی قاسم [۱۰۸۴]بن محمد بن ابی بکر را میدید میگفت« اکر توانایی میداشتم امر خلافت را به وی میسپردم» و اگر وادار میشد به این که وی را به جانشینی تعیین کند، این کار را انجام میداد، ولی عمر از خاندان امویان میترسید که بعلت آنچه یاد کردیم حل و عقد امور بدست ایشان بود و بنابراین معاویه نمیتوانسته است امر خلافت را از آن خاندان باز گیرد و به دیگری منتقل کند تا مبادا اختلاف و جدایی روی دهد. و برانگیخته شدن وی به همه اینها دلبستگی به هدفهای پادشاهی است که لازمۀ عصبیت میباشد و بنابراین هرگاه قومی به پادشاهی و کشورداری نایل آید و فرض کنیم که یک تن از آن قوم آن را به خود اختصاص دهد و خودکامگی پیش گیرد و حاکم مطلق شود و آن را در شیوهها و طرق حق بکار برد، چنین پادشاهی را نمیتوان نکوهش کرد و عمل او را ناستوده شمرد، چنان که سلیمان و پدرش داود، ص، برحسب مقتضیات طبیعت و خاصیت پادشاهی که ایجاب میکند پادشاه در مرحلۀ خاصی به فرمانروایی مطلق برسد، در کشور بنی اسرائیل سلطنت مطلقه تشکیل دادند و هم چنان که میدانیم مقام نبوت هم داشتند و طریق حق را میپیمودند. همچنین معاویه یزید را به جانشینی خود برگزید تا مبادا نفاق و پراکندگی روی دهد و رشتۀ یگانگی و اتحاد ملت اسلام از هم بگسلد، چه خاندان امویان به فرمانروایی دیگری جز افراد خاندان خود تن در نمیدادند چنان که اگر معاویه دیگری را به جز یزید تعیین میکرد با وی به ستیز و مخالفت برمی خاستند در حالی که گمان آنان به یزید صالح بود و هیچکس در این باره شک نداشت و معاویه هم جز این گمانی به یزید نداشت او یزید را به جانشینی خود تعیین نکرد در حالی که معتقد باشد وی فاسق است، زینهار! هرگز دربارۀ معاویه نمیتوان چنین اندیشه ای به خود راه داد. همچنین مروان بن حکم و پسرش نیز هر چند پادشاه بودهاند ولی در پادشاهی و کشورداری بر شیوۀ هوسرانان و ستمکاران نبودهاند، بلکه ایشان در جستن راه راست و پیروی از طریق حق منتهای کوشش خود را مبذول میداشتهاند و به جز در برخی از موارد ضروری و الزامی، از قبیل بیم نفاق و اختلاف کلمه، ازین روش منحرف نمیشدهاند چه حفظ یگانگی و وحدت در نظر ایشان از هر مقصدی مهمتر به شمار میرفته است و گواه براین امر طرز رفتار آنان در اقتدا و پیروی (از اصول شرع) و فضایلی است که سلف از احوال ایشان داشتند، چنان که مالک در الموطأ به طرز رفتار عبدالملک استدلال کرده است.
و اما مروان کسی بود که در زمرۀ طبقۀ اول تابعین شمرده میشد و عدالت تابعین معروف است. سپس به ترتیب پادشاهی به فرزندان عبدالملک رسید و همۀ آنان دردیانت بر همان پایه و مقام پدران خویش بودند. آن گاه نوبت خلافت به عمربن عبدالعزیز رسید که در وسط این سلسله قرار گرفته بود (یعنی هفت تن پیش از او از خاندان امویان خلافت کرده بودند و شش تن پس از وی به خلافت رسیدند) و او منتهای کوشش خود را مبذول داشت تا از طریقۀ خلفای چهارگانه و صحابۀ پیامبر پیروی کند و در تبعیت از آنان به هیچ رو مسامحه روا نداشت. از آن پس اخلاف آنان فرمانروایی کردند و طبیعت پادشاهی را در اغراض و مقاصد دنیوی خویش بکار بردند و روش و رفتاری راکه سلف ایشان بر آن بودند همچون: تحری [۱۰۸۵]اعتدال و میانه روی در آن و اعتماد و تکیه کردن برحق در شیوههای آن، از یاد بردند و این طرز رفتار سبب شد که مردم را به سرزنش کردن کردارهای آنان فرا خواند و به قصد انتزاع ملک از ایشان به دعوت عباسیان پرداختند و امر «خلافت» را به مردان آن قوم سپردند. و آنان را در دادگری در پایگاهی بودند (که میدانیم) و آنچه میتوانستند پادشاهی را در راهها و شیوههای حق میراندند تا نوبت به فرزندان رشید (هارون) از پس از وی رسید که در میان آنان نیکوکار و بدکار هر دو یافت میشد سپس امر (خلافت) به پسران آنها رسید و آنان پادشاهی و نازونعمت را به حد اعلا رسانیدند و در کنار دنیا و باطل آن فرو رفتند و دین را پشت سرگذاشتند و فرو نهادند تا آنجا که ایزد پیکار با ایشان و بازستدن فرمانروایی از دست قوم عرب یکسره اعلام فرمود و قدرت فرمانروایی را به جز ایشان ارزانی داشت. و خدا مقدار ذره ای ستم نمیکند [۱۰۸۶]
آنگاه ابوجعفر، عبدالله بن مروان [۱۰۸۷](آخرین خلیفۀ امویان) را فراخواند و او داستان ملاقات خویش را با پادشاه نوبه، هنگامیکه از بیم عباسیان به کشور او پناه برده بود [۱۰۸۸]، بدینسان حکایت کرد: مدتی با انتظار ایستادم آنگاه پادشاه آن کشور نزد من آمد و بر روی زمین نشست، در حالی که برای من فرشهای گرانبهایی گسترده شده بود. پرسیدم چرا بر روی فرشهای من ننشستی؟ گفت من پادشاهم و سزاست که هر پادشاهی در برابر عظمت خدا، که او را بدین پایه برافراشته است، فروتنی کند. آنگاه به من گفت چرا شما باده مینوشید با آن که برحسب کتاب شما میگساری حرام شده است؟ گفتم بندگان و خدمتگزاران ما بدین عمل اقدام ورزیدهاند. پرسید چرا چارپایان خود را از میان کشتزارها میرانید در صورتی که فساد و خرابکاری به موجب کتابتان بر شما حرام است؟ گفتم این کار را بندگان و خدمتگزاران ما از روی جهل مرتکب میشوند. پرسید: پس چرا دیبا و جامههای زر و حریر میپوشید با آن که به موجب کتابتان بر شما حرام است؟ در پاسخ گفتم که پادشاهی از دست برون رفت و ما از گروهی عجم (غیرعرب) یاری خواستیم و آنها این گونه جامهها را بر خلاف میل ما میپوشیدند.
آنگاه پادشاه نوبه سرش را پایین انداخت و با دستش بر روی زمین خطوطی میکشید [۱۰۸۹]و با خود میگفت بندگان و خدمتگزاران ما! و بیگانگانی که بدین ما گرویدهاند! سپس سرش را بلند کرد و به من نگریست پس گفت: چنان که گفت نیست، بلکه شما قومی هستید که آنچه را خدا بر شما حرام فرموده است حلال کرده اید و مرتکب اعمالی شدید که شما را از آنها نهی کردهاند و در کشورهایی که به تصرف آوردید به ستمگری پرداختید، از این رو خداوند به سبب گناهانتان ارجمندی را از شما باز گرفت و جامۀ ذلت بر شما پوشانید و انتقام خدا دربارۀ شما هنوز پایان نیافته است و من بیم آن دارم در همین هنگامی که در کشور من هستید عذاب خدا بر شما نازل گردد و به خاطر شما آن عذاب دامن گیر منهم بشود. البته مهمانی بیش از سه روز نیست، هرگونه زاد و توشه ای که بدان نیازمندی برگیر و از سرزمین من بیرون رو.
منصور ازین داستان در شگفت شد و سر بجیب تفکر فرو برد.
از آنچه گذشت معلوم گردید که چگونه خلافت به پادشاهی تبدیل یافت و دریافتیم که امر (حاکمیت) در آغاز کار همان خلافت بود و حاکم ورادع هر فردی در آن دوران از ضمیر خود او برمیخاست و آن دین بود که آن را بر امور دنیوی خویش ترجیح میدادند، هرچند به هلاک یکی از آنان به خاطر عموم منجر میشد. برای نمونه عثمان را مثال میآوریم که چون در خانۀ خود محاصره شدد حسن و حسین، ع، و عبدالله بن عمر و ابن جعفر و امثال ایشان نزد وی آمدند بقصد [۱۰۹۰]این که از وی دفاع کنند لیکن او امتناع ورزید و آنها را از کشیدن شمشیر در میان مسلمانان منع کرد از بیم اینکه مبادا اختلاف و تفرقه روی دهد و برای حفظ الفتی که (وحدت) کلمه بدان حفظ میشد، هرچند منجر به هلاک او میگشت.
و علیس را در نظر میآوریم که در آغاز خلافت مغیره به وی اشاره کرد که زبیر و معاویه و طلحه را بر مناصبی که دارند ابقا کند تا مردم بر بیعت وی اجتماع کنند و اتفاق کلمه و اتحاد حفظ شود، آنگاه (پس از بیعت) هر چه میخواهد بکند و این سیاست پادشاهی بود. لیکن علی÷ امتناع ورزید برای فرار از تزویر و زراندوزی که منافی اسلام است. مغیره بامداد پگاه نزد علی آمد و گفت دیروز مطلبی را به عنوان مشورت با تو در میان نهادم ولی سپس دربارۀ آن تجدید نظر کردم و دریافتم که نظر من بمتنی برحق و خیرخواهی نبوده است و حق در همانست که تو اندیشدهای. علی÷ گفت: نه به خدا بلکه میدانم که تو دیروز مرا پندی خیرخواهانه دادی و امروز مرا بر خلاف آنچه در دل داری پند میدهی، ولی دفاع و حمایت [۱۰۹۱]از حقیقت مرا از مشورت و خیرخواهی تو بازداشت. احوال آن بزرگان چنین بوده است که به خاطر اصلاح دین دنیا را از دست میدادهاند، ولی ما:
«دنیای خویش را به پاره کردن دین مان وصله میکنیم،
پس نه دین مان باقی ماند و نه آنچه را که وصله میکنیم» [۱۰۹۲].
بنابراین روشن شد که چگونه امر خلافت به پادشاهی تبدیل یافت ولی معانی خلافت از قبیل تحری دین و شیوههای آن و عمل کردن بر وفق موازین آن به حال خود باقی ماند و هیچ گونه تغییری در آن راه نیافت، جز حاکم و رادع که نخست دین بود آنگاه عصبیت و شمشیر مبدل گردید و وضع خلافت در عهد معاویه و مروان و پسرش عبدالملک و آغاز خلافت عباسیان تا روزگار رشید و بعضی از فرزندان او بر این شیوه بود. سپس معانی خلافت به کلی از میان رفت و به جز اسمی از آنها باقی نماند و خلافت به کلی به سلطنت محض تبدیل یافت و طبیعت قدرت طلبی و جهانگشایی به مرحلۀ نهایی آن رسید و در هدفهای مخصوص به آن طبیعت از قبیل بسط تسلط و فرورفتن در شهوات و لذات به کار رفت و وضع حاکمیت فرزندان عبدالملک [۱۰۹۳]و هم فرزندان رشید از خاندان عباسیان [۱۰۹۴]و کسانی از آن خاندان که پس از آن به خلافت رسیدند بر این شیوه بود و فقط نام خلافت در میان ایشان به علت بقای عصبیت عرب به جای مانده بود و دو مرحلۀ خلافت و پادشاهی به یکدیگر مشتبه میشدند. آنگاه رسم خلافت به سبب از میان رفتن عصبیت و نابود شدن نژاد عرب و پراکندگی آداب و رسوم عرب بر افتاد و خلافت درست به صورت سلطنت مطلقه در آمد. چنان که پادشاهان ایران در مشرق بر این شیوه بود و آنها تنها از لحاظ تبرک و میمنت به طاعت و فرمانبری از خلیفه اعتقاد داشتند. ولی امور سلطنت با تمام عناوین و القاب و تشکیلات و خصوصیات آن به خود ایشان اختصاص داشت و خلیفه را از آن بهره ای نبود. وضع پادشاهان زناته مغرب مانند صنهاجه در برابر خلفای عبیدیان (فاطمیان) و مغراوه و بنی یفرن با خلفای بنی امیه اندلس و عبیدیان قیروان نیز بر همین منوال بود.
پس آشکار شد که خلافت نخست بدون پادشاهی پدید آمد، آنگاه معانی و مقاصد آنها به یکدیگر مشتبه میشد و با هم در میآمیخت. سپس هنگامی که عصبیت پادشاهی از عصبیت خلافت تفکیک شد به سلطنت مطلقه تبدیل گردید. و خدا اندازه گیرندۀ شب و روز [۱۰۹۵]است و اوست یگانه قهر کننده [۱۰۹۶].
[۱۰۷۵] ﴿إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡۚ﴾[الحجرات: ۱۳].
[۱۰۷۶] در چاپهای بیروت «بالخلاف» غلط و صحیح «بالخلاق» است که در «ینی» آمده است.
[۱۰۷۷] در «ینی» چنین است: اغراض ناپسند و نکوهیده به کار رود و هر گاه قوه غضب در راه خدا و برای خدا...
[۱۰۷۸] ﴿لَن تَنفَعَكُمۡ أَرۡحَامُكُمۡ وَلَآ أَوۡلَٰدُكُمۡۚ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ﴾[الممتحنۀ: ۳].
[۱۰۷۹] ﴿رَبِّ ٱغۡفِرۡ لِي وَهَبۡ لِي مُلۡكٗا لَّا يَنۢبَغِي لِأَحَدٖ مِّنۢ بَعۡدِيٓ﴾[ص: ۳۵] پروردگار من مرا بیامرز و ببخش مرا به پادشاهی که برای احدی پس از من سزاوار نباشد.
[۱۰۸۰] مقصود سلاطین ساسانی ایرانست که عمر به لفظ «کسوریت» تعبیر کرده است.
[۱۰۸۱] غنیمت چیزیست که از جنگجویان در حال جنگ به زور بدست میآورند و فیی بنا به گفته جرجانی چیزی است که خدای تعالی به پیروان دنیش میسپارد از اموال کسانی که با ایشان در دین مخالفند بدون جنگ و قتال یا از راه جلایا به صالحه بر جزیه یا جز آن ولی غنیمت اخص از فیی است و فیی در لغت بر سایه زوال بعد از گشتن آفتاب و هم بر غنیمت و خراج اطلاق میشود (تعریفات) و (اقرب الموارد) و (منتهی الارب).
[۱۰۸۲] در «ینی» چنین است: و خاندان امویان و گروهی از پیروان ایشان که در پیروی از حق بر طریقه معاویه نبودند برای آن شعار میدادند و آنان رابه نبرد...
[۱۰۸۳] «لوقوع در چاپهای مصر و بیروت غلط و صحیح (لوقع) است مطابق نسخه «ینی».
[۱۰۸۴] در چاپ (پ) به غلط «بالقاسم» است.
[۱۰۸۵] تحری به معنی جستن چیزی است که در به کار بستن به ظن غالب شایسته تر باشد یا طلبیدن شایسته تر یکی از دوامر
[۱۰۸۶] اشاره به: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَظۡلِمُ مِثۡقَالَ ذَرَّةٖۖ﴾[النساء: ۴۰].
[۱۰۸۷] در نسخههای خطی نونسی وب رخی از نسخ فاسی چنین است. لیکن در برخی از نسخ افس عبدالملک است و گمان میکنم تصحیف باشد. (نصر هورینی).
[۱۰۸۸] در چاچهای مصر چنین است: هنگامی که در روزگار سفاح به کشور او پناه برد.
[۱۰۸۹] «ینکث» در (ک) و (ا) و (پ). ولی صحیح «بنکث» است.
[۱۰۹۰] بریدن بجای : بریدون در چاپ (ا) غلط است.
[۱۰۹۱] زاید الحق در چاپهای مصر و بیروت غلط و ذایدالحق در «ینی» درست است و احتمال هم میرود «رایدحق» باشد.
[۱۰۹۲] ترجمه این بیت است که حاحظ آن را در المحاسن و الاضداد در باب مدمت دنیا بدینسان آورده است. و ابراهیم بن ادهم این شعر ار ناشء میکرد:
نرقع دنیانا بمزیق دینتا
فلا دینتا یبقی و لا ما نرقع
[۱۰۹۳] در «ینی» خلف عبدالملک.
[۱۰۹۴] در «ینی» و پس از معتصم و متوکل
[۱۰۹۵] اشاره به آیه: ﴿وَٱللَّهُ يُقَدِّرُ ٱلَّيۡلَ وَٱلنَّهَارَۚ﴾[المزمل: ۲۰].
[۱۰۹۶] اشاره به آیه: ﴿هُوَ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ ٤﴾[الزمر: ۴]. این آیه در چاپ (پ) و «ینی» نیست.