برکلی و غزالی:
یکی از فلاسفۀ مشهور انگلیس جرج برکلی gerge Berkeley است که در سال ۱۶۸۵ میلادی متولد شده و در سال ۱۷۵۳ برابر با سال ۱۱۳۱ هجری وفات یافته است.
از جمله آراء مشهور او نفی جوهر جسمانی است، به این معنی که میگوید: «منکر محسوسات نیستم، شک نیست که انسان شکل و حرکت و رنگ را میبیند و آواز را میشنود و بو و طعم و مقاومت و گرمی و سردی را به شامه و ذائقه و لامسه حس میکند و محسوساتش (جز در مورد خطای حس و توهم که آن مبحث دیگری است) درست است آنچه من منکرم حقیقتداشتن جوهر جسمانی است که فیلسوفان جعل کردهاند و موضوع أعراض محسوس پنداشتهاند» [۳۴۲].
برکلی نظر خود را دربارۀ نفی تقسیم أشیاء به «جواهر» و «أعراض»- چنانکه در منطق ارسطو آمده- به طور مفصل ضمن رسالهای که در «أصول علم انسانی» نگاشته، توضیح داده است [۳۴۳]و در آنجا عقاید همۀ حکمایی را که به جوهر مادی قائل بودهاند تخطئه میکند و مینویسد:
«اگر به أقوال حکمائی که در باب جوهر مادی آراء دقیقی داشتهاند رجوع شود، ملاحظه میگردد که هیچ معنی دیگری برای این الفاظ جز تصور کلیِ وجود به ضمیمۀ مفهوم نسبیِ حاملِ أعراض قائل نبودهاند! «مفهوم کلی وجود» به نظر من انتزاعیترین و نامفهومترین مفاهیم کلی است اما «حامل أعراضبودن» چنانکه دیدیم به معنی معمولی و لغویِ آن مفهوم نیست لذا باید به معنی و تعبیر دیگری باشد لیکن آن را هرگز بیان نکردهاند که چیست؟ از این رو وقتی دو جزئی را که معنای الفاظ «جوهر مادی» از آنها ترکیب شده است مورد دقت قرار میدهیم به این نتیجه میرسیم که آنها هیچ معنی مشخصی ندارند...» [۳۴۴].
نزدیک چهار قرن پیش از برکلی، احمد بن تیمیه، تقسیم اجسام را به «جواهر مادی» و «أعراض» انکار نموده و مینویسد:
«قد بينا أن ما يدعونه من التركيب من الوجود والماهية ومن الجنس والفصل باطل. واما تركيب الجسم من هذا وهذا فأكثر العقلاء يقولون: الجسم ليس مركباً لا من المادة والصورة... لم يبق إلا ذات لها صفات» [۳۴۵].
یعنی: «پیش از این بیان کردیم که آنچه ادعا نمودهاند، در این باره که «ممکنات» از «وجود» و «ماهیت» و «جنس» و «فصل» ترکیب یافتهاند باطل است و اما در زمینۀ ترکیب «جسم» از آنچه پیش از این ذکر شد، پس بیشتر خردمندان میگویند:
جسم، مرکب از «ماده» و «صورت» نیست... هیچ چیز برای آن نمیماند مگر همین که جسم، ذاتی است که صفاتی دارد»!
گذشته از این، برکلی در این که حصول «معنای کلی» در «عقل» انسان متحقق است با منطقیان توافق ننموده و در این باره عقیدهای چون رأی غزالی را برگزیده است، چنانکه گفتار غزالی به زودی خواهد آمد و با توجه به این که غزالی نزدیک ۶۰۰ سال پیش از برکلی میزیسته، اگر بپذیریم که این توافق، از سر تقلید و اقتباس نبوده، بلکه به حکم «توارد» رخ داده است باز بنا بر قاعدۀ «الفضل للمتقدم» برتری را با غزالی باید بدانیم.
برکلی مینویسد:
«اگر دیگران دارای این قوۀ شگفت یعنی انتزاع هستند، خود بهتر میتوانند گفت!! اما من به جرأت میگویم که فاقد چنین قوهای هستم و فقط میتوانم تصوراتی را که از اشیاء جزئی حاصل کردهام تخیل و یا تمثیل کنم و آنها را به أنحاء مختلف ترکیب و تقسیم نمایم، مثلاً میتوانم آدمی را در خیال تمثل نمایم که دارای دو سر باشد، یا سر انسان را به تن اسب در خیال وصل کنم و حتی قادرم دست و چشم و بینی را هریک جداگانه و منتزع از اصلِ بدن مجسم سازم، اما هرگاه که این کار را میکنم دست و چشمی که در خیال تصویر مینمایم حتی شکل و رنگ معینی دارد... تحصیل تصورِ انتزاعیِ حرکت نیز جدا از جسم متحرک که نه سریع باشد و نه بطییء، نه مستدیر و نه مستقیم، برای من امکان ندارد و به همین نحو است تمام تصورهایِ کلیِ انتزاعیِ دیگر...» [۳۴۶].
غزالی نیز در کتاب «تهافة الفلاسفة» مینویسد:
«ان المعني الكلي الذي وضعتموه حالاً في العقل غير مسلم! بل لا يحل في العقل الا ما يحل في الحس! ولكن يحل في الحس مجموعاً ولا يقدر الحس على تفصيله والعقل يقدر على تفصيله ثم اذا فصل، كان المفصل المفرد عن القرائن في العقل في كونه جزئياً كالمقرون بقرائنه الا أن الثابت في العقل يناسب المعقول وأمثاله مناسبة واحدة، فيقال أنه كلي على هذا المعني...» [۳۴۷].
یعنی: «وجودِ آن معنایِ کلی که شما مقرر داشتهاید و در عقل حلولش دادهاید، مسلم نیست! بلکه در عقل چیزی جز آنچه در حس میآید حلول نمیکند، لیکن در حس، امور مجموعاً وارد میشوند و حس توانائی ندارد تا آنها را از یکدیگر تفکیک کند و جدا سازد ولی عقل بر این کار قادر است، آنگاه چون امور از یکدیگر تفکیک شدند، بدون قرائن در عقل باقی میمانند به همان صورتِ جزئی که پیش از این به همراه قرائن به نظر میرسیدند، جز این که صور ثابت عقلی با اشیاء خارج و نظائر خود نسبتِ یگانهای دارند و به این معنی گفته میشود که آن صُوَر، کلی هستند...»
سپس غزالی مثالهائی را میآورد که بیشباهت به أمثلۀ برکلی نیستند تا اثبات نماید که معنای کلی در ذهن هم مانند خارج وجود ندارد!
البته ما، در مقام تحقیق نسبت به این آراء نیستیم و به اندازه کافی در فصول گذشته به این کار پرداختیم [۳۴۸]در اینجا همین قدر نشان میدهیم که نقدهای نقادان غربی در زمینۀ منطقِ کهنِ ارسطوئی قبلاً به نظر متفکرین مسلمان رسیده و در جهان اسلامی مورد دقت قرار گرفته است و از این حیث در تمام یا أغلب موارد، نقادان ما بر دانشمندان مغرب زمین تقدم داشتهاند.
[۳۴۲] سیر حکمت در اروپا، جلد دوم، صفحۀ ۹۴. [۳۴۳] و این رساله به پارسی ترجمه شده و از طرف دانشگاه تهران انتشار یافته است. [۳۴۴] رساله در اصول علم انسانی، چاپ دانشگاه تهران، پیراستۀ آقای دکتر یحیی مهدوی، صفحۀ ۳۰ و۳۱. وجود «جوهر» بعد از برکلی، مورد انکار برخی دیگر از فلاسفۀ انگلیس نیز واقع شده است. برتراندراسل در کتاب «تاریخ فلسفۀ غرب» مینویسد: «جوهر اگر به طور جدی مورد تحقیق قرار گیرد، تصوری است که محال است از إشکالات مبری شود، میگویند که جوهر موضوع أعراض است و در عین حال از همۀ اعراض متمایز است، اما هنگامی که أعراض را از جوهر منتزع سازیم و بکوشیم خودِ جوهر را در نظر بگیریم، میبینیم که چیزی بر جای نمانده است!...» (تاریخ فلسفۀ غرب، کتاب اول، ترجمۀ دریابندری صفحۀ ۳۸۲ و ۳۸۳). [۳۴۵] الرد علی المنطقیین، صفحۀ ۳۱۵. [۳۴۶] رساله در اصول علم انسانی، صفحۀ ۷. [۳۴۷] تهافة الفلاسفة، چاپ مصر (دار المعارف) صفحۀ ۲۷۰. [۳۴۸] جز آن که تحقیق دربارۀ «جواهر و أعراض» و پیوندهای آنها با یکدیگر و این که آیا اساساً «جوهر» وجود خارجی دارد یا نه؟ موضوع بحث فلسفی است و موکول به کتاب دیگری در فلسفه خواهد بود و لذا ما، در این کتاب از ورود به این مبحث خودداری کردیم، چنانکه حکمای اسلامی نیز جایگاه بحث از جواهر و أعراض را از منطق به فلسفه انتقال داده و در مبحث «أمور عامه» از آن گفتگو کردهاند لیکن در اینجا یادآوری این نکته را لازم میشماریم که در اندیشۀ اسلامی به عکس نظر «برکلی» و دیگر ایدآلیستهای فلسفی، هرگز حقیقتِ جسم انکار نشده و اما تقسیم اجسام به جوهر و عرض چنانکه در مقولات ارسطو مطرح گشته مورد انکار برخی قرار گرفته است.