هگل و تضاد دیالک تیکی!
ژرژر ویلهلم فرد ریک هگل geoge Wilhelm friedrich hegel از فلاسفۀ بزرگ آلمان به شمار میرود که در سال ۱۷۷۰ میلادی چشم به جهان گشود و در سال ۱۸۳۱ برابر با ۱۲۰۹ هجری وفات یافت.
هگل کتاب بزرگی در منطق نگاشته که شباهت به منطق پیشینیان ندارد! و چنانکه گفتهاند موضوع منطق هگل، معرفت هستی و شناخت متافیزیک است بر مبنای سیر عقل!
نکتهای که در سطق هگل چشمگیر است و میتوان آن را نقطۀ مقابلِ منطق ارسطوئی دانست، این است که هگل جمع میان ضدین را به قول مطلق، محال نمیشمرد! و. ت. ستیس در کتابی که پیرامون «فلسفۀ هگل» نگاشته در این باره از قول هگل مینویسد:
«... عین به عنوان «چیز» واحد است و به سببداشتن «خواص» متکثر! ولی چیزی که هم واحد باشد و هم متکثر، با خویشتن در تضاد است. بیهوده است اگر بخواهیم که این تضاد را به این بهانه انکار کنیم که چیز «از یک دیدگاه» واحد است و از «دیدگاه دیگر» متکثر! زیرا مفهوم چنین سخنی آن است که عین در واقع امر، در ذات خود واحد یا متکثر نیست، بلکه وحدت یا کثرت آن امری اعتباری و نظری و ناشی از ذهن ما است... حقیقت امر آن است که وحدتِ عین، متضمن کثرتِ آن است و برعکس، فرض کنید که در آغاز بگوئیم که چیز، واحد است و کثرت خواص آن را نادیده انگاریم، در این حال به زودی درخواهیم یافت که کثرتِ چیز را که در ذاتِ هستی چیز نهفته است، نمیتوانیم نادیده انگاریم، زیرا چیز به سبب این واحد است که چیزهای دیگر را از خویشتن بیرون رانده است، ولی چیزهای دیگر را فقط به این علت از خویشتن بیرون رانده که خواصی متفاوت از آنها دارد، صندلی با میز فرق دارد، زیرا دارای خواص صندلی است و نه میز، پس از آن روز واحد است که دارای خواصی است ولی داشتن خواص خود موجب کثرت است! پس محالست که بتوان به یاری بهانههائی دربارۀ شیوۀ نگرش در عین، تضاد درونی آن را انکار کرد، این تضاد از آگاهی یا وجدان ما برنمیخیزد، بلکه در خود عین نهفته است» [۳۵۰].
نگارنده تصدیق میکنم که چنین نقدی از سوی هیچ یک از مشاهیر متفکرین اسلامی نسبت به منطق ارسطو اظهار نشده و هگل در این زمینه پیشگام است! ولی این را هم تصدیق دارم که متأسفانه فیلسوف شهیر آلمان با همۀ آگاهی و شهرتش از سادهترین مسئلۀ منطقِ ارسطو غافل مانده و آن را به درستی درنیافته است!
اگر به قول هگل وحدتِ «عین» در حال کثرتِ آن، به اعتبار خواص مختلف عین باشد، در این صورت منطق ارسطو نیز این گونه وحدت و کثرت را نفی و رد ننموده! زیرا در این مرحله، اجتماع ضدین رخ نداده و وحدت و کثرت به دو اعتبار پیش آمده است، چنانکه در همان مثال صندلی که از قول هگل نقل شده ملاحظه میگردد، زیرا صندلی به اعتبار «ترکیبِ کلیِ» خود وحدت دارد و به اعتبار این که از اجزاءِ مختلف فراهم آمده، متکثر است پس نه جمع ضدین به معنای منطقی آن متحقق شده و نه جمع نقیضین [۳۵۱]. اما اگر هگل «کثرت عین» را به این دلیل معتبر میشمارد که هر عین واحدی از آن رو که «خودش است و دیگرِ اشیاء نیست» قبول وحدت کرده و همین که چند چیز نیست (و به قول هگل آنها را از خویشتن رانده)! پس کثیر گردیده است!! در این صورت باید گفت که اولاً:
این کثرتِ موهوم که به نظر هگل رسیده، کثرتِ سلبی است نه ایجابی! و مقامِ سلب، اثباتِ جهتِ وجودی برای هیچ عینی نمیکند! مثلاً اگر گفتیم: عدد یک خودش است و عدد دو و سه و چهار... نیست واضح است که عدد یک با این اعتباراتِ سلبی، از یگانگی بیرون نیامده و کثیر نمیشود، چنانکه صندلی نیز به لحاظ آن که حیوان و انسان و زمین و آسمان... نیست، چند چیز نخواهد بود.
ثانیاً به فرض این که قبول کنیم «هرچیز، چون چیزهای دیگر نیست پس در عینِ وحدت، مقام کثرت دارد»! در اینجا باز تضادی که پیش آمده به دو اعتبار تحقق یافته (همان موضوعی که هگل نمیخواهد بپذیرد!) اعتبارِ اول این است که «عین» به ملاحظۀ ذات خود، واحد است. و اعتبارِ دوم از این قرار است که «عین» به لحاظِ نسبتی که با دیگرِ اشیاء دارد، کثیر میباشد. چنانکه هر متأملی این معنی را به روشنی در مییابد و این گونه تضاد نیز در منطقِ صوریِ ارسطوئی ابداً مورد انکار نیست.
در اینجا نمیخواهم به تفصیل وارد این موضوع شوم که بنا بر قواعد منطق ارسطو، اجتماع ضدین (و نیز نقیضین) در صورتی مصداق پیدا میکند که هشت وحدت در آن ملحوظ شده و رعایت گردد و این هم محالست، زیرا متبدیانِ اهلِ منطق هم از موضوع مزبور آگاه و باخبرند! ولی همین اندازه یادآور میشوم که یکی از اقسام وحدتهای هشتگانه در منطق ارسطو «وحدت اضافه» یا «وحدت نسبت» به شمار آمده که هگل در منطق خود آن را رعایت ننموده و به فراموشی سپرده است!
شگفت اینجا است که پس از هگل، عدهای این اصل (یعنی محالنبودن اجتماع ضدین) را با آب و تاج رواج دادهاند تا بدانجا که در تبلیغات سیاسی نیز از آن سودجوئی نموده و مثلاً گفتهاند:
جامعۀ «بورژوازی» از آنجا که گروهی ناراضی میسازد و مقدمات انقلاب «پرولتاریا» را فراهم میکند، پس ضدین را در عینیتِ واحدِ خود گرد میآورد! و از اینجا نتیجه میگیرند که اجتماع ضدین محال نیست! غافل از آن که افراد ناراضی و انقلابی هیچگاه همان دستۀ بورژواها نیستند و این دو دسته در همان جامعۀ یگانه از یکدیگر جدا و متمایزند! و وحدتِ این گونه جوامع، به اعتبار روابط و پیوندهای افراد با یکدیگر است نه به این ملاحظه که افرادِ جامعههای مزبور در عینِ داشتنِ اختلافات گوناگون، وحدت دارند!
با این توضیح، آیا درست است که ادعا کنیم جوامع سرمایهداری، ضدین را به صورت حقیقی با یکدیگر جمع نمودهاند؟! راستی چه لزومی دارد که برای به کرسینشاندن تزهای سیاسی خود، به مغالطه توسل جوئیم و امور بدیهی را انکار کنیم و علم و دانش را تباه سازیم [۳۵۲]؟
متفکرین اسلامی در حدود ۱۰ قرن پیش از هگل متوجه بودهاند که ممکن است اشیاء در برخی از موارد حامل تضاد و حتی تناقض باشند ولی در این تضاد و تناقض هیچگاه وحدتِ موضوع و محمول و زمان و مکان و قوه و فعل و شرط و إضافه متحقق نمیگردد و از این رو نمیتوان آنها را به طور حقیقی با یکدیگر متضاد یا متناقض شمرد و برای نشاندادن این امر به مثالهائی لطیفتر از آنچه هگل و پیروانش بدانها تشبیت جستهاند، دست زدهاند. از جمله، ابوالحسن أشعری [۳۵۳](متوفی در سال ۳۳۰ هجری قمری) در کتاب «مقالات الإسلامیین واختلاف المصلین» مینویسد:
«متکلمان اسلامی اختلاف کردهاند که: آیا میشود ساکن در حال سکونش، به صورتی متحرک هم باشد! دستهای گویند: این امر روا نیست!
دستۀ دیگر میگویند: جایز است! زیرا آنگاه که انسان سرش را در فضائی که با آن تماس دارد به جانب دیگر میگرداند صفحه و پوستِ رویِ سَرِ آدمی حرکت میکند در عین حال، همین صفحۀ متحرک، نسبت به پوستِ زیرینِ خود ساکن است پس نسبت به چیزی متحرک و نسبت به چیز دیگر ساکن میباشد و در این نظر، تناقضی نیست»!
«اختلاف المتكلمون: هل يكون الساكن في حال سكونه متحركاً على وجه من الوجوه؟ على مقالتين: فقال قائلون: لا يجوز ذلك!
وقال قائلون: ذلك جائز! وذلك ان الصفحة العليا من رأس ابن آدم إذا أزال رأسه عما كان يماسه من الجو وماس شيئاً آخر فهي متحركة لما ستها شيئاً من الجو بعد تسيئ وهي ساكنة على الصفحة الثانية التي تحتها في متحركة على شيئ وساكنة على شيئ آخر وهذا زعم لا يتناقض!» [۳۵۴].
چنانکه ملاحظه میشود متکلمان اسلامی، حرکت و سکونی را که برای «عین واحد» به دو نسبت پیش میآید نشان داده و تصریح کردهاند که تناقص در اینجا روی نداده است [۳۵۵]و درست هم فهمیدهاند، زیرا در مثال ایشان، حرکتِ سطحِ خارجی سَر، نسبت به فضا سنجیده میشود و سکون آن نسبت به سطحِ زیرِ پوستِ سَر، و چون «نسبتها» تغییر پذیرفت تناقض در میان نمیآید.
[۳۵۰] فلسفۀ هگل، اثر: و. ت. ستیس، ترجمۀ آقای دکتر حمید عنایت، چاپ تهران، جلد دوم، صفحۀ ۴۷۸ و ۴۷۹. [۳۵۱] فرق میان ضدین و نقیضین این است که اولی شامل دو موضوع وجودی است که با یکدیگر مخالفند مانند: آب و آتش ولی در دومی، یکی از دو موضوع، عَدَمی است مانند: حرکت و سکون. [۳۵۲] چند سال پیش یکی از اساتید جوان دانشگاه در «مجلۀ فردوسی» نوشت: «الف، الف است اما ثابت نمیماند و تغییر میکند، پس الف که تغییر میکند دیر یا زود از صورت الف خارج میشود چیزی میشود غیر از الف. بنابراین، الف به حکم آن که متغیر است غیر الف است و در نتیجه میتوان گفت که اصل تضاد بر تمام اجزاء هستی و از آن جمله بر ذهن آدمی حکومت میکند» و اظهار داشت که: «پس به خلاف تصور پیروان منطق ارسطو، اجتماع ضدین ممکن است»!! من ضمن پاسخِ نسبتاً مفصلی که در همان مجله به او دادم، نوشته منطقیان میگویند: «اجتماع نقیضین (یا ضدین) در صورتی محال است که وحدت موضوع و زمان و مکان... و دیگر شروط در آن ملحوظ شود و گرنه هیچ یک از اهل منطق اِنکار این معنی ننمودهاند که اشیاءِ متحرک، در لحظۀ دوم باید غیر از لحظۀ اول باشند و آنچه که موجب انکار آنها است این است که: (الف در همان لحظه که الف است، الف هم نباشد!) نه آن که بنا به مفاد قول نویسنده: (الف، الف باشد اما ثابت نماند و به غیر الف تبدیل شود)». به مجلۀ فردوسی، دوشنبه ۸ تیرماه ۱۳۴۹، شماره ۹۶۸ مقالۀ «ثبات و حرکت در ذهن و خارج» اثر نویسندۀ نگاه کنید. [۳۵۳] ابوالحسن، علی بن اسماعیل أشعری، زعیم و پیشوای أشاعره و از متکلمان معروف اهل سنت است، آثاری از قبیل «الإبانة عن أصول الدیانة»و «مقالات الإسلامیین واختلاف المصلین»و غیره از خود به یادگار گذاشته و آثار او بنا به عللی، در بسیاری از متفکران اسلامی تأثیر نهاده است و دانشمندان به نامی چون باقلانی و فخرالدین رازی و غیرهما مذهب أشعری داشتهاند، دستۀ مقابل أشعریها، معتزله بودهاند که از میان ایشان نیز متفکران مهم و معروفی برخاستهاند. [۳۵۴] مقالات اسلامیین و اختلاف المصلین، چاپ قاهره، جزء ثانی، صفحۀ ۲۰. [۳۵۵] از لغزشهای کمنظیر دکتر تقی ارانی (مغز متفکر حزب تودۀ ایران)! یکی این است که در کتاب «ماتریالیسم دیالک تیک» تصمیم گرفته تا تناقض را در حرکت نشان دهد، یعنی آن را با سکون گرد آوَرَد!! نوشته است: «سکون، حرکتی است که سرعت آن صفر باشد، یعنی از حالات خاص حرکت است»!! (نگاه کنید به کتاب: ماتریالیسم دیالک تیک، اصول نفوذ ضدین، صفحۀ ۵۲). راستی با نوشتن این عبارت که سکون، حرکتِ صفر درجه است! میتوان سکون را یکی از انواع حرکات به شمار آورد؟ آیا این کار را بازی با الفاظ باید نام نهاد یا منطق دیالک تیک؟! حرکتی که سرعتش صفر باشد، جز نبودنِ حرکت چیست؟ و آیا نبودنِ حرکت را باید نوعی حرکت شمرد؟! اگر کسی «ظلمتِ محض» را «نورِ صفر درجه» بنامد! و آن را از انواع نور تلقی کند!! و از اینجا قانون دیالک تیکیِ «نفوذ ضدین» را استخراج نماید حق داریم که او را از زمرۀ دانشمندان بشماریم؟!