زبرجد دوّم: کوری واقعی، کوری دل است
هل الدهر إلا كربة وانجلاؤها
وشيكاً وإلا ضيقة وانفراجها
«آیا روزگار، جز مشکلی زودگذر چیز دیگری است»؟!
مرد نابینایی بود که همسر مهربان و وفادارش و فرزند نیکوکار و دوست خوبش، زندگی را برای او سعادتمند و خوشایند کرده بودند؛ تنها چیزی که صفای زندگی او را تاریک کرده بود، نابینایی چشمانش بود؛ او آرزو میکرد تا روشنایی و سعادت خویش را با چشمان خودش ببیند.
پزشکی ماهر، وارد شهری شد که این نابینا در آن زندگی میکرد. نابینا، نزد او رفت و از او دارویی خواست که بیناییاش را به او بازگرداند. پزشک به او قطرهای داد و به او توصیه نمود که مرتب آن را استفاده کند و به او گفت: شما با این قطره ناگهان بیناییات را بدست میآوری.
نابینا، قطره را مرتب استفاده میکرد، اما اطرافیانش از اینکه بیناییاش به او بازگردد، ناامید بودند؛ وی بعد از آن که چند روز قطره را استفاده کرد، ناگهان در حالیکه در باغچه خانهاش نشسته بود، بینا شد، از شادی و سرور دیوانهوار به داخل پرید تا به زن وفادارش نوید دهد که بینا شده است، اما دید که زنش در اتاق با دوست او عمل منافی عفت را انجام میدهد؛ آنچه را که میدید، باور نمیکرد؛ به اتاق دیگر رفت؛ دید که پسرش، صندوق او را باز کرده و مشغول دزدی است. نابینا، ناباورانه به عقب برگشت و فریاد زد: این،پزشک نیست؛ این، جادوگر ملعونی است. و آنگاه با سیخی آهنین چشمانش را کور کرد! و هراسان به سعادتی که بدان خوی گرفته بود بازگشت.
تابش نور: اضطراب روحی، از بیماریهای جسمی مهلکتر است.
درخشش نور: هرگز چنین نیست؛ بیگمان پروردگارم، با من است و مرا هدایت خواهد کرد.