یاقوت اول: هیچ چیز جای خدا را نمیگیرد
عوي الذئب فاستأنست بالذئب إذعوي
و صـوّت إنسان فكدت أطيـــر
«گرگی پارس کرد و به آن انس گرفتم و انسانی فریاد برآورد نزدیک بود پرواز کنم».
شخصی، نابهنگام و غیر از وقت نماز وارد مسجد شد؛ کودکی ده ساله دید که با خشوع وخضوع مشغول نماز بود؛ منتظر ماند تا کودک نمازش را تمام کند، آنگاه به سوی او رفت و سلام کرد و گفت: پسرم! شما فرزند که هستی؟ کودک سرش را پایین انداخت و اشک از چشمانش سرازیر شد وسپس سرش را بلند کرد و گفت: عمو جان! من یتیم هستم و پدر و مادر ندارم؛ دل مرد، به حال او سوخت و به او گفت: آیا قبول میکنی که پسر من باشی؟ کودک گفت: آیا وقتی گرسنه شوم به من غذا میدهی؟ گفت: بله، کودک گفت: اگر لباس نداشته باشم، به من لباس میدهی؟ گفت: بله، پسر بچه گفت: آیا اگر مریض شوم مرا شفا میدهی؟ مرد گفت: پسرم این کار در دست من نیست. پسر بچه گفت: آیا اگر بمیرم،مرا زنده میکنی؟ گفت: این کار را نمیتوانم بکنم. پسر بچه گفت: پس عمو جان! مرا برای کسی بگذار که مرا آفریده و او، مرا هدایت میکند، به من آب و غذا میدهد، و هرگاه بیمار شوم، مرا شفا میدهد؛ مرا برای کسی بگذار که امیدوارم در روز قیامت گناه مرا بیامرزد.
آنگاه مرد، دیگر چیزی به کودک نگفت و به دنبال کارش رفت؛ وی، میگفت: به خدا ایمان دارم، و هرکس بر خدا توکل نماید، خدا او را کفایت میکند.
تابش نور: هرچند بر خود سخت بگیری و به غم و اندوه اجازه دهی که تو را له کنند، باز هم نمیتوانی ذرهای از گذشته را بازگردانی.
درخشش نور: و رحمت من، همه چیز را فرا گرفته است.