مرجان اول: با خودت از موضع شجاعت، سخن بگو
الجوع يدفع بالرغيف اليابس
فعلام أكثر حسرتي و وساوسي
«گرسنگی با نان خشکی رفع میشود؛ پس چرا زیاد حسرت بخورم و به خود وسوسه راه بدهم؟!»
خواهرم! این پرسشها را از خودت بپرس و عاقلانه بدان پاسخ بده:
ـ آیا میدانی به زودی به سفری خواهی رفت که از آن باز نخواهی گشت؟ آیا خودت را برای این سفر آماده کردهای؟
ـ آیا از این دنیای فانی توشهای از اعمال صالح اندوختهای تا تنهایی و وحشت قبر را از خود دور کنی؟
ـ چقدر از عمرت گذشته و چقدر زنده خواهی بود؟ آیا نمیدانی که هر آغازی، پایانی دارد و فرجامت یا بهشت است و یا دوزخ؟
ـ آیا به این فکر کردهای که روزی فرشتگان، از آسمان برای قبض روحت فرود خواهند آمد، در حالی که تو غافل و سرگرم باشی؟
ـ آیا در مورد آخرین لحظهی زندگیت اندیشیدهای؟ همان لحظهای که از خانواده و فرزندان و از دوستانت جدا میشوی؟
آخرین لحظهی زندگی، مرگ است؛ لحظهای که انسان در سختیهای آن دست و پا میزند؛ آری، مرگ!... آری، مردن!!
بعد از آنکه روح از بدنت جدا شود، تو را به غسالخانه میبرند و آنجا غسلت میدهند و سپس تو را کفن میکنند و آنگاه بر تو نماز میخوانند؛ وانگهی جنازهات را به دوش میگیرند و میبرند... اما به کجا؟ به قبر، به اولین منزل آخرت؛ قبر یا باغی از باغهای بهشت است و یا سیاهچالی از سیاهچالهای جهنم.
تابش نور: از شکست خود درس بگیر.
درخشش نور: و خداوند، آن کسی است که پس از ناامیدی مردم از ریزش باران، باران میفرستد.