غم مخور - راز شاد زیستن

فهرست کتاب

ارزش واقعی شما،‌ ايمان و اخلاقتان است

ارزش واقعی شما،‌ ايمان و اخلاقتان است

به ماجرای این مرد فقیر و ندار توجه کنید که لباس‌هایی کهنه و ژنده به تن دارد، گرسنه و پابرهنه است، نسب بالایی ندارد، جایگاه و ثروت و قبیله‌ای ندارد، خانه‌ای که در آن بخوابد، ندارد؛ اثاث و وسایل زندگی ندارد؛ از آبگیرهای عمومی با دو دست خودش آب می‌خورد، در مسجد می‌خوابد، از دست خود به عنوان بالش استفاده می‌کند و هنگام خوابیدن آن را زیر سر می‌گذارد؛ رختخوابی ندارد؛ بلکه سنگریزه‌ها، فرش او هستند که او روی آن دراز می‌کشد. او با این حال همواره به ذکر پروردگارش و به تلاوت کتاب خدا مشغول است. در نماز و جهاد همواره در صف اول می‌ایستد؛ همین مرد، روزی از کنار رسول خدا جگذشت. پیامبر اکرم جاسم او را گرفت و صدایش زد: «ای جلیبیب! آیا ازدواج نمی‌کنی؟» گفت: ای پیامبر خدا! چه کسی دخترش را به من می‌دهد و حال آنکه من، نه ثروت دارم و نه جایگاه و مقامی؟

سپس بار دیگر او از کنار پیامبر جگذشت؛ پیامبر جهمان سخن اول را به او گفت و او همان پاسخ را داد. بار سوم از کنار پیامبر جگذشت؛ باز هم رسول اکرم جگفته‌اش را تکرار کرد و او همان پاسخ را داد؛ آنگاه پیامبر جفرمود: «ای جلیبیب! به خانه فلان انصاری برو و به او بگو: پیامبر خدا جبه تو سلام می‌رساند و از تو می‌خواهد که دخترت را به ازدواج من در بیاوری». این انصاری از خانواده‌ای محترم و شرافتمند بود. انصاری، گفت: سلام بر پیامبرخدا باد؛ چگونه دخترم را به ازدواج تو در بیاورم ای جلیبیب و حال آنکه مال و مقامی نداری؟ در این هنگام همسر آن مرد انصاری گفتگو را شنید و تعجب کرد و با خودش گفت: جلیبیب که نه مالی دارد و نه مقامی؟ اما دخترمؤمن آنها، سخن جلیبیب و پیام پیامبر جرا شنید و به پدر و مادرش گفت: آیا خواسته پیامبر خدا جرا رد می‌کنید؟ نه، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست.

این ازدواج خجسته، صورت گرفت و خانواده‌ای پربرکت تشکیل شد و خانه‌ای آباد براساس پرهیزکاری و تقوای الهی، شکل گرفت. بالاخره روزی منادی جهاد ندای جهاد سر داد و جلیبیب در معرکه حضور یافت و با دست خود هفت نفر از کافران را به قتل رساند و سپس خود او، در راه خدا کشته شد و در حالی رخ در نقاب خاک کشید که از خدا و پیامبرش و از اصل و ارزشی که برای آن جان داد، راضی بود.

پیامبر جبه جستجوی کشته شدگان می‌پردازد؛ مردم، شهدا را نام می‌برند و جلیبیب را فراموش می‌کنند؛ چون او، معروف نیست، اما پیامبر ججلیب رابه یاد دارد و او را فراموش نمی‌کند و در میان شلوغی، اسم او را به خاطر دارد و از او غافل نمی‌شود و می‌گوید: اما من، جلیبیب را نمی‌بینم.

آنگاه پیامبر جاو را می‌بیند که چهره‌اش آغشته به خاک است. آن حضرت جسر جلیبیبسرا بلند می‌کند و خاک‌ها را از چهره‌اش دور می‌نماید و به او می‌گوید: هفت نفر از کافران را کشتی و سپس کشته شدی؟ و سه بار فرمود: «تو از من هستی و من از تو هستم»؛ همین مدال نبوی به عنون پاداش و جایزه برای جلیبیبسکافی است.

قیمت جلیبیبسو ارزش او، ایمانش بود؛ ارزش او، این بود که پیامبر جاو را دوست داشت؛ ارزش او، رسالتی بود که برای آن جان داد.

فقر جلیبیبسو ناشناخته‌بودن خانواده‌اش، باعث نشد که او از این شرافت بزرگ و دستاورد سترگ باز بماند؛ او، شهادت و رضامندی و قبول و سعادت هردو جهان را بدست آورد؛ ﴿فَرِحِينَ بِمَآ ءَاتَىٰهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦ وَيَسۡتَبۡشِرُونَ بِٱلَّذِينَ لَمۡ يَلۡحَقُواْ بِهِم مِّنۡ خَلۡفِهِمۡ أَلَّا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ١٧٠[آل عمران: ۱۷۰] «به آنچه خداوند از فضل خویش به آنها داده، شادمانند و به کسانی که پشت سر آنها هستند و هنوز به آنان نپیوسته‌اند، مژده می‌دهند که هیچ ترس و هراسی ندارند و اندوهگین نمی‌شوند».

ارزش واقعی تو مفاهیم بزرگ و صفات خوب تو هستند. سعادت تو، در معرفت و آگاهی تو و در رویکرد و برتری تو می‌باشد.

فقر و تنگدستی، هیچ زمانی مانع پیشرفت و رسیدن به هدف و برتری نبوده است. خوشا به حال کسی که ارزش خود را دانست و خوشا به حال کسی که با توجیه و جهاد، خودش را خوشبخت نمود و خوشا به حال کسی که دین و دنیایش را نیکو گردانید و در هر دو جهان سعاتمند و رستگار گردید؛ هم در دنیا و هم در آخرت.