سراقة بن مالک رویداد را بازگو میکند
محدثین و مورخین با اجمال و تفصیل این رویداد را از زبان خود سراقة بازگو میکنند که در آن به وعده پیامبر ج به او سخن میگوید:
امام بیهقی در کتابش (دلائل النبوة) سرگذشت وعده پیامبر ج به سراقة را بیان میکند. سراقة بن مالک س میگوید: هنگامی که رسول الله ج به مدینه هجرت کرد فرستادههایی از سوی کفار قریش پیش ما آمدند و به ما اطلاع دادند که آنان دویست شتر به عنوان جایزه برای کسی که رسول الله ج و همراهش ابوبکر صدیق س را بیابد تعیین کردهاند.
هنگامی که در میان مردانی از خویشاوندانم بنی مُدلِج نشسته بودم، مردی از قبیله ما وارد شد و گفت: ای سراقه! من هماکنون شبحهایی در ساحل دیدم؛ گمان میکنم که آنان محمد و همراهانش باشند!!، سراقه میگوید به او گفتم: هیچ وقت آنها نبودهاند بلکه تو فلانی و فلانی را دیدهای، و این سخن را به این خاطر گفتم که او را از آنان منصرف کنم و من خود جایزه را ببرم!
اندکی درنگ کردم و هنگامی که کسی که خبر را آورده بود از مجلس بیرون رفت به کنیزم گفتم: اسبم را بیرون ببر، و آن را پشت تپه برایم نگه دار، مبادا کسی از خویشانم آن را ببیند. سپس نیزهام را برداشتم و از پشت خانه خارج شدم و محتاط بودم که کسی مرا نبیند. رفتم تا به اسبم رسیدم، بر آن سوار شدم و تاختم تا به نزدیکی آنان رسیدم. تیرهای تفألم را در آوردم، تیری بیرون آمد که خوشایندم نبود و روی آن نوشته بود: تو نمیتوانی به او ضرری بزنی. از آن سرپیچی کردم و به حرکتم ادامه دادم.
هنگامی که به آنان نزدیک شدم صدای تلاوت رسول الله ج را شنیدم ایشان به جایی روی نمیگرداند، اما ابوبکر س زیاد به این طرف و آن طرف نگاه میکرد، ناگهان دو دست اسب من در زمین فرو رفت، و اسب به زانو در آمد، و من از روی اسب به زیر افتادم، تازیانهای بر او زدم از جای برخاست اما نمیتوانست دستانش را از زمین بیرون بکشد وقتی راست ایستاد دیدم که از جای فرو رفتن دستان وی در زمین غباری همانند دود بر آسمان میرود. بار دیگر تیرکشی کردم بازهم همان جواب ناخوشایند پیشین در آمد بازهم از آن سرپیچی کردم.
هنگامی که مقدار دیگری به آنان نزدیک شدم برای بار دوم دست اسب من در زمین فرو رفت متوجه شدم که نمیتوانم به آنان دست یابم و او پیروز و چیره است. آنان را ندا دادم که درامانید! ایستادند. و گفتم: منتظر بمانید به خدا سوگند به شما آزار و گزندی نمیرسانم.
به پیامبر ج گفتم: قوم و قبیلهی شما برای یافتن شما جایزه قرار دادهاند! و برای آنان باز گفتم که مردم دربارهی ایشان چه مقاصدی دارند!
آب و غذا به ایشان تعارف کردم، اما آنان چیزی از من قبول نکردند و رسول الله ج به من گفت: «این راز را برای ما پوشیده بدار». من از ایشان درخواست کردم که خط امانی برای من بنویسند. ایشان به عامر بن فهیرة دستور نوشتن دادند و او برای من خط امان نوشت. سپس پیامبر ج به دستان من نگریست و به من فرمود: «آن روز چه حالتی به تو دست خواهد داد که دستبندهای کسری را خواهی پوشید!».
رسول الله ج به طرف مدینه رفتند، و من به سوی خویشانم بازگشتم، و هرگاه مردمی را میدیدم که در جستجوی رسول الله ج بودند آنان را از حرکت در آن مسیر منصرف میکردم و به آنان میگفتم: من از سرتاسر این منطقه برای شما خبر گرفتم و کار را برای شما آسان نمودهام[٥٤].
[٥٤]- ترجمه برگرفته از کتاب خورشید نبوت، تألیف: صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: دکتر محمد لسانی فشارکی، صص ٣٣٨-٣٤٠، نشر احسان، اول - ١٣٨١، همراه با تغییراتی در متن. م.