وعده های قرآن در خصوص پیروزی اسلام

فهرست کتاب

عدی از سپاه پیامبر صلی الله علیه وسلم می‌گریزد

عدی از سپاه پیامبر صلی الله علیه وسلم می‌گریزد

عدی  س در خصوص فرارش به شام می‌گوید: در میان عرب کسی بیش از من از پیامبر  ج متنفر نبود. من فردی با اصل و نسب، و نصرانی بودم، و براساس دریافت یک چهارم از غنائم با قومم به این سوی و آن سوی می‌تاختم و با خود فکر می‌کردم که دیندارم، من در میان قومم پادشاه و امیر بودم به خاطر آنچه برایم ترتیب داده شده بود. هنگامی که خبر رسول الله  ج را شنیدم از ایشان متنفر شدم، به غلامم که شترانم را می‌چرانید گفتم: یکی از شتران تنومندم را برایم آماده کن، و آن را نزدیک خودم نگهداری کن، و همین که شنیدی سپاه محمد به این سرزمین پای نهاد مرا مطلع کن.

دیری نپایید که به من گفت: آنچه را که می‌خواهی انجام دهی همینک انجام ده، زیرا من پرچم‌هایی را دیدم و هنگامی که درباره آن‌ها پرس و جو کردم گفتند: این‌ها سپاهیان محمدند! به او گفتم: شترم را نزد من بیاور، او نیز شتر را به نزدم آورد، و همسر و فرزندم را بر آن سوار کردم و به هم‌کیشان مسیحی‌ام در شام پیوستم، و دختر حاتم را جا گذاشتم. هنگامی که عدی بن حاتم به همراه خانواده‌اش به شام گریخت، مجاهدان به طیِّی‌ء رسیدند و اهالی آنجا را شکست دادند و اسرای بسیاری گرفته و بر غنائم دست یافتند و با همه‌ی این‌ها به سوی مدینه بازگشتند.

اسرا در محوطه‌ای در کنار مسجد نگهداری شدند. در میان آنان (سفَّانة بنت حاتم) خواهر عدی بود او زنی فصیح و بلیغ و دانا بود.

رسول الله  ج به اسیران سر زدند. سفانة دختر حاتم از جای خود برخاست و روبروی ایشان ایستاد و با او سخن گفت، سفانه به پیامبر  ج گفت: ای پیامبر  ج! پدرم مرده، و سرپرستم به سفر رفته، بر من منت بگذار، خداوند بر شما منت گذارد! پیامبر  ج به او گفت: «سرپرست تو کیست؟».

سفانه گفت: عدی بن حاتم!

پیامبر  ج به او گفت: «همان که از خدا و رسولش گریخته!».

پیامبر  ج رفتند و او را به حال خود گذاردند. روز بعد، پیامبر  ج از کنار او رد شدند، و او نیز همان سخنان را تکرار کرد و پیامبر  ج نیز همان جواب‌ها را به او دادند. روز سوم بعد از آنکه سفانه با پیامبر  ج سخن گفت، پیامبر  ج به او گفت: «بر تو منت می‌گذارم و رهایت می‌کنم، برای رفتن عجله نکن تا شخصی مطمئن و مورد اعتماد از قومت می‌یابم تا تو را به سرزمینت برساند».

بعد از چند روز نمایندگانی از سوی بلیُّ یا قَضاعّة آمدند، سفانه به پیامبر  ج گفت: ای پیامبر  ج! نمایندگانی از قوم من آمده‌اند، و در میان‌شان افرادی مطمئن و آگاه وجود دارند! رسول الله  ج او را تجهیز کرد و مال و نفقه و شتری به او داد. سفانه با آن افراد رفت تا به برادرش عدی بن حاتم در شام رسید! سفانه روبروی برادرش ایستاد و او را توبیخ و سرزنش کرد، و به او گفت: تو قطع‌کننده‌ی صله‌ی رحم و ستمگری، زن و فرزندت را بُردی و مرا به جا گذاشتی!، عدی به او گفت: ای خواهر عزیزم، جز خیر نگفتی، بی‌شک آنچه را گفتی من آنگونه کردم، و به خدا سوگند عذر و بهانه‌ای ندارم.

عدی در برابر خواهرش به اشتباهش اعتراف کرد و اینکه به هنگام فرار او را با خود نبرده و همین سبب شده تا او اسیر گردد. سپس خواهرش او را واداشت تا در مدینه حضور یافته و به نزد پیامبر  ج برود، زیرا او مردمان را گرامی می‌دارد.