بندگى خدا

فهرست کتاب

«خوشبختى» و «بدبختى» واقعى

«خوشبختى» و «بدبختى» واقعى

اگر خبرنگارى از تک تک مردم این سؤال را بپرسد كه: شما در زندگى به دنبال چه چیزى هستید، و براى به دست آوردن چه چیزى تلاش مى‏كنید، و مى‏خواهید به چه چیزى برسید؟ یا بپرسد: شما در زندگى از چه چیزى بیزارید و مى‏ترسید گرفتار آن شوید؟ جواب‏ها، هر چند ممكن است ظاهراً گوناگون باشند؛ اما همه‏ى آن‏ها در یک چیز مشتركند و آن رسیدن به خوشبختى و بیزارى و تنفر از بدبختى است.

هیچ انسانى را در زندگى نمى‏توان یافت كه هدفش رسیدن به خوشبختى و نجات از بدبختى نباشد؛ اما راستى خوشبختى و بدبختى [واقعى] چیست و انسان چگونه به خوشبختى مى‏رسد و از بدبختى نجات مى‏یابد؟

این‏جاست كه مردم گروه گروه و دسته دسته شده و بسیارى از آن‏ها راه و مسیر واقعى را گم كرده و نمى‏دانند خوشبختى [واقعى] چیست و از چه راهى باید به آن دست یافت.

بسیارى را عقیده براین است كه خوشبختى را مى‏توان در كسب ثروت و مال یافت. عده‏اى نیز خوشبختى را در به دست آوردن مقام و قدرت مى‏دانند و آن را در این راه دنبال مى‏كنند. گروهى نیز خوشبختى را در كسب شهرت یا انتخاب همسر و... مى‏دانند؛ اما همه‏ى این‏ها وقتى به آن‏چه خواستند و آرزو كردند، رسیدند، متوجه مى‏شوند كه در اشتباه محض بوده و خوشبختى واقعى چیز دیگرى است.

كسى كه خوشبختى را در كسب مال و ثروت مى‏داند، با به دست آوردنش متوجه مى‏شود كه خوشبختى [واقعى] هرگز در ثروت نیست بلكه انسان با به دست آوردن ثروت، بیش از گذشته، از خوشبختى فاصله مى‏گیرد.

كسى كه خوشبختى را در مقام مى‏بیند و از این طریق آن را دنبال مى‏كند، با رسیدن به آن، متوجه مى‏شود كه انسان با داشتن مقام، بیش از گذشته، از خوشبختى فاصله مى‏گیرد و سایر موارد نیز این‏گونه هستند.

همه‏ى مردم [با هر فكر و ایده‏اى كه دارند]، براى رسیدن به خوشبختى تلاش مى‏كنند و همه از بدبختى بیزار و گریزانند؛ اما راستى خوشبختى و بدبختى [واقعى] چیست و انسان چگونه به خوشبختى واقعى دست مى‏یابد و از بدبختى نجات مى‏یابد؟

براى روشن شدن مطلب و این كه نه ثروت و نه مقام و نه هیچ چیز دیگرى از این قبیل مسایل، انسان را به خوشبختى واقعى نمى‏رسانند، به ذكر چند مثال مى‏پردازیم:

فرض كنیم فردى در یک شهر [كوچك] زندگى مى‏كند. او در این شهر از هیچ مقام و موقعیت خاصى برخوردار نیست و یک فرد عادى است. روزى آرزو مى‏كند كه بخشدار [شهر] شود. او چنین تصور مى‏كند كه با رسیدن به این مقام و موقعیت خوشبخت خواهد شد. [فرض كنیم بعد از مدتى به آرزوى خود مى‏رسد. [این فرد، وقتى بخشدار شد، پس از مدتى متوجه مى‏شود كه چنین مقامى، مقامى بسیار كوچک است، پس آرزوى مقامى بزرگ‏تر از آن را مى‏كند. و این آرزو بیش از آرزوى قبل، او را رنج مى‏دهد [و به خود مشغول مى‏كند]. او قبلاً آرزو داشت بخشدار شود. این مقام، مقام كوچكى است و نسبت به مقام‏هاى بالاتر، به دست آوردنش زیاد مشكل و سخت نیست و اگر انسان به آن هم دست نیابد كمتر ناراحت مى‏شود اما بعد از مدتى متوجه مى‏شود كه در شهر او مقامى بالاتر از مقام او وجود دارد و آن جناب فرماندار است، پس آرزو مى‏كند به آن مقام دست یابد [و براى رسیدن به آن نیز تلاش مى‏كند]. [فرض كنیم بعد از مدتى به آرزوى خود مى‏رسد.] وقتى فرماندار شد، مى‏بیند كه بالاتر از او جناب استاندار است، پس آرزوى رسیدن به آن مقام را مى‏كند. مشخص است كه رسیدن به مقام استاندارى تلاش بیشترى مى‏طلبد. [فرض كنیم بعد از مدتى به آرزوى خود مى‏رسد.] وقتى به مقام استاندارى رسید، مى‏بیند بالاتر از مقام او مقام دیگرى به نام «وزیر» وجود دارد. پس آرزو مى‏كند به این مقام هم برسد] و این‏گونه تصور مى‏كند كه رسیدن به این مقام خوشبختى واقعى را به ارمغان مى‏آورد]. [فرض كنیم بعد از مدتى به آرزوى خود مى‏رسد؛] اما باز هم مقام‏هاى بالاترى از جمله مقام نخست وزیرى و رئیس جمهورى و... وجود دارند. پس از احراز پست ریاست جمهورى یک كشور، آرزوى ریاست جمهورى كشور بزرگ‏تر پیش مى‏آید و به همین ترتیب سلسله مراتب ادامه مى‏یابد تا جایى كه به فرمانروایى كره‏ى زمین مى‏اندیشد و پس از آن نیز به فكر دیگر كرات و آسمان‏ها مى‏افتد و....

[طبیعت بشرى به گونه‏اى است كه] هر چه به مقام بالاترى دست یابد، آرزوى بالاتر از آن را مى‏كند. پس هر چه مقام بالا و بالاتر رود، غم و اندوه و ترس نیز بیشتر و بیشتر مى‏شود و بالعكس هر چه مقام كوچک باشد، غم و اندوه و ترس نیز كمتر مى‏باشد؛ بنابراین كسى كه آرزویش كمتر است، غم و ترسش كمتر است و بالعكس... مثلاً كسى كه بخشدار نیست چیزى ندارد كه از نبودش نگران و به خاطر از دست دادنش بترسد؛ اما وقتى به مقام بخشدارى رسید [شب و روز]، از یک طرف، از این مى‏ترسد كه فردى این پست را از او بگیرد و جانشینش شود؛ زیرا ممكن است افراد دیگرى غیر از او چنین آرزویى بكنند و هم‏چون او براى به دست آوردنش تلاش كنند. از طرف دیگر، در فكر رسیدن به مقام بالاتر است و همیشه در غم و اندوه به سر مى‏برد كه مبادا به آن نرسد. چنین فردى وقتى به مقام فرماندار مى‏رسد به تناسب آن كه نسبت به مقام بخشدار، مقامى بالاتر است، ترسش بیشتر و بیشتر مى‏شود و به همین ترتیب... پس مقام با اندوه و ترس نسبت مستقیم دارد؛ یعنى هر چه مقام بالاتر رود اندوه و ترس نیز بیشتر و بیشتر مى‏شود. اندوه در به دست آوردنش و ترس نیز به خاطر از دست دادنش [۳].

[۳] البته منظور استاد /افرادى است كه مقام و ثروت و خلاصه زندگى دنیا برایشان هدف است نه آنان كه به زندگى دنیا به عنوان وسیله در جهت انجام مسئولیت بندگى خدا مى‏نگرند.