شناخت الله عز و جل

فهرست کتاب

مطلب ششم: اهمیت و ضرورت عقیده‌ی اسلامی

مطلب ششم: اهمیت و ضرورت عقیده‌ی اسلامی

بشر به همان‌اندازه که به آب و هوا نیاز دارد به عقیده‌ی صحیح هم نیازمند است؛ زیرا انسان بدون داشتن عقیده‌ی صحیح، دچار سردرگمی شده و نمیتواند حقیقت، ماهیت و وجود خود را بشناسد. و این تنها اسلام است که می تواند به سؤالاتی که همواره فکر انسان را به خود مشغول نموده و همچنان مشغول می نماید، جواب دهد؛ سؤالاتی همچون اینکه: جهان هستی چگونه بوجود آمده است و چه کسی آن را به وجود آورده است؟ بشر از کجا آمده است؟ نقش او در جهان هستی چیست؟ پیوند انسان با خدایی که او را آفریده است، چگونه باید باشد؟ آیا غیر از این جهانی که می‌بینیم و در آن زندگی می‌کنیم، دنیای نامرئی دیگری هم وجود دارد؟ آیا غیر از انسان، موجود دیگری که صاحب عقل و خرد باشد وجود دارد؟

آیا پس از زندگی در این دنیا جهان دیگری هست که ما بدانجا برویم؟ اگر پاسخ مثبت است، زندگی در آنجا چگونه خواهد بود؟

غیر از عقیده‌ی صحیح اسلامی هیچ عقیده‌ی دیگری وجود ندارد که بتواند به سؤالات مذکور پاسخ درست و قانع کننده‌ای بدهد؛ هرکسی که این عقیده را نشناسد و یا آ‌ن را نپذیرد، دچار سرگشتگی و درماندگی می شود، مانند آن شاعر [۵] فلک زده و سردرگم و گرفتار که اشعار زیر را سروده است:

جئت لا أعلم من أين، ولكنی أتیت
ولقد أبصرت قدامی طريقاً فمشیت
وسأبقی سائراًً إن شئت هذا أم أبيت
كيف جئت كيف أبصرت طريقي؟

لست أدری.

(آمده‏ام، نمی‌دانم که از کجا آمده‏ام؛ اما آمده‏ام. در برابر خویش راهی را دیده‏ام وپیموده‏ام.

در ادامه‌ی راه نیز اگر بخواهم و نخواهم، پیش می روم؛ چگونه آمده ام؟ چگونه راهم را دیده‏ام؟ نمی‌دانم!).

أجديد أم قديم أنا في هذا الوجود؟
هل أنا حرٌ طليق أم أسير في قيود؟
هل أنا قائد نفسي في حياتي أم مقود؟
اتـمنـــی أننـــي أدري ولكنــی

لست أدری.

(در این جهان هستی تازه‌ام یا کهنه‌ام؟ آزاد و رهایم یا در بند و زندانی‌ام؟ خودم افسار خویش را بدست دارم یا دیگری؟ خیلی دلم می خواهد بدانم؛ اما هیچ نمی‌دانم!).

وطريقي ما طريقي؟ أطويل أم قصير؟
هل أنا أصعد أم أهبـــط فيه و أغور؟
أأنا السائر في الدرب أم الدرب تسير؟
ام كلانا واقــــف والــدهر یجري؟!

لست أدری

(راه من! چگونه است راه من؟ کوتاه است یا بلند؟ آیا به فراز می‌روم یا‌اندر آن می‌افتم و فرو می‌روم؟

آیا من در جهان سیر می‌کنم یا جهان است که سیر میکند؟ یا هر دو ایستاده‌ایم و روزگار است که راه می‌پیماید؟ هیچ نمی‌دانم!).

ليت شعري و أنا في عالم الغيب الأمين
أتراني كنت ادری أننی فيه دفـــين
وبأنـــي سوف أبدو و بأني سأكون
أم ترانــی كـنت لا أدرك شيئاً؟

لست أدری

(شما چه فکر می کنید؟ پیش از این‌که من انسانی این چنین شوم، نیست بودم یا نابود؟ یا فکر می کنید که چیزی بود؟ آیا این معمّا راه حلّی دارد یا تا ابد معمّا خواهد ماند؟ هیچ نمی‌دانم؛ و چرا هیچ نمی‌دانم؟؟ هیچ نمی دانم!).

أتراني قبلما أصبحـــت إنسـاناً سویّاً
كنت محوا أو محالا أم تراني كنت شيئاً
ألهذا اللغز حلٌ؟ أم سیبقی ابدیاً
لست أدري... و لـمـاذا لست أدري؟

لست أدری

(به گمان تو قبل از این‌که من به صورت یک انسان کامل درآیم، هیچ چیزی نبودم یا وجودم محال بود یا این‌که اصلاً چیزی بودم؟ آیا این معما پاسخی دارد؟ یا همیشه به صورت معما می ماند؟ نمی دانم و چرا نمی دانم؟ نمی‌دانم).

ملاحظه نمایید که این شخص چقدر سردرگم وسرگردان است! آری، این نادانی و بی‌خردی چه بی‌تابی و اضطرابی برای نفس بشر به وجود می آورد؟! آیا انسان‌های امروزی، نسبت به واقعیتهای بزرگی که صحیح زندگی کردن بدون آنها ممکن نیست، معرفت و شناخت را از دست داده‌اند؟ آیا مسلمانی که این حقایق را می‌شناسد و می‌داند، از این همه غم و‌اندوهها که نفس را به خود مشغول کرده و موجب ناراحتی واضطرابهای روانی شده‌اند، به دور است؟ آری، مسلمان آگاه به حقایق بزرگ زندگی، لذت یقین و آرامش خاطر را لمس می‌کند و آگاهانه قدم بر می‌دارد و راه مستقیمی را می‌پیماید که منتهی به هدف می‌شود و نشانی‌های راه را می‌شناسد و هدف خود را تشخیص می‌دهد.

به سخنان شاعر سرگردانی که پیرامون مرگ سخن می‌گوید گوش فرا دهید:

إن يك الموت قصاصاً! اي ذنب للطهارة؟
وإن یك ثواباً، اي فضل للدعارة؟
و إذا كان و ما فيه جزاء أو خسارة
فـــلم الأسمــاء إثم وصــلاح؟

لست أدری

(اگر مرگ به سبب قصاص است پس پاک بودن چه گناهی دارد؟ و اگر مرگ پاداش است، هرزگی و عیاشی چه فضیلتی دارد؟ و وقتی که مرگ، پاداش و سزا هست، پس خوبی و بدی، این نام‌ها برای چیست؟ هیچ نمی‌دانم!).

إن یك الـموت رقاداً بعده صحو طويل
فلمـا ذا ليس يبقي صحونا هذا الجميل؟
ولـماذا للمرء لايدري متی وقت الرحيل؟
ومتی ینكشف الستر فـــــــــيدری؟

لست أدری

(اگر مرگ خواب است و بیداری و هوشیاری طولانی به دنبال دارد، پس چرا برای همیشه هوشیار و بیدار نباشیم که این زیبا است؟ و چرا انسان نمی‌داند کی می‌میرد؟ و کی پرده از روی آن برداشته می شود تا درک شود؟ هیچ نمی‌دانم!).

ان یک الـموت هجوعاً يملأ النفس سلاماً
وانعتاقاً لا اعتقالاًوابتداء لا ختامـــــاً
فلماذا لا أعشق النوم ولا أهوی الحمـاما؟
ولـمـاذا تجزع الأرواح منــــــــــه؟

لست أدری

(اکر مرگ خواب است و جان را سالم می‌گرداند و اگر مرگ آزادی است و نه بردگی؛ آغاز است و پایان نیست؛ پس چرا خواب را دوست ندارم؟ حمام وشستشوی بدن را آرزو نکنم؟ و چرا انسان‌ها از آن ـ مرگ ـ بیم دارند؟ هیچ نمی‌دانم).

(أوراء القبر بعد الـموت بعث ونشور؟
فحیاة، فخلود، أم فنـــــاء فـدثور؟
أکلام الناس صدق أم کلام الناس زور؟
أصحیح أن بعــــــــض الناس یدری؟

لست أدری

(آیا در آنسوی قبر پس از مرگ، زنده شدن و بر انگیخته شدنی هست؟ زندگانی و ماندگاری است یا نابودی وفنای همیشگی؟ آیا حرف مردم راست است یا دروغ؟ آیا درست است که بعضی از مردم می‌دانند؟ هیچ نمی‌دانم!).

إن أکن أبعث بعد الـموت جثمـاناً وعقلاً
أتری أبعثُ بعضاً أم تری أبعث کُلاً
أتری أبعث طفلاً أم تری أبعث کهلاً؟
ثمَ هل أعرف بعـــد البعث ذاتی؟

لست أدری

(اگر درست است که پس از مرگ، بدن و عقلم زنده می شوند.؟ آیا قسمتی از من زنده می شود یا تمام وجودم؟ آیا وقتی که زنده شدم، جوانم یا پیر؟ وآیا پس از زنده شدن، خود را می شناسم؟ هیچ نمی‌دانم!).

این شاعر نمی‌داند که بازگشت وی به کجاست در حالی که محل بازگشت برای انسان بسیار حایز اهمیت است. شاعر می‌خواهد به محل بازگشت خود اطمینان حاصل کند؛ ما حیرت زدگی و سرگردانی او را به نحوی درک می‌کنیم؛ زیرا او محل بازگشت خود را نمی‌داند و از چگونگی بازگشت نیز بی خبر است؛ باید گفت: او سنگدل و فلک زده شده است و بی هدف پیمودن راه زندگی، او را خسته و درمانده کرده است؛ نه تنها او بلکه انسان‌های بی‌شمار دیگری هم مانند او سرگردان هستند؛ برخی از آنها می‌توانند از پوچی و بیهودگی زندگی خود سخن بگویند؛ ولی برخی دیگر متأسفانه از اظهار شقاوت خود خجالت می‌کشند و افکارشان در بند بدبختی و فلک زدگی محبوس مانده است.

«نمی‌دانم» تنها جواب این شاعر نیست بلکه جواب همه‌ی آنها در برابر این سؤالات همیشگی است. این سقراط؛ فیلسوف مشهور؛ است که به غول فلاسفه شهرت دارد؛ وی به صراحت و آشکارا می‌گوید: «چیزی که من همیشه نسبت به آن جهل داشته‌ام، این است که من نمی‌دانم» [۶]. بلکه باید بدانیم که «نمی‌دانم» یک مذهب فلسفی قدیمی است.

تنها در سایه‌ی اسلام است که انسان قادر به دانستن این حقایق می‌شود که از کجا آمده است و به کجا می رود و نقش او در جهان هستی چیست؟ و درستی و واقعی این حقایق را درک خواهد نمود؛ در مثل‌ها آمده است که میان انسان دانا و نادان تفاوت‌های زیادی وجود دارد.

﴿أَفَمَن يَمۡشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجۡهِهِۦٓ أَهۡدَىٰٓ أَمَّن يَمۡشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ٢٢ [الملک: ۲۲]. «آیا آن کسی که نگونسار و بر رخساره راه می‌رود، راهیاب‌تر است یا کسی که بر پا ایستاده و درست و در راه راست، گام بر می‌دارد؟».

[۵] آن شاعر: ایلیا ابو ماضی است که این شعر را در قصیده‌ای طولانی به نام «الطلاسم»در دیوانش«الجداول» ص (۱۰۶) سروده است. [۶] کتاب الدین (ص۶۹) تألیف دراز.