داستان اسلام صحابه

فهرست کتاب

درس بیست و چهارم: داستان مسلمان شدن سلمان فارسی س

درس بیست و چهارم: داستان مسلمان شدن سلمان فارسی س

۴۲- عبدالله ابن عباس شمی‌گوید: سلمان فارسی شرح حال خودش را اینچنین برای من تعریف کرد:

من یک مرد ایرانی از اهالی اصفهان، ساکن یکی از روستاهای آن به نام «جی» [۱۵۱]. بودم. پدرم کدخدای آن روستا بود و مرا از همه کس بیشتر دوست داشت، تا جاییکه این عشق و علاقه او را وادار کرده بود که مرا در خانه‌اش - همچون یک کنیز - زندانی و حبس نماید. من بر سر آئین مجوسیت بودم و بدان خیلی اهتمام ورزیدم تا جاییکه به عنوان خدمتکار و خازن آن آتشی که معبود مردم بود در آمدم و پیوسته ملازم آن بودم و از آن جدا نمی‌شدم. سلمان گوید: پدرم یک مزرعه بزرگ داشت، وی یک روز که سرگرم ساخت و ساز بود، نتوانست که سری به مزرعه بزند، لذا به من گفت: پسرم! من امروز سرگرم این ساخت و ساز هستم و نمی‌توانم به مزرعه‌ام بروم و به شئونات آن بپردازم، تو برو و به آن نگاهی بیانداز!.

(سلمان گوید) پدرم در عین حال، کارهایی را در رابطه با آن مزرعه از من خواست که آنها را انجام دهم. من هم به قصد سرکشی به مزرعه‌اش از خانه بیرون آمدم، در راه از یکی از کلیساهای مسیحیان عبور کردم، صداهای آنها را شنیدم، آنها داشتند در آنجا نماز می‌خواندند. چون پدرم مرا در خانه‌اش زندانی کرده بود، من قبلاً هیچ اطلاعی از شئون مسیحیان نداشتم. لذا، همین که از کنار آنها عبور کردم و صداهای آنها را شنیدم، پیش آنها رفتم و کارهای آنها را ملاحظه نمودم. سلمان گوید: وقتی که آنها را دیدم، نماز آنها مورد پسندم واقع شد و اشتیاق پیدا کردم که کار آنها را انجام دهم.

گفتم: بخدا این بهتر از دینی است که ما داریم. به خدا تا غروب آفتاب آنها را ترک نکردم و مزرعه پدرم را فراموش نمودم و به سراغ آن نرفتم، به آنها گفتم: اصل و منشأ این دین در کجاست؟ گفتند: در شام.

سلمان گوید: سپس پیش پدرم بازگشتم، حال آنکه کسی را دنبال من فرستاده بود و بخاطر من اصلاً به کارش توجهی نکرده بود. حضرت سلمان گوید: هنگامی که پیش او آمدم، گفت: پسرم، کجا بودی؟ مگر قرار نبود که به مزرعه بروی و آن کارهایی را که به تو گفته بودم انجام دهی؟

سلمان گوید: گفتم: پدر جان، سر راه با مردمی برخورد کردم که در یکی از کلیساهای خودشان نماز می‌خواندند (و دعا و نیایش می‌کردند) دین آنها در نظرم خوشایند آمد، به خدا تا غروب آفتاب همچنان در نزد آنها بودم.

گفت: پسرم، در این دین هیچ خیری نیست و دین تو و دین نیاکانت از آن بهتر است! سلمان گوید: گفتم: نه بخدا، این دین از دین ما بهتر است، حضرت سلمان گوید: پدرم ترسید که من دینم را ترک گویم، به همین خاطر آمد و زنجیری به پایم کشید و مرا در خانه‌اش حبس و زندانی کرد.

سلمان گوید: من هم کسی را دنبال مسیحیان فرستادم (و آنها آمدند) و من به‌ آنها گفتم: اگر یکی از کاروان‌های بازرگانان شام به اینجا آمد، به آنها خبر دهید که من می‌خواهم با آنها بروم.

سلمان گوید: یکی از کاروانهای بازرگانان شام پیش آنها آمد و آنها مسئله مرا برای آن بازرگانان بازگو کردند. سلمان گوید: به بازرگانان گفتم: اگر کارهایتان تمام شد و خواستید به شام بازگردید، به من هم اطلاع دهید.

سلمان گوید: وقتی‌ که تصمیم ‌گرفتند به سرزمینشان بازگردند، به من خبر دادند، من هم زنجیر پایم را باز کرده، با آنها همراه شدم. تا اینکه سرانجام به شام رسیدم. هنگامی که وارد آن شدم، پرسیدم: برترین و بهترین مسیحی چه کسی است؟ گفتند: (فلان) اسقف که در کلیسا است.

سلمان گوید: پیش او آمدم و گفتم: من به این دین علاقه پیدا کرده‌ام و می‏خواهم در این کلیسا همراه با تو باشم و به تو خدمت نمایم و مسایلی را از تو یاد بگیرم و همراه با تو نماز بخوانم و نیایش کنم.

گفت: بیا تو، من هم همراه او وارد شدم. سلمان گوید: او مرد بدی بود، مردم را به صدقه دستور می‌داد و آنها را تشویق می‌کرد که خیرات کنند، هنگامی که مردم (تحت تأثیر سخنان وی) چیزهایی را برای او می‌آوردند، او آنها را برای خود نگه می-داشت و ذخیره می‌نمود و به مسکینان و فقیران نمی‌داد، تا جایی که توانست هفت کوزه طلا و نقره جمع آوری نماید.

سلمان گوید: وقتی که می‌دیدم چنین کاری را می‌کند، بشدت از او بیزار شدم بالاخره مُرد و مسیحیان برای دفن کردن او جمع شدند. من به آنها گفتم: او مرد خوبی نبود، به شما دستور می‌داد که صدقه بیاورید و شما را (شدیداً) به این کار تشویق می‌کرد، حال آنکه صدقات جمع آوری شده شما را برای خودش ذخیره می‏کرد و چیزی از آنها را به فقرا و مسکینان نمی‌داد، گفتند: تو از کجا این را می‏دانی؟

سلمان گوید: گفتم: من جای گنج او را به شما می‌گویم. گفتند: بگو!.

سلمان گوید: جای آن گنج را به آنها نشان دادم، سلمان گوید: آنها هفت کوزه پر از طلا و نقره را از آنجا بیرون کشیدند، سلمان گوید: هنگامی که آن را دیدند، گفتند: به خدا هرگز او را دفن نمی‌کنیم، آنگاه او را به دار آویختند و سنگباران نمودند، سپس شخص دیگری را آوردند و بجای او قرار دادند.

سلمان گوید: به خدا فردی را ندیدم که نماز پنج گانه را بخواند [۱۵۲]. از او بهتر و برتر باشد و بیشتر از او به زهد و دوری از دنیا علاقمند باشد و بیشتر از او به آخرت اشتیاق داشته باشد و در شب و روز بیشتر از او عبادت نماید!.

سلمان گوید: به همین خاطر، وی را طوری دوست داشتم که در گذشته کسی را آنطور دوست نداشته‌ام. زمانی را با او سپری کردم، سپس در شرف مرگ قرار گرفت. به او گفتم: ای فلانی، من با تو بودم و تو را به گونه‌ای دوست داشته‌ام که قبل از تو، کسی را آنطور دوست نداشته‌ام.

می‌بینی که هم اکنون در شرف مرگ قرار گرفته‌ای، پس مرا به چه کسی سفارش می‌کنی و چه فرمانی به من می‌دهی؟

او گفت: پسرم! مردم هلاک شده‌اند و بیشتر دینشان را تغییر و تحریف کردند، به همین خاطر، بخدا تنها یک نفر بر سر دین من مانده، که او فلان شخص در موصل [۱۵۳]. است. او درست بر سر دین و عملی است که من بر سر آن بودم، پس به او ملحق شو!.

سلمان گوید: پس از درگذشت و دفن وی، پیش دوست او در موصل رفتم و به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص به هنگام مرگش به من وصیت نموده که پیش تو بیایم و به تو ملحق شوم و به من خبر داده که تو هم بر سر دین و عمل او هستی.

سلمان گوید: او به من گفت: پیش من بمان! من هم در کنار او ماندم. به خدا دیدم که او بهترین مردی است که بر روش و سیرت دوستش گام بر می‌دارد (و مانند او زیاد عبادت می‌کند و در دنیا زاهد است).

دیری نپائید که او هم درگذشت. هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص مرا سفارش کرد تا به‌سوی شما بیایم و به من دستور داد که به شما ملحق شوم، حال می‌بینی که به فرمان الله تعالی وقت مرگت فرا رسیده است، پس مرا به چه کسی سفارش می‌کنی که پیش او بروم و چه فرمانی به من می‏دهی؟ گفت: پسرم! به خدا می‌دانم که از میان مردم، تنها مردی در نصیبین [۱۵۴]. بر سر دین ماست و او فلان شخص است، پس پیش او برو!.

سلمان گوید: پس از وفات و دفن وی، پیش دوست وی در نصیبین رفتم، جریان خودم و گفته دوستم را برایش بازگو کردم. او گفت: در کنارم بمان!.

در کنار او ماندم. دیدم مردی است که بر طریق و روش دو دوست سابقش گام بر می‌دارد، لذا باید بگویم که در کنار بهترین مرد ماندگار شدم، به الله قسم دیری نپائید که مرگ او را درنوردید. هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص به من سفارش کرد که پیش فلان شخص بروم، فلان شخص هم به من سفارش کرد که پیش شما بیایم، حال شما مرا به چه کسی سفارش می-کنی که پیش او بروم و چه فرمانی به من می‌دهی؟ گفت: پسرم! بخدا تنها یک نفر بر سر راه و روش ما باقی مانده است، او در عموریه [۱۵۵]. است، به تو دستور می‌دهم که پیش او بروی؛ زیرا او تفاوتی با ما ندارد، اگر می‌خواهی پیش او برو! زیرا او هم بر سر روش و طریق ماست!

سلمان گوید: پس از مرگ و دفنش، پیش آن دوستش در عموریه رفتم، جریان خودم را برایش تعریف نمودم، او گفت: پیشم بمان! به این ترتیب پیش مردی ماندم که هدایت و روش دوستان سابقش را داشت.

سلمان گوید: البته به کسب و کار هم مشغول شدم تا اینکه صاحب چند گاو و گوسفند شدم.

سلمان گوید: سپس به فرمان الله مرگ او را احاطه کرد، هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، من پیش فلانی بودم، به من سفارش کرد که پیش فلانی بروم، او هم به من سفارش کرد که پیش فلان شخص بروم، او هم من را سفارش کرد که پیش شما بیاییم، حال شما سفارش می‌کنید که پیش چه کسی بروم، و به بنده چه دستور می‌دهی؟ گفت: پسرم! بخدا تا جاییکه من می‌دانم دیگر کسی از میان مردم باقی نمانده که بر سر دین و عمل ما باشد و من بخواهم تو را پیش او بفرستم. ولی زمان بعثت پیامبری نزدیک شده است [۱۵۶]. او به دین ابراهیم مبعوث خواهد شد، او از سرزمین عرب (مکه) هجرت می‌کند و به سرزمینی می-رود که در بین دو حره [۱۵٧]. قرار دارد و میان آن دو حره، نخلستان است.

او دارای نشانه‌هایی است که واضح هستند، هدیه را می‌پذیرد و از آن می‌خورد و مالی را که از طریق صدقه (زکات) آمده باشد، نمی‌پذیرد و نمی‌خورد، در بین شانه-هایش مهر نبوت بچشم می‌خورد [۱۵۸]. اگر توانستی به آن سرزمین بروی، حتماً برو!.

سلمان گوید: پس از مرگ و دفن وی، به اندازه‌ای که الله تعالی مقدر کرده بود، در عموریه ماندم، سپس جماعتی بازرگان از قبیله کلب از کنار من گذشتند، به آنها گفتم: آیا حاضرید در ازای این گاوها و گوسفندها که آنها را به شما بدهم، مرا با خود به سرزمین عرب‌ها ببرید؟ گفتند: آری.

من آن گاوها و گوسفندها را به آنها دادم و آنها مرا با خود بردند، همین که به وادی القری [۱۵٩]. رسیدیدم، به من ستم کردند و به عنوان برده به یک نفر یهودی فروختند. من در نزد او بودم که درخت‌های خرما را مشاهده کردم و آرزو کردم که آن همان شهری باشد که دوستم برایم توصیف کرده. ولی مطمئن نشدم که خودش باشد. در حالیکه من در نزد او بودم، یکی از پسر عموهایش از قبیله بنی قریظه، از ناحیه مدینه، پیش او آمد و من را از او خرید و مرا با خود به مدینه برد، به الله قسم همین که مدینه را دیدم، با توجه به تعریفی که دوستم برایم کرده بود، آن را شناختم، در آنجا ماندگار شدم و الله تعالی پیامبرش را مبعوث فرمود، ایشان در مکه اقامت داشت، جایی که من در آنجا نبودم و چیزی درباره او نمی‌شنیدم، گذشته از این، کار و بار بردگی هم مانع آن شده بود که من بتوانم خبری درباره او کسب کنم. و این بود که دست آخر به مدینه هجرت نمود.... .

ان شاءالله نکته‌ها و عبرت‌های این درس هم بعد از پایان یافتن داستان سلمان ذکر خواهد شد.

[۱۵۱] در سال ۲۱ هجری مسلمانان این روستا را در زمان حضرت عمر بن خطاب فتح نمودند. نگا: فتوح البلدان ص ۳۰۸، و البدایة والنهایة ٧/۱۱۴. [۱۵۲] کسی نمازهای پنجگانه را نمی‌خواند، مسلمان نیست. زیرا نمازهای پنجگانه تنها در شریعت حضرت احمد صمشروع و تدوین شده است و منظور وی این است که او شخص غیر مسلمانی را بهتر از او ندیده است. [۱۵۳] موصل شهری در عراق است که در اطراف دجله قرار دارد. معجم البلدان ۵/ ۳۳٩، بلوغ الامانی۲۲/۲۶۳. [۱۵۴] نصیبین شهری در عراق است که بر روی ساحل فرات قرار دارد، معجم البلدان ۵/۲۲۳، بلوغ الامانی ۲۲/۲۶۳. [۱۵۵] عموریۀ: شهری در سرزمین شام است. به دست خلیفه عباسی «معتصم» در سال ۲۲۳ هجری فتح شد. معجم البلدان ۴/۱۵۸. [۱۵۶] بلوغ الامانی ۲۲/۲۶۴. [۱۵٧] حرة: زمینی دارای سنگ‌های سیاه است، گویی با آتش سوزانده شده‌اند و مدینه منوره در بین دو حره قرار دارد و دارای درخت خرما است. بلوغ الامانی ۲۲/۲۶۴. [۱۵۸] مهر نبوت: بخش کوچکی و واضحی به اندازه تخم کبوتر یا بزرگ‌تر است. رنگ آن، به رنگ بدن آن حضرت صاست و کمی مایل به سرخی است، موهایی بر روی آن قرار دارد و در بالای پشت مبارک است، در کنار استخوان نازک سر کتف چپ است، نگا: الفتح ۶/۵۶۲ ـ۵۶۳. [۱۵٩] وادی‏ای میان خیبر و مدینه که روستاهای بسیاری در آن قرار دارد که به همین دلیل وادی القری نامیده شده است معجم البلدان ۴/۳۳۸.