درس بیست و پنجم ادامه داستان مسلمان شدن سلمان س
سلمان سمیگوید: من از یکی از درختهای خرمای اربابم بالا رفته بودم و داشتم بعضی از کارهای مربوط به آن را انجام میدادم و اربابم نشسته بود که ناگهان یکی از پسر عموهایش آمد و بالای سرش ایستاد و گفت: ای فلانی! خدا بنیقیله [۱۶۰]. را بکشد! به خدا قسم هم اکنون آنها در قبا در کنار مردی که از مکه آمده جمع شدهاند، آنها گمان میبرند که او پیامبر است.
سلمان گوید: وقتی این خبر را شنیدم، لرزشی [۱۶۱]مرا فرا گرفت، تا جایی که گمان بردم بر اربابم خواهم افتاد، به همین خاطر از آن درخت خرما پایین آمدم. و به پسرعمویش گفتم: چه میگویی؟ چه میگویی؟ سلمان گوید: اربابم بشدت عصبانی شد و مشتی محکم به من زد، سپس گفت: تو را با این چه کار؟! برو کارت را انجام بده!.
سلمان گوید: گفتم، هیچی. فقط خواستم از گفته او مطمئن و خاطر جمع شوم.
من طعامی را جمع کرده بودم، شب هنگام آن را به خدمت پیامبر صکه در قبا تشریف داشتند، بردم. به خدمت آن حضرت رسیدم و به او گفتم: به من خبر رسیده که شما مرد صالحی هستید و به همراه شما افرادی هستند که یاور شما میباشند و در عین حال غریبه و نیازمند. این طعامی که بنده آوردهام، به منظور صدقه است و دیدم که شما از دیگران به آن سزاوارتر میباشید.
سلمان گوید: آن را به ایشان نزدیک ساختم، آنگاه رسول خدا صبه یارانش فرمودند: «بخورید!» و خودش دستش را بهسوی آن طعام دراز نکرد. و از آن میل نفرمود. حضرت سلمان گوید: با خودم گفتم: این یکی از نشانهها و صفاتی است که (آن دوست یهودیم در عموریه به من گفته بود).
سپس بازگشتم و چیزی را جمع کردم و پیامبر صبه مدینه تشریف آوردند، سپس آن چیز را آوردم و به ایشان گفتم: من دیدم که شما صدقه را نمیپذیرید و نمیخورید و این هدیهای است که بوسیله آن میخواهم شما را مورد اکرام قرار دهم. سلمان گوید: رسول خدا صاز آن خورد و به دستور ایشان یارانش هم همراه با او از آن خوردند.
سلمان گوید: با خودم گفتم: این دو نشانه از نشانههایی که دوست یهودیم به من گفته بود.
سپس در حالیکه رسول خدا در گورستان بقیع بودند، پیش وی آمدم. سلمان گوید: ایشان بخاطر تشییع جنازه یکی از یارانش به آنجا آمده بودند و دو قطیفه پوشیده و در میان یارانش نشسته بودند، بر ایشان سلام کردم. سپس چرخیدم و شروع به نگاه کردن به پشتش نمودم تا بلکه مهر نبوتی را که دوست یهودیم برایم گفته بود، ملاحظه کنم.
هنگامی که رسول خدا صچرخیدن مرا دید، دانست که دنبال چیزی میگردم که برایم توصیف شده است. سلمان گوید: از همین روی، ردایش را از پشتش انداخت و من آن مهر نبوت را بر روی شانه ایشان ملاحظه کردم. آنگاه خودم را بر روی پیامبر صانداختم و شروع به بوسیدن ایشان و گریستن کردم. رسول خدا صبه من گفت: بیا جلو، من هم جلو آمدم. ای ابن عباس! داستانم را آنگونه که برای تو تعریف کردم، برای آن حضرت تعریف نمودم.
سلمان گوید: پیامبر صچنین پسندید که یارانش هم این داستان را بشنوند. سپس بردگی سلمان را به خود مشغول کرد تا جایی که جنگ بدر و احد را با رسول الله صاز دست داد و نتوانست در آنها شرکت کند [۱۶۲].
سلمان گوید: بعد از آن، رسول خدا صبه من فرمودند: ای سلمان! با اربابت مکاتبه [۱۶۳]. کن! من هم با اربابم اینگونه مکاتبه کردم که در عوض آزادیم، سیصد نهال خرما برای اربابم فراهم کنم و برای هر یک از آنها حفرهای ایجاد کنم و آنها را در آن حفرهها بکارم و آنها را آب دهم تا اینکه به ثمر برسند. و همچنین ۴۰ اوقیه [۱۶۴]. به او بپردازم. با شنیدن این خبر رسول خدا صبه یارانش فرمودند: «برادرتان را یاری کنید!» آنها هم با آوردن نهال درخت خرما مرا یاری نمودند، یکی ۳۰ نهال میآورد و دیگری ۲۰ نهال و آن یکی ۱۵ نهال و دیگری ۱۰ نهال، هرکس به اندازهای که در توان داشت به من کمک میکرد. تا اینکه ۳۰۰ نهال برای من جمع آوری شد. آنگاه رسول خدا صفرمودند: «برو سلمان، برای هر نهال حفرهای ایجاد کن، وقتی که حفرهها را کندی، پیش من بیا، من آنها را با دست خودم میکارم». با کمک یارانم حفرههای لازم را کندیم و پس از اتمام کار، پیش ایشان آمدم و به ایشان گفتم که حفرهها آماده است. آنگاه رسول خدا صهمراه من به کنار آن حفرهها آمدند. ما یکی یکی نهالها را به ایشان میدادیم و ایشان با دست مبارکشان آنها را میکاشتند. قسم به کسی که جان سلمان در دست اوست، حتی یکی از آن نهالها تباه نشد (و این مایه گرفته از برکت آن حضرت می-باشد). بدین ترتیب از زیر بار مسئولیت آن خرماها بیرون آمدم، ولی همچنان آن پولی را که باید به اربابم میپرداختم، بر من باقی ماند.
اصحاب از یکی از غزوهها یک چیزی شبیه تخم مرغ طلا به عنوان غنیمت به خدمت آن حضرت آوردند، ایشان فرمودند: «آن شخص ایرانیای که با اربابش مکاتبه کرده بود، کجاست؟» سلمان گوید: اصحاب مرا فراخواندند که پیش او بروم. من هم خدمت آن حضرت رسیدم. ایشان فرمودند: «ای سلمان! این مقدار طلا را بگیر و با آن قرضت را ادا کن!» گفتم: ای رسول خدا صاین کجا و آن پولی که من بدهکارم کجا؟ [۱۶۵]. حضرت فرمود: «آن را بگیر! زیرا الله تعالی بوسیله آن، قرض تو را پرداخت خواهد کرد».
سلمان گوید: آن تخم طلایی را گرفتم و آن را برای اربابم وزن کردم، - قسم به آن کسی که جان سلمان در دست اوست - به اندازه آن چهل اوقیه در آمد. بدین ترتیب من دَینم را به او ادا کردم. و آزاد شدم و در جنگ خندق با رسول خدا صشرکت کردم. سپس هیچ غزوهای را همراه با ایشان از دست ندادم [۱۶۶].
نکتهها و عبرتها:
۱- در این حدیث یکی از دلایل و نشانههای نبوت پیامبر ص ما وجود دارد؛ زیرا که بقایای علمای یهود در رابطه با صفت آن حضرت خبر دادهاند و گفتهاند که به کجا هجرت خواهد کرد. و جالب اینکه آن صفت و آن مکانی که آنها بدان اشاره کردهاند، هر دو محقق شدند.
۲- هدایت به دست الله تعالی است، آن را به هرکس که بخواهد میبخشد، کسی که الله میداند که او لیاقت هدایت را دارد، از این رو اسباب هدایت را برایش فراهم مینماید و او را به در پیش گرفتن راهی که بهسوی هدایت منتهی میشود، توفیق عنایت میفرماید، اگرچه او در سرزمینهای دوردست باشد. و الله تعالی هدایت را برای کسی که لیاقت آن را نداشته باشد، فراهم نمیکند ولو نزدیکترین مردم به پیامبران و رسولانش باشد [۱۶٧]!.
۳- این داستان بیانگر ظلم یهود و انکار آنها نسبت به حق است.
۴- لازم است مسلمانان، مسلمانی را که میخواهد از یوغ بردگی نجات یابد، یاری و مساعدت دهند.
۵- برکت عظیم پیامبر ص.
[۱۶۰] بنوقیله، اوس و خزرج دو قبیله انصار هستند و قیله مادربزرگ آنها میباشد. النهایة ۴/۱۳۴. [۱۶۱] النهایة ۳/۲۲۶. [۱۶۲] یعنی سلمان سبعد از آنکه مسلمان شد، جهت کار در نزد ارباب یهودیش بازگشت. و بردگی او را از جهاد بازداشت؛ زیرا برده به خدمت کردن اربابش و انجام دادن کارهایش مشغول میشود. [۱۶۳] یعنی خودت را از صاحب یهودیت بخر. [۱۶۴] هر اوقیه چهل درهم است و درهم ۱۱۸ گرم است و مجموع این اوقیهها ۴٧۵۲ گرم میشود. یعنی بیش از ۴ کیلوگرم و نیم طلا. المصباح ۲/۶۶٩، المقادیر الشرعیة اثر کردی ص ۱۱٧. [۱۶۵] منظور سلمان ساین بود که بگوید این تخم طلا به نسبت چهل اوقیه که او بایستی به ارباب یهودیش بدهد، اندک است و کفایت نمیکند. [۱۶۶] روایت از ابن اسحاق در السیرة: اسلام سلمان ص ۶۶ ـ ٧۰، و روایت از امام احمد از طریق او ۵/۴۳۸ـ۴۴۴، و روایت از ابن سعد ص ٧۵ ـ ۸۰، و طبرانی در الکبیر ۶/۲۲۲ ـ ۲۲۶ شماره (۶۰۶۵)، و خطیب در تاریخش ۱/۱۶۴ـ۱۶٩، و ابونعیم در دلائل النبوة باب آنچه در رابطه با اخبار راهبان و أحبار آمده ۲/٩۲ـ٩۸، و ذهبی در سیر اعلام النبلاء ۱/۵۰۶ ـ۵۱۱، از عاصم بن عمر بن قتلاه، از محمود بن لبید از ابن عباس به او. و اسنادش حسن است. ابن اسحاق «راستگو و مدلس است» و به حدیث گویی تصریح کرده است، و شیخ او «ثقه» و از رجال شیخین است و محمود بن لبید صحابی صغیری است (یعنی در دوران کودکی پیامبر صرا دیده است). و بیهقی در ٩/۳۳۶ گفته: «رجال آن رجال صحیح هستند، به غیر از ابن اسحاق و او به سماع تصریح کرده است» روایت دیگری برای این حدیث وارد شدهاند، که برای دانستن آنها، علاوه بر اکثر مراجع سابق، میتوانید به الدرایة اثر ابن حجر و کتاب «الکراهیة» ۲/۲۴۰ـ۲۴۱ شماره ٩٧٩، مراجعه نمائید. [۱۶٧] علامّه ابن القیم در الفوائد ص ٧۳ ـ ٧۶ گفته است: «بهترینها و گزیدههایی که برای نجات و کامیابی انتخاب شدهاند، برای رسیدن به مقصد و مراد آماده شدهاند و پاهای طرد شده بوسیله زنجیرها بسته شدهاند، تند بادهای قدر و سرنوشت در صحرای هستی وزیدند، هستی و ستاره خیر را دگرگون ساختند، هنگامی که بادها آرام شدند، ناگهان دیدیم که ابوطالب در گرداب هلاکت غرق شده و سلمان به ساحل سلامت و امنیت رسیده و ولید بن مغیره پیشاپیش قومش در بیابان سرگردانی حرکت میکند و صهیب رومی قافله روم را میآورد و نجاشی در سرزمین حبشه (مسلمان میشود) و به ندای الله لبیک میگوید. و بلال ندا میزند: نماز بهتر از خواب است! «الصَّلَاةُ خَيْرٌ مِنَ النَّوْمِ». «نماز بهتر از خواب است» و ابوجهل هم در خواب مخالفت و دشمنی فرورفته است. چون دست تقدیر از قبل سابقه سلمان را رقم زده بود، الله تعالی به او توفیق عنایت کرد که در رابطه با روش نیاکان و اجدادش در آتش پرستی درنگ و توقف کند و بیاید با پدرش در رابطه با آن آئین شرک آمیز مجادله نماید و چون با دلیل و حجت بر او چیره شد، پدرش جوابی پیدا نکرد جز اینکه باید او را به زنجیر بکشد و این جوابی است که اهل باطل از همان روزی که به آن پی بردهاند، آن را دست به دست کرده، بکار برده و میبرند...» سپس ابن قیم به بیان گوشههایی از اذیتهایی که اهل باطل نسبت به اهل حق روا داشتهاند، پرداخته، سپس بقیه داستان سلمان را با شیوه ادبی و زیبا و مختصری ذکر کرده، گفته است: «ای محمد تو ابوطالب را میخواهی و ما سلمان را میخواهیم، هنگامی که از ابوطالب درباره نامش میپرسند، میگوید: عبدمناف و هنگامی که خود را به آباء و اجداد خود نسبت دهد، افتخار میکند و هنگامی که سخنی از مال و ثروت بمیان میآید، شترها را به عنوان مال حساب میکند و به آنها مینازد و هنگامی که از سلمان درباره نامش میپرسند، میگوید: عبدالله، و درباره نسبش جواب میدهد: ابن الاسلام (پسر اسلام) و درباره مالش جواب میدهد: فقر و نیازمندی و درباره دکانش میگوید: مسجد و درباره کسب و کارش جواب میدهد: صبر، درباره لباسش جواب میدهد: تقوا و تواضع و درباره بالشش میگوید: بیداری است و در ارتباط با افتخار و بالندگیاش جواب میدهد: «سلمان منا» «سلمان از ماست» (یعنی به این حدیث پیامبر اشاره میکند) و در رابطه با قصد و هدفش جواب میدهد: ﴿يُرِيدُونَ وَجۡهَهُ﴾[الأنعام: ۵۲] و درباره حرکتش جواب میدهد: بهسوی بهشت حرکت میکنم. و درباره راهنمای راهش جواب میدهد: امام خلق و هدایت دهنده ائمه است...».