درس چهل و هفتم داستان مسلمان شدن ابوسفیان بن حرب سبه هنگام فتح مکه
٧۵- ابن عباس بمیگوید: در حالیکه ۱۰ روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود، پیامبر صبهسوی مکه لشکرکشی کرد. ایشان روزه گرفت و اصحاب هم روزه گرفتند. تا جایی که به منطقهای به نام «کدید» [۲۸۳]رسیدند. در آنجا افطار کردند، سپس در مرالظهران [۲۸۴]با سپاه ده هزار نفری اطراق کردند. از قبیله مزینه هزار نفر و از قبیله بنی سلیم هفتصد نفر همراه وی بودند. این در حالی بود که اخبار و اطلاعات به گوش قریش نمیرسید و از ناحیه پیامبر صهم خبری بهسوی آنها نمیآمد و آنها نمیدانستند که چه کار خواهد کرد.
در آن شب ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء به منظور کسب اخبار از مکه بیرون آمدند. عباس گوید: وقتی که رسول خدا (در مرالظهران) اردو زد، گفتم: وای بر قریش که فردا هلاک خواهد شد! به خدا اگر پیامبر صبه زور وارد مکه شود (و مردم از پیامبر صامان نطلبند) برای همیشه هلاک خواهند شد. به همین خاطر بر قاطر سفید رنگ رسول خدا صسوار شدم و (راه مکه را در پیش گرفتم) تا به محلی به نام اراک رسیدم به این امید که بتوانم هیزم شکن یا چوپان یا شخص نیازمندی را پیدا کنم که به مکه برود و آنها را از موقعیت رسول خدا صباخبر سازد تا آنها بیایند و از پیامبر صامان بخواهند. بخدا قسم که من داشتم میگشتم تا به هدفم برسم، یکباره صدای سخن ابوسفیان و بدیل بن ورقاء را شنیدم که داشتند با هم صحبت میکردند. ابوسفیان گفت: بخدا تا به حال آتش و سپاهی مانند امشب را ندیدهام. بدیل گفت: بخدا این سپاه خزاعه است که جنگ آنان را عصبانی ساخته و برافروخته است! ابوسفیان گفت: بخدا خزاعه کمتر و کهتر از آن هستند که این آتش آنها باشد!.
گفتم: ای ابوحنظله [۲۸۵]صدایم را شناخت و گفت: ابوالفضل؟ گفتم: آری، گفت: اینجا چکار میکنی پدر و مادرم به فدایت؟! گفتم: بخدا این رسول خداست که با این مردمان آمده است، وای بحال قریش که فردا نابود خواهد شد. گفت: پس چاره چیست پدر و مادرم به فدایت؟ گفتم: بخدا اگر به دست او بیفتی و او بر تو ظفر یابد، گردنت را خواهد زد. لذا بر پشت این قاطر سوار شو. ابوسفیان سوار شد و دو رفیقش به مکه بازگشتند، من هم او را با خودم بردم. در راه از کنار هر آتشی - که جمعی از مسلمانان پیرامون آن جمع شده بودند - می-گذشتیم، میگفتند: که این چیست؟ هنگامی که میدیدند قاطر رسول خدا صاست، میگفتند: این قاطر رسول خداست و عمویش بر آن سوار است، تا اینکه گذر ما از کنار آتشی افتاد که حضرت عمر در کنار آن حضور داشت، (وقتی ما را دید) پرسید: این کیست؟ سپس برخاست و بهسوی من آمد. هنگامی که ابوسفیان را بر پشت قاطر مشاهده کرد، او را درجا شناخت و گفت: بخدا این دشمن خداست! سپاس برای خدایی که تو را در اختیار ما نهاد. سپس به سرعت بهسوی پیامبر صرفت. من نیز مرکبم را زدم و از حضرت عمر سبقت گرفتم آن گونه که یک مرکب از یک انسان پیاده سبقت میگیرد. فوراً از قاطر پریدم و بر پیامبر صوارد شدم.
(پشت سر من) حضرت عمر هم وارد شد و گفت: این دشمن خدا ابوسفیان است که الله تعالی او را در اختیار ما قرار داده است. بگذارید که گردنش را بزنم. من هم گفتم: ای رسول خدا من به او پناه دادهام. سپس در کنار رسول خدا نشستم و سر ابوسفیان را گرفتم و گفتم: بخدا امشب نباید کسی جز من با او هم صحبت شود. وقتی که حضرت عمر خیلی اصرار کرد گفتم: ای عمر دست نگاه دار! بخدا او اگر مردی از طایفه بنی عدی بود، تو این را نمیگفتی. ولی او از بنی عبدمناف است (به همین خاطر است که این حرفها را میزنی). حضرت عمر گفت: ای عباس آرام باش و صبر کن! این حرف را نزن. بخدا از مسلمان شدن شما آنقدر خوشحال شدم که اگر پدرم مسلمان میشد، آنقدر خوشحال نمی-شدم. این بدین خاطر است که من میدانم که مسلمان شدن تو برای پیامبر صاز مسلمان شدن خطاب خوشایندتر بوده است.
آنگاه رسول خدا صفرمود: «ای عباس او را به اقامتگاه خودت ببر!» وقتی صبح شد او را پیش من بیاور! (من او را به اقامتگاه خودم بردم و به هنگام صبح او را به خدمت پیامبر صآوردم). وقتی پیامبر صاو را دید گفت: «ای ابوسفیان! آیا وقت آن نشده است که بدانی هیچ خدایی به جز «الله» وجود ندارد؟».
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم به فدایت! چقدر شکیبا و چقدر بزرگوار و محترم و چقدر با بستگان خودت مهربان هستی! و عفو و بخشایش شما چقدر زیاد است. نزدیک است که به دلم بیفتد که اگر واقعاً غیر از الله خدایی میبود، حتماً کاری به نفع ما میکرد [۲۸۶].
آنگاه پیامبر صفرمود: «وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن فرا نرسیده که بدانی من رسول الله تعالی هستم؟» ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به فدایت باد که چقدر شکیبا و بزرگوار و با بستگان مهربان هستی و عفو و گذشت داری! در این باره هنوز (به یقین نرسیدهام) و چیزهایی در اندرون من باقی مانده است.
عباس گوید: گفتم: وای بر تو! مسلمان شو و شهادت بده که هیچ خدایی جز الله وجود ندارد و اینکه محمد رسول خداست، قبل از آنکه گردنت زده شود. آنگاه ابوسفیان شهادت داد که هیچ خدایی به جز الله وجود ندارد و محمد فرستاده الله است. عباس گوید: گفتم: ای رسول خدا! ابوسفیان مردی است که فخر را دوست دارد، آیا امتیازی را برای وی قرار نمیدهید؟! پیامبر صفرمود: «چرا، هرکس وارد خانه ابوسفیان شود، در امان است و هرکس در خانهاش را ببندد، در امان است».
وقتی ابوسفیان خواست به مکه بازگردد تا به آنها خبر دهد، پیامبر صفرمود: «ای عباس ابوسفیان را در دهانه درهای که گذرگاه واحدهای ارتش اسلام است، نگهدار، تا هنگام عبور ارتش اسلام آنها را ببیند».
عباس هم طبق دستور رسول خدا صاو را در جایی که دستور داده بود، نگهداشت. آنگاه قبایل با پرچمهای خود از برابر ابوسفیان عبورکردند. هرگاه قبیلهای عبور میکرد، ابوسفیان میپرسید: اینها کیستند؟ و گفتم: بنو سلیم. آنگاه میگفت: مرا چه کار با بنوسلیم؟ سپس قبیله دیگری عبور میکرد و ابوسفیان میگفت: اینها کیستند؟ میگفتم: مزینه. می-گفت: مرا با مزینه چه کار؟
او این سخن را همچنان تکرار میکرد تا اینکه «کتیبه خضراء» پیامبر صعبور کرد. در آن کتیبه مهاجران و انصار بودند که سراسر بدن آنها غرق در اسلحه بود و به جز چشمان پر فروغ آنها چیز دیگری پیدا نبود [۲۸٧]. گفت: این کیست؟ گفتم: این رسول خدا صاست که در میان مهاجران و انصار قرار دارد، گفت: کسی توانایی مقابله با اینها را ندارد. بخدا قسم که امروز، پادشاهی و سلطنت برادرزادهات عظیم شده است. گفتم: وای بر تو ای ابوسفیان، این سلطنت نیست بلکه نبوت است. گفت: پس نبوت هم خوب است!.
آنگاه گفتم: سریعاً بهسوی قومت برو! او هم از پیش ما خارج شد تا اینکه پیش آنها در مکه رفت. آنگاه با صدای بلند فریاد برآورد: «ای جماعت قریش! این محمد است که با لشکری بهسوی شما آمده که شما توانایی مقابله با آن را ندارید.
با شنیدن این سخنان، همسرش هند بنت عتبه برخاست و سبیل او را گرفت و گفت: بیایید بکشید این مشک روغن چربوی پا کوتاه را! (ما او را فرستادیم که برای ما از دشمن خبر بیاورد) واقعاً که آبروی هرچه پیشرو [۲۸۸]است را برده است!.
ابوسفیان گفت: سخنان این زن شما را فریب ندهد (و کاری را بکنید که به منفعت و سود آن است) کسی که وارد خانه ابوسفیان شود، در امان است، گفتند: خدا تو را بکشد! خانه تو به چه درد ما می-خورد؟ (یعنی ما زیاد هستیم و همه ما در آنجا جایمان نمیشود). ابوسفیان گفت: و هر کس که در خانهاش را ببندد، در امان است.
نکتهها و عبرتها:
۱- یکی از حکمتها در جنگ و هر کار مهمی که انسان میخواهد آن را انجام دهد، این است که بیاید برای آن برنامهریزی کند و آن را از کسی که هیچ مصلحتی در دانستن او وجود ندارد، کتمان نماید.
۲- اهمیت حمله غافلگیرانه و قدرت شوک وارد کردن در جنگ.
۳- اهمیت جنگ روانی در احراز و کسب پیروزی و کاهش دادن خسارتها.
۴- اهمیت بدست آوردن قلب رهبران دشمنان با امور معنوی و حسی.
۵- بزرگی عفو و مهربانی پیامبر صنسبت به امتش چنانکه الله تعالی فرموده است:
﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ١٢٨﴾[التوبة: ۱۲۸].
«بیگمان پیغمبری (محمّد نام)، از خود شما (انسانها) به سویتان آمده است. هرگونه درد و رنج و بلا و مصیبتی که به شما برسد، بر او سخت و گران میآید. به شما عشق میورزد و اصرار به هدایت شما دارد، و نسبت به مؤمنان دارای محبّت و لطف فراوان و بسیار مهربان است».
۶- اهمیت پایبندی به نظرات و دستوراتی که رهبران میدهند و عدم اعتراض نسبت به آن نظرات و دستورها.
٧- عاقبت و فرجام از آن متقیان است و پیروزی برای اسلام رقم خواهد خورد حال، خواه این امر طولانی باشد یا کوتاه.
[۲۸۳] کدید جایی در فاصله ٩۲ کیلومتری بین مکه و مدینه است. نگا: به معجم البلدان ۴/۴۴۲، و معجم الاماکن الواردة فی البخاری ص ۳٧۴، ۳٧۵. [۲۸۴] ظهران نام درهای در نزدیکی مکه است و مر نام دهکدهای نزدیک به آن است و اکنون دره فاطمه نام دارد و ۲۴ کیلومتر از مکه دور است. نگا: دو مرجع سابق. [۲۸۵] کنیه ابوسفیان است. [۲۸۶] میگوید اگر خدایانی که ما آنها را میپرستیم، واقعاً خدایانی راستین بودند، کاری به نفع ما میکردند و ما را یاری میدادند. [۲۸٧] یعنی فقط وسط چشمان آنها پیدا بود. و بنا به قولی این کتیبه به این دلیل «خضراء» نامیده شده که سرپا غرق در آهن و اسلحه بودند!. [۲۸۸] روایت از اسحاق بن راهویه در مسندش چنانکه در مطالب العالیة (۴۳۰۱) آمده است. و روایت از طبرانی در الکبیر (٧۲۶۴) با اسنادی حسن. و این روایت دارای شواهد و متابعات فراوانی است نگا: الدلائل بیهقی ۵/۳۱ـ۵٧ والبدایة والنهایة ۶/۵۳۳ ـ۵۴۴، و مجمع الزوائد ۶/۱۶۳ـ۱٧۵ و بوصیری و ابن حجر و صالحی آن را صحیح دانسته است چنانکه در المطالب و حاشیه آن آمده است و انصاری هم آن را در شرح المواهب ۲/۳۱۱ صحیح دانسته است.