درس چهل و نهم داستان مسلمان شدن ابوقحافه
٧٩- اسماء دختر ابوبکر بمیگوید: وقتی که پیامبر صدر منطقهای به نام «ذی طوی» [۲٩۳]اردو زد، ابوقحافه به یکی از دخترانش که از همه فرزندانش کم سن و سالتر بود، گفت: دخترکم! مرا به کوه ابوقیس ببر!.
اسماء گوید: این در حالی بود که ابو قحافه بیناییش را از دست داده بود. آن دختر دست او را گرفت و او را بر بالای آن کوه برد، گفت: دخترکم! چه میبینی؟ گفت: اشخاصی را میبینم که جمع شدهاند. گفت: این که تو میگویی لشکر است. آن دختر گفت: مردی را در میان آن اشخاص میبینم که به جلو میآید و به عقب میرود.
گفت: دخترم این همان کسی است که لشکر را مرتب میکند و سر و سامان میدهد و در جلوی آن حرکت میکند. سپس دختر گفت: بخدا آن اشخاص پراکنده شدند. ابوقحافه گفت: بخدا اسبها به پیش رانده شدهاند. زودتر مرا به خانهام ببر.
آن دختر او را از بالای آن کوه پائین آورد و لشکر مسلمانان قبل از اینکه ابو قحافه به خانهاش برسد، به او رسید. لازم بذکر است که در گردن آن دختر یک گردنبند نقرهای وجود داشت. ناگهان مردی با آن دختر برخورد کرد و آن را از گردنش بیرون کشید. اسماء گوید: هنگامی که رسول خدا صوارد مکه شد و به مسجد تشریف بردند، حضرت ابوبکر سنزد ایشان آمدند در حالیکه دست پدرش را گرفته بود و او را به مسجد میآورد. وقتی که پیامبر صاو را دیدند، گفتند: «چرا این پیر مرد را در خانه باقی نگذاشتی تا من به سراغ او بیایم!» ابوبکر سگفت: ای رسول خدا، او سزاوارتر است که خدمت شما برسد از اینکه شما پیش او بروید. گوید: پیامبر صاو را روبروی خود نشاند، سپس دستی بر سینهاش کشید و به او گفت: «مسلمان شو!» او هم مسلمان شد. اسماء گوید: وقتی که ابوبکر پدرش را خدمت پیامبر صآورد، موهای سر وی مانند درخت ثغام کاملاً سفید شده بود.
آنگاه رسول خدا صفرمود: «غَيِّرُوا هَذَا مِنْ شَعْرِهِ». «رنگ موی او را تغییر دهید». سپس حضرت ابوبکر برخاست و دست خواهرش را گرفت و گفت: شما را به الله و اسلام سوگند میدهم که اگر از گردنبند خواهرم خبر دارید، بگوئید. اما کسی به او جواب نداد. آنگاه به خواهرش گفت: ای خواهر کوچکم!گردنبندت را فراموش کن و از خداوند بخواه که در عوض آن به تو پاداش دهد [۲٩۴].
نکتهها و عبرتها:
۱- بر انسان مسلمان لازم است که به دعوت کردن نزدیکانش به دین الله تعالی و به تمسک جستن به تعالیم آن اهتمام بورزد، بویژه این اهتمام را در حق پدر و مادرش اعمال دارد چرا که حقی که آنها بر دوش او دارند، محرز و قطعی است.
۲- اهمیت سازمان دهی در لشکرها و تعیین کردن رهبران و فرماندهانی خبره و کارشناس برا ی هر بخش و قسم از بخشها و اقسام لشکر.
۳- ضرورت اطاعت از حاکم و والیان و فرماندهانی که امیر در ارتشها و غیر آنها تعیین میکند در همه مواردی که معصیتی در آنها وجود ندارد.
۴- جایگاه عظیم و بزرگ حضرت ابوبکر در اسلام.
۵- بر انسان لازم است که محتاط باشد؛ نباید خود را در معرض خطر یا چیزی قرار دهد که در برابر آن نمیتواند از جان خود حمایت کند.
۶- مشروعیت تغییر دادن رنگ سفید مو با رنگی غیر از رنگ سیاه، چنانکه بر مسلمان لازم است که با مظهر و جلوهای زیبا (و عامهپسند) ظاهر شود.
٧- بر انسان مسلمان لازم است مظالم و دیگر مواردی که به آنها دچار میشود، را فراموش کرده و بر آن صبر بورزد و در عوض از خداوند درخواست پاداش نماید، تا اجر و پاداشش بخاطر آنها افزون شود.
[۲٩۳] ذی طوی، جایی نزدیک به مکه است و اکنون بخش آباد و ساخت و ساز مکه به آنجا هم رسیده است و بنا به قولی منطقهای است به نام «جرول» در وسط شهر مکه که الله تعالی آن را بلند ساخته است. [۲٩۴] روایت از ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام ۲/ ۴۰۵ آمده و امام احمد از طریق او این حدیث را در ۶/۳۴٩ ـ۳۵۰ و ابن حبان (٧۲۰۸) و حاکم ۳/۴۶ روایت کرده است. و سندش حسن است.