۹۵- باب استحباب التبشير والتهنئة بالخير
باب استحباب مژده دادن و تبریک گفتن مسائل خیر و نیک
قال الله تعالی:
﴿فَبَشِّرۡ عِبَادِ١٧ ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُ﴾[الزمر: ۱۷-۱۸].
«(ای پیامبر ص!) مژده بده به بندگانم، آن کسانی که به (همهی) سخنان گوش فرا میدهند و از نیکوترین و زیباترین آنها پیروی میکنند».
وقال تعالی:
﴿يُبَشِّرُهُمۡ رَبُّهُم بِرَحۡمَةٖ مِّنۡهُ وَرِضۡوَٰنٖ وَجَنَّٰتٖ لَّهُمۡ فِيهَا نَعِيمٞ مُّقِيمٌ٢١﴾[التوبة: ۲۱].
«پروردگارشان، آنان را به رحمت خود و خشنودی و بهشتی مژده میدهد که در آن نعمتهای جاودانه دارند».
وقال تعالی:
﴿وَأَبۡشِرُواْ بِٱلۡجَنَّةِ ٱلَّتِي كُنتُمۡ تُوعَدُونَ﴾[فصلت: ۳۰].
«شما را بشارت باد به بهشتی که به شما وعده داده میشد!».
وقال تعالی:
﴿فَبَشَّرۡنَٰهُ بِغُلَٰمٍ حَلِيمٖ١٠١﴾[الصافات: ۱۰۱].
«ما او (ابراهیم) را به پسری بردبار و خردمند مژده دادیم».
وقال تعالی:
﴿وَلَقَدۡ جَآءَتۡ رُسُلُنَآ إِبۡرَٰهِيمَ بِٱلۡبُشۡرَىٰ﴾[هود: ۶۹].
«فرستادگان ما، همراه با مژدگانی، به پیش ابراهیم آمدند».
وقال تعالی:
﴿وَٱمۡرَأَتُهُۥ قَآئِمَةٞ فَضَحِكَتۡ فَبَشَّرۡنَٰهَا بِإِسۡحَٰقَ وَمِن وَرَآءِ إِسۡحَٰقَ يَعۡقُوبَ٧١﴾[هود: ۷۱].
«و همسر ابراهیم، ایستاده بود و خندید، ما به او مژدهی (تولد) اسحاق و به دنبال وی یعقوب را دادیم».
وقال تعالی:
﴿فَنَادَتۡهُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ وَهُوَ قَآئِمٞ يُصَلِّي فِي ٱلۡمِحۡرَابِ أَنَّ ٱللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحۡيَىٰ﴾[آل عمران: ۳۹].
«(زکریا) در حالی که در عبادتگاه به نیایش ایستاده بود، فرشتگان او را ندا در دادند که خداوند تو را به یحیی مژده میدهد».
وقال تعالی:
﴿إِذۡ قَالَتِ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ يَٰمَرۡيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٖ مِّنۡهُ ٱسۡمُهُ ٱلۡمَسِيحُ﴾[آل عمران: ۴۵].
«آنگاه فرشتگان گفتند: ای مریم! خداوند تو را به کلمهای از خود که نامش (عیسی) مسیح است، مژده میدهد».
آیات در این مورد فراوان و معلوم هستند.
احادیث هم بسیار زیاد و در صحیح مشهور است و از جملهی آنهاست:
۷۰۸- «عن أبي إِبراهيمَ وَيُقَالُ أبو محمد ويقال أَبو مُعَاوِيةَ عبدِ اللَّه بن أبي أَوْفي سأَنَّ رسول اللَّه صبَشَّرَ خَدِيجَةَ ب، بِبيْتٍ في الجنَّةِ مِنْ قَصَبٍ، لاصَخبَ فِيه ولا نَصب» متفقٌ عليه.
«الْقَصبُ» هُنا: اللُّؤْلُؤ الـمُجوفُ. «والصَّخبُ» الصِّياحُ واللَّغَطُ. «وَالنَّصَبُ»: التعبُ.
۷۰۸. «از ابوابراهیم ـ و گفتهاند: ابومحمد و گفتهاند: ابومعاویه ـ عبداللهبن ابی اوفی سروایت شده است که گفت: پیامبر صحضرت امالمرمنین خدیجهک را به خانهای از مروارید مجوف در بهشت مژده داد که هیچ ناله و فریاد و خستگی و رنجی، در آن یافت نمیشود» [۷۶۹].
۷۰۹- «وعن أبي موسى الأشعريِّ س، أَنَّهُ تَوضَّأَ في بيتهِ، ثُمَّ خَرَجَ فقال: لألْزَمَنَّ رسول اللَّه ص، ولأكُونَنَّ معَهُ يوْمِي هذا، فجاءَ المَسْجِدَ، فَسَأَلَ عَن النَّبِيِّ صفقَالُوا: وَجَّهَ ههُنَا، قال: فَخَرَجْتُ عَلى أَثَرِهِ أَسأَلُ عنْهُ، حتَّى دَخَلَ بئْرَ أريسٍ فجلَسْتُ عِنْدَ الْباب حتَّى قَضَى رسولُ اللَّه صحاجتَهُ وتَوضَّأَ، فقُمْتُ إِلَيْهِ، فإذا هُو قَدْ جلَس على بئر أَريس، وتَوسطَ قفَّهَا، وكَشَفَ عنْ ساقَيْهِ ودلاهمَا في البِئِر، فَسلَّمْتُ عَلَيْهِ ثُمَّ انْصَرفتْ.
فجَلسْتُ عِند الباب فَقُلت: لأكُونَنَّ بَوَّاب رسُولِ اللَّه صاليوْم.
فَجاءَ أَبُو بَكْرٍ سفدفَع الباب فقُلْتُ: منْ هَذَا؟ فَقَالَ: أَبُو بكرٍ، فَقلْت: على رِسْلِك، ثُمَّ ذَهَبْتُ فَقُلتُ: يا رسُول اللَّه هذَا أَبُو بَكْرٍ يسْتَأْذِن، فَقال: «ائْذَنْ لَه وبشِّرْه بالجنَّةِ» فَأَقْبَلْتُ حتَّى قُلت لأبي بكرٍ: ادْخُلْ ورسُولُ اللَّه يُبشِّرُكَ بِالجنةِ، فدخل أَبُو بَكْرٍ حتَّى جلَس عنْ يمِينِ النبيِّ صمعَهُ في القُفِّ، ودَلَّى رِجْلَيْهِ في البئِرِ كما صنَعَ رَسُولُ ص، وكَشَف عنْ ساقيْهِ، ثُمَّ رَجَعْتُ وجلسْتُ، وقد ترَكتُ أَخي يتوضأُ ويلْحقُني، فقُلْتُ: إنْ يُرِدِ اللَّه بِفُلانٍ يُريدُ أَخَاهُ خَيْراً يأْتِ بِهِ.
فَإِذا إِنْسانٌ يحرِّكُ الباب، فقُلت: منْ هَذَا؟ فَقال: عُمَرُ بنُ الخطَّابِ: فقُلْتُ: على رِسْلِك، ثمَّ جئْتُ إلى رَسُولِ اللَّهِ ص، فَسلَّمْتُ عليْهِ وقُلْتُ: هذَا عُمرُ يَسْتَأْذِنُ؟ فَقَالَ: «ائْذنْ لَهُ وبشِّرْهُ بِالجَنَّةِ» فَجِئْتُ عمر، فَقُلْتُ: أَذِنَ أُدخلْ وَيبُشِّرُكَ رَسُولُ اللَّهِ صبِالجَنَّةِ، فَدَخَل فجَلَسَ مَعَ رسُول اللَّهِ صفي القُفِّ عَنْ يسارِهِ ودَلَّى رِجْلَيْهِ في البِئْر، ثُمَّ رجعْتُ فَجلَسْتُ فَقُلْت: إن يُرِدِ اللَّه بِفلانٍ خَيْراً يعْني أَخَاهُ يأْت بِهِ.
فجاء إنْسانٌ فحركَ الباب فقُلْتُ: مَنْ هذَا؟ فقَال: عُثْمانُ بنُ عفانَ. فَقلْتُ: عَلى رسْلِكَ، وجئْتُ النَّبِيَّ ص، فَأْخْبرْتُه فَقَالَ: «ائْذَن لَهُ وبَشِّرْهُ بِالجَنَّةِ مَعَ بَلْوى تُصيبُهُ» فَجئْتُ فَقُلتُ: ادْخلْ وَيُبشِّرُكَ رسُولُ اللَّه صبِالجَنَّةِ مَعَ بَلْوَى تُصيبُكَ، فَدَخَل فَوَجَد القُفَّ قَدْ مُلِئَ، فَجَلَس وُجاهَهُمْ مِنَ الشَّقِّ الآخِرِ. قَالَ سَعِيدُ بنُ المُسَيَّبِ: فَأَوَّلْتُها قُبُورهمْ»» متفقٌ عليه.
وزاد في روايةٍ: «وأمَرني رسولُ اللَّه صبحِفْظِ الباب وَفِيها: أَنَّ عُثْمانَ حِينَ بشَّرهُ حمِدَ اللَّه تعالى، ثُمَّ قَال: اللَّه المُسْتعَانُ».
قوله: «وجَّهَ» بفتحِ الواوِ وتشديدِ الجيمِ، أَيْ: توجَّهَ. وقوله: «بِئْر أريسٍ»: هو بفتحِ الـهمزةِ وكسرِ الراءِ، وبعْدَها ياء مثَناةٌ مِن تحت ساكِنَةٌ، ثُمَّ سِينٌ مهملةٌ، وهو مصروفٌ، ومنهمْ منْ منَع صرْفَهُ. «والقُفُّ» بضم القاف وتشديدِ الفاء: هُوَ الـمبْنيُّ حوْلَ البِئْرِ. قوله: «عَلى رِسْلِك» بكسر الراءِ على الـمشهور، وقيل بفتحها، أَيْ: ارْفُقْ.
۷۰۹. «از ابوموسی اشعری سروایت شده است که او در منزل خود وضو گرفت و سپس بیرون آمد و گفت: امروز حتماً ملازم پیامبر صو با او خواهم بود، بعد به مسجد آمد و جویای پیامبر صشد، گفتند: از این طرف رفت، ابوموسی سمیگوید: به دنبال ایشان (از مسجد) خارج شدم و سراغ ایشان را میگرفتم تا (دیدم که) داخل (باغی که) «چاه اریس» (در آن بود) شد آنگاه من کنار در نشستم تا اینکه پیامبر صطهارت کرد و وضو گرفت، آنوقت، پا شدم و در خدمت او ایستادم و دیدم که ایشان بر لب چاه و در وسط سکوی کنارهی آن نشست و ساق پای مبارک خود را برهنه و بر روی چاه آویزان کرد، (پیش رفتم) و به ایشان سلام کردم و برگشتم و کنار در نشستم و (با خود) گفتم: امروز دربان پیامبر صخواهم شد که حضرت ابوبکر سآمد و در را فشار داد (که وارد شود)، گفتم: کیست؟ گفت: ابوبکر، گفتم: صبر کن! سپس نزد پیامبر صرفتم و گفتم: ای رسول خدا! اینک حضرت ابوبکر ساجازهی ورود میخواهد، فرمودند: «به او اجازه بده و او را به بهشت، مژده بده»، به طرف حضرت ابوبکر سروی آوردم و گفتم: داخل شو و پیامبر صبه تو مژدهی بهشت میدهد؛ حضرت ابوبکر سوارد شد و در سمت راست پیامبر صبر روی سکو نشست و همانند پیامبر صدو پایش را داخل چاه آویزان و ساقهایش را برهنه کرد و سپس بازگشتم و نشستم؛ من هنگام خروج از خانه، برادرم را جا گذاشته بودم که وضو بگیرد و به من ملحق شود؛ (با خود) گفتم: اگر خداوند، خیر و خوشبختی برادرم را بخواهد، او را به اینجا میآورد که ناگهان متوجه شدم که کسی در را حرکت میدهد، گفتم: کیست؟ گفت: عمربن خطاب، گفتم: صبر کن! سپس نزد پیامبر صرفتم و سلام کردم و گفتم: اینک عمر سآمده و اجازهی ورود میخواهد، فرمودند: «بگو وارد شوی و به او مژدهی بهشت بده»، پس نزد حضرت عمر سبرگشتم و گفتم: داخل شو و پیامبر صبه تو مژدهی بهشت میدهد؛ حضرت عمر سوارد شد و در سمت چپ پیامبر صدر سکوی کنار چاه نشست و دو پایش را در چاه آویزان نمود، سپس بازگشتم و نشستم و (با خود) گفتم: اگر خداوند نسبت به فلانی (برادر خودش) خیر بخواهد، او را به اینجا میآورد که کسی آمد و در را حرکت داد، گفتم: کیست؟ گفت: عثمان بن عفان، گفتم: صبر کن! سپس نزد پیامبر صآمدم و به او خبر دادم، فرمودند: «به او اجازه بده و او را به بهشت و بلا و فتنه ای که دامنگیر او میشود، مژده و خبر ده»، آمدم و گفتم: داخل شو و پیامبر صتو را مژدهی بهشت میدهد، با فتنهای که دامنگیر تو میشود. وی داخل شد و دید که سکوی اطراف چاه پر شده و جایی برای نشستن ندارد و بدان سبب در مقابل آنان در قسمت دیگر لب چاه نشست؛ «سعید بن مسیب» (که این حدیث را از ابوموسی سروایت میکند)، میگوید: «من این را به جای قبور آنان تأویل کردم که قبر پیامبر صو ابوبکر سو عمر سدر یک جا و قبر حضرت عثمان سدر برابر آنها در «بقیع» جای دارد»» [۷۷۰].
در روایتی دیگر اضافه کرده است: «پیامبر صنگهبانی و محافظت از در را به من (ابوموسی) امر فرمودند و نیز در روایت آمده است که وقتی ابوموسی سبه عثمان سبشارت پیامبر صرا رسانید، سپاس و ستایش خدای را بهجای آورد و سپس گفت: خداوند جای طلب یاری است! (یعنی در مصیبت و بلایی که پیامبر صفرمودهاند که به من میرسد، طلب یاری و صبر میکنم)».
۷۱۰- «وعنْ أبي هريرة سقال: كُنَّا قُعُوداً حَوْلَ رسول اللَّه ص، وَمعَنَا أَبُو بكْرٍ وعُمَرُ بفي نَفَر، فَقامَ رَسُولُ اللَّهِ صمِنْ بينِ أَظْهُرِنا فَأَبْطَأَ علَيْنَا وخَشِينا أَنْ يُقْتَطَعَ دُونَنا وَفَزِعْنَا فقُمنا، فَكُنْتُ أَوّل من فَزِع.
فَخَرَجْتُ أَبْتغي رسُول اللَّهِ ص، حتى أَتَيْتُ حَائِطاً للأَنْصَارِ لِبني النَّجَّارِ، فَدُرْتُ بِهِ هَلْ أَجِدُ لَهُ باباً؟ فلَمْ أَجِدْ، فإذَا ربيعٌ يدْخُلُ في جوْف حَائِط مِنْ بِئرٍ خَارِجَه ـ والرَّبيعُ: الجَدْوَلُ الصَّغيرُ ـ فاحتَفزْتُ، فدَخلْتُ عَلى رسُولِ اللَّهِ ص.
فقال: «أَبو هُريرة؟» فَقُلْتُ: نَعَمْ يَا رسُولَ اللَّهِ، قال: «ما شَأنُك» قلتُ: كُنْتَ بَيْنَ ظَهْرَيْنَا فقُمْتَ فَأَبَطأْتَ علَيْنَا، فَخَشِينَا أَنْ تُقَتطعَ دُونَنا، ففَزعنَا، فَكُنْتُ أَوَّلَ منْ فَزعَ فأَتَيْتُ هذَا الحائِطَ، فَاحْتَفَزْتُ كَمَا يَحْتَفِزُ الثَّعلبُ، وَهؤلاءِ النَّاسُ وَرَائي.
فَقَالَ: «يَا أَبا هريرة» وأَعطَاني نَعْلَيْهِ فَقَال: «اذْهَبْ بِنَعْلَي هاتَيْنِ، فَمنْ لقيتَ مِنْ وَرَاءِ هَذا الحائِط يَشْهَدُ أَنْ لا إلهِ إلاَّ اللَّهُ مُسْتَيْقناً بها قَلبُهُ، فَبَشِّرْهُ بالجنَّةِ» وذَكَرَ الحدِيثَ بطُولِهِ» رواه مسلم.
«الرَّبيعُ» النَّهْرُ الصَّغِيرُ، وَهُوَ الجدْوَلُ ـ بفتح الجيم ـ كَمَـا فَسَّرهُ في الحَدِيثِ. وقولُه: «احْتَفَزْت» رويَ بالرَّاءِ وبالزَّاي، ومعناهُ بالزاي: تَضَامَـمْتُ وتصَاغَرْتُ حَتَّى أَمْكَنَني الدُّخُولُ.
۷۱۰. «از ابوهریره سروایت شده است که گفت: ما در اطراف پیامبر صنشسته بودیم که همراه با ابوبکر و عمر بو گروهی کمتر از ده نفر، پیامبر صاز میان ما برخاست و بیرون رفت و در بازگشت تأخیر فرمود، ما ترسیدیم که مبادا برایشان مسألهای پیش آمده و (پیش ما باز نگردد)، این بود که بیتاب شدیم و برخاستیم، من اولین کسی بود که بیقرار شدم و ترسیدم و بلافاصله بیرون رفتم و ایشان را جستجو کردم تا به دیوار خانهی یکی از انصار از بنینجار رسیدم و آن را دور زدم که ببینم دروازهی آن را پیدا میکنم یا خیر و نیافتم، ناگاه آبراههی کوچکی مشاهده کردم که از چاهی در خارج باغ به درون یکی از دیوارهای آن میرفت و خود را کوچک و جمع کرده و از آن آبراه، به باغ داخل و بر پیامبر صوارد شدم، فرمودند: «ابوهریره است؟» گفتم: بله، ای رسول خدا! فرمودند: «چه کاری داشتی؟» گفتم: شما در بین ما تشریف داشتید که برخاستید و رفتید و در بازگشت به پیش ما تأخیر فرمودید، ترسیدیم که از ما بریده و بهجایی برده شوی و یا آسیبی به شما رسیده باشد و نگران شدیم و من اولین کسی بودم که نگران شده و به این باغ آمدم و مانند روباه، خود را جمع و کوچک کردم (و از سوراخ این دیوار، وارد باغ شدم) و مردم هم پشت سر من هستند (و میآیند) پیامبر صکفشهای خود را به من دادند و فرمودند: «ای ابوهریره! این دو لنگه کفش مرا ببر و هر کس را در پشت این دیوار دیدی که شهادت میدهد: هیچ معبودی جز ذاتالله نیست، و قلبش به آن یقین دارد، او را به بهشت مژده بده! و حدیث را با طول آن ذکر کرد»» [۷۷۱].
۷۱۱- «وعن ابنِ شُماسَةَ قالَ: حَضَرْنَا عَمْرَو بنَ العاصِ س، وَهُوَ في سِيَاقَةِ المَوْتِ فَبَكى طَويلاً، وَحَوَّلَ وَجْهَهُ إِلى الجدَارِ، فَجَعَلَ ابْنُهُ يَقُولُ: يا أَبَتَاهُ، أَمَا بَشَّرَكَ رَسُولُ اللَّهِ صبكَذَا؟ أَما بشَّرَكَ رَسُولُ اللَّهِ صبكَذَا؟
فَأَقْبلَ بوَجْههِ فَقَالَ: إِنَّ أَفْضَلَ مَا نُعِدُّ شَهَادَةُ أَنْ لاَ إِلهَ إِلاَّ اللَّه، وأَنَّ مُحمَّداً رسُول اللَّه إِنِّي قَدْ كُنْتُ عَلى أَطبْاقٍ ثَلاثٍ: لَقَدْ رَأَيْتُني وَمَا أَحَدٌ أَشَدَّ بُغْضاً لرَسُولِ اللَّهِ صمِنِّي، وَلا أَحبَّ إِليَّ مِنْ أَنْ أَكُونَ قَدِ استمْكنْت مِنْهُ فقَتلْتهُ، فَلَوْ مُتُّ عَلى تِلْكَ الحالِ لَكُنْتُ مِنْ أَهْلِ النَّار.
فَلَمَّا جَعَلَ اللَّهُ الإِسْلامَ في قَلْبي أَتيْتُ النَّبِيَّ صفَقُلْتُ: ابْسُطْ يمينَكَ فَلأُبَايعْكَ، فَبَسَطَ يمِينَهُ فَقَبَضْتُ يَدِي، فقال: «مالك يا عمرو؟» قلت: أَرَدْتُ أَنْ أَشْتَرطَ قالَ: «تَشْتَرطُ ماذَا؟» قُلْتُ أَنْ يُغْفَرَ لي، قَالَ: أَمَا عَلمْتَ أَنَّ الإِسْلام يَهْدِمُ ما كَانَ قَبلَهُ، وَأَن الـهجرَةَ تَهدمُ ما كان قبلَها، وأَنَّ الحَجَّ يَهدِمُ ما كانَ قبلَهُ؟»
وما كان أَحَدٌ أَحَبَّ إِليَّ مِنْ رسول اللَّه ص، وَلا أَجَلّ في عَيني مِنْه، ومَا كُنتُ أُطِيقُ أَن أَملأَ عَيني مِنه إِجلالاً له، ولو سُئِلتُ أَن أَصِفَهُ ما أَطَقتُ، لأَنِّي لم أَكن أَملأ عَيني مِنه ولو مُتُّ على تِلكَ الحَال لَرَجَوتُ أَن أَكُونَ مِنْ أَهْلِ الجَنَّةِ.
ثم وُلِّينَا أَشيَاءَ ما أَدري ما حَالي فِيهَا؟ فَإِذا أَنا مُتُّ فلا تصحَبنِّي نَائِحَةٌ ولا نَارٌ، فإذا دَفَنتموني، فشُنُّوا عليَّ التُّرَابَ شَنًّا، ثم أَقِيمُوا حولَ قَبري قَدْرَ ما تُنَحَرُ جَزورٌ، وَيقْسَمُ لحْمُهَا، حَتَّى أَسْتَأْنِس بكُمْ، وأنظُرَ ما أُراجِعُ بِهِ رسُلَ ربي» رواه مسلم.
قوله: «شُنُّوا» رُويَ بالشين الـمعجمة وبالـمهملةِ، أَي: صبُّوهُ قليلاً قَليلاً. والله سبحانه أَعلم.
۷۱۱. «از ابوشماسه روایت شده است که گفت: بر بالین عمرو بن عاص سحاضر شدیم که در حال مرگ بود و شدید و طولانی گریه میکرد و رو به دیوار کرده بود، پسرش شروع کرد و به او گفت: ای پدر! مگر پیامبر صبه تو فلان بشارت را نداد؟ مگر فلان وعدهی امیدبخش را به تو نوید نفرمود؟ (پس چرا گریه میکنی و ناراحت هستی؟) آنگاه پدر روی برگرداند و گفت: بزرگترین چیزی که که آن را به حساب میآوریم و آماده میکنیم، شهادت به این است که جز الله، خدایی نیست و محمد فرستادهی اوست، من سه حالت (گوناگون) داشتهام: زمانی را به خود دیدم که کسی در کینه نسبت به پیامبر صاز من شدیدتر نبود و هیچ چیز نزد من دوست داشتنیتر از آن نبود که بر او دست یابم و او را بکشم، اگر در آن حال میمردم، یقیناً از اهل دوزخ میبودم و وقتی خداوند (محبت) اسلام را در دل من قرار داد، به نزد پیامبر صآمدم و گفتم: دست راستت را بگشای که با تو بیعت کنم و پیامبر صدست راستش را باز کرد و من دست خود را بستم، فرمودند: «چرا چنین میکنی ای عمرو؟» گفتم: میخواهم شرط ببندم، فرمودند: «بر چه چیزی؟»، گفتم: به این که آمرزیده شوم، فرمودند: مگر نداستهای که اسلام، چیزهای (گناهان) پیش از خود را و هجرت، واقعههای پیش از خود را و مراسم حج، هر چه را پیش از خودش است، ساقط میکند و میزداید؟» و (پس از آن) کسی نزد من عزیزتر از پیامبر صو در چشم من بزرگتر و با شکوهتر از ایشان نبود و (به خاطر بزرگواری او) نمیتوانستم با دو چشم خود، او را سیر و تمام بنگرم و اگر از من خواسته شود که او را توصیف کنم، قدرت آن را نخواهم داشت؛ زیرا جمال او را هرگز سیر ندیدم و اگر بر آن حال میمردم، امید داشتم که از اهل بهشت باشم و پس از آن، متصدی کارهایی شدیم که نمیدانم حال من در آنها چگونه است، پس وقتی که من مُردم، زن نوحهگر و نوحهای بر عزای من و همراه (جنازهی) من، حاضر نشود و آتش روشن نکنید (غذایی نپزید) و چون مرا دفن کردید، کم کم بر من خاک بریزید و در اطراف قبر من به اندازه زمانی که شتر کشته و گوشتش تقسیم میشود، بایستید، تا (به سبب شما) به حالت خود، انس گیرم و بنگرم که چگونه فرستادگان پروردگارم را جواب میدهم».
[۷۶۹] متفق علیه است؛ [خ(۳۸۱۹)، م(۲۴۳۳)]. [۷۷۰] متفق علیه است؛ [خ(۳۶۷۴)، م(۲۴۰۳)]. [۷۷۱] مسلم روایت کرده است؛ [(۳۱)] [بخشی از این حدیث به شمارهی ۴۲۴، گذشت].