ترجمه و شرح الشمائل المحمدیة (شمایل محمد صلی الله علیه و سلم)- جلد دوم

فهرست کتاب

حدیث شماره ۲۴۵

حدیث شماره ۲۴۵

(۵) حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَشَّارٍ، حَدَّثَنَا يَحْيَى بْنُ سَعِيدٍ، حَدَّثَنَا سُفْيَانُ الثَّوْرِيُّ، أَنْبَأَنَا أَبُو إِسْحَاقَ، عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ عَازِبٍ قَالَ: قَالَ لَهُ رَجُلٌ: أَفَرَرْتُمْ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَا أَبَا عُمَارَةَ ؟ فَقَالَ: لاَ، وَاللَّهِ مَا وَلَّى رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، وَلَكِنْ وَلَّى سَرَعَانُ النَّاسِ، تَلَقَّتْهُمْ هَوَازِنُ بِالنَّبْلِ، وَرَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ عَلَى بَغْلَتِهِ، وَأَبُو سُفْيَانَ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ، آخِذٌ بِلِجَامِهَا، وَرَسُولُ اللَّهِ يَقُولُ:

أَنَا النَّبِيُّ لاَ كَذِبْ أَنَا ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبْ.

۲۴۵ ـ (۵) ... از براء بن عازبس چنین نقل شده است که مردی از او پرسید: ای ابوعُماره! (کنیه‌ی براء بن عازبس) آیا در جنگ حُنین، از کنار پیامبر ج گریختید و پا به فرار گذاشتید؟ براء بن عازبس در پاسخ گفت: نه؛ به خدا سوگند که رسول خدا ج پشت به دشمن نکردند و دچار تردید و تزلزل نشدند و پای به فرار نگذاشتند؛ بلکه این پیشاهنگان و پیشقراولانِ مردم بودند که گریختند و پای به فرار گذاشتند؛ و لشکریان «هوازن» نیز آن‌ها را تیرباران نمودند؛ امّا آن حضرت ج ثابت قدم بودند و از جای خویش تکان نخوردند و سوار بر شتر خویش ایستاده بودند؛ وابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلبس نیز لگام شتر آن حضرت ج را گرفته بود (و عبّاسس رکاب آن را گرفته بود و نمی‌گذاشتند رسول خدا ج با سرعت بیشتری به پیش بتازند؛ ولی آن حضرت ج سوار بر اشتر خویش به سوی کفار و بدخواهان تاختن گرفتند و) پیوسته می‌فرمودند:

انا النَّبی لا کَذِب
انا ابن عبدالمطلب

«من پیامبر خدایم، و دروغگوی نیستم! من فرزند عبدالمطلب هستم!»

&

«ما ولّی»: پشت به جنگ نکرد و دچار تردید و تزلزل نشد و پای به فرار نگذاشت.

«سرعان الناس»: مراد عدّه‌ای ازاصحاب جوان و سبکبار که اسلحه نداشتند و زره یا کلاه‌خودی نپوشیده بودند، است؛ چرا که در روایتی دیگر آمده است: «اکنتم فررتم یا ابا عمارة! یوم حنین؟ قال: لا والله، ما ولّی رسول الله ج ولکنّه خرج شبّان اصحابه واخفّاءهم حُسَّراً لیس بسلاحٍ، فاتوا قوماً رماةً، جمع هوازن وبني نصر، ما یکاد یسقط لهم سهم، فرشقوهم رشقاً ما یکادون یخطئون...» [بخاری و مسلم]؛ «مردی از براء بن عازبس پرسید: ای ابوعماره! آیا شما در روز حنین فرار کردید؟ گفت: خیر، قسم به خدا! پیامبر ج در روز حُنین به جنگ پشت ننمود، امّا عده‌ای از اصحاب جوان و سبکبار که اسلحه نداشتند و زره یا کلاه‌خودی نپوشیده بودند، با جماعتی از هوازن و بنی نصر روبه رو شدند؛ این جماعت هوازن و بنی نصر به حدّی در تیر اندازی ماهر بودند که تیر آن‌ها به زمین نمی‌خورد و جوانانِ بی‌دفاع اصحاب را تیرباران کردند به نحوی که تیر آنان به خطا نمی‌رفت...».

«هوازن»: قبیله‌ی هوازن، بعد از قریش، بزرگترین نیرو در جزیرة العرب به شمار می‌آمدند؛ میان آن‌ها و قریش، پیوسته رقابت وجود داشت؛ آن‌ها نمی‌خواستند به آنچه قریش در مقابل آن تسلیم شده‌اند، تسلیم گردند. از این رو تصمیم گرفتند افتخار و آوازه‌ی ریشه کن ساختن اسلام را به خود اختصاص دهند تا گفته ‌آید: «هوازن، کاری را کردند که قریش از عهده‌ی آن برنیامد».

از این جهت، «مالک بن عوف نصری» که سردار هوازن بود آمادگی جنگ علیه اسلام و پیامبر ج نمود؛ قبائل «نصر»، «جشم»، «سعد بن بکر»، «هوازن» و «ثقیف» همگی به ندای او لبیک گفته و گرد او جمع شدند، فقط طایفه‌ی «کعب» و «کلاب» از قبیله‌ی «هوازن» شرکت نکردند. سردار هوازن به اتفاق رزمندگانِ قبایل مزبور، به قصد جنگ با رسول خدا ج حرکت نمود، اَحشام و زنان و فرزندان خود را نیز با خود همراه کردند تا این که در جبهه‌ی جنگ ثابت قدم بمانند و از خانواده‌ها و آبروی خود دفاع نمایند؛ و لشکر هوازن به فرماندهی «مالک بن عوف» در درّه‌ی «اوطاس» فرود آمد.

رسول خدا ج نیز به اتفاق دو هزار نفر از اهالی مکه که عده‌ای تازه مسلمان و عده‌ای هنوز مسلمان هم نشده بودند و با ده هزار نفر از اصحابش که از مدینه هم رکاب آن حضرت ج بودند، برای جنگ و دفاع، اعلام آمادگی نمودند. تعداد لشکر هیچگاه قبلاً به این تعداد نرسیده بود، از این رو برخی از مسلمانان با توجه به تعداد رزمندگان، دچار عُجب و غرور شده چنین گفتند: «امروز از کمی نفرات، هرگز شکست نخواهیم خورد».

به هر حال، لشکر اسلام سه شنبه شب، شب چهارشنبه دهم ماه شوّال به حُنین رسیدند. مالک بن عوف پیش از آنان به منطقه رسیده و شبانه لشکریانش را وارد وادی حُنین کرده و افرادش را فرستاده بود تا در راه‌ها و ورودی‌ها و درّه‌ها و بیشه‌زارها و تنگه‌ها به کمین بنشینند، و به آنان چنین دستور داده بود که به مجرّد رویارویی با سپاهیان اسلام یا دست یافتن بر آنان، به رگبار تیرشان ببندند و آنگاه یکپارچه بر سر آنان بریزند.

سحرگاهان، رسول خدا ج سپاه خویش را سامان دادند، و لواها و رأیت‌ها را بستند و آن‌ها را به لشکریانشان سپردند. هنگام تاریک و روشن، مسلمانان به وادی حُنین درآمدند، و از یک سوی آن سرازیر شدند، غافل از آنکه دشمن در تنگه‌های وادی حُنین در کمین آنان است. همین که رزمندگان اسلام به وادی حُنین سرازیر شدند، رگبار تیر بر سرشان باریدن گرفت، و دشمنان فوج فوج از پی ‌یکدیگر درآمدند و یکپارچه بر سر مسلمانان ریختند. مسلمانان پشت به دشمن کردند و بازگشتند. کسی به کسی نبود! شکست نابهنجاری بود.

در جایگاه رسول خدا ج جز عدّه‌ی اندکی از مهاجر و انصار، کسی بر جای نماند؛ ۹ تن مبنی بر گزارش ابن اسحاق، و ۱۲ تن بنا به گزارش نووی، و گزارش درست آن است که امام احمد در مُسند و حاکم نیشابوری در مُستدرک از ابن مسعود روایت کرده‌اند که گفت: در روز جنگ حُنین، هم نبرد پیامبر ج بودم. مردم همه به آن حضرت ج پشت کردند، و تنها هشتاد تن از مهاجر و انصار در کنار ایشان بر جای ماندند. ما هشتاد نفر همچنان بر پای خویش ایستاده بودیم و به دشمن پشت نکردیم!

آنجا بود که شجاعت بی‌نظیر و دلاوری بی‌همانند حضرت رسول اکرم ج به ظهور پیوست؛ آن حضرت ج سوار بر استر خویش به سوی کفار تاختن گرفتند و پیوسته می‌فرمودند:

انا النّبیُّ لا کَـذِب
انا ابنُ عبدالمطلب!

«من پیامبر خدایم، و دروغگوی نیستم! من فرزند عبدالمطلب هستم!».

چیزی که بود، ابوسفیان بن حارث، لگام استر آن حضرت ج را گرفته بود و عباس رکاب آن را گرفته بود و نمی‌گذاشتند رسول خدا ج با سرعت بیشتری به پیش بتازند.

رسول خدا ج به عمویشان عباس که قدّی بلند و صدایی رسا داشت، فرمودند تا صحابه‌ی آن حضرت ج را ندا در دهد. عباسس گوید: با صدای بلند فریاد برآوردم: کجایند اصحاب سَمرة! گوید: به خدا! تو گویی بازگشتشان به سوی ما هنگامی که صدای مرا شنیدند، همانند بازگشت گاوان به سوی گوساله‌هایشان بود. پس از آن، فراخوان متوجه انصار گردید: یا معشر الانصار! یا معشر الانصار!

آنگاه به بنی حارث بن خزرج محدود گردید، و افواج سپاه اسلام یکی پس از دیگری به هم پیوستند و سپاه اسلام همان آرایشی را که پیش از ترک میدان نبرد داشت، به خود گرفت. طرفین به شدّت با یکدیگر درگیر شدند؛ رسول خدا ج نگاهی به سوی میدان نبرد که آتش جنگ در آن سخت شعله‌ور شده بود، افکندند و فرمودند: «الان حمی الوطیس؟!»؛ «حالا تنور جنگ داغ شده است». آنگاه رسول خدا ج مُشتی خاک از زمین برگرفتند و به صورت کافران پاشیدند و گفتند: «شاهت الوجوه»؛ «رویتان سیاه باد». در آن میدان هیچ فرد انسانی نبود، جز آنکه هر دو چشمانش را از خاک‌های آن مُشت خاک آکنده ساخت، و همچنان کارشان رو به ضعف می‌نهاد، و ورق به زیانشان برمی‌گشت.

از پاشیدن سنگریزه‌ها و خاک‌ها، چند ساعتی بیش نگذشت که دشمن شکستی جانانه خورد، و تنها از قبیله‌ی ثقیف هفتاد تن کشته شدند، و مسلمانان تمامی اموال و اسلحه و خیمه‌های آنان را که بر جای نهاده بودند، به تصرّف خویش درآوردند.

اسیران جنگی، شش هزار تن بودند؛ اشترانِ به غنیمت گرفته شده بیست و چهار هزار؛ گوسفندان بیش از چهل هزار، و نقره چهار هزار اوقیه بود.

شجاعت پیامبر ج:

به هر حال، از نظر شجاعت و دلاوری و جنگاوری، منزلت والای پیامبر گرامی اسلام بر هیچ کس پوشیده نیست. از همه‌ی مردم شجاع‌تر بودند. در بحران‌های شدید و عرصه‌های دشوار گرفتار آمدند؛ قهرمانان و یکّه تازان بارها از کنار ایشان گریختند، امّا ایشان ثابت قدم بودند و از جای خویش تکان نمی‌خوردند؛ همواره روی به دشمن داشتند و پشت به دشمن نمی‌کردند، و دچار تردید و تزلزل نمی‌شدند. از هر شخصِ شجاع و دلاوری در بعضی موارد، گریز و فرار نیز سرزده، و مواردی عقب نشینی از او دیده شده است، به جز شخص پیامبر گرامی اسلام.

علی بن ابی طالبس گوید: ما رزمندگان، هرگاه تنور جنگ داغ می‌شد، و خون در چشمان جنگجویان می‌افتاد، خویشتن را در پناه رسول خدا ج قرار می‌دادیم، و در شرایط بحرانی، هیچ کس نزدیک‌تر از آن حضرت ج به دشمن نبود.

انس بن مالکس گوید: شبی اهل مدینه در دل شب صدایی وحشتناک شنیدند. جماعتی در پیِ آن صدا به راه افتادند؛ در بین راه، رسول خدا ج را ملاقات کردند که داشتند از سمت آن صدا باز می‌گشتند؛ اسبی از آنِ ابوطلحه که عریان و بدون زین بود، سوار بودند، و شمشیر حمایل کرده بودند و می‌گفتند: وحشت نکنید! وحشت نکنید!

ناگفته نماند که جمله‌ی «انا النبي لا کذب ...»، شعر نیست؛ بلکه کلامی موزون و از قبیل نثر مسجّع می‌باشد؛ زیرا رسول خدا ج شاعر نبودند.