داستان مسلمان شدن ابوذر
ابوذر در قبیلهای به نام غفار زندگی میکرد، که به قطّاع الطریق بودن بر سر راه کاروانها شهرت داشت. اگر کاروانها خواسته آنها را عملی نمیکردند و هر چه را میخواستند به آنها نمیدادند، آنها را غارت میکردند.
ابوذر قبل از بعثت رسول اکرم صبه عبادت مشغول بود و بیشتر اوقات به تنهایی تفکر میکرد. او دنیایی را دوست داشت که در آن محبت و برادری و امنیت وجود داشته باشد. به دنبال طلوع فجری بود که جهان را روشن کند و تاریکیهای جاهلیت را به جهانی نمونه تبدیل کند که مردم زندگی عادلانه را ادامه دهند، و این آرزو قابل تحقق نیست جز در سایه دین اسلام.
مدت زیادی نگذشت که ابوذر بعثت پیامبر آخر الزمان را شنید. او میخواست درباره این خبر مطمئن شود، رویایی که قلبش را مملو از شادی کرده بود و سعادتی که اگر بر کل جهان توزیع میشد به همه میرسید و حتی از این سعادت به سایر ستارهها نیز میبخشیدند!.
در اینجا مجال را به این صحابی جلیل میدهیم تا قصه مسلمان شدنش را برای ما تعریف کند و چه قصه زیبایی است.
ابوذر میگوید: به من خبر رسید که مردی در مکه ادعای نبوت میکند. برادرم را فرستادم تا با او سخن بگوید: گفتم نزد این مرد برو و با او صحبت کن. او رفت با او سخن گفت و برگشت، گفتم: چه خبر؟ گفت او مردی است که مردم را به خیر دعوت میکند و از شرّ دور مینماید. گفتم: مرا مطمئن نکردی. مقداری غذا و عصایم را برداشتم و به طرف مکه رفتم او را نمیشناختم و دوست نداشتم احوال او را از دیگران بپرسم. همچنان از آب زمزم مینوشیدم و در مسجد الحرام اقامت داشتم تا علی بن ابی طالب عبور کرد، گفت: این مرد غریب است؟ گفتم: بلی.گفت: به منزل برویم. با او به راه افتادم، نه من سؤال کردم و نه او چیزی از من پرسید. فردا دوباره به مسجد آمدم، درباره رسول الله سؤال نکردم و کسی نیز به من چیزی نگفت. علی دوباره بر من عبور کرد. گفت: وقت بازگشتت فرا نرسیده؟ گفتم: نه. گفت کارت چیست و چرا آمدهای؟ گفتم: اگر به کسی چیزی نگویی به تو میگویم چرا به اینجا آمدهام. گفت: همین کار را میکنم. گفتم: به من خبر رسیده که پیامبری مبعوث شده. گفت: به راه درستی آمدهای. من به منزل او میروم. تو پشت سر من بیا. من به هر خانهای داخل شدم تو نیز بعد از من داخل شو. اما اگر کسی را دیدم که میترسیدم برایت مشکلی ایجاد کند، در کنار دیوار میایستم مثل اینکه کفشم را درست میکنم و تو از کنارم عبور کن.
او رفت و من به دنبالش رفتم تا بر رسول خدا صداخل شدیم. گفتم: ای رسول خدا از اسلام برایم بگو. ایشان دین اسلام را برایم تشریح کرد و من در همان جا مسلمان شدم. به من گفت: ای ابوذر این موضوع را پوشیده نگاه دار و نزد قومت بازگرد. وقتی خبر ظهور ما به تو رسید، نزد ما برگرد.
گفتم: قسم به کسی که تو را مبعوث کرده است با صدای بلند درمیان آنها اسلامم را اعلام میکنم.
ابوذر به مسجد الحرام آمد و قریش در آن بودند. گفت: ای جماعت قریش، أشهد أن لا إله إلاَّ الله وأنَّ محمداً عبده ورسوله. گفتند: این منحرف را بزنید. آنان تا حد مرگ مرا زدند. عباس به داد من رسید و خودش را روی من انداخت و گفت: وای بر شما مردی از طایفه غفار را میکشید که کاروان تجاری شما از آنجا میگذرد. آنان مرا رها کردند. فردای آن روز دوباره به آنجا رفتم و سخنان دیروز را تکرار کردم. دوباره مرا زدند و باز عباس مرا نجات داد[۵٧].
ابوذر میگوید: من چهارمین نفر بودم که اسلام آوردم. سه نفر قبل از من مسلمان شده بودند که نزد رسول خدا صرفتم و گفتم: سلام علیکم ای پیامبر خدا، و اسلام آوردم. شادی را در صورت ایشان مشاهده کردم. فرمود: شما چه کسی هستی. گفتم: جندب مردی از طایفه غفار.
گفت: چهره پیامبر صتغییر کرد، به این دلیل که بعضی در طایفه غفار اموال حجاج را میدزدیدند[۵۸].
در روایتی آمده است که ابوذر به برادرش انیس گفت: تو همین جا باش تا خودم موضوع را بررسی کنم. به مکه رفتم. مردی را دیدم که ضعیف به نظر میرسید. به او گفتم: مردی که از دین برگشته کجاست؟ به من اشاره کرد و گفت: این از دین برگشته است.
اهل آنجا با تمام وسایلشان بر سرم ریختند وقتی مرا ترک کردند مانند ستونی قرمز بودم. به کنار آب زمزم آمدم. خون را از صورتم شستم و از آب نوشیدم، حدود سی شب یا سی روز من بدون غذا آنجا بودم و تنها آب زمزم مینوشیدم. تا جایی که شکمم از خوردن آب زیاد بزرگ شد.... تا جایی که (ابوذر) میگوید: تا اینکه رسول خدا صآمد بر حجر الاسود دست کشید و او و همراهش طواف کردند و نماز خواندند. ابوذر میگوید: من اولین کسی بودم که بر آن حضرت سلام کردم. گفتم: السلام عليك يا رسول الله. فرمود: «وعليك السلام ورحمة الله» آنگاه فرمود: اهل کجا هستی گفتم: از غفار، پیامبر صدستش را بلند کرد و با انگشتانش به پیشانیش زد. با خودم گفتم. اهل غفار بودنم را نپسندید. خواستم دستش را بگیرم دوستش مرا در جای خود نشاند او نسبت به ایشان از من آگاهتر بود آنگاه سرش را بلند کرد و گفت: از چه وقت اینجا هستی. گفتم: سی شب یا سی روز است که اینجا هستم. فرمود: چه کسی به شما غذا داده است؟ گفتم: من غذایی جز آب زمزم نداشتهام. از بس آب زمزم خوردهام چاق شدهام و احساس گرسنگی نمیکنم. فرمود: آب زمزم مبارک است و به منزله طعام است. ابوبکر گفت: ای رسول خدا به من اجازه بدهید امشب به او غذا بدهم. ابوبکر، رسول خدا صو من با هم رفتیم. ابوبکر دری را باز کرد و به داخل رفتیم. ابوبکر از کشمشهای طائف برایمان آورد. این اولین غذایی بود که میخوردم. سپس نزد رسول الله صآمدم، فرمود: سرزمینی برایم اختیار شده است تصور میکنم غیر از مدینه جای دیگری نباشد. آیا به جای من قومت را به اسلام دعوت میکنی؟ شاید خداوند بوسیله تو به آنها سود برساند. من نزد انیس آمدم گفت: چکار کردی؟ گفتم: من اسلام آوردم و او را تصدیق کردم گفت من نیز اسلام آوردم و او را تصدیق کردم. ما دو نفر با هم نزد قوم غفار آمدیم و نصف آنها اسلام آوردند و ایماء پسر رخصه غفاری (بزرگ آنان) امام آنان بود. نصف باقی گفتند وقتی که رسول خدا صبه مدینه بیاید مسلمان میشویم.
پیامبر خدا صوارد مدینه شد ونصف دیگر نیز مسلمان شدند.
قبیله اسلم آمدند و گفتند: ای رسول خدا همانگونه که برادران ما مسلمان شدند ما نیز اسلام میآوریم. پس پیامبر صفرمود: «خدا قبیله غفار را عفو کند و خدا قبیله اسلم را نگه دارد»[۵٩].
این چنین ابوذر امانت دین اسلام را حمل کرد در همان لحظه اول که ایمان به اعماق قلب او وارد شد و نور آن را احساس کرد دوست داشت که همه این جهان در آن نور زندگی کند.
ابوذر درمیان قبیله خود زاهدانه خدا را پرستش کرد تا اینکه جنگ بدر، اُحد و خندق گذشت سپس به مدینه آمد ملازم رسول خدا صگشت و از ایشان خواست که در خدمتش باشد. آن حضرت قبول کردند.
[۵٧] بخاری ۶/۴۰۰، ٧/۱۳۲، ۱۳۴، المناقب، مسلم ۲۴٧۴، فضائل صحابه. [۵۸] الطبرانی ۱۶۱٧،حاکم ۳/۳۴۲، حاکم و ذهبی آن را تصحیح کردهاند. [۵٩] مسلم ۲۴٧۳، مسند احمد ۵/۱٧۴-۱٧۵.