خالد، آیا خداوند برای نبی شما شمشیری نازل کرده است، که آن را به تو داده باشد؟!
سخنان معطری که جرجه هنگام اسلام آوردنش به خالد گفت که با نور بر پیشانی تاریخ نگاشته است: ای خالد با من راستگو باش و دروغ نگو، چرا که جوانمرد دروغ نمیگوید و فریب و حیله در کارش نیست، چرا که کریم کسی را که به خداوند پناه آورده، فریب نمیدهد، آیا خداوند برای نبی شما شمشیری نازل کرده است که آن را به تو داده باشد؟ که بر هر قومی میکشی، آنها را شکست میدهی؟ گفت: خیر. گفت: پس چگونه شمشیر خدا نامیده شدهای؟ خالد به او گفت: خداوند درمیان ما پیامبری برانگیخت و او ما را دعوت کرد ولی ما دعوت او را با تندی و نفرت رد کردیم و سپس بعضی از ما او را تصدیق کردند و دینش را پذیرفتند، و بعضی او را از خود دور کردند و تکذیبش کردند، و من درمیان آنانی بودم که تکذیبش کردند و با او جنگیدند، سپس خداوند قلبها و پیشانیهای ما را گرفت و ما به وسیله او هدایت یافتیم، و به من گفت: تو شمشیری از شمشیرهای خداوند هستی که علیه مشرکان کشیده شدهای و برای من دعای پیروزی کرد و بدین ترتیب شمشیر خدا نامیده شدم، و من نسبت به مشرکان بسیار سختگیر هستم. گفت: راست میگویی[۱۰۶].
پس جرجه اسلام آورد و باهان با لشکرش برای جنگ بیرون آمد و درنجار را فرمانده سمت چپ سپاهش نمود. و رومیان مانند سیل بر مسلمانان حمله کردند و صلیبهای خود را افراشتند. مردی گفت: تعداد رومیان چقدر زیاد و تعداد مسلمانان چقدر کم است[۱۰٧]. خالد گفت: تعداد رومیان چقدر کم و تعداد مسلمانان چقدر زیاد است؛ چرا که لشکریان با پیروزی زیاد میشوند و با خواری کم میشوند، نه با تعداد مردان.
آیا با روم مرا میترسانید؟! قسم بخدا دوست داشتم که أشقر (اسب خالد) بینیاز از رفع خستگی و غذا خوردن بود و رومیان چند برابر بودند.
وقتی که حمله رومیان سخت شد، خالد ندا داد که: ای مسلمانان، این قوم نیرویی برایشان باقی نمانده، پس شدیدتر حمله کنید، قسم به کسی که جانم در دست اوست، خداوند ما را بر آنها پیروز میگرداند. خالد در نیمه سوارکاران مسلمان و در پشت سمت راست آنها بود. و قیس ابن هبیره مرادی در نصف دیگر و پشت سمت چپ آنها بود و در آن لحظه سخت صف رومیان شکافته شد و خالد با سوارانش به آنها حمله کرد و خالد با سوارکارانش که حدود هزار نفر بودند به لشکر صد هزار نفری روم حمله کردند و خداوند لشکر آنها را شکافت.
داستان روم در شام به پایان رسید. به جنگ مسلمانان آمدند در حالی که هیچ هماوردی برای خود نمیدیدند، و با مسلمانان به سختی جنگیدند. مسلمانان هیچگاه با چنین جنگ سختی مواجه نشده بودند. در چنین شرایطی خداوند به آنان صبر عطا کرد، و بوسیله آن پیروزشان گرداند، رومیان را در کوه و دشت و صحرا به قتل رساندند.
عبدالحمید بن جعفر از پدرش نقل میکند که خالد بن ولید کلاهش را در یرموک گم کرد و گفت: به دنبال آن بگردید. ولی آن را نیافتند، سپس یک کلاه قدیمی را پیدا کردند که خالد گفت: رسول الله صعمره میکرد و سرش را میتراشید و مردم موی او را بر میداشتند و آن را به پیشانی خود میچسباندند و من آن را در این کلاه قرار دادم و در هر جنگی که شرکت کردهام و آن کلاه با من بوده، پیروز شدهام[۱۰۸].
[۱۰۶] الطبری، ۳/۳٩۸؛ تهذیب ابن عساکر ۱/۵۴٧. [۱۰٧] الطبری، ۳/۳٩٧؛ ابن عساکر، ۱/۵۵۰. [۱۰۸] الهیثمی، المجمع، ٩/۳۴۳٩ و آن را به طبرانی و ابویعلی نسبت داده است و میگوید: رجال آن صحیح است.