برکت دعوت به سوی خداوند
به محض اینکه معاذ سبه مدینه بازگشت به این امر اطمینان یافت که خیر بدست آمده برای او، تنها به برکت دعوت به سوی خداوند بلند مرتبه بود. از این رو به پا خواست تا پرچم اسلام را به نیکوترین وجه بر گیرد و مردمان اطراف خود را به بهشت خداوند رحمان – أ– رهنمون کند. همان بهشتی که نعمتهایش را نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه به قلب کسی خطور کرده است.
از جمله برکتهای دعوت وی این بود که خداوند او را سبب اسلام آوردن یکی از سروران و بزرگان بنی سلمه قرار داد.
هنگامی که معاذ به همراه دیگر مسلمانان به مدینه بازگشت و اسلام به وسیله او آشکار شد، برخی از بزرگان قوم آنها در مدینه بر دین شرک بودند که از جمله آنان عمرو بن جموح بود. فرزندش معاذ بن عمرو در پیمان عقبه حضور یافت و با پیامبر صبیعت کرد. عمرو بن جموح یکی از بزرگان و اشراف قبیله بنی سلمه بود.
در منزل خود بتی از چوب داشت که به آن منات میگفتند. او نیز همانند سایر اشراف، آن بت را معبود خود قرار داده و از آن به بزرگی و پاکی یاد میکرد.
هنگامی که دو جوان از بنی سلمه: معاذ بن جبل و معاذ بن عمرو، اسلام آوردند، برخی از جوانان دیگر نیز اسلام آورده و در پیمان عقبه حضور داشتند، این جوانان در اثنای شب بت عمرو را برداشته واژگونه در حفرههایی انداختند که بنی سلمه برای رفع حاجت و ریختن زبالهها ایجاد کرده بودند.
هنگامی که صبح شد و عمرو این امر را مشاهده نمود، گفت: بدا به حالتان، چه کسی با معبودمان در این شب دشمنی ورزیده است، آری چنین گفت و صبحگاه به جست و جوی بت خود شتافت. تا اینکه آن را پیدا کرد پس آن را شست و پاک گردانید و خوش بو نمود و گفت: به خدا سوگند اگر میدانستم چه کسی با تو چنین کرده او را خوار میکردم. شب هنگام وقتی عمرو به خواب رفت، دیگر بار همان عمل را با بت مذکور انجام دادند. صبح شد و عمرو بار دیگر همان وضعیت روز قبل را مشاهده کرد. دوباره آنرا غسل داده پاک و خوشبو کرد. (جوانان مسلمان) بار دیگر در هنگام شب همان عمل گذشته را مرتکب شدند. و پس از اینکه چند بار دیگر همین عمل را تکرار کردند، عمرو آن را غسل داده، پاک و خوشبو کرد، سپس شمشیر خود را بر آن آویخته گفت: به خدا سوگند نمیدانم چه کسی چنین عملی با تو انجام میدهد. اگر در تو خیری است این شمشیر را در اختیار تو قرار میدهم و با آن از خود دفاع کن. شب شد و عمرو به خواب رفت بار دیگر آن جوانان دشمنی کرده شمشیر را از گردن بت مذکور برداشتند. پس سگ مردهای را با طناب به آن بستند و آن را در چاهی از چاههای بنی سلمه که مردم در آن مدفوع میریختند، بیافکندند. صبح شد و عمرو بت را در مکانی که بود، نیافت. در پی جستجوی آن بر آمده سپس آن را در چاه مذکور، وارونه و مقرون به سگی مرده یافت. هنگامی که آن را دید و متوجه شد که قادر به دفاع از خود نیست و برخی از مسلمانان قبیله او نیز با وی سخن گفتند به رحمت خداوند به وجه نیکویی اسلام آورد[۱۲۴].
[۱۲۴] این داستان را ذهبی در کتاب سیر الأعلام النبلاء ۱/۲۵۳-۲۵۴ آورده است و همچنین در کتابهای أسد الغابة ابن اثیر ۴/۲۰٧-۲۰۸ و سیره ابن کثیر ۲/۲۰٧-۲۰۸.