سعد اسلام آورد و آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید
بیایید تا بدانیم که چگونه نور وارد قلب سعد شد و قصه اسلام آوردنش چگونه بود، و بلکه چگونه هنگامی که او اسلام آورد، آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید.
سعد بزرگ قوم خویش بود و در آن زمان مشرک بود، وقتی که پیامبر صمصعب بن عمیر سرا برای دعوت به سوی خداوند به مدینه منوره فرستاد - و سعد توسط او مسلمان شد - اسلام آوردن او کلید خیر برای تمام مدینه بود.
و اسلام آوردن او باعث شد که آفتاب اسلام بر تمام مدینه بتابد.
ابن اسحاق روایت میکند که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر میخواستند به خانه بنی عبدالاشهل و بنی ظفر بروند و سعد بن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود که با هم وارد محلهای از محلههای بنی ظفر شدند. بر چاهی که به آن چاه مَرَق[۲۲۱]میگفتند، پس در آن محوطه نشستند و کسانی که مسلمان شده بودند، بر آنها جمع شدند و سعد بن معاذ و اُسید بن حضیر در آن روز بزرگ قومشان از بنی عبدالأشهل بودند و هر دوی آنها مشرک بودند. وقتی که خبر مصعب بن عمیر را شنیدند، سعد بن معاذ به اسید بن حضیر گفت: بیپدر شوی، نزد این دو مرد برو که وارد خانههای ما میشوند تا افراد ضعیف ما را فریب دهند، آنها را بازدار و بترسان از اینکه وارد خانههای ما بشوند. اگر اسعد بن زراره، پسرخالهام نبود، خودم این کار را انجام میدادم. گفت: اسید بن حضیر شمشیرش را برداشت و نزد آنها رفت، وقتی که اسعد بن زراره او را دید به مصعب بن عمیر گفت: این بزرگ قومش است، نزد تو آمده است، برای دعوت او بیشتر تلاش کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او صحبت میکنم. گفت: روبروی آنها ایستاد و به آنها دشنام داد و گفت: چرا شما آمدهاید تا افراد ضعیف ما را فریب دهید؟ اگر جان خود را دوست دارید، بروید. مصعب به او گفت: ممکن است بنشینی و به حرف من گوش فرا دهی؟ اگر راضی شدی آن را بپذیر و گرنه آن را رها کن. گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را کنار گذاشت و نزد آنها نشست و مصعب در مورد اسلام با او صحبت کرد و قرآن را برای او خواند. آنها در خاطرات خود میگفتند: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس گفت: چقدر این سخن زیبا و دلنشین است! و گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل میکنی و لباست را تمیز میکنی و شهادتین را به زبان میآوری، سپس نماز میخوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد وشهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنها گفت: پشت سر من مردی است که اگر از شما تبعیت کند. کسی از قومش با او مخالفت نمیکند. الان او را نزد شما میفرستم(سعد بن معاذ). سپس شمشیرش را برداشت و نزد سعد و قومش بازگشت. وقتی که سعد بن معاذ او را در حال بازگشت مشاهده کرد، گفت: به خداوند سوگند میخورم که اُسید بر همان حالی نیست که از نزد شما رفته بود. وقتی که جلو در ایستاد سعد به او گفت: چه شد؟ گفت: با آنها صحبت کردم. قسم بخدا جای هیچ نگرانی نیست و آنها را نهی کردم و آنها گفتند: هر کاری شما دوست داشته باشید، میکنیم و شنیدم که بنی حارثه نزد اسعد بن زراره رفتهاند و میخواهند او را بکشند و آنها میدانند که او پسر خاله توست و بخاطر اینکه نقض پیمان کرده او را میکشند. گفت: سعد با عصبانیت و ترس از آنچه در مورد اسعد شنیده بود برخاست و شمشیرش را به دست گرفت و گفت: قسم بخدا کاری از پیش نخواهید برد. پس به سوی آن دو رفت، وقتی که سعد آنها را آرام و راحت دید، فهمید که اُسید او را فرستاده است تا سخن آنها را بشنود. پس در حالی که به آنها بدوبیراه میگفت، در مقابلشان ایستاد و به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه، بخدا قسم اگر فامیل من نبودی با این شمشیر تو را میکشتم، چرا آن چه را که دوست نداریم مخفیانه در خانههای ما انجام میدهید؟ و اسعد بن زراره به مصعب بن عمیر گفت: آری مصعب قسم بخدا بزرگ قومی نزد تو آمده است که اگر از تو تبعیت کند، هیچ کس باقی نمیماند مگر آن که مسلمان شود. مصعب گفت: میتوانی بنشینی و آنچه را که میگویم گوش فرا دهی، اگر دوست داشتی و راضی بودی قبول کن و گرنه رهایش کن. سعد گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را گذاشت و نشست و او اسلام را به او عرضه کرد و قرآن را بر او خواند. گفت: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس به آنها گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل میکنی و لباست را تمیز میکنی و شهادتین را به زبان میآوری، سپس نماز میخوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد و شهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس شمشیرش را برداشت و همراه اسید بن حضیر نزد قومش برگشت.
گفت: وقتی که قومش او را دیدند، گفتند: بخدا قسم که سعد غیر از آن سعدی است که از نزد شما رفت، وقتی که روبروی آنها ایستاد گفت: ای بنی عبدالآشهل، مرا درمیان خودتان چگونه میبینید؟ گفتند: تو بزرگ و عاقل ما هستی و رأی، رأی توست. گفت: سخن گفتن با زنان و مردان شما بر من حرام است تا وقتی که شما به خدا و رسولش ایمان نیاورید.
گفتند: قسم بخدا هنوز در خانه بنی عبدالأشهل شب نشده بود که همه مردان و زنان مسلمان شدند و اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره بازگشتند و در خانه او مردم را به اسلام دعوت میکرند تا جایی که خانهای از خانههای انصار نمانده بود که همه مردان و زنان، آن مسلمان نشده باشند[۲۲۲].
سعد ساین چنین ایمان آورد و حمل امانت این دین را به گردن گرفت و شروع به دعوت مردم به دین خداوند متعال کرد و قلبش در اشتیاق دیدن پیامبر صمیسوخت... و ثمره و بهره دعوتی که با نرمی و مدارا همراه باشد این گونه است.
وقتی که خداوند متعال اجازه هجرت به پیامبرش را داد، سعد با آمدن پیامبر صچنان خوشحال شد که قلم از وصف آن عاجز است و همواره همراه او بود و از علم و راهنماییها و اخلاق او بهره میبرد.
و آنقدر پیامبر صرا دوست داشت که آرزو میکرد که جان و مالش را فدای او کند.
[۲۲۱] چاهی در مدینه. [۲۲۲] بیهقی، دلائل النبوة ۲/۴۳۸-۴۳٩؛ هیثمی در المجمع (۶/۴۲) ، ابن کثیر در البدایة ۳/۱۵۲ از طریق ابن اسحاق وسند آن صحیح است. این قصه، قصه مشهوری است. ابن سیدالناس، عیون الاثر، ۱/۲۶۸-۲۶٩.