ملاقات او با نجاشی و شجاعت او در راه حق
این جعفر بن ابی طالب است که در مقابل نجاشی ایستاد تا با کلام حق که برای همه مسلمانان باعث خیر و نیکی شد، با او صحبت کند.
ام سلمه میگوید: وقتی که مکه بر ما تنگ شد و اصحاب رسول الله صاذیت شدند و بلاهای زیادی را دیدند و رسول الله صنتوانست آن اذیتها را از آنها دفع کند، در حالی که خودش درمیان قومش و عمویش محفوظ بود و از آزار و اذیتهایی که به اصحاب میرسید به او نمیرسید. رسول الله صبه آنها گفت: در سرزمین حبشه پادشاه عادلی وجود دارد، به آنجا بروید تا خداوند گشایشی را برای آنها حاصل کند و ما به آنجا رفتیم و از بهترین خانه به بهترین همسایه رفتیم و دینمان را حفظ کردیم[۳۲۵].
در روایتی آمده که گفت: وقتی که به سرزمین حبشه رسیدیم، نجاشی را بهترین همسایه یافتیم که ما و دینمان را حفظ کرد و خداوند را عبادت میکردیم و اذیت نمیشدیم، و چیز ناخوشایندی نمیشنیدیم. وقتی که این خبر به قریش رسید تصمیم گرفتند که چند نفر را نزد نجاشی بفرستند و هدایایی را از کالاهای مکه برای او ببرند، و بهترین چرمها را برای آنها بردند، و هیچ کشیشی باقی نمانده بود که هدیهای برای او نیاورند. سپس اینها را همراه عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص فرستادند و آنها را به هدفشان امر کردند و به آنها گفتند: به هر کشیشی قبل از آنکه با نجاشی صحبت کنید، هدیه بدهید، سپس بگذارید که نخست آنها به شما سلام کنند، گفت: پس آنها از مکه بیرون آمدند تا به نجاشی رسیدند در حالی که ما نزد او در راحتی به سر میبردیم. کسی از کشیشان او باقی نمانده بود که به او هدیه نداده باشند، قبل از اینکه با نجاشی صحبت کنند، و به هر یک از کشیشان گفتند که: چند نفر از جوانان سفیه ما از دین خود جدا شدهاند و به دین شما نیز نگرویدهاند و دین تازهای آوردهاند، و نه ما آنها را میشناسیم و نه شما آنها را میشناسید. بزرگان قوم ما، ما را فرستادهاند که آنها را برگردانیم. پس هنگامی که با پادشاه سخن گفتیم، او را قانع کنید که آنها را به ما تسلیم کند، و با آنها سخن نگوید، چون قوم آنها از شما به آنها آگاهترند. آنها پذیرفتند. سپس هدایا را به نجاشی تقدیم کردند و او قبول کرد و گفتند:
ای پادشاه، جوانان سفیهی از ما به شما پناه آوردهاند و دین قومشان را رها کردهاند و به دین شما نیز نگرویدهاند و دین جدیدی آوردهاند که نه شما میشناسید و نه ما میشناسیم. و بزرگان و پدران و عموها و طایفه آن قوم ما را فرستادهاند تا آنها را برگردانیم، چرا که آنها نسبت به شما از اینها آگاهترند.
ام سلمه میگوید: برای عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص[۳۲۶]چیزی بدتر از این نبود که نجاشی به سخن مسلمانان گوش بدهد. کشیشان اطرافش گفتند: راست میگویند ای پادشاه. قومشان از شما به آنها عالمترند، پس آنها را به شهر و قوم خود برگردانید.
نجاشی عصبانی شد و گفت: نه قسم بخدا. هیچگاه آنها را به شما تسلیم نمیکنم چون اینها به من پناه آوردهاند و من را بر دیگران ترجیح دادهاند، باید آنها را احضار کنم و در مورد آنچه که اینان میگویند، از آنها سؤال کنم، پس اگر چنانکه شما میگویید، بودند. آنها را به شما بر میگردانم، و اگر غیر از این بود آنها را به شما تسلیم نمیکنم و تا زمانی که اینجا باشند در امان هستند.
سپس به دنبال اصحاب رسول الله صفرستاد و آنها را فرا خواند.
وقتی که فرستاده او آمد، مسلمانان جمع شدند و گفتند: چه بگوییم؟ گفتند میگوییم قسم بخدا ما نمیدانیم و آنچه را که نبی ما به آن امر کرده میگوییم. وقتی که آمدند، نجاشی اسقفهای خود را فرا خواند و آنها کتابهایشان را گشودند.
نجاشی از آنها پرسید و به آنها گفت: این چه دینی است که قومتان را رها کردهاید و وارد دین ما و هیچ فرد دیگر نیز نشدهاید؟
کسی که با او صحبت کرد، جعفر بی ابی طالب سبود، به او گفت: ای پادشاه، ما قومی بودیم که در جاهلیت زندگی میکردیم، و بت میپرستیدیم، و مردار میخوردیم، و فاحشه انجام میدادیم، و صله رحم را قطع میکردیم، و با همسایگان بدرفتاری میکردیم، قویتران ما به ضعفای ما ظلم میکردند، و ما بر این حال بودیم تا خداوند رسولی را از خودمان برای ما فرستاد که نسب، صداقت، امانت و عفت او را میشناختیم. ما را به سوی خداوند دعوت کرد تا او را بپرستیم و تنها او را عبادت کنیم و آنچه را که پدرانمان از سنگ و بت میپرستیدند رها کنیم، و ما را به راستگویی و امانتداری و صله رحم و نیکی با همسایگان و دوری از محرمات و خونریزی و فاحشه و دروغگویی و خوردن مال یتیم و تهمت امر میکرد. و ما را امر کرد که تنها خداوند را بپرستیم و کسی را شریک او قرار ندهیم، و ما را به نماز و روزه، و زکات نیز امر کرد.
(کارهای اسلام را برای او برشمرد) و ما نیز او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم، و برای آنچه که از نزد خداوند آورده بود تابع او شدیم. پس ما نیز خداوند را عبادت کردیم و کسی را شریک او نکردیم، و حلال و حرام را رعایت کردیم، و قوم ما بر ما دشمن شدند، و ما را شکنجه و عذاب دادند، تا ما را از خداپرستی به بتپرستی برگردانند، و خبائث را برای ما حلال کنند. وقتی که به ما ظلم کردند و بر ما سخت گرفتند، و میان ما و دینمان فاصله ایجاد کردند، ما به شهر شما پناه آوردیم و شما را بر دیگران ترجیح دادیم، و مشتاق به همسایگی شما شدیم، و امیداریم که نزد شما به ما ظلم نشود.
نجاشی به او گفت: آیا از آنچه که از جانب خداوند آمده چیزی به همراه دارید؟
جعفر به او گفت: آری. نجاشی گفت: برایم بخوان. جعفر از ابتدای سوره مریم: ﴿كٓهيعٓصٓ١﴾[مريم: ۱]. برای او خواند.
وقتی که این آیات را شنیدند، نجاشی به گریه افتاد به طوری که ریشش خیس شد و اسقفان نیز گریه کردند به طوری که مصحفهایشان خیس شد. سپس نجاشی به آنها گفت: قسم بخدا این و آنچه که عیسی آورده از یک منبع واحد آمدهاند بروید، قسم بخدا آنها را به شما نمیسپارم.
وقتی که بیرون رفتند، عمرو بن عاص گفت: قسم بخدا فردا چیزی میگویم که ریشه آنها قطع شود. عبدالله بن ابی ربیعه که از او باتقواتر بود گفت: این کار را نکن، چرا که آنها از اقوام ما هستند هر چند که مخالف ما باشند، گفت: قسم بخدا به آنها میگویم که اینها گمان میکنند که عیسی بن مریم بنده خداست. سپس فردا نزد نجاشی آمد و گفت: اینها درباره عیسی بن مریم سخن زشتی را میگویند، پس به دنبال آنها فرستاد و در مورد آنچه که آنها میگویند، سؤال کرد.
آنها با هم جمع شده و به همدیگر گفتند که چه بگوییم وقتی که در مورد عیسی بن مریم از شما سؤال کردند؟.
گفتند: قسم بخدا آنچه را که خداوند گفته و پیامبرش آورده، میگوییم هر چه که میشود مهم نیست.
هنگامی که وارد شدند، نجاشی گفت: در مورد عیسی بن مریم چه میگوئید؟
جعفر بن ابی طالب گفت: آنچه را که نبی ما آورده میگوئیم. او بنده خدا و رسول او و روح خدا و کلمه خدا بود که خداوند به مریم القاء کرد.
نجاشی تکه چوب باریکی را برداشت و گفت: قسم بخدا به اندازه این چوب بین سخن تو و واقعیت عیسی بن مریم اختلاف وجود ندارد. کشیشان با شنیدن این سخن خشمگین شدند. نجاشی گفت: قسم بخدا اگر عصبانی هم شوید، کاری نمیتوانید بکنید، بروید و در کشور من امنیت داشته باشید، هر کس شما را اذیت کند، ضرر میکند(سه بار تکرار کرد). و دوست ندارم که یک کوه طلا به من بدهند و یکی از شما را در مقابل آن اذیت کنم.
ابن هشام میگوید: نجاشی گفت: هدایای آنها را به آنها برگردانید، نیازی به آن نیست، قسم بخدا خداوند هنگام دادن این پادشاهی به من از من رشوه نگرفت، تا من بخاطر این مسئله رشوه بگیرم که آنها را به شما بدهم. آنها با ناراحتی بیرون رفتند و ما در بهترین خانه با بهترین همسایه ماندیم.
قسم بخدا ما در همین حال بودیم تا اینکه کسی بر سر پادشاهی با او منازعه کرد. قسم بخدا ما در آن لحظه هیچ غصهای غیر از آن نداشتیم که او بر نجاشی غالب شود و مردی بیاید که حق ما را به اندازه نجاشی نشناسد. نجاشی و دشمنش آماده جنگ شدند و فقط نیل میان آنها حائل شده بود. اصحاب رسول الله صگفتند: چه کسی میرود تا از این جنگ خبر بیاورد؟ زبیر بن عوام سگفت: من میروم. در حالی که کم سن و سالترین آنها بود. او را در ظرفی در آب انداختند و به سمت نیل، محل جنگ آن دو به راه افتاد، پس رفت تا به آنها رسید. گفت: به درگاه خداوند متعال برای نجاشی دعا کردیم تا بر دشمنش غالب شود. در نهایت حکومت حبشه در دست او باقی ماند، و ما در نزد او در بهترین حال بودیم تا اینکه نزد پیامبر صبر گشتیم[۳۲٧].
[۳۲۵] ارنؤوط میگوید: اسنادش صحیح است. ابن هشام ۱/۳۳۴؛ ابونعیم، الحلیة ۱/۱۱۵. [۳۲۶] این داستان قبل از اسلام آوردن عمرو بن عاص (س) بوده است. [۳۲٧] شیخ آلبانی درتخریج فقه السیره غزالی میگوید: ابن اسحاق در المغازی این داستان را آورده است۱/۲۱۱-۲۱۳ از ابن هشام، احمد۱٧۴۰ از طریق ابن اسحاق با سند صحیح.