بازسازی باورها

فهرست کتاب

اهل سنت

اهل سنت

برخی از تفاوت‌ها و ویژگی‌های اهل سنت با دیگر فرقه‌های اسلامی در این است که آنان «قرآن» را اصل و مرجع قرار داده و «سنت» پیامبر صرا شرح و تفصیل آن می‌پندارند و هرآنچه را که در قرآن ذکر نشده، اما در سنت صحی آمده باشد جزو دین دانسته و اطاعت از آن را ضروری می‌دانند.

آنها معتقدند که هرآنچه اصحاب پیامبر صاز «قرآن» و «سنت» در چهارچوب «ثوابت دین» فهمیده و بر آن اتفاقی کرده‌اند، پذیرفتن آن ضروری است وهیچ‌کس حق ندارد برخلاف احکام مورد «اجماع» و اتفاق رأی و حکم صادر نماید و یا فتوا بدهد، زیرا هر مسئله‌ای که اصحاب در مورد آن اجماع و اتفاق نظر داشته‌اند حکم نهایی بوده و اختلاف بر سر آن زمینه‌‌ساز تفرقه است، به این دلیل که اصحاب کسانی بوده‌اند که بیش از همه با زبان وحی یعنی قرآن و سنت آشنایی داشته و مستقیماً از رسول خدا صدین را فرا گرفته‌اند، لذا با توجه به تربیت‌شدن توسط پیامبر صو هم‌نشینی با او، آنان بیش از دیگران اهداف و مقاصد رسالت پیامبر صرا فهمیده‌اند.

بنابراین، اصول و مبانی دین همان‌هایی است که آنان فهمیده‌اند و علت نامگذاری «اهل سنت و جماعت» به این لقب هم همین است که آنان پس از ایمان به کتاب خدا، به سنت پیامبر صو موارد اتفاق اصحاب باجمعین اهمیت قائلند، و معتقدند که ایشان منظور قرآن و سخنان رسول خدا صرا بهتر از دیگران درک کرده‌اند!. در این رابطه می‌توان به کتاب‌های مربوطه مراجعه کرد.

تا زمانی که اسمی از «خوارج» و «شیعه» و.. نبود، جماعتی هم به نام «اهل سنت» وجود نداشت، دیگر مسلمانان دیدگاه و عقاید فرقه‌هایی مانند: «خوارج، غُلات شیعه، مرجئه و معزله» را قابل قبول نمی‌دانستند و بر همان روش و سیره‌ی پیامبر صو اصحابش باقی ماندند.

اهل سنت از زمانی که خوارج و غُلات شیعه از اصحاب پیامبر بدگویی کرده و گاهی آنها را «لعن و تکفیر می‌نمودند، دارای اسم و مسمی گردید.

در واقع بقیه مسلمانان غیر از خوارج، شیعه، مرجئه، معتزله و چند گروه کوچک دیگر از قبیل جهمیه، جبریه و قدریه و.. به «اهل سنت» شهرت یافتند، آنها خلافت خلفای راشدین را مشروع و مقبول می‌دانستند و سایر اصحاب پیامبر صرا عادل و صادق به شمار می‌آوردند، نه معصوم.

لذا در مورد جنگ‌هایی که در بین خود اصحاب بعد از شهادت عثمان سواقع شد، اهل سنت هیچ‌کدام از آنها را تکفیر نکرده و نمی‌کنند، بلکه به «عدالت و صدق و ایمان» دو طرف معتقد بوده و هستند، هرچند که در تمام این جنگ‌ها حضرت علی سرا حق به جانب دانسته و می‌دانند، همانگونه که خود طلحه و زبیر سبعد از رویارویی با علی سو مذاکره با او میدان جنگ ناخواسته را ترک کردند، و همانگونه که گفته شد، عایشه لنیز به هیچ وجه حامی جنگ و نزاع با حضرت علی نبود و تنها با قصد سرکوبی باند برانداز سبأیه همراه با سپاهی به عراق آمده بود، و این باند برانداز عبدالله ابن سبا بودند که شبانه آتش جنگ را میان طرفین شعله‌ور ساختند! [۶۹].

امام جعفر صادق از پدرش امام باقر روایت کرده که:

«إن علیاً ÷کان یقول لأهل حربه: إنا لم نقاتلهم علی التکفیر ولم یقاتلونا عی التکفیر لنا، ولکنا رأینا إنا علی حق ورأوا أنهم علی حق» [۷۰]. «علی سدر باره سپاهیان جنگ جمل فرمود: به راستی ما با آنها به عنوان اینکه عده‌ای کافر هستند نجنگیدیم و آنها نیز ما را کافر نمی‌دانستند، بلکه ما خود را (از نظر سیاسی) حق به جانب می‌دانستیم، و ایشان نیز خود را صاحب حق به شمار می‌آوردند!».

حمیری قمی از علمای بزرگ شیعه روایت دیگری را از امام صادق و او هم از امام باقر بدین صورت آورده است:

«إن علیاً ÷لم یکن ینسب أحداً من أهل حربه إلی الشرك ولا إلی النفاق ولکن یقول: هم إخوان لنا، بغوا علینا» [۷۱]. «حضرت علی هیچ‌یک از کسانی را که با او جنگیدند به شرک و نفاق متهم ننمود، بلکه می‌فرمود: ایشان برادران (مسلمان) ما هستند که علیه ما شورش کرده‌اند».

امیرالمؤمنین علی سدر روز جنگ جمل و صفین شنید که مردی در مقام موضعگیری علیه طرف مقابل تند می‌رود و آنها را تکفیر نموده و ناسزا می‌گوید، او فرمود: «جز خیر چیزی مگویید! قضیه جز این نیست که آنها فکر می‌کنند ما علیه ایشان شورش کرده‌ایم، و ما نیز فکر می‌کنیم که آنها علیه ما قیام کرده‌اند، لذا با آنها از سر جنگ درآمده ایم» [۷۲].

حضرت علی در نامه‌ای به اهل مصر آنگاه که در باره جنگ صفین سخن می‌گوید، می‌فرماید:

«وکان بدء أمرنا أنا إلتقینا القوم من أهل الشام، والظاهر أن ربنا واحد، ودعوتنا في الإسلام واحدة ولا نستزیدهم في الإیمان بالله والتصدیق برسوله ولا یستزیدوننا، الأمر واحد، إلا ما اختلفا في دم عثمان، ونحن منه براء» [۷۳]. «ما با گروهی روبه‌رو شدیم که پروردگار و رسالت ما در اسلام یکی است، ما در ایمان به خدا و تصدیق رسولش از آنها برتر نیستیم و آنها نیز چنین ادعایی نسبت به ما ندارند، امور بین ما یکی است، تنها اختلاف ما در مورد قتل عثمان است که ما با کشتن او مخالف و از ریخته‌شدن خون او کاملا مبرا بودیم!».

زمانی که شنید گروهی از اصحابش در روزهای جنگ صفین به معاویه و لشکرش دشنام و ناسزا می‌گویند، فرمود:

«إِنِّي أَکْرَهُ لَکُمْ أَنْ تَکُونُوا سَبَّابِينَ، وَلکِنَّکُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ، وَذَکَرْتُمْ حَالَهُمْ، کَانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ، وَأَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ، وَقُلْتُمْ مَکَانَ سَبِّکُمْ إِيَّاهُمْ: اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَدِمَاءَهُمْ، وَأَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَبَيْنِهِمْ، وَاهْدِهِمْ مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ، حَتِّى يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ، وَيَرْعَوِيَ عَنِ الْغَيِّ وَالْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ» [۷۴]. «من دوست ندارم که شما ناسزاگو باشید، اما اگر عملکرد ایشان را بیان کرده و حالشان را یادآوری می‌کردید در گفتار بهتر و در مقام عذر تبلیغ‌تر و رساتر است، بهتر آن است که به جای دشنام‌دادن بگویید: بار خدایا! خون‌های ما و ایشان را از ریختن حفظ فرما، و میان ما و آنها را اصلاح نما، و آنان را از گمراهی شان برهان! تا کسی که نسبت به حق نادان است آن را بشناسد، و آن کس که بدنبال کجروی و دشمنی است از آن کوتاه بیابد!».

حضرت علی سدر جایی دیگر به طور کلی در باره اصحاب پیامبر صچنین سفارش می‌فرماید:

«أوصیکم في أصحاب رسول الله جلا تسبوهم! فإنهم أصحاب نبیکم وهم أصحابه الذین لم یبتدعوا في الدین شیئاً، ولم یوقروا صاحب بدعـﺔ، نعم! أوصاني رسول الله جفي هؤلاء» [۷۵]. «در مورد اصحاب پیامبر صبه شما توصیه می‌کنم که آنها را ناسزا نگویید! زیرا آنها اصحاب پیامبرتان هستند، اصحابی که در احکام دین هیچ‌گونه بدعتی ننهادند (چیزی را از آن کم نکرده و چیزی را به آن نیفزودند) و هیچ بدعت‌گذاری را احترام نگذاشتند. آری! رسول خدا در باره رعایت ادب و احترام به ایشان مرا سفارش فرمود».

در دوران بنی امیه که میان فرقه‌های مختلف ناسزاگویی به شدت رواج داشت و هرکدام یکی از طرفین جمل و صفین را دشنام می‌دادند، عمر بن عبدالعزیز سدر باره کشتگان جنگ‌های جمل و صفین و... می‌گفت:

«تلك دماء طهر الله عنها أیدینا فنطهر عنها ألسنتنا» [۷۶]. «آنها خون‌هایی بودند که خداوند دست‌های‌مان را به آنها آلوده ننمود، پس بیایید ما نیز زبان‌های خود را از آنها پاک گردانیم!».

بنابراین، هرکدام از طرفین دارای تأویل و اجتهاد سیاسی و اعتقادی خاصی بودند که به اعتقاد اهل سنت، در این مورد اجتهاد علی سصحیح بود و بقیه در اجتهاد خویش به خطا رفته بودند، زیرا هیچ‌یک از آنها را معصوم نمی‌دانند... آنها معتقدند که در مورد قاتلین عثمان، علیبصحیح عمل کرد [۷۷].

نویسندگان شیعه در کتاب‌هایشان آورده‌اند: «چون امیرالمؤمنین از نماز فارغ شد فرزندش حسن نزد او رفت و کنارش نشست و گریست و گفت: ای پدر! هنگامی که عثمان کشته شد و مردم صبحگاه به سویت آمده و از تو تقاضا کردند که خلافت را بر عهده بگیری، من به تو توصیه کردم که آن را نپذیری تا همه مردم در تمامی مناطق با تو بیعت کنند، همچنین هنگامی که خبر خروج طلحه و زبیر به سوی بصره به تو رسید، عرض کردم که به مدینه باز گردی و در خانه‌ات بنشینی و با آنها به جنگ نپردازی! هنگامی هم که عثمان محاصره شد به تو توصیه کردم که از مدینه خارج شوی تا اگر او کشته شود تو در مدینه نباشی، اما در هیچ‌یک از آن امور رأی مرا قبول نکردی!.

حضرت علی سپاسخ داد: اما در این مورد که منتظر می‌ماندم تا همه مردم در تمام مناطق با من بیعت کنند، باید بگویم که بیعت (و تعیین امام و یا خلیفه) حق شورای متشکل از بزرگان مهاجرین و انصار است که در مکه و مدینه حضور دارند، چون آنها در مورد انتخاب شخصی تصمیم گرفتند، بر همه مردم واجب است به امامت او رضایت بدهند.

اما در مورد خانه‌نشین‌شدن، اگر این کار را می‌کردم در باره اوضاع امت کوتاهی به شمار می‌آمد و از اینکه تفرقه ایجاد شود و وحدت این امت به پراکندگی تبدیل شود آسوده‌خاطر نبودم.

اما هنگامی که عثمان محاصره شده بود، خروج از مدینه چگونه برایم امکان داشت، در حالی که من نیز مانند عثمان در محاصره (شورشیان) قرار گرفته بودم؟! پس پسرجان! از سخن‌گفتن در باره اموری که من از تو به آنها داناترم خودداری کن!» [۷۸].

همین روایت را کتب اهل سنت نیز به صورتی مفصل‌تر آورده‌اند [۷۹].

[۶۹] تاریخ طبری، ج۳، ص۴۱۵- ابن الأثیر، ج۲، ص۱۲۲ و ۱۲۳- البدایة والنهایة، ابن کثیر، ج۷، ص۲۴۰ تا ۲۴۷- ابن خلدون، ج۲، ص۱۶۲- الإستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۲۰۷. [۷۰] قرب الأسناد، حمیری قمی، ص۴۵، چاپ ایران. [۷۱] مرجع قبلی. [۷۲] منهاج السنة، ابن تیمیه، ج۳، ص۶۱- المنتقی، ذهبی، ص۱۳۵- تهذیب، ابن عساکر، ج۱، ص۷۳- السنن الکبری، بیهقی، ج۸، ص۱۷۳. [۷۳] مرجع قبلی. [۷۴] نهج البلاغه، شرح فیض الإسلام، خطبه ۱۹۷. [۷۵] حیاة القلوب، مجلسی، ج۲، ص۶۲۱. [۷۶] تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج۱۱، ص۳۶۱. [۷۷] بعضی از علمای اهل سنت در این مورد برای نظرات گوناگونی هستند؛ مثلاً «دکتر یوسف القرضاوی» در کتاب «الإیمان و الحیاء» می‌گوید: «روشی را که عثمان بن عفان سدر برابر گروه شورشی سبایه درپیش گرفت روش درستی بود، در حالی که شورشیان مدینه را اشغال و خانه‌اش را محاصره کرده بودند، و عبدالله بن سبا افرادی را برای کشتن خلیفه سالخورده تحریک می‌کرد، اما او اجازه نداد زور را با زور پاسخ بگویند، هرچند که شورش به کشته‌شدن او بیانجامد، می‌گویند: در آن روز «یوم الدار» عبدالله بن عمر سزره پوشید و برای رویارویی با اشغالگران شمشیر برداشت، اما عثمان ساز او خواست که صلاح را بر زمین بنهد و در این مورد دخالت نکند، او نیز چنین کرد.. زید بن ثابت سبر او وارد شد و گفت: مردم انصارند آماده بر در خانه ایستاده‌اند، خواسته این است: اگر اجازه بدهی ما مثل همیشه انصارالله خواهیم بود! حضرت عثمان گفت: نیازی نیست! دست بردارید و به خانه‌هایتان باز گردید! در یکی از روزهای محاصره حضرت عثمان بر روی بام آمد و خطاب به شورشیان گفت: ریختن خون یک فرد مسلمان جز در سه مورد روا نیست، کافرشدن پس از ایمان‌آوردن، زنای بعد از ازدواج‌نمودن و یا کسی را بی‌گناه کشتن. آیا من یکی از آن موارد را مرتکب شده ام؟ اما شروشیان پاسخی برای گفتن نداشتند!. معبد خزاعی به علی بن ابی‌طالب سگفت: چگونه این کار خود را توجیه می‌کنی که عثمان را کشتند و تو یاری‌اش نکردی؟ گفت: عثمان امام بود و از کشتار و پیکار نهی کرد و گفت: هرکس شمشیر را از غلاف بیرون بکشد از من نیست! اگر از او حمایت مسلحانه می‌کردیم، برخلاف امر او بود و معصیت به شمار می‌آمد!. مبعد پرسید: عثمان چه توجیهی داشت که اجازه داد او را کشت؟ حضرت علی فرمود: توجیهی که «هابیل» پسر آدم در مقابل برادرش «قابیل» داشت که ﴿لَئِنۢ بَسَطتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقۡتُلَنِي مَآ أَنَا۠ بِبَاسِطٖ يَدِيَ إِلَيۡكَ لِأَقۡتُلَكَۖ إِنِّيٓ أَخَافُ ٱللَّهَ رَبَّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٨[المائدة: ۲۸]. «اگر دست به سوی من دراز کنی تا مرا بکشی، من دست به سوی تو دراز نخواهم کرد تا تو را بکشم، من از خدایی که پروردگار جهانیان است می‌ترسم!» (الإیمان والحیاة (نقش ایمان در زندگی) دکتر یوسف القرضاوی، ترجمه‌ى محسن ناصری، ص۴۵۵ تا ۴۵۷. [۷۸] أخبار الطوال، ابوحنیفه دینوری، ص۱۴۵- بحار الأنوار، مجلسی، ج۳۲، ص۱۰۳ و ۱۰۴- الأمالی، شیخ طوسی، جزء۲، ص۳۲. [۷۹] تاریخ طبری، ج۳، ص۴۰۷ و ۴۰۶- البدایة والنهایة، ابن کثیر، ج۷، ص۳۳۳ و ۳۳۴- ابن الأثیر، ج۳، ص۱۱۳ و ۱۱۴- ابن خلدون، ج۲، ص۱۵۷.