نظرات علیسدرباره خلفاء:
- ابتدا با علیس- پدر ائمه - شروع مىکنیم.. علیسبعد از قتل محمّدبنأبىبکر، به یارانش در مصر نامهاى نوشت که در نامهاش، أبوبکر و عمرسرا چنین مىستاید:
«فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت فى تلك الأحداث حتى زاغ الباطل وكانت كلمة اللّه هى العليا ولو كره الكافرون، فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا و ناصحنا وبايعنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۲۵۱].
«پس در همان هنگام (یعنى ارتداد مردم بعد از پیامبر ص)، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد. پس أبوبکر، سرپرستى امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانهرو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک و وجدش پر برکت بود».
- و در نامه دیگر که توسّط «قیسبن سعدبن عباده» فرماندار مصر، به اهل مصر مىنویسد:
«... أن بعث محمّدا إليهم فعلّمهم الكتاب والحكمة والسنة والفرائض، وأدّبهم لكيما يهتدوا، وجمعهم لكيما لا يتفرقوا، وزكاهم لكيما يتطهروا، فلما قضى من ذلك عليه قبضه اللّه إليه فعليه صلوات اللّه وسلامه ورحمته ورضوانه إنه حميد مجيد. ثم إن الـمسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۲۵۲].
«... همانا خداوند، محمّد را به سویشان برانگیخت و به آنها کتاب و حکمت و سنّت و واجبات را یاد داد و آنها را تربیت کرد تا هدایت شوند، و آنان را جمع کرد تا متفرّق و گروهگروه نشوند، و آنها را پاک گردانید تا اینکه پاک شدند. زمانى که رسالتش را به پایان رسانید، خداوند او را میراند که درود و سلام و رحمت و رضوان خدا بر او باد که به راستى او حمید و مجید است. سپس مسلمانان بعد از او، دو مرد صالح را در بین خودشان به خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».
- و در نامهاى به معاویه مىنویسد:
«وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۲۵۳].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد».
- و در مورد أبوبکر سمىفرماید:
«فاختار المسلمون بعده رجلا منهم، فقارب وسدد بحسب استطاعته على خوف وجد» [۲۵۴].
«پس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر) مردى از خودشان را برگزیدند که به اندازه توانایىاش، با ترس و کوشش تمام، قصد درستى و راستى کرد و امور را به درستى پیش برد».
- و امّا جواب اینکه: چرا مسلمانان أبوبکر سرا انتخاب کردند، از زبان علی سبشنویم که فرمود: «وإنا نرى أبابكر أحق الناس بها، إنه لصاحب الغار وثانى اثنين، وإنا لنعرف له سنه، ولقد أمره رسول اللّه بالصلاة وهو حى» [۲۵۵].
«همانا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مىدانیم که برایش سنّى است (و از همه ما بزرگتر و ریشسفیدتر است) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
- زمانى که مردم با أبوبکر سبیعت کردند، أبوسفیان نزد علی سرفت و به او گفت: «دلیلى ندارد که امر زمامدارى مسلمانان، به دست کوچکترین طایفه قریش (تیم، طایفه أبوبکر) بیفتد! به خدا سوگند! اگر بخواهى شهر را علیه او از سواران مسلّح و مردان جنگى پر مىکنم! اى أبوالحسن! دستت را بده تا با تو بیعت کنم!».. علی سچنین جواب مىدهد: «تو نسبت به اسلام سابقه ماجراجویى دارى، و از این پیشنهاد نیز، جز فتنهانگیزى هیچ هدف دیگرى ندارى! ما به سواره و پیاده تو احتیاجى نداریم و اگر أبوبکر را اهل و شایسته این کار نمىدیدیم، او را در این امر آزاد نمىگذاشتیم» [۲۵۶].
- یا زمانى که أبوبکر س، عمر سرا به خلافت بعد از خود پیشنهاد کرد، گروهى اعتراض کردند که علی سدر آن هنگام به طلحهسفرمود: «اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمىشویم و از او اطاعت نمىکنیم» [۲۵۷].
این گونه سخنان - یعنى اینکه على، خلفاء را شایستهترین مردم براى خلافت دانسته - بارها و بارها از زبان علی سگفته شده و کتب شیعه نیز، ثبت کردهاند [۲۵۸].
- چنانچه طوسى از جعفربنمحمّد از پدرش روایت مىکند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین ÷آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبهات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعمّاك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والمقتدى بهما بعد رسول اللهص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۲۵۹].
«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا صمردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».
- و باز در همان کتاب - که از «احتجاج» طبرسى روایت کرده - آمده که على فرمود: «همانا ما با پیامبر صبر روى کوه حراء بودیم، زمانى که کوه حرکت کرد، پس به کوه فرمود: سرِ جایت باش اى کوه! زیرا کسى غیر از پیامبر و صدیق (أبوبکر) و شهید (عمر) بر روى تو نیست»!! [۲۶۰].
- علمالهدى نیز چنین روایت مىکند: «على ÷در خطبهاش فرمود: بهترین این امّت بعد از پیامبرشان، أبوبکر و عمر است» و در بعضى روایات آمده است که این جمله را زمانى فرمود که دید مردى به أبوبکر و عمر دشنام و ناسزا مىگوید و سپس او را نزد خود خواند و او را مجازات و مورد عقاب قرار داد!» [۲۶۱].
- یا در توصیف عمر سمىفرماید:
«للّه درّ عمر! فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۲۶۲].
«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر صرا برپاداشت و فتنهها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنهاى رخ نداد. پاک و کمعیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».
- یا در جایى دیگر، باز هم در توصیف عمر سمىفرماید:
«ووليهم وال فأقام واستقام حتى ضرب الدين بجرانه» [۲۶۳].
«و (عمر بعد از أبوبکر) فرمانرواى مردم شد (و به خلافت نشست)، پس (امر خلافت و احکام الهى را) بهپا داشت و (و بر آن) ایستادگى نمود (و از مسیرش خارج نشد) تا این که دین قرار گرفت».
- و در مشورت با عمر سمبنى بر رفتنش به جنگ رومیان، او را از رفتن منع مىکند و مرجع و یاور و پناهشان مىداند:
«إنك متى تسر إلى العدو بنفسك فتلقهم فتنكب لا تكن للمسلمين كانفة دون أقصى بلادهم ليس بعدك مرجع يرجعون إليه، فابعث إليهم رجلا محربا... فإن أظهر اللّه فذاك ما تحب وإن تكن الأخرى كنت ردءا للناس ومثابة للمسلمين» [۲۶۴].
«همانا اگر خودت شخصاً به جنگ دشمن (یعنى رومیان) بروى و شکست بخورى، براى مسلمانان در دورترین نقاط سرزمینشان پناهى نمىماند و پس از تو هم، هیچ مرجعى نیست که (مشکلات و اختلافات مردم) به سویش ارجاع داده شوند، پس خود در مدینه بمان و (به جاى خود) مرد جنگآزمودهاى بفرست و به فرماندهى بگمار و خودت از نظر سوقالجیشى به آنها خط بده! پس اگر خداوند مسلمانان را پیروز گردانید، خواستهات برآورده شده و اگر طور دیگر شد، خودت پناه مردم و مرجع مسلمانان خواهى بود».
- بار دیگر، در مشورتش با عمر ساز رفتنش به جنگ با ایرانیان جلوگیرى مىکند و طى سخنانى، او را قیم و سرپرست مسلمانان، وسیله وحدت مسلمانان، قطب آسیاب و مرکز ثقل حکومت اسلامى مىخواند:
«إن هذا الأمر لم يكن نصره ولا خذلانه بكثرة ولا بقلة وهو دين اللّه الذى أظهره وجنده الذى أعده وأمده حتى بلغ ما بلغ و طلع حيثما طلع ونحن على موعود من اللّه واللّه منجز وعده وناصر جنده ومكان القيم بالأمر مكان النظام من الخزر يجمعه ويضمه... فكن قطبا واستدر الرحى بالعرب، واصلهم دونك نار الحرب، فإنك إن شخصت من هذه الأرض انتقضت عليك العرب من أطرافها وأقطارها... إن الأعاجم إن ينظروا إليك غدا يقولوا: هذا أصل العرب، فإذا اقتطعموه استرحتم... وإنما كنا نقاتل بالنصر و المعونة» [۲۶۵].
«پیروزى و شکست این امر، (از همان ابتدا) به انبوهى و کمى (لشگر) نبوده است و این دین خداست که آن را (تاکنون) پیروزى داده و لشگر خداست که آنها را مهیا ساخته و کمک فرموده تا آن که به مرتبهاى که باید برسد، رسیده و درخشیده تا جایى که باید بدرخشد، و ما به وعده خدا از جانبش منتظریم و خداوند به وعده خود وفا کرده و لشگرش را یارى فرموده است، و مکان قیم امور و زمامدار مسلمانان (که تو هستى) مانند رشته مُهره است که آن را گرد مىآورد و به هم پیوند مىدهد! پس اگر رشته پاره شود، مهرهها از هم جدا شده و پراکنده مىشوند، به گونهاى که دیگر جمع نخواهند شد! (یعنى اگر تو که خلیفه هستى کشته شوى، مسلمانان همه پراکنده و متفرّق مىشوند). اگرچه امروز تعداد عرب (نسبت به ایرانیان) اندک است، امّا به سبب دین اسلام بسیار است، و به جهت اجتماع و یکپارچگى (که نفاق و دورویى در آن راه ندارد) غلبه دارند. پس تو همان قطب و میخ آسیاب (ساکن و برقرار) باش! و آسیاب (جنگ) را به وسیله عرب بگردان و آنان را به آتش جنگ درآورده و خود به جنگ نرو؛ زیرا اگر تو از این زمین (یعنى مدینه) بیرون بروى، عرب از اطراف و نواحى آن (فرصت را غنیمت شمرده و) عهد با تو را شکسته و فساد و تبهکارى به بار مىآورند تا جایى که حفظ و نگهبانى از مرزها که در پشت سر گذاشتهاى، نزد تو از رفتن به جنگ (با ایرانیان) مهمتر مىگردد و ایرانیها تو را ببینند، مىگویند: این امام و پیشواى عرب است (که جز او، پیشوایى دیگر ندارند)، پس اگر او را بکشید، استراحت خواهید کرد و آسوده مىشوید! و این اندیشه، حرص و طمعشان بر کشتن و نابودکردن تو، سختتر و زیادتر مىگرداند، و امّا آنچه تو راجع به آمدن ایرانیها به جنگ مسلمانان یادآورى نمودى، پس خداوند سبحان از آمدنشان بیشتر از تو کراهت دارد و او تواناتر است به برطرفکردن آنچه را که از آن کراهت دارد (و به آن راضى نیست) و امّا آنچه راجع به کثرت و زیادى تعداد ایشان ذکر کردى، (آن هم باکى نیست؛ زیرا) پیش از این (در زمان پیامبر) به بسیارى لشگر، جنگ نمىکردیم، بلکه به کمک و یارى خداوند متعال مىجنگیدیم».
- علی س، هرگز با روش و سیرت عمر سمخالفت نکرده است؛ چنانچه دینورى شیعى روایت مىکند: «زمانى که على ÷به کوفه آمد، مردم به او گفتند: اى امیرالمؤمنین! آیا در قصر منزل مىکنى؟! فرمود: خیر! من هیچ احتیاجى به کاخ و قصر ندارم؛ زیرا عمربنخطاب، آن را خوش نداشت، امّا در یک خانه فراخ و جادار، منزل مىکنم. سپس به مسجد اعظم کوفه رفت و دو رکعت نماز گزارد و آنگاه در منزل دلخواهش فرود آمد» [۲۶۶].
یا زمانى که به خلافت رسید، و گروهى درباره فدک با او سخن گفتند، فرمود: «إنى لأستحيى من اللّه أن أردّ شيئا منع منه أبوبكر وأمضاه عمر!» [۲۶۷].
«به راستى من از خدا شرم مىکنم که چیزى را برگردانم که أبوبکر از آن منع کرد و عمر نیز همان کار را اجرا و قطعى نمود!».
- روایت شده که: «زمانى که عمر غسل داده شد و کفن گردید، على ÷وارد شد و بر جنازهاش ایستاد و فرمود: «ما على الأرض أحد أحب إلىّ أن ألقى اللّه بصحيفته من هذا الـمسجى بين أظهركم» [۲۶۸].
«هیچ کس بر روى زمین در بین شما، به اندازه این مکفون (یعنى عمر س) برایم دوستداشتنىتر نیست که (دوست دارم) خدا را با نامه اعمال (نیک)اش ملاقات کنم».
این روایت، در کتب اهلسنّت نیز آمده است؛ چنانچه حاکم در «المستدرک» خود، ذهبى در «التلخیص» خود، امام احمد در «مسند» خود، إبنسعد در «طبقات» خود، و مثل آن را، بخارى و مسلم در «صحیح»شان آوردهاند.
از تیجانى مىپرسیم: آیا دوست دارى که نامه اعمالت همچون نامه اعمال عمر سباشد؟!.
- از على و فرزندانش حسن و حسینشروایت کردهاند که پیامبر صفرموده است:
«إن أبابكر منى بمنزلة السمع وإن عمر منى بمنزلة البصر وإن عثمان بمنزلة الفؤاد» [۲۶۹].
«همانا أبوبکر برایم، به منزله گوشهایم است، و عمر به منزله چشمانم است و عثمان، به منزله قلب و عقلم است».
- علی سطى سخنانش با عثمان س- زمانى که مردم از او خواستند تا نزد عثمان برود- ایمان و قرابت و مصاحبتش با پیامبر صرا یادآورى مىکند و ضمن اینکه از رفتار أبوبکر و عمر، اظهار رضایت کامل مىکند، و اعمال نیکشان را برایش یادآور مىشود، مىگوید: علم و شناخت تو همچون علم و شناخت ماست. سبقت تو در اسلام همچون سبقت ماست:
«فدخل عليه فقال: إن الناس ورائى و قداستفسرونى بينك وبينهم، وواللّه ما أدرى ما أقول لك! ما أعرف شيئا تجهله، ولا أدلك على أمر لا تعرفه، إنك لتعلم ما نعلم. ما سبقنا إلى شىء فنخبرك عنه، ولا خلونا بشىء فنبلغكه، وقد رأيت كما رأينا، وسمعت كما سمعنا، وصحبت رسول الله صكما صحبنا، وما ابنأبىقحافة و لا ابنخطاب بأولى بالعمل منك، وأنت أقرب إلى رسول الله صوشيجة رحم منهما، و قدنلت من صهره ما لم ينالا. فاللّه اللّه فى نفسك! فإنك واللّه ما تبصر من عمى، ولا تعلم من جهل» [۲۷۰].
«پس على بر عثمان وارد شد و گفت: مردم پشت سر من هستند و مرا بین خود و تو سفیر قرار دادهاند. سوگند به خدا! نمىدانم به تو چه بگویم! مطلبى را که تو از آن بىاطّلاع باشى، سراغ ندارم. تو آنچه را که ما مىدانیم، مىدانى. ما به چیزى سبقت و پیشى نگرفتهایم که تو را از آن آگاه سازیم، و چیزى را در پنهان نیافتهایم که آن را به تو ابلاغ کنیم و همانگونه که ما دیدیم، تو هم دیدهاى و همانگونه که ما شنیدیم، تو هم شنیدهاى، و همانگونه که ما مصاحب و همنشین پیامبر صبودیم تو نیز بودى. فرزند أبوقحافه (أبوبکر) و فرزند خطاب (عمر) در انجام کارهاى نیک از تو سزاوارتر نبودند (چرا آنها در امر خلافت موفّقتر از تو درآمدند؟!). تو بر رسول خدا صاز نظر پیوند خویشاوندى از آن دو نزدیکترى. تو از لحاظ دامادى پیامبر ص، به مرحلهاى رسیدهاى که آن دو نرسیدند (تو دوبار داماد او شدهاى). تو را به خدا! به جان خودت رحم کن! قسم به خدا! تو نیاز به راهنمایى و تعلیم ندارى (و همه چیز را خوب مىدانى)».
- و باز در ستایش عثمان سمىفرماید: «اگر ولایتى را که بر عهده عثمان گذاشته شد، بر عهده من نیز گذاشته مىشد، با مصاحف همان کار را مىکردم که عثمان کرد» [۲۷۱].
* * *
[۲۵۱] الغارات ثقفى کوفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام.. سیدبنطاووس، در کتاب خود «کشفالـمحجّة» و شیخ کلینى نیز در «الرسائل» با این عبارت آوردهاند: «وکان عمر مرضى السیرة من الناس عند الناس»«رفتار عمر از میان مردم، در نظر عموم مردم، پسندیده و موجب رضایت بود». [۲۵۲] الغارات، ج۱، ص۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج۳، کتاب ۲، ص۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلىخان شوشترى، ص۳۳۶- إبنأبىالحدید شیعى در شرح نهجالبلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمعالبحار خود، با کمى تفاوت: «أمیرین صالحین عملا بالکتاب والسنة وأحسنا السیرة ولم یعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز وجلب» آوردهاند.. و در وقعة الصفین، ص۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة وعدلا في الأمة»«آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۲۵۳] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شدید رحمهما اللّه وجزاهما بأحسن الجزاء». (وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۸۹).. [۲۵۴] شرح نهجالبلاغة، میثم بحرانى، ص۴۰۰. [۲۵۵] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۲۵۶] همان، ج۱، ص۱۳۰- کتاب الشافى، علمالهدى، ص۴۲۸- وقعة الصفین، نصربن مزاحم، ص۹۱- حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج۳، ص۱۲۵-۱۲۴.. و عبارت آن: «لا حاجة لنا إلى خیلك ورجلك، لولا أنا رأینا أبابکر لها أهلا لما ترکناه»و در روایتى دیگر آمده: «لا واللّه لا أرید أن تملأها علیه خیلا ورجلا ولولا أننا رأینا أبابکر لذلك أهلا ما خلیناه و إیاه».. سیدبن طاووس نیز - از علماى معروف شیعه - در کتاب خود «کشف المحجة» روایتى را از زبان خود علىسنقل مىکند که حاکى از این است: «گروهى پس از وفات رسول خدا صنزد على آمدند و اظهار پشتیبانى و یارى از او کردند و خواستند تا على براى به دست گرفتن زمام امور، تلاش کند و با دیگران به مخالفت برخیزد، ولى از این کار خوددارى نمود». [۲۵۷] روضة الصفا، میرخواند، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص۲۰۶. [۲۵۸] ما بعضى از این روایتها را در فصل «امامت و خلافت» آوردهایم. [۲۵۹] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸. [۲۶۰] همان مأخذ.. و متن آن: فقال له: قر! فإنه لیس علیك إلا نبي وصدیق وشهید!. [۲۶۱] کتاب الشافى، علمالهدى، چاپ با تلخیص، ص۴۲۸. [۲۶۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۳، ص۹۲، جزء۱۲- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج۲، ص۳۲۲- شرح فارسى، ج۴، ص۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى و علىنقى، ص۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه بلاد فلان» آمده است. [۲۶۳] نهجالبلاغة، شرح فیض، جزء۶، کلام۴۵۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۴، ص۵۱۹- شرح صبحى صالح، ص۵۵۷- شرح عبده، ج۴، ص۱۰۷- شرح إبنمیثم، ج۵، ص۴۶۳- الدرة النجفیة، ص۳۹۴. [۲۶۴] نهجالبلاغة، شرح فیض، کلام ۱۳۴- شرح صبحى صالح، ص۱۹۳- شرح إبنأبىالحدید، ج۲، جزء۸، ص۳۷۰-۳۶۹. [۲۶۵] نهجالبلاغة، شرح فیض، جزء۳، کلام۱۴۶- شرح صبحى صالح، ص۲۰۴-۲۰۳. [۲۶۶] الأخبار الطوال، أحمدبن داود دینورى، ص۱۵۲. [۲۶۷] الشافى فى الإمامة، سیدمرتضى علمالهدى، ص۲۱۳- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۴، ص۸۲. [۲۶۸] الشافى، علمالهدى، ص۱۷۱- تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸، چاپ ایران معانى الأخبار، إبنبابویه، چاپ ایران، ص۱۱۷- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۳، ص۱۴۷. [۲۶۹] عیون أخبار الرضا، إبنبابویه قمى، چاپ تهران، ج۱، ص۳۱۳- معانى الأخبار، ص۱۱۰، چاپ ایران تفسیر امام حسن عسگرى. [۲۷۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام۱۶۴- شرح صبحى صالح، ص۲۳۴. [۲۷۱] البرهان، بحرانى، ج۱، ص۲۴۰.