مسأله حكميّت:
بعد از گذشت محرّم سال ۳۷ هجرى، نبرد اصلى و سرنوشتساز درگرفت.. در همین جنگ بود که عمّاربن یاسر سکه در بین سپاه علی سبود - به شهادت رسید.. پس از دو روز از گذشت شهادت عمّار س- یعنى دهم صفر - جنگ شدیدى به وقوع پیوست که طى آن لشکر معاویه به شکست قطعى نزدیک شده بود.. در این هنگام عمروبن عاص با معاویه مشورت کرد که اکنون باید نیروهاى ما قرآن را توسّط نیزهها بردارند و بگویند که: «هذا حکم بیننا؛ این است داور بین ما و شما!».. نقشه عمروبن عاص این بود و چنین گفت: از این گفته، شکستى در سپاه علی سایجاد مىشود، برخى خواهند گفت: این گفته را باید پذیرفت و برخى دیگر، انکار خواهند کرد! ما جمع مىشویم و در بین آنها تفرقه ایجاد مىشود، اگر آنها قبول کردند، پس براى ما دوباره فرصتى ایجاد مىشود!» [۸۵۶].
کاملاً روشن است که این یک حیله نظامى بود.. حکمیتقراردادن قرآن هرگز هدفشان نبود! به هر حال، این کار را کردند و نتیجه نیز همان شد که عمروبن عاص انتظار داشت!
علی سخیلى تلاش کرد تا به یاران خود - که اکثراً مردم عراق بودند و در بینشان گروه عبداللّهبن سبا نیز بود - بفهماند که فریب این حیله و نیرنگ را نخورند و جنگ را تا پایان ادامه دهند؛ زیرا علی سحجّت را بر آنها تمام کرده بود و آنها گروه باغى به حساب مىآمدند.. امّا دیگر در بین لشکر علی ستفرقه ایجاد شده بود و لذا نتوانست کارى از پیش ببرد و بالاخره مجبور شد تا جنگ را متوقّف سازد و با معاویه مذاکره کند.
معاویه از طرف خود، عمروبن عاص را به عنوان حکم قرار داد.. علی سبر آن بود تا عبداللّهبن عباس برا از جانب خود به عنوان حکم بفرستد، امّا مردم عراق - که به راستى بسیار مذموم هستند! - مدّعى شدند که او پسرعموى توست! ما شخصى بىطرف مىخواهیم، بالاخره بر اساس خواستهشان، أبوموسى أشعرىسبه عنوان حکم تعیین شد، در حالیکه علی سبه زیرکى و فراستش اطمینان نداشت! [۸۵۷]و قرار شد که هر دو حکم مطابق با آنچه در کتاب خدا و سنّت رسولش موجود است، عمل کنند [۸۵۸].
امّا زمانى که هر دو حکم در «دومه الجندل» به مذاکره نشستند، این مطلب کاملاً فراموش گردید که قرآن و سنّت براى حلّ و فصل این قضیه چه مىگوید؟!.. حکم صریح قرآن در این مورد آمده که هرگاه دو گروه از مسلمانان با هم به جنگ پرداختند، بایستى گروه باغى را به راه راست برگردانند و اگر خوددارى کرد، با جنگ آن را مجبور سازند:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِي تَبۡغِي حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِينَ ٩﴾[الحجرات: ٩].
«و اگر دو گروه از مؤمنین با هم به جنگ پرداختند، پس در بینشان صلح را برقرار سازید، امّا اگر یکى از آن دو گروه بر دیگرى بغاوت کرد، پس با آن گروه به جنگ بپردازید تا زمانى که به فرمان خدا باز آید (و از بغاوت دست بردارد)، و هرگاه به حکم حق بازگشت، با حفظ عدالت میان آنها صلح برقرار سازید و همیشه عدالت کنید که خداوند دادگران را دوست مىدارد».
همه مىدانستند که معاویه و لشکریانش، گروه باغى هستند! امّا این کار را نکردند.. عمروبن عاص و أبوموسى گفتند: «راه حلّ قضیه این است که ما هر دو - یعنى على و معاویه - را برکنار کنیم و مسأله خلافت را به رأى مردم واگذار کنیم؛ هرکس که مردم او را خواسته باشند، انتخاب کنند!» [۸۵۹].
این حکم با قرآن و سنّت کاملاً مغایر بود؛ زیرا قبلاً علی ستوسّط شوراى اصحاب انتخاب شده بود و همه مردم غیر از مردم شام و ۱۷ صحابى که از معاویه حمایت مىکردند، با او بیعت کرده و خلافتش را پذیرفته بودند و این امر، دیگر قطعى شده بود!
به هر حال، عمروبن عاص به أبوموسى گفت: «تو به مردم بگو که ما در این زمینه به یک نظر رسیده و بر آن اتّفاق نمودیم!».. أبوموسى قبول کرد و براى سخنرانى برخاست و اعلام کرد: «من و عمرو به یک راه حل رسیدیم و آن اینکه ما على و معاویه را کنار گذاشته و به مردم حق دهیم تا از راه مشورت در میان خود، هرکس را که بخواهند به عنوان خلیفه انتخاب کنند.. پس من على و معاویه را معزول مىکنم و اکنون اختیار با شماست! هرکس را که دوست دارید، به امارت برگزینید!» [۸۶۰].
سپس عمرو برخاست و گفت: «آنچه أبوموسى گفت، شنیدید.. او خلیفه خود على را معزول ساخت؛ من نیز همچون او، على را عزل مىکنم و معاویه را به عنوان خلیفه اعلام مىنمایم! زیرا او مدّعى انتقام خون عثمان و مستحق حقیقى جانشینى اوست!».. أبوموسى تا این سخن را شنید، فهمید که فریبخورده و گفت: «مالک؟! لا وفقک اللّه! غدرت و فجرت؛ این چه بود که کردى؟! خدا توفیقت ندهد! تو فریب دادى و خیانت کردى و از عهد، تخطّى ورزیدى!» [۸۶۱].
سعدبن أبىوقاص گفت: «تأسّف به حالت اى أبوموسى! تو در مقابل نیرنگهاى عمرو خیلى ناتوان بودى!».. أبوموسى پاسخ داد: «اکنون چه باید کرد؟ این شخص با من بر سر همان اتّفاق کرد که گفتم، ولى از آن منحرف شد!».
عبدالرحمنبن أبىبکر بگفت: «اگر أبوموسى قبل از این وفات مىکرد، برایش بهتر بود!».. عبداللّهبن عمر بگفت: «ببینید کار به کجا رسیده است! سرنوشت کار به چنین کسانى سپرده شده که یکى از آنها از این باکى ندارد که چه کار مىکند و دیگرى ناتوان و فریبخورده است!» [۸۶۲].
در حقیقت، هیچ کس در این امر شک و تردید نداشته که هر دو بر سر آن نکته اتّفاق کامل کرده بودند، امّا عمروبن عاص برخلاف مسأله طىشده عمل کرد.. بعد از آن، عمروبن عاص نزد معاویه رفت و به او مژده خلافت داد و أبوموسى از خجالت با علی سرویارو نشد و مستقیماً راه مکه را در پیش گرفت! [۸۶۳].
علی سحکمیتشان را رد کرد و ضمن سخنانى به جماعت خود فرمود: «بشنوید! آن دو نفر که شما به عنوان حکم مقرّر نموده بودید، از قرآن غفلت کرده و بدون در نظرداشتن هدایت خدا، هر یک از آنها، تنها از نظر شخصى خود پیروى نموده و قضاوتى صادر کردند که بر هیچ حجّت و سنّت ماضى مبتنى نمىباشد.. در این فیصله، هر دو اختلاف کرده و هیچ کدام به راهحلّى صحیح نرسیدند!» [۸۶۴].
پس از این، علی سبه کوفه برگشت و در صدد آمادهسازى براى حمله مجدّد به شام گردید؛ چون مىدانست که خلافت راشده به پادشاهى و ملوکیت تبدیل مىشود؛ چنانچه در یکى از سخنرانیهاى خود فرمود: «قسم به خدا! اگر این گروه بر شما حاکم شوند، در میان شما چون کسرى و هرقل عمل خواهند کرد!» [۸۶۵].
و در سخنرانى دیگر فرمود: «بروید به مقابله گروهى که به این جهت با شما مىجنگند تا ملوک و پادشاه جبّار و ستمگر شوند و بندگان خدا را بردگان خود سازند!» [۸۶۶].
امّا مردم عراق همّتشان را باخته بودند و گروه سودجوى عبداللّهبن سبا نیز تنها دنبال فتنهجویى بودند و لذا از میان یاران علی سگروهى از او جدا شدند که به «خوارج» مشهور شدند و دردسر فراوانى براى علی سفراهم آوردند و در «نهروان» با خود علی سجنگیدند.. سپس بنابر تدابیر معاویه و عمروبن عاص، مصر و مناطق شمال آفریقا نیز از اداره وى خارج شد و جهان اسلام -عملاً - بین دو گروه حق و ناحق تقسیم شد و سرانجام علی سنیز در رمضان سال ۴۰ هجرى بعد از پنج سال خلافت و تلاش براى برگرداندن جامعهاى همچون جامعه مسلمانان در زمان پیامبرصو أبوبکر و عمر بو نیز براى گسترش اسلام و پیشرفت اهداف آن - توسّط یکى از افرادش که به خوارج پیوسته بود - به شهادت رسید!.
صلح حسنبن على بدر سال ۴۱ هجرى، میدان کار را کاملاً براى معاویه خالى ساخت.. از اینرو، خلافت راشده به ملوکیت و پادشاهى تبدیل گشت، و معاویه اوّلین خلیفه و بهتر بگوییم: اوّلین پادشاه بنىامیه به این مقام دست یافت! زمانى که سعدبن أبىوقاص سبه معاویه برخورد کرد، گفت: «السّلام عليك أيها الملك» «سلام بر تو اى پادشاه!» [۸۶۷].
خود معاویه نیز این حقیقت را درک کرده بود؛ چنانچه مىگفت: «أنا أول الملوك» «من نخستین پادشاه هستم!» [۸۶۸].
بدین ترتیب، دوره خلافت علی س، دوره پرآشوب تاریخ اسلام و تقریباً یکسره در کشمکشهاى سیاسى و جنگهاى داخلى گذشت و برنامههاى خداپسندانه این خلیفه راشد که براى اصلاح امور مسلمین در نظر داشت، صورت نگرفت.. و تماماً به علّت همراهان و اصحابش بود - که بیشترشان گروه عبداللّهبن سبا و اهل عراق بودند - که او را از ارادههایش بازداشت و بسیار او را آزردند، و إلّا بدون شک، سرنوشت اسلام غیر از آن مىبود که دیدیم و مسلمانان به این همه فرقهها تبدیل نمىگشتند! [۸۶۹].
علی سچنانکه در نهجالبلاغه مىخوانیم، از توده اصحابش گلههاى بسیارى داشته که آنها را روى منبر کوفه مورد ملامت قرار مىداد، و آنها را با اصحاب پیامبر صقیاس مىنمود و مىگفت: هیچ یک از شما، مانند یک نفر از اصحاب پیامبر نیستید!.
به هر صورت، تمامى خلفاى راشدین، طبق قرآن و سنّت عمل کردند و هیچ یک از آنان، فرزندان یا نزدیکان خود را پس از خود به جانشینى انتخاب نکردند.. امّا بعد از خلافت این چهار صحابى - که از مهاجرین نخستین بودند و پیامبر صعنایت خاصّى نسبت بدانان داشته - دگرگونى شدیدى ایجاد شد و خلافت راشده به ملوکیت و پادشاهى موروثى مبدّل گشت و زمینهاى براى تفرقه سیاسى و اعتقادى مسلمانان گردید.
* * *
[۸۵۶] الطبرى، ج۴، ص۳۴- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۰- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۷۲. [۸۵۷] الطبرى، ج۴، ص۳۴تا۳۶- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۱- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۷۶-۲۷۵ [۸۵۸] الطبرى، ج۴، ص۳۸- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۷۶. [۸۵۹] الطبرى، ج۴، ص۳۹-۳۸- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۵- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۸۰-۲۷۹ [۸۶۰] الطبرى، ج۴، ص۴۱تا۵۰- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۷-۱۶۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۸۳-۲۸۲. [۸۶۱] همان. [۸۶۲] الطبرى، ج۴، ص۵۱ - إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۸- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۸۲. [۸۶۳] البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۷، ص۲۸۳- إبنخلدون، ج۲، ص۱۷۸. [۸۶۴] الطبرى، ج۴، ص۵۷. [۸۶۵] الطبرى، ج۴، ص۵۸ - إبنالأثیر، ج۳، ص۱۷۱. [۸۶۶] الطبرى، ج۴، ص۵۹ - إبنالأثیر، ج۳، ص۱۷۲ [۸۶۷] إبنالأثیر، ج۳، ص۴۰۵. [۸۶۸] البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۳۵- الإستیعاب، ج۱، ص۷۵۴. [۸۶۹] و صد البته: ﴿وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ٱللَّهُ رَبُّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٩﴾[التکویر: ۲۹].