فرق شيعه پس از حسنس:
پس از حسن س، گروهى به امامت برادرش حسین سمعتقد شدند و چون او در دوران یزید و در حکومت «إبنزیاد»، توسّط سپاه «عمربن سعد» شهید شد، از اختلاف روش حسن و حسین بدچار حیرت شدند و گفتند: چرا حسن با اینکه یارانش بیش از یاران حسین بودند، صلح را پذیرفت، امّا حسین با قلّت افرادش و عدم توان جنگ، صلح نکرد تا اینکه خود و تمام یارانش شهید شدند؟ اگر کار حسن حق و واجب بود، پس کار حسین خطا و غیرواجب بوده و در غیر این صورت، حسن خائن و خطاکار بوده است!.. از این رو به امامت هردو امام تردید کرده و به امامت «محمّدبن حنفیه» قائل شدند.. به گمان آنها، بعد از حسنین بنزدیکترین فرد به علی سهمین «محمّدبن حنفیه» است و او به امامت از هرکسى شایستهتر است!.
دستهاى از این فرقه معتقد شدند «محمّدبن حنفیه» همان «مهدى» و «وصى» علی ساست و هیچ کس از خاندان علی سحق ندارد با او مخالفت کرده یا بدون اجازهاش شمشیر بکشد.. صلح حسن سبا معاویه و جنگ حسین سبا یزید به اذن او بوده و اگر بدون اجازهاش مىبود، آنها هالک و گمراه مىشدند!.. این فرقه که «کیسانیه» نام دارند، به «تناسخ» نیز قائلند و مىپندارند که روح خدا در پیامبر صو روح پیامبر در على و روح على در حسن، روح حسن در حسین و به همین ترتیب روح هر امام در امام بعدى حلول مىکند!.. به نظر آنان نمازهاى یومیه پانزده عدد و هر نماز، هفت رکعت است!! گروهى از ایشان گمان دارند که توسّط امامان باران مىبارد و حجّت آشکار مىشود و ضلالت از بین مىرود.. کسى که تابع آنان شود، نجات یابد و دیگران هلاک مىشوند.. بازگشت به سوى ایشان است.. آنان چون کشتى نوحاند که هرکس داخل شود، نجات یابد و هرکس بازبماند، غرق شود!.
سپس در میان این گروه، فرقههاى مختلفى با ادّعاهاى گوناگون ظهور کردند؛ چنانچه گروهى از ایشان پس از «أبوهاشمبن محمّد حنفیه» به «حربیه» پیوستند و مدّعى امامت «عبداللهبن عمروبن الحرب الکندرى الشامى» شدند.. این گروه نیز به «تناسخ» معتقد بوده و در حقّ «عبداللّهبن عمرو» غلو مىکردند!.
دستهاى دیگر ادّعا کردند که «محمّد حنفیه» نمرده است، بلکه بین مکه و مدینه در کوه رضوى مقیم است و از انظار مردم غایب گردیده و در آینده ظهور خواهد کرد و جهان آکنده از ظلم و ستم را از قسط و عدل، پُر خواهد ساخت... و جالب این که تمام این فرق، عقاید خود را از «جابربن عبداللّه انصارى» و «جابربن یزید جعفى» روایت مىکنند!!
گروهى از ایشان، تابع «أبىالخطاب محمّدبن أبىزینب الأجدع الأسدى» شدند و پنداشتند که در هر زمان، دو پیامبر موجود است: یکى رسول ناطق و دیگرى رسول صامت! از جمله محمّد رسول ناطق و على رسول صامت بوده است و این آیه از قرآن را موافق مقصود خود تأویل مىکردند:
﴿ثُمَّ أَرۡسَلۡنَا رُسُلَنَا تَتۡرَا﴾[المؤمنون: ٤٤].
«آنگاه رسولان خود را پیاپى فرستادیم».
بعدها جماعتى از آنان - که در تاریخ به «خطابیه» مشهورند - از این حد هم گذشتند و ادّعا کردند که محمّد و على - نعوذ باللّه - خدایند!! و چون این رأى به اطّلاع امام صادق رسید، «أبوالخطاب» و پیروانش را لعنت کرد و از آنها برائت جست!.
خطابیه، به چند فرقه تقسیم شدند: گروهى به الوهیت امام صادق قائل شده و چنانکه در کتب مذکور - یعنى «المقالات و الفرق» و «فرق الشیعه» - آمده، ازدواج خواهر و برادر و بسیارى از محرّمات دیگر را حلال مىشمردند!.
گروهى دیگر از پیروان «أبوالخطاب» که «مخمسه» نام گرفتند، معتقدند که خداوند -معاذاللّه - همان محمّد است که وى به پنج صورت ظهور کرده است؛ یعنى به صورت محمّد و على و فاطمه و حسن و حسین! از نظر آنان، چهار صورت از این صور خمسه، حقیقى نیستند و صورت اصلى همان محمّد است.. او اوّلین کسى است که ظاهر شده و اوّلین ناطقى است که سخن گفته است! اینان معتقدند که همان «حقیقت محمّدیه» است که زمانى در صورت «آدم» و زمانى در صورت «نوح» یا «ابراهیم» یا «موسى» و یا «عیسى» بوده است! و همچنان که «حقیقت محمّدیه» در عرب به صور مختلف ظهور کرده، در عجم نیز به صورت پادشاهان و کسرایان درآمده و در هر دوره به صورت لایق همان زمان ظاهر مىشود! این حقیقت ابتدا به صورت «نورانیت» درآمد و بندگان را به وحدانیت خویش فراخواند، امّا او را انکار کردند؛ لذا از باب «نبوّت» نمودار شد، باز هم او را انکار کردند.. ناگزیر به صورت «امامت» درآمد که البته باطنش همان «محمّد» است، و در این حالت او را پذیرفتند!! در نزد این فرقه، ظهور خدا صورت امامت دارد و داراى بابى است که در هر زمان شکل خاصّى دارد؛ چنانکه در صدر نبوّت، سلمان فارسى این باب بود و بعد به صورت «محمّدبن أبىالخطاب» در آمد و... الخ.