جواب نامهها در رابطه با «مناقب خلفاء»:
فرمودهاید: مناقبى که در کتب سنّى براى خلفاى سهگانه برشمردهاند، مخالف متواترات تاریخ و توهین به پیامبر صاست!.
(جواب): دوست عزیز! مگر آنچه شیعیان درباره ائمه گفتهاند و نمونههایى از آنها را در نامه قبلى ذکر کردیم، موافق متواترات تاریخ است؟! وانگهى، شیعیان در کتبشان فضایل و خصوصیاتى براى ائمه برشمردهاند که توهین به خدا و پیامبران الهى است! چنانچه در «اصول کافى» چنین ویژگیهایى براى ائمه نقل شده است:
«به هنگام ولادت، مختون بوده و دست بر زمین گذاشته و شهادتین مىگویند و آیه هجدهم سوره آلعمران را تلاوت مىکنند!».. «در سه سالگى عهدهدار تبلیغ و تعلیم دین به امّت مىشوند!» [۴۸۱].. «هریک صحیفهاى مخصوص به خود دارد که به اجراى آن مأمور است!» [۴۸۲].. «با ملائکه ارتباط مستمر و دایم دارند!» [۴۸۳]. «و چون محدّث هستند، صداى فرشتگان را مىشنوند!».. «خزانهدار علم پروردگارند!» [۴۸۴]. «و از گذشته و حال و آینده نکتهاى بر آنان پوشیده نیست!» [۴۸۵].. «اعمال بندگان، صبح و شام به آنان عرضه مىشود!» [۴۸۶]. «الواح و عصاى موسى، انگشتر سلیمان، و بسیارى از وسایل انبیاى گذشته، نزد آنان است!» [۴۸۷]. «از گِلى خلق شدهاند که جز انبیاء، احدى از آن خلق نشدهاست!» [۴۸۸]. «از پشت سر همچون روبهرو مىبینند و محتلم نمىشوند و با اینکه مدفوعشان بوى مُشک مىدهد، ولى با این حال، زمین موظّف است که آن را بپوشاند و فرو ببرد!» [۴۸۹]. «به همه زبانها سخن مىگویند و حتّى زبان پرندگان و چهارپایان و دیگر جانداران را مىفهمند!» [۴۹۰]«آنها همچون انبیاء، مؤید به روحالقدس هستند!»...و صدها اوصاف و صفات عجیب دیگر!!.
در همین کافى، شیخ کلینى کار را در غلو به جایى رسانده که بابى تحت عنوان «أن الأئمة يعلمون علم ما كان وما يكون وأنه لا يخفى عليهم شىء». «ائمه بر همه اسرار و غیب عالم واقفند و هیچ چیز بر آنها پوشیده نیست!!» باز کرده و این عیناً صفتى است که خداوند - سبحان - فقط براى خود قائل شده و مىفرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَخۡفَىٰ عَلَيۡهِ شَيۡءٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فِي ٱلسَّمَآءِ ٥﴾[آلعمران: ٥]. و کلینى در تعبیر خود، از قرآن اقتباس کرده، ولى به جاى کلمه «اللّه»، «ائمه» را نهاده است!!.. آیتاللّه خمینى نیز در کتابش «ولایت فقیه» یا «حکومت اسلامى»، اوصافى را براى ائمه بازگو مىکند که هیچ پیامبر و فرشتهاى از آن برخوردار نبوده است! چنانچه مىگوید: «از ضروریات مذهب ما این است که هیچ مقام معنوى و روحى به مقام ائمه نمىرسد. حتّى ملائکه مقرّب و پیامبران و رسولان.. و براى ما روشن است که آنها انوارى زیر سایه عرش، قبل از پدیدآمدن جهان هستى بودهاند.. و از آنها روایت شده که: ما نزد خدا احوالى داریم که هیچ فرشته مقرّبى و هیچ پیامبر و رسولى بدان نمىرسد.. این معتقدات، از اصول و پایههایى است که مذهب ما بر آن ایستاده است» [۴۹۱].
فرمودهاید: اگر بپذیریم نصوصى که در منقبت على از پیامبر صصادر شده، درباره سه خلیفه دیگر نیز وجود دارد، این نشانه بىدقتى در مطالعه آثار و اخبار اسلامى است؛ زیرا احادیثى که در منقبت خلفاى سهگانه آمده در عوض، توهین مستقیم به رسول خدا صاست، یا با متواترات قطعى اسلام، مغایر است و یا به خواست معاویه جعل گردیده است. سپس پرسیدهاید: چگونه این احادیث در شأن خلفاى سهگانه به ترتیب تصدّى آنها به خلافت روایت شده است؟ آنگاه مطرح ساختهاید، کسى نشنیده خلفاى سهگانه در غزوهاى فداکارى فوقالعادهاى کرده و یا جود و سخایى مانند خدیجه در اسلام نموده باشند، و در رابطه با آیه غار - که در نامهام آورده بودم - گفتهاید: اینکه أبوبکر در آن غار مصاحب پیامبر صبوده، فضیلتى نیست؛ زیرا یوسف ÷نیز در زندان چند نفر مصاحب او بودند. همچنین از آیه پیداست که أبوبکر مىترسیده است، و از طرفى، بودن خدا با أبوبکر فضیلتى به حساب نمىآید؛ چون خدا با تمام چیزهاست!.
(جواب): در رابطه با مطالب فوق، معروض مىدارم که:
اوّلاً ما همواره معتقد بودهایم که علی سافضل صحابه بوده است، و این مطلب را نه تنها ما، بلکه بسیارى از علماى اهلسنّت نیز قبول دارند.. آنچه ما مىگوییم این است که از منقبت و فضل بالاتر علی س- که احادیث و آثار، آن را مسلّم مىگرداند - نمىتوان جانشینى او را به حکم خدا نتیجه گرفت و به او - حتّى برخلاف تعالیم خودش - عصمت و الوهیت بخشید!.
و بعلاوه، بنا بر گفتار صریح خود علی س- که در آثار شیعى مضبوط است - چنان نیست که خلفاى سهگانه نیز به کلّى بىمنقبت و فضیلت باشند و طبق باور شیعیان، حتّى خائن و ملحد و مرتد و... محسوب شوند! بلکه برعکس، خارج از هرگونه آثار تاریخى، قرآن کریم به صداقت و منقبت آنها گواهى مىدهد.. در این مورد قبلاً شواهدى از قرآن کریم را برایتان ارائه دادیم و جهت تکمیل بحث، دو نمونه دیگر نیز، ذیلاً ارائه مىگردد:
﴿وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُوٓاْ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٧٤﴾[الأنفال: ٧٤].
«و آنهایى که ایمان آوردند و در راه خدا هجرت کردند و جهاد نمودند، همچنین آنهایى که ایشان را جاى و پناه دادند و یارى نمودند، به راستى آنها مؤمنان واقعى هستند. برایشان، آمرزش و روزى شایسته و بخشندهاى است».
این آیه، به وضوح همه مهاجرین و انصار را مؤمنان حقیقى نامیده و از کسانى مىشمرد که در راه اسلام، فداکارى کردند و مستحقّ بهشت شدهاند و چنانچه خود گفتهاید: «شکى نیست که خلفاى راشدین، از سابقین مهاجرین بودهاند».. بنابراین، خلفاء با دیگر مهاجرین - چه سابقین و چه غیره - و دیگر انصار، در این دسته داخلند.
﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٌ ٢٢﴾[النور: ٢٢].
«افراد با فضیلت و صاحب مال و ثروت از شما، از کمک به نزدیکان و ناتوانان و فقراى مهاجرین، در راه خدا کوتاهى نکنند و باید (از اشتباه و گناه آنان) درگذرند و چشمپوشى کنند. آیا خودتان دوست ندارید که خداوند شما را بیامرزد و خداوند بخشنده مهربان است».
به تصدیق مفسّرین شیعه و سنّى، این آیه که در سیاق حادثه افک نازل شده است، اشاره به أبوبکرسدارد و او را صاحب فضل شمرده و به او فرمان مىدهد که از تقصیر پسرخالهاش «مُسطحبن أثاثة»، که از فقراى مهاجرین - و نزدیکانش - بوده و در ماجراى تهمت به امالمؤمنین عایشه لشرکت داشته، درگذرد و نفقه قطعشدهاش را مجدّداً برقرار کند [۴۹۲].
ثانیاً امّا در مورد آیه غار که مىفرماید:
﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ﴾[التوبة: ٤٠].
«اگر شما (مسلمانان)، او (یعنى پیامبر) را یارى نکنید، خدا (همیشه) یارىاش کرده، زمانى که کافران او را (از مکه) بیرون راندند، در حالى که دومین نفر (یعنى أبوبکر) همراهش بود، و هر دو در غار بودند، زمانى که (پیامبر) به رفیق و همدمش مىگفت: ناراحت نباش! خدا با ماست! و خدا آرامش (خود) را بر او نازل کرد (و از حالت نگرانى بیرونش آورد)».
در این آیه - که به هجرت پیامبرصاشاره دارد - زمانى مطرح است که پیامبرصبه اتّفاق أبوبکرساز مکه خارج شده و چون کفّار در تعقیبشان بودند، به غارى پناه بردند.. نشان مىدهد که أبوبکرسدر غار، محزون و اندوهناک بود و پیامبرصبا سخنانى او را دلدارى و آرامش مىداد که ضمن آن، صریحاً اشاره دارد: «خداوند با ما (یعنى من و تو، هر دو) است!»، و مسلّماً این معنا نماینگر فضیلت و منقبتى براى أبوبکرساست!.
امّا در جواب مطالبى که - در همین مورد - عنوان کردهاید، باید عرض کنم که: مصاحبت مشرکان در زندان با یوسف÷تصادفى بود و مصاحبت أبوبکرسبا پیامبرصدر غار ثور - طبق روایت حسن عسکرى - داوطلبى و انتخابى بود و او، طى [۴۹۳]آن، جانش را در مقام دفاع از دین و رهبرش - کما اینکه علی سدر مکه در رختخواب پیامبر ص، این فداکارى را کرد - به خطر انداخت.. از طرفى تجربه و حوادث تاریخى، به خوبى نشان داده که همین که کسى با خطر مواجه گردید، ولو اینکه خطر احتمالى باشد نه یقینى، دوستانش او را، روبهروى خطر تنها گذاشته و خودشان را از معرکه دور نگه مىدارند! حتّى بعضى از پیروان انبیاء: هم با آنها، همین رفتار را کردهاند.. این مطلب از تاریخ حیات عیسى و موسى÷به خوبى پیداست؛ چنانچه در انجیلهاى موجود ذکر شده است: «در شبى که یهود به قصد دستگیرى و قتل عیسى ÷در جستجویش بودند، نخبه پیروان و برگزیدگان اصحابش براى آن که آسیبى به آنها نرسد، دست از یارىاش کشیدند، و حتّى یکى از آنها به نام «یهودا سخریوطى» خوشرقصى کرد و در قبال دریافت چند درهمى، محلّ اختفایش را به آنها نشان داد!».
اصحاب موسى ÷نیز در مواقع مهم، از همراهى و فرمانبردارىاش خوددارى و به مخالفتش پرداختهاند؛ چنانکه وقتى از طرف خدا به موسى ÷وحى شد تا به سرزمین فلسطین برود و آن را از دست حکام ستمگر و زورگویان آن آزاد نماید، اصحابش جواب دادند:
﴿قَالُواْ يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّ فِيهَا قَوۡمٗا جَبَّارِينَ وَإِنَّا لَن نَّدۡخُلَهَا حَتَّىٰ يَخۡرُجُواْ مِنۡهَا فَإِن يَخۡرُجُواْ مِنۡهَا فَإِنَّا دَٰخِلُونَ ٢٢ ... قَالُواْ يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّا لَن نَّدۡخُلَهَآ أَبَدٗا مَّا دَامُواْ فِيهَا فَٱذۡهَبۡ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَٰتِلَآ إِنَّا هَٰهُنَا قَٰعِدُونَ ٢٤﴾[المائدة: ۲۴-۲۲].
«گفتند: اى موسى! در آنجا قومى زورمند و قلدر هستند و ما هرگز بدانجا وارد نمىشویم، مادام که آنان از آنجا بیرون نروند. در صورتى که آنان از آنجا بیرون رفتند، آنگاه ما داخل مىشویم!... گفتند: اى موسى! ما هرگز بدانجا پاى نمىنهیم، مادام که در آنجا به سر برند. پس (دست از سر ما بردار و) خودت با پرورگارت بروید و با (آن جباران) بجنگید، ما در اینجا نشستهایم!».
بدین هنگام موسى ÷عاجزانه رو به درگاه پروردگارش نمود و فرمود:
﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي لَآ أَمۡلِكُ إِلَّا نَفۡسِي وَأَخِي﴾[المائدة: ٢٥].
«گفت: پروردگارا! من تنها اختیار خود و برادرم (هارون) را دارم!».
پس دوستى و مصاحبت أبوبکر سبا پیامبر صدر هنگام خطر نیز، به طور کامل تجلّى مىنماید.
آیه، تزلزل ایمانى أبوبکر سرا نشان نمىدهد و ترس او را ثابت نمىکند؛ زیرا از قول پیامبر صبه او گفته شده: «لا تحزن: غم مخور!»، و نفرموده: «لا تخف: نترس!». وانگهى، حزن و اندوه و یا حتّى ترس، براى هیچ کس عیب نیست! مگر موسى ÷هم از اینکه توسّط فرعونیان کشته شود، نترسید؟! چنانچه در قرآن آمده است:
﴿فَأَخَافُ أَن يَقۡتُلُونِ﴾[القصص: ٣٣].
«مىترسم از اینکه مرا بکشند!».
یا حتّى از عصایى که خودش بر زمین زده بود و -به اذن خدا - به مار تبدیل شد، نترسید؟! که خدا به او فرمود:
﴿قَالَ خُذۡهَا وَلَا تَخَفۡ﴾[طه: ٢١].
«آن را بگیر و نترس!».
پیا زمانى که پس از قتل یک قبطى از شهر فرار کرد، نترسید؟! چنانچه مىفرماید:
﴿فَخَرَجَ مِنۡهَا خَآئِفٗا يَتَرَقَّبُ﴾[القصص: ٢١].
«موسى از شهر خارج شد، در حالیکه ترسان و چشم به راه (دستگیرى و وقع پیامدهاى ناگوار) بود».
این گونه نمونهها در قرآن، فراوانند.
بعلاوه، بودن خدا با همه اشیاء به لحاظ احاطه و معیت تکوینى اوست، ولى بودن خدا با أبوبکر سو پیامبر ص، به رسم تأیید آمده است؛ چنانچه در قرآن فراوان مىبینیم که خدا معیت خود را با گروه خاصّى از بندگانش، مورد تأکید قرار مىدهد: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَمَعَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ﴾[العنکبوت: ۶۹]. ﴿أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُتَّقِينَ﴾﴿إِنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلصَّٰبِرِينَ﴾«خداوند با نیکوکاران و متقین و صابران است».
گذشته از اینها، دنباله آیه را چه مىگویید که خداوند تأکید مىفرماید که آرامش خود را بر أبوبکر سنازل فرمود و او را از غم و نگرانى در آورد: ﴿فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ﴾[التوبة: ٤٠]. ..نمونههاى فوق - به همراه آیاتى که قبلاً ذکر شد - همه نشان مىدهند، خلفاى سهگانه نیز از دیدگاه قرآن، صاحب منقبت بودهاند و این حقیقت را ولو آنکه تمام احادیث بخارى و مسلم و دیگر کتب اهلسنّت را نیز منکر شویم، نمىتوان نادیده گرفت!.
ثالثاً جنابعالى تعجّب فرمودهاید که چطور احادیث در شأن خلفاى سهگانه به ترتیب تصدّى آنها به خلافت روایت شده است؟! ما هم در این تعجّب، واقعاً با شما شریکیم و حیرت شما را تصدیق مىکنیم! ولى مىپرسیم: چطور از این تعجّب نمىکنید که چگونه پیامبر صتوانست، دوازده نفر را به عنوان امام، پشت سر هم تعیین کند؟! اگر این مطلب را مىپذیریم، پذیرش آنکه منقبت سه نفر پشت سر هم ذکر نموده شده، دشوار و عجیب نبوده و بلکه آسانتر است!.. اگر جنابعالى اینگونه قیاسات یکطرفه را از کار خود خارج سازید، بسیارى از مشکلات حل خواهد شد!.
رابعاً برخلاف نظر جنابعالى، آثار تاریخى از فداکاریها و بذل اموالى که خلفاء در راه اسلام داشتهاند، فراوان حکایت مىکند؛ از جمله، هنگام هجرت أبوبکر سو پیامبر صاز مکه به مدینه، أبوبکر ستمامى نقدینگى خود را که ششهزار درهم بود، براى صرفکردن در راه خدا با خود برد! یا در بدایت دعوت پیامبر صدر مکه، بارها و بارها، با دارایى خود بردگانى همچون بلال را مىخرید و آزاد مىکرد.. یا در جنگ تبوک، عثمان س، هزینه و مخارجى پرداخت که از دست هیچ کس در آن موقع برنمىآمد! عثمان سسیصد شتر و پنجاه اسب و هزار دینار طلا به پیامبر صتقدیم نمود که پیامبر ص، عثمان سرا چنین دعا کرد: «پروردگارا! از عثمان راضى باش که من از او راضىام!» [۴۹۴].
در جنگ بدر، اوّلین کسانى که رأى پیامبر صرا در مورد جنگ، قاطعانه تأیید کردند، أبوبکر و عمر ببودند. پس از برخاستن آنها، مقداد و سپس [۴۹۵]عموم یاران، جنگ را تأیید نمودند و در هنگام جنگ، پیامبر صدر سایبان ستاد فرماندهى مىایستد و أبوبکر و عمر سبراى حراست از او، با شمشیرهاى عریان در کنارش، در حال آمادهباش مىایستند. و پس از اینکه، عتبة و شبیة و ولید، از سپاه [۴۹۶]قریش به دست حمزه و على بکشته مىشوند، آتش خشم سپاه کفر، [۴۹۷]به حدّى مشتعل مىشود که سپاه اسلام را آماج تیراندازیهاى خود قرار مىدهند که در آن هنگام، «مِهجَع» غلام آزاد شده عمر سشهید مىشود - او اوّلین شهید اسلام در جنگ بدر بود - و تعداد دیگرى از مسلمانان نیز به شهادت مىرسند. عمر سبا دیدن این [۴۹۸]صحنه، از پیامبر صاجازه مىگیرد و به سپاه کفر حمله مىکند و تعداد زیادى را به قتل مىرساند که از جمله دایى خود، عاصبنهشام را بدون تأمّل مىکشد! [۴۹۹].
در جنگ احد، عمر سدر مراحل سخت از رسول خدا صدفاع مىنمود و هنگامى که خالدبن ولید از فرصت استفاده کرده و کوه احد را دور زده بود، عمر سبا یک پاتک در رأس چند نفر دیگر از مسلمانان در برابر حمله غافلگیرانه خالد، حمله مىکند و از بالاى درّه و از پشت سپاه به آنها هجوم مىآورد [۵۰۰]. شما مىتوانید به سیره إبنهشام - که گروهى او را شیعه مىدانند - جلد اوّل، صفحه ۸۶، تحت عنوان «صعود قريش الجبل وقتال عمر لهم» نگاه کنید.
در همان جنگ احد، پیامبر صعمر سرا سخنگوى اسلام در مقابل سپاه کفر قرار مىدهد. هنگامى که أبوسفیان، خطاب به پیامبر صو یارانش که در بالاى کوه مستقر بودند، با حالتى مغرورانه و پیروزمندانه به آنها مىگوید: «أعل هبل! هبل، همیشه سرافراز باد! یک روز در مقابل یک روز، کشتههاى بدر در مقابل کشتههاى احد!»، که پیامبر صاین جملات را به عمر سمىفرماید و به او مىگوید: با این جملات جوابش را بده!: «اللّه أعلى و أجلّ! خدا از هرکس و هرچیز دیگر، فراتر و باشکوهتر است! کشتههاى ما به بهشت و کشتههاى شما به جهنّم رفتند!». أبوسفیان که صداى عمر سرا مىشناسد، خطاب به او مىگوید: «اى عمر! تو را به خدا! آیا محمّد کشته شده است؟». عمر سدر جوابش گفت: «نه! به خدا قسم! او زنده است و هماکنون حرفهایت را مىشنود!».. أبوسفیان مىگوید: «تو از إبنقمئه (که در خلال جنگ ادّعا کرد پیامبر صرا کشته است) راستگوترى!» [۵۰۱].
زیرکى عمر سباعث شد که توطئهاى را که در قتل پیامبر صمطرح شده بود - در مدینه - کشف نماید! [۵۰۲].
در صلح حدیبیه نیز، عثمان ساز جانب پیامبر صبه سمت سفیر و سخنگو به مکه - مرکز دشمنان کینهتوز اسلام که به خون مسلمانان و خصوصاً مهاجرینى که اهل مکه بودند، تشنه بودند - مىرود، و حتّى شایع مىشود که قریش، او را کشته که سپس جریان بیعت رضوان زیر درخت، و بیعت پیامبر صبا خودش به نیابت عثمانسانجام مىگیرد! [۵۰۳].
آرى! خلفاء در تمام غزوات با پیامبر صهمراه بودند، مگر عثمان سدر بعضى از جنگها جانشین پیامبر صدر مدینه بود و در جنگ تبوک نیز، علی سدر مدینه براى [۵۰۴]سرپرستى خانواده خود و پیامبر صماند.
در هنگام فتح مکه، عمر ساز جانب پیامبر صبا مردم بیعت مىکند. مردان و زنان یکایک مىآمدند و بر اطاعت خدا و رسولش با پیامبر صبیعت مىکردند. عمرسپایین پاى پیامبر صنشسته بود و از جانب او به مردم دست مىداد و بیعت مىنمود [۵۰۵].
بعلاوه، قدرت مدیریت و عدالت عمر سرا تاریخ نشان داده است؛ چنانچه از علیسدر اکثر تواریخ مذکور است که چون شکایات مردم ازعثمان سبالا گرفت، به نزد عثمان سرفت و فرمود: «به درخواست این مردم توجّه کن! آنها حکامى را که تو بر کارها گماردهاى، دوست ندارند.. پرسید: کدام یک از آنها؟ فرمود: عمدهترینشان، معاویه است که فساد بسیار به بار آورده است! عثمان سپاسخ داد: ولى من او را بر شام نگماردهام، بلکه عمر او را در تمام مدّت خلافتش به این پست منصوب نموده است! علی سگفت: تو را به خدا قسم مىدهم! آیا مىدانى که معاویه از «یرفأ» غلام عمر، بیشتر از عمر مىترسید (و نمىتوانست هر کارى که دلش بخواهد، انجام دهد). عثمان سپاسخ داد: آرى!» [۵۰۶].
علی سدر مورد عمر سمىفرماید:
«للّه درّ عمر! فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۵۰۷].
«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر صرا برپاداشت و فتنهها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنهاى رخ نداد. پاک و کمعیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».
همچنین، نصربنمزاحم در کتاب «وقعه الصفین» که از نهجالبلاغه هم کهنتر و به حوادث تاریخى صدر اسلام نزدیکتر است، از قول علی سدرباره أبوبکر و عمر سآورده است: «وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۵۰۸].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد».
سیدبن طاووس - از علماى شیعه - در کتاب «کشف المحجه» و کلینى در کتاب «الرسائل» آوردهاند که علی سضمن نامه خود به یارانش در مصر، چنین فرموده است:
«فولّى أبوبكر فقارب واقتصد وكان عمر مرضى السيرة من الناس عند الناس». «أبوبکر ولایت را با صدق نیت به دست گرفت و میانهرو بود و رفتار عمر از میان اشخاص در نظر عموم مردم پسندیده و موجب رضایت بود».
عبارات فوق در الغارات ثقفى، چنین آمده است:
«فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا وناصحنا وبايعنا وناصحنا و تولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۵۰۹].
«أبوبکر، سرپرستى امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانهرو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».
شیخ طوسى نیز، از جعفربنمحمّد از پدرش روایت مىکند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین÷آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبهات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعمّاك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والـمقتدى بهما بعد رسول الله ص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۵۱۰].
«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا صمردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».
دوست عزیز! مطالب فوق در منقبت خلفاء، از عمروعاص و أبوموسى اشعرى و معاویه و مغیرةبن شعبة و عکرمه و أبوهریرة و... نیست، بلکه از خود قرآن و از زبان علی س- به گزارش مآخذ معتبر شیعه - است.. و اگر شما قدرى رعایت انصاف بفرمایید، در این مقدار از مناقبشان - که عمدتاً از مآخذ شیعه آوردیم و از دیگر سخنان فراوان على و فرزندانش در این مورد خوددارى کردهایم - تردید نخواهید کرد!!.
فرمودهاید: چگونه است که در رابطه با خطبه ۲۱۹ نهجالبلاغة، شما فقط ابتداى آن را مىبینید که از على در مورد عمر آمده: «أقام السنة وخلف الفتنة...». سنّت پیامبر صرا بهپاداشت و فتنه را پشت سر انداخت، پاکجامه و کمعیب از دنیا رفت، به خلافت رسید و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت و تقواى خدا را چنانکه سزاوارش بود، رعایت کرد» و به انتهاى خطبه توجّه نکردهاید که على در مورد عمر مىگوید: «رحل وتركهم فى طريق متشعبة ولا يهتدى فيها الضال ولا يستيقن المهتدى». «از دنیا رفت، در حالیکه مردم را در راههاى مختلف انداخت که نه گمراه در آن راه مىیابد و نه راهیافته در یقین باقى مىماند!»، فرمودهاید: متأسّفیم که شما - یعنى بنده - سروته احادیث را نمىخوانید!.
(جواب): بنده بسیار متأسّفم که جنابعالى عبارت عربى را غلط ترجمه مىکنید! عبارت انتهایى خطبه، به هیچ وجه معنى ادّعاى شما را ندارد و نمىگوید: عمر از دنیا رفت و مردم را در راههاى پراکنده انداخت، بلکه تصریح دارد که عمر سمردم را که در حال حاضر در راههاى گوناگون افتادهاند، ترک کرد؛ یعنى آنها در غیاب وى، و پس از شهادتش، به راههاى مختلف رفتند و فتنه درست شد! و اصولاً چگونه ممکن است، در یک خطبه اصیل، از شخصیتى چون علی س، چنین تناقضى بین ابتدا و انتهاى آن وجود داشته باشد که نخست بگوید: عمر سنّت پیامبر صرا بهپاداشت، در زمان او فتنهاى رخ نداد (که مردم در راههاى پراکنده بیفتند و به جنگ با یکدیگر بپردازند) و تقواى خدا را چنانکه سزاوارش بود، رعایت کرد و بعد اعلام دارد که: مردم را در راههاى پراکنده افکند و درگیریها و اختلافات بین مردم، پدید آمدند؟!.
ما علی سرا به چنین تناقضگویى متّهم نمىکنیم! وانگهى در زمان عمر س، هیچ اختلاف و فتنهاى داخلى و هیچ راههاى گوناگونى در بین صحابه نبود، بلکه در غیاب وى - پس از شهادتش - میان مسلمانان اختلافاتى شدید پیدا شد که منجر به شهادت عثمان سو جنگهاى بین خودشان - همچون جمل و صفین و نهروان و... - شد که منظور علی سنیز همین است.. [۵۱۱].
فرمودهاید: در نقل خبر فوق از «دختر أبىحثمه» در تاریخ طبرى، در پایان مطلب آمده که: «أمّا واللّه ما قالت، بل قُوِّلت». «او (دختر أبىحثمه) نگفت، بلکه به او یاد دادند که بگوید».
(جواب): متأسّفانه! باز جنابعالى سخن اصلى را به بیراهه بردهاید؛ زیرا در اصل کلام علی سو ابتداى آن، چنین آمده است:
«يرحم اللّه إبنالخطّاب! لقد صدقت ابنة أبىحثمة: لقد ذهب بخيرها ونجا من شرها، أما واللّه ما قالت، بل قُوِّلت» [۵۱۲].
«خداوند، (عمر) پسر خطاب را رحمت کند! که دختر أبىحثمه واقعاً درباره وى راست گفت (آنجا که گفت:) خیر خلافت را با خود برد و از شرّش رهایى یافت. سوگند به خدا! این سخن را او نگفت، بلکه به او یاد دادند که چنین بگوید».
علی سدر اینجا پس از طلب رحمت از خداوند براى عمر سو تصدیق حرف دختر أبىحثمه مىگوید: چنین حرفى را دختر أبىحثمه نمىتواند بزند، و این حرف صحیح را از کس دیگرى الهام گرفته است! هر چند شاید شما این تعبیر را از ما نپذیرید، لذا به رسم مماشات با شما مىگوییم: گیریم که معناى جمله، آن باشد که برخى از دوستان عمر ساین سخن را به دختر أبىحثمة یاد دادند، ولى هنگامى که علی سمىفرماید: «خدا عمر را رحمت کند! و سخن دختر أبىحثمة درباره او راست است» و حرف او را تأیید مىکند، دیگر چه جاى مناقشه باقى مىماند؟ فرض کنیم که جمله مزبور را دوستان عمر سبه آن زن یاد داده باشند، امّا به قول علی سهرکس گفته، راست گفته است!.
امّا آنچه را که در رابطه با «مالکبن نویره» آوردهاید که «خالدبنولید» به طمع همسرش، به عنوان جهاد با اهلردّه و مرتدین - در عصر أبوبکر - به وى حمله مىبرد و علىرغم شهادت مالک به اسلام، او را مىکشد و همان شب همسرش را تصاحب مىکند و هنگامى که به مدینه بازمىگردد، با اینکه از جانب عمر، مورد اعتراض و تهدید قرار مىگیرد، امّا به جاى حدّخوردن، خلیفه اوّل به این بهانه که چون پیامبرصلقب «سیفاللّه» را به او داده و من شمشیر اسلام را نمىشکنم، او را معاف مىدارد! محتاج توضیح است.
(جواب): باید عرض کنم که:
جاى تأسّف است که جنابعالى و دیگر شیعیان، براى اینکه جنگ مسلمانان با مرتدین و مانعین زکات را بىارزش قلمداد نمایید، روایاتى را مبنى بر عدم ارتداد مانعین زکات متذکر مىشوید و معتقدید که مالک و پیروانش، بر اسلام پایدار بوده و لذا أبوبکر سبا آنها بىخود جنگید و بیگناه هم کشته شدند!.
از تمام مآخذ تاریخى به دست مىآید که در زمان أبوبکر سعدهاى مرتد شدند و علیه حکومت مرکزى شوریدند؛ چنانچه علی سدر نامهاى که به اهل مصر نوشت، به این موضوع اشاره مىکند: «حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمدصوإبراهيم...» [۵۱۳].
«تا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتهاند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم ÷دعوت مىکنند...».
أبوبکر س، پس از رسیدن به خلافت، اوّلین کارى که نمود، مشورت با اصحاب مهاجر و انصار بود که همگى و از جمله علی س، رأى أبوبکر سرا مبنى بر جنگ با مانعین زکات تأیید کردند، و خود علی سدر رکاب وى به جنگ آنها رفت؛ چنانچه مىفرماید: «ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل وكانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون...» [۵۱۴].
«و به همراه با أبوبکر در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد...».
اگر أبوبکر سبا مانعین زکات نمىجنگید، به این معنى بود که از حکمى الهى - که این همه تأکید شده و دایماً در ردیف ایمان و نماز آمده - تعطیل مىگردید و سنّتى ضدّ قرآنى پایهریزى مىگردید؛ همانگونه که علی سمىفرماید: «آنها به نابودى دین خدا و آیین پیامبر ص، دعوت مىکردند».
آنها این را به خوبى درک کرده بودند.. و در واقع، حکم قرآن را در این مورد تطبیق نمودند که مىفرماید:
﴿فَٱقۡتُلُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَيۡثُ وَجَدتُّمُوهُمۡ وَخُذُوهُمۡ وَٱحۡصُرُوهُمۡ وَٱقۡعُدُواْ لَهُمۡ كُلَّ مَرۡصَدٖۚ فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَخَلُّواْ سَبِيلَهُمۡ﴾[التوبة: ٥].
«مشرکین را هرکجا یافتید، بکشید و بگیرید و محاصره کنید و در همه کمینگاهها براى (به داماندختن) آنها بنشینید! اگر توبه کردند (و ایمان آوردند و) نماز خواندند و زکات دادند (دیگر از شما به حساب مىآیند و آنها را رها سازید و) راه را برایشان واگذارید».
﴿فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِي ٱلدِّينِ﴾[التوبة: ١١].
«پس اگر آنان (از شرک) برگشتند و توبه کردند و نماز خواندند و زکات پرداختند، (دست از آنان بردارید؛ زیرا) در این صورت برادران دینى شما هستند».
﴿وَوَيۡلٞ لِّلۡمُشۡرِكِينَ ٦ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ﴾[فصلت: ٦-٧].
«و واى بر مشرکینى که زکات را نمىپردازند!».
چنانچه مشاهده مىکنید، یکى از شروط در امانبودن مردم پس از ایمان، پرداختن زکات است.. و یکى از دلایل شرک، امتناع زکات مىباشد که مسلمانان مجاز هستند آنها را هرکجا یافتند، بکشند و با آنها بجنگند.
امّا جنابعالى ادّعا مىکنید که مانعین زکات، مسلمان بودهاند و هرکس منکر زکات شود، جان و مالش در امان است! شما به آنان حقّى را مىدهید که خداوند به اهلکتاب و به کسانى که به خدا و روز قیامت هم ایمان ندارند، چنین حقّى را نداده است؛ چنانکه مىفرماید:
﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَلَا بِٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَلَا يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَلَا يَدِينُونَ دِينَ ٱلۡحَقِّ مِنَ ٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حَتَّىٰ يُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡيَةَ عَن يَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ ٢٩﴾[التوبة: ٢٩].
«با کسانى از اهلکتاب که نه به خدا و نه به روز آخرت، ایمان دارند و نه چیزى را که خدا (در قرآن) و پیامبرش (در سنّت خود) تحریم کرده، حرام مىدانند و نه دین حق را (که اسلام است) مىپذیرند، جنگ و مبارزه کنید تا زمانى که (اسلام بیاورند یا) خاضعانه به اندازه توانایى، جزیه و مالیات را بپردازند (تا در امان باشند)».
پیامبر صنیز مىفرماید: «به من دستور داده شده که با مشرکان عرب بجنگم تا زمانى که شهادت دهند که هیچ معبود به حقّى جز اللّه نیست و اینکه محمّد فرستاده اوست و نماز بهپادارند و زکات اموالشان را بپردازند. هرگاه چنین کردند، جان و مالشان از طرف من در امان است، مگر براى حقوق اسلامى (از قبیل ارتکاب جرایم) و حسابشان با خداوند است».
جنابعالى چنین حکم مىکنید، در حالیکه علی سهمراه با حسن و حسین، به تبعیت از پیامبر صو آیات فوق، همراه با أبوبکر سو دیگر مسلمانان، با مرتدین و مانعین زکات جنگید و هیچ اعتراضى را در این مورد وارد نکردند!.
امّا جریان خالد و مالکبن نویره.. خالد ساز سوى أبوبکر سمأمور شد و با قبیله مالکبن نویره برخورد کرد.. و چنانچه آوردهاند: «خالد، مالک را از متابعت سجاح - زنى که ادّعاى پیامبرى کرده بود - و منعش از زکات دلیل خواست و به او گفت: آیا نمىدانى که زکات با نماز قرین است؟! مالک گفت: صاحب شما - منظورش پیامبرصاست - چنین پندارى دارد! خالد گفت: آیا او صاحب ماست و صاحب شما نیست؟! اى ضرار! گردنش را بزن! و بدین ترتیب او را کشتند! [۵۱۵].
عدّهاى - همچون جنابعالى - طبق روایت طبرى، مىگویند: خالد، با اینکه مالک در آن موقع شهادتین را بر زبان آورد، ولى او را کشت و همسرش را براى خود برگزید! و -همچون جنابعالى - نوشتهاند: معترض بزرگ به این کار خالدس، عمر سبود و سخت برآشفت و به خالد گفت: اى دشمن خدا! آیا مرد مسلمانى را کشتى و سپس به همسرش زنا کردى! به خدا تو را سنگسار مىکنم! عمر ساین سخن را زمانى گفت که «متمّمبننویره»، برادر مقتول «مالک» نزد او آمده و اظهار مىکرد، شخص مالک شهادتین را بر زبان آورده بود و درباره بقیه پیروانش اظهار بىاطّلاعى نمود و از خالد، بسیار بدگویى کرد.. این بود که عمر ساز أبوبکر سخواست تا خالد را مجازات کند و او را عزل نماید! [۵۱۶].
در حالیکه این روایت، فاقد سند صحیح است.. طبرى، آن را از «محمّدبن حمید رازى» نقل کرده است؛ کسى که علماى اهلسنّت او را موثّق نمىدانند؛ چنانچه بخارى در موردش مىگوید: در او ایراد است! أبوزرعة نیز او را دروغگو مىداند! صالح جزره مىگوید: ما إبنحمید را در تمام احادیثى که براى ما روایت کرده، متهم مىکنیم. هیچ کسى را باجرأتتر از او در برابر خدا، ندیدهایم! إبنخراش نیز مىگوید: إبنحمید براى ما روایت کرده، ولى به خدا دروغ گفته است!.. در اینمورد مىتوانید به کتاب «رجال» اهل سنّت مراجعه کنید.
به هرحال - به فرض صحّت خبر - در ادامه روایت آمده که خالد ساز رفتار و حرفهاى مالک، ارتدادش را تشخیص داده و براى خود مجوّزى قطعى براى قتلش داشته که دلایلش را نیز به أبوبکر سارائه مىدهد؛ به همین جهت، أبوبکر سخالد سرا معذور دانست، ولى در مورد ازدواج با همسرش که هنوز خون شوهرش خشک نشده بود، بر خالد برآشفت و شدیداً او را مورد توبیخ قرار مىدهد، هرچند خالد سبا او تا پایان طهارتش، همبستر نشده بود! [۵۱۷].
به هر حال، أبوبکر سبراى ارضاى برادر مالک، نهایتاً تصمیم مىگیرد که اگر فرضاً خالد اشتباه هم کرده باشد، قتل عمدى نبوده و موجب قصاص نیست و بلکه موجب دیه است، و به متمم - برادر مالک که خواهان دیهاش بود - مىپردازد و او را راضى مىکند! [۵۱۸]و بنابراین، موضوع با رضایت کسان مالک با پرداخت خونبها تمام مىشود!.
بنابراین، به هر ترتیب که بوده، ملا حظه مىشود:
اوّلاً به هیچ وجه بین افراد در اینکه با مانعین زکات باید جنگید، اختلافى نبود!.
ثانیاً این هم، از جمله مظالم خلفاى سهگانه علیه علی سو فرزندانش به شمار نمىرود که شیعیان دربارهاش فغان کنند!.
ثالثاً به فرض صحّت روایت، و به فرض آن که اجتهاد أبوبکر سرا درباره این موضوع اشتباه بدانیم، آیا پرداخت خونبها به بازماندگان مقتولین و جلب رضایت آنها، حتّى در شرایطى که قاتل عمدى از مجازات اعدام برهد، عملى خلاف قرآن است و اسلام، آن را مجاز نشمرده است؟! [۵۱۹].
رابعاً نظیر واقعه مزبور در زمان خود پیامبر صنیز، دو بار اتّفاق افتاد و حکم أبوبکر سبىشباهت به حکم پیامبر صنبود؛ چنانکه در تاریخ مىخوانیم: «پس از فتح مکه، پیامبر صگروهى از یارانش را براى تبلیغ به قبایل پیرامون آنجا فرستاد و به هیچ یک اجازه جنگ با کسى را نداد - جریان در تاریخ به سریه خالد مشهور است - ولى خالدبنولید سبرخلاف فرمان پیامبر صو از راه خطا، قبیله «بنىجذیمه» را خلع کرد و مردانى از ایشان را به قتل رساند.. به محض اینکه این خبر به رسول خدا صرسید، علی سرا با اموالى سوى قبیله مزبور گسیل داشت تا خونبهاى همه کشتگان را بپردازد و خانوادههاى آنها را راضى کند و خالدسرا - هرچند از عملش بیزارى جست - ولى او را مجازات و قصاص نکرد».. جریان را خود در نامه قبلى برایم مفصّل آورده بودید، [۵۲۰]که خالد سبارها این کار را انجام داده است!.
باز هم در حادثه سریههاى پس از خیبر مىخوانیم: اسامه بنزید، مردى را که هنگام جنگ، به «لا إله إلا اللّه» اقرار کرده بود، کشت. سپس پیامبر صاو را شدیداً مورد سرزنش قرار داد و فرمود: آیا بعد از اینکه شهادت داد، او را کشتى؟! اسامه گفت: از ترس شمشیر آن را گفت! رسول خدا صفرمود: آیا قلبش را شکافتى؟! (که از ترس گفت یا خیر؟!)».. امّا پیامبر صحدّ را بر اسامه جارى نساخت! [۵۲۱].
خامساً علی سنیز، نظیر این کار را با قاتلین عثمان سکرد؛ چنانچه مذکور است که فرمود: «من قاتلین عثمان را تحویل معاویه نمىدهم تا آنها را حدّ بزند!» [۵۲۲].
در مورد شوراى ششنفرى عمرسکه متشکل از على، عثمان، سعدبن أبىقاص، طلحه، زبیر و عبدالرحمنبنعوفشبود، تأکید کردهاید که عمرسبه صهیب رومىسگفت: بر سر شش تن اعضاى شورا بایست، و اگر پنج تن توافق کرده، یک تن استنکاف ورزید، گردنش را بزن! اگر چهارنفرشان یکى را انتخاب کردند، و دو نفر مخالفت نمودند، سر هر دو را بزن! و... الى آخر!.
(جواب): بنده در نامه پیشین خود عرض کرده بودم که «هرچند این روایت در تاریخ هست» (برخلاف گفته شما نه فقط ص۲۰۶۶ تاریخ طبرى، بلکه ص۲۰۶۸ آن را هم مطالعه کرده بودم)، ولى هم از لحاظ سند روایتى و هم درایتى صحیح نمىباشد؛ زیرا این روایت از طریق لوط بنیحیى أبومخنف روایت شده است؛ کسى که به سازنده بسیارى از روایات جعلى مشهور است! چنانچه إبنمعین او را موثّق نمىداند. أبوحاتم او را متروکالحدیث دانسته.. إبنتیمیه او را معروف به دروغگویى دانسته.. إبنحجر او را سازنده و دروغپرداز روایات دانسته.. زبیدى نیز او را شیعه و متروک دانسته است!.
اگر اندکى در متن روایت نیز تأمّل کنید، خواهید فهمید که جعلى است و گوینده آن متوجّه تناقضگویى خود نبوده است؟! زیرا آمده است:
«هرگاه پنج نفر از شش نفر اهل شورا - نامزدهاى خلافت - یک نفر را بین خودشان براى خلافت انتخاب کردند و یک نفر از آنها، با این انتخاب مخالفت نماید، صهیب باید گردنش را با شمشیر بزند!»، و این بسیار عجیب و خندهدار است! چون هرگاه فرض شود پنج نفر از آنها، یک نفر را از بین خودشان انتخاب نمایند، دیگر نفر دیگرى باقى نمىماند که با آنها مخالفت نماید؛ زیرا پنج نفرشان انتخابکننده هستند و یک نفر هم انتخابشده، و جمعاً شش نفر مىشوند و اعضاى شورا هم بیش از شش نفر نبودند.. بنابراین، کسى از آنها نمىماند و وجود خارجى نخواهد داشت تا با آنها مخالفت نماید و سپس گردنش را بزنند!!.
سپس مىگوید: «اگر چهارنفرشان، یک نفر را انتخاب کرده و دو نفرشان با این انتخاب مخالفت کردند، صهیب باید آن دو نفر را گردن زند!».. در این فرضیه هم اشکال و تناقض وجود دارد! زیرا وقتى که چهار نفر از آنها، یکى را انتخاب نمایند، دیگر دو نفر باقى نمىماند و چهارنفر انتخابکننده با یک نفر انتخابشده، جمعاً پنج نفر مىشوند و باقیمانده آنها فقط یک نفر خواهد بود؛ نه دو نفر!!.
و نیز آنجا که مىگوید: «هرگاه سه نفرشان یک نفر، و سه نفر دیگر، نفرى دیگر را برگزیدند، در این صورت عبداللّهبنعمرس، پسرش را حکم قرار دهند تا هرکدام از آن دو نفر منتخب را که بخواهد، انتخاب نماید و هرگاه آن سه نفر مخالفت کردند، هر سه را به قتل برسانید!».. این نیز محال و عجیب است! زیرا هرگاه سهنفرشان، یکى را انتخاب کردند، تنها دو نفر باقى مىمانند؛ نه سه نفر!.
و مسخرهتر از همه، اینکه به صهیب دستور داده شده، سر هرکدام از اعضاى شورا را که مخالفت نماید، با شمشیر از تنش جدا کند! مگر این مردم مجسّمهوار و آرام مىنشینند که صهیب - به این آسانى - سر از تنشان جدا کند و بگویند: ما مخالفیم، پس گردن ما را بزن!.
آیا با قتل آنها، امر خلافت سر و سامان مىگرفت یا بالعکس، فتنهاى برمىانگیخت که عاقبتش را جز خدا کسى نمىدانست!.
و از همه مهمتر، هرگز باورکردنى نیست که عمرسچنین آشکارا، شورایى را برخلاف اسلام تشکیل داده باشد و علیسدر آن شورا - که مغایر اسلام است - شرکت نماید و به رسمیت بشناسد!.
گذشته از این، آیا مگر در مورد این شوراى ششنفرى، تنها همین روایت وجود دارد؟! چنانچه در اکثر تواریخ و کتب حدیث، روایتى دیگرى هست که فرمان گردنزدن مخالف از جانب عمرسدر آن مشهود نیست؛ مثلاً بخارى از أبوعوانه، از حصین، از عمروبنمیمون - بعد از نقل ترور عمرسبه دست أبولؤلؤ فیروز مجوسى در نماز - روایت کرده است: «به عمرس- که در بستر مرگ بود - گفته شد: اى امیرالمؤمنین! چه کسى را جانشین خود مىسازى؟ گفت: من براى این امر، کسى را بهتر از این افراد که رسول خدا صوفات یافت، در حالیکه از تمامىشان راضى بود، نمىدانم و از على و عثمان و زبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمن نام برد، و سپس گفت: عبداللّهبنعمر بر کار شما نظارت کند، و غیر از نظارت، هیچ امر دیگرى در دستش نیست و سهمى از این امر ندارد! هرکس انتخاب شد، پس او خلیفه مىشود و اگر در بینشان کسى انتخاب نشد، دلیل آن نیست که من او را ناتوان یا خیانتکار بدانم! و سپس گفت: به خلیفه بعد از خودم سفارش مىکنم که حقّ مهاجرین نخستین را به خوبى بشناسد و حرمتشان را رعایت کند و درباره انصار به او وصیت مىکنم که با آنها به نیکى رفتار نماید. آنها کسانى هستند که خانه و کاشانهشان را قبل از هجرت مهاجرین آماده کردند. کارهاى نیکشان را بپذیرد و گناهان و گناهکارانشان را عفو کند و... الخ» [۵۲۳].
این است داستان شوراى ششنفرى تعیین خلیفه سوم پس از عمر سکه در آن ذکرى از ریختن خون هیچ یک از اصحاب پیامبر صنیست؛ خصوصاً کسانى که خود عمر سشهادت مىدهد که پیامبر صوفات یافت، در حالیکه از همهشان راضى بود!.
قبلاً هم گفتیم که هیچ یک از محدّثین، ضامن درستى و نادرستى روایاتش نیست؛ چنانچه طبرى خود در مقدّمه تاریخش نوشته که من ضامن صحّت و سقم تمام مطالبم نیستم؛ یعنى هر آنچه را شنیده، و در مآخذ مختلف به آن برخورد نموده، گرد و جمعآورى کرده است! بنابراین، باید با دید تحلیلى و تطبیق با قرآن و سنّت پیامبر صبه آن تاریخ نگریست و چنان نیست که ما سلسله وقایعى را که نگاشته، دقیقاً به «ماقبل» و «مابعد» تقسیم کرده، تصوّر کنیم که «مو، لاى درزشان نمىرود»!!.
اشکال جنابعالى این است که هر آنچه را دوست مىدارید، فوراً قبول و صحیح مىدانید و هرچه را با عقایدتان تطبیق نمىکند، بىتحقیق به دور مىریزید!.. این روش طالبان حقیقت نیست.
در رابطه با فدک، حدیث «فاطمة بضعة منى...» را نسبت به أبوبکر سبعد از رحلت رسول خدا صدانستهاید و فرمودهاید: حدیث - که در صحیح بخارى آمده - غضب فاطمه را نسبت به أبوبکر نشان مىدهد و ذکر کردهاید: حدیث «فاطمة بضعة منى...» جداى از حدیث مجعول خواستگارى علی ساز دختر أبوجهل است؛ زیرا سلسله راویان دو حدیث، از مسوربنمخرمه به بعد جدا هستند.. سپس به نقل مقامات فاطمه پرداخته و اشاره داشتهاید: در هیچ جا ندیدهام که فاطمه نسبت به على خشمگین شده باشد!.
(جواب): در پاسخ باید به عرض برسانم که:
اوّلاً موضوع درخواست فاطمه از أبوبکر سدر رابطه با فدک را، کسى منکر نیست و این موضوع هم، هیچ ارتباطى با حدیث «فاطمة بضعة منى...» ندارد. جنابعالى حدیث «فاطمة بضعة منى...» را مبناى تفسیر حدیث قهر فاطمه لاز أبوبکر سقرار داده و از عبارت «فغضبت فاطمة بنت رسول اللّه» در آن حدیث نتیجه گرفتهاید که پس خشم فاطمه، خشم رسول خدا ص، و سپس خشم خداست!.
ما با این نتیجهگیرى مخالفیم! زیرا معتقدیم: حدیث مستقلّى به نام حدیث «فاطمة بضعة منى...» وجود ندارد و هرچه هست، همان حدیث خواستگارى علی ساز دختر أبوجهل مىباشد - که در کتب شیعه به طور مفصّلتر نیز آمده است - که عبارت «فاطمة بضعة منّى فمن أغضبها أغضبنى» در آن حدیث آمده و از نظر جنابعالى و اینجانب، آن حدیث مجعول و ساختگى است!.
ثانیاً علماى درایةالحدیث - همگى - اتّفاق دارند، هرگاه هزاران سند جداگانه از یکدیگر هم مشتمل بر خبرى باشد، ولى گزارش به یک نفر برگردد، حدیث، خبر واحد است و بنابراین، اینکه سلسله راویان دو حدیث از مخرمه به بعد جدا هستند، به هیچ وجه بیانگر صحّت حدیث یا کثرت سند آن نیست! خبر «فاطمة بضعة منى...» حدیث مستقلّى نیست و از جمله مطالبى است که طى حدیث «خواستگارى» از مخرمه نقل شده است.. پس اگر بخارى عبارت «فاطمة بضعة منى...» را از قول پیامبر صدر جاى مستقلّى از «صحیح» خود آورده و حدیث «خواستگارى» را - حاوى همان عبارت و از همان مخرمه - در جاى دیگر ذکر کرده، برنمىآید که این دو مطلب از هم جدا باشند؛ در روش محدّثین، تقطیع حدیث و نقل به معنى آنها، معمول بوده و حکایت خواستگارى علی ساز جویریة دختر أبوجهل، و عصبانىشدن فاطمه از این عمل علی س، و شکایتش از علی سنزد پیامبر ص، و رفتن پیامبر صبه منبر و اعلام اینکه «فاطمة بضعة منى...»، همگى یک مضمون بوده و وحدت داشته که از «مسوربن مخرمه» - راوى بخارى - و از امام صادق - راوى إبنبابویه - نقل شده است.. و اگر شیخ بخارى، ادّعا داشته که قسمت اخیر، حدیث جداگانه و به عنوان یک اصل مستقل جارى است، حق این بود که آن را از راوى جداگانهاى نقل کند، در حالیکه چنین نکرده و اصولاً چنین ادّعایى هم ندارد، و جنابعالى از تقطیع حدیث - مجعول - خواستگارى توسّط او، چنان نتیجهاى گرفتهاید!.
ثالثاً گذشته از اینکه مسلّماً زمان وقوع جریان مجعول خواستگارى علی ساز دختر أبوجهل - که در زمان حیات پیامبر صبوده - و زمان غضب فاطمه از أبوبکر س- که بعد از رحلت پیامبر صبوده - در وقت دیگرى بوده، برخلاف نظر شما، در این حدیث که خشم فاطمه از أبوبکر را ثابت کردهاید، غضب فاطمه نسبت به علی سمنعکس است؛ چنانچه آمده است:
«عن المسوربن مخرمة سإِنَّ عَلِيًّا خَطَبَ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ، فَسَمِعَتْ بِذَلِكَ فَاطِمَةُ، فَأَتَتْ رَسُولَ اللَّهِ صفَقَالَتْ يَزْعُمُ قَوْمُكَ أَنَّكَ لاَ تَغْضَبُ لِبَنَاتِكَ، هَذَا عَلِىٌّ نَاكِحٌ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ، فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ صفَسَمِعْتُهُ حِينَ تَشَهَّدَ يَقُولُ: أَمَّا بَعْدُ أَنْكَحْتُ أَبَا الْعَاصِ بْنَ الرَّبِيعِ، فَحَدَّثَنِى وَصَدَقَنِى، وَإِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى - زاد فى رواية - و يؤذينى ما آذاها» [۵۲۴].
«از مسوربنمخرمه سنقل است که علی ساز دختر أبوجهل - که اسمش جویریه بود و اسلام آورده و با پیامبر صبیعت کرده بود - خواستگارى کرد. فاطمه دختر رسول خدا صاین موضوع را شنید، پس به پیامبر صگفت: قوم تو مىگویند: تو براى دخترانت خشمگین نمىشوى و به دفاع از آنها برنمىخیزى، در حالیکه این على است که دارد با دختر أبوجهل ازدواج مىکند... پس پیامبر صفرمود: فاطمه پاره تن من است، هرکس او را خشمگین سازد، مرا خشمگین ساخته است! -و در روایت دیگر این جمله اضافه آمده است: - و کسى که او را بیازارد، مرا آزرده است!».
و امّا همین جریان خواستگارى در روایت شیعه چنین آمده است: «إبنبابویه قمى از امام صادق روایت مىکند که از او سؤال شد: آیا تشییع جنازه با آتش و چراغ و قندیل یا چیزهایى از این قبیل که نور مىدهند، درست است؟! مىگوید: رنگ چهره أبىعبداللّه -علیه السلام - تغییر کرد و نشست و فرمود: فرد بدبختى نزد فاطمه دختر رسول خدا صآمد و به او گفت: آیا نشنیدهاى که على دختر أبىجهل را خواستگارى کرده است؟! فاطمه گفت: آیا راست مىگویى؟! گفت: راست مىگویم و سه بار تکرار کرد. پس غیرت در وجود فاطمه به جوش آمد! و این بدین خاطر است که خداوند غیرت را در زنان، و جهاد را بر مردان واجب و فرض نموده است... امام صادق مىگوید: پس غم و غصّه در فاطمه به خاطر شنیدن این موضوع، شدّت یافت و تا شب در گوشهاى نشست و در فکر فرو رفت. همان شب، حسن را در آغوش راستش و حسین را در آغوش چپش حمل کرد و دست چپ امکلثوم را با دست راستش گرفت، سپس به حجره پدرش رفت که على نیز وارد شد و اصلاً به او نگاه نکرد، و لذا غم و غصّهاش بیشتر شد، على نمىدانست که چرا او ناراحت است. شرم کرد که او را به بیرون از منزل پدرش بخواند، پس به مسجد رفت تا نماز بخواند و سپس از شن و ماسههاى مسجد جمع کرد و بر آن تکیه داد. زمانى که پیامبر صفاطمه را اندوهگین و غمناک دید، لباسش را پوشید و به مسجد رفت و در رکوع و سجود خدا را خواند تا غم و غصّه فاطمه را از او بزداید. زمانى که پیامبر صخواست از نزد فاطمه خارج شود، دید چهره او کاملاً دگرگون شده و نفسهاى بلندى مىکشد، لذا خواب بر چشمانش گوارا نشد و هیچ قرارى نیافت و به او فرمود: برخیز اى دخترم! پس بلند شد. پیامبر صحسن را در آغوش گرفت و فاطمه، دست حسین و امکلثوم را گرفت و به طرف على رفتند در حالى که دراز کشیده بود. پس پیامبر صپایش را بر پاى علی سزد و با خشم به او گفت: بلند شو اى أباتراب! چقدر آرام و راحتى در حالیکه او را رنجور و ناراحت کردهاى! برو أبوبکر و عمر و طلحه را از خانهشان صدا کن و نزدم بیاور! على خارج شد و آنها را نزد پیامبر صاحضار کرد، پس پیامبر در حضور آنها به على فرمود: اى على! آیا نمىدانى که فاطمه پاره تن من است و من نیز از اویم؟! پس هرکس او را بیازارد، مرا آزرده ساخته و هرکس مرا اذیت کند، خدا را آزرده است، و هرکس او را بعد از مرگم بیازارد، انگار مرا در زمان حیاتم آزرده است، و هرکس او را در زمان حیاتم بیازارد، گواینکه مرا بعد از وفاتم آزرده است!» [۵۲۵].
بنابراین، کاملاً پیداست که فاطمه لاز علی سغضبناک بوده است!.
رابعاً جنابعالى به استناد به این حدیث، معتقدید که خشم فاطمه نسبت به هرکس، ناگزیر خشم خدا نسبت به او خواهد بود! چنین باورى خلاف قرآن است که نشان مىدهد حتّى پیامبر صاگر نسبت به کسى خشمناک مىشد، آن خشم همواره خشم الهى نبود! کما اینکه پیامبر صنسبت به عبداللّهبن أمّمکتوم سخشمناک گردید و چهره در هم کشید و روى برگدانید، امّا نزول آیات «عبس و تولّى» روشن ساخت که آن خشم نه تنها خشم الهى نبود، بلکه خداوند پیامبر صرا به خاطر آن خشم، شدیداً ملامت فرمود و به قول امام صادق س، هرگاه رسول خدا صاو را مىدید، مىفرمود: «مرحبا بر تو! به خدا قسم! خداوند دیگر مرا به خاطر تو سرزنش نخواهد کرد!» [۵۲۶].
و آیات (۱۴۸تا۱۵۰) سوره اعراف که در نامه قبلى خود ذکر کردم، به وضوح نشان مىدهد که خشم موسى ÷از برادرش هارون ÷به معنى خشم خدا نبود و برعکس، خداوند از هارون ÷کاملاً راضى بود!.
خامساً به فرض صحّت حدیث «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى...» به عنوان یک حدیث مستقلّ، موضوع در مواردى صادق است که کسى فاطمه لرا به عمد و قصد به خشم آورد، و خشم فاطمه نسبت به او «صحیح» باشد. هرگاه یکى از این دو شرط غایب باشد، نمىتوان - حتّى بر مبناى همان حدیث - نتیجه گرفت که شخص مربوطه خدا را، با عصبانىنمودن فاطمه لخشمگین ساخته است! در جریان فدک آمده که أبوبکر سدر پاسخ اعتراض فاطمه نسبت به اختصاص فدک به بیتالمال گفت: من بر طبق حکم رسول خدا صعمل مىکنم که فرمود: «ما پیامبران ارث نداریم و هرچه از پس ما مىماند، صدقه است و إلّا تو را از دختر خودم بیشتر دوست دارم!» و به گونهاى که در بعضى از روایات شیعه آمده، فاطمه نه تنها از این سخنان أبوبکر سخشمگین نشد، بلکه با رضایت کامل از نزد او رفت! چنانچه إبنمیثم بحرانى و دنبلى آوردهاند: «أبوبکر به فاطمه گفت: همانا آنچه را که براى پدرت است، براى توست. رسول خدا صاز فدک، مایحتاج شما را برمىداشت و مابقى را در راه خدا تقسیم مىکرد، و شایسته است که تو نیز همین کار را بکنى که او کرد.. پس فاطمه به آن راضى شد و به أبوبکر عهد داد که همین کار را بکند» [۵۲۷].
یا در روایتى دیگر آوردهاند: «پس أبوبکر بعد از آن نزد فاطمه رفت و براى عمر نیز وساطت کرد، پس فاطمه راضى شد» [۵۲۸].
بنابراین، دلیلى نداریم که أبوبکر س- و لو اشتباه هم کرده باشد! - در تشخیص خود «صادق» نبوده و یا آن که عصبانیت فاطمه لنوعى برخورد احساسى با قضیه نبوده است!!.
گذشته از این، جنابعالى یکجا مىگویید که پیامبر صدر زمان حیات خویش، فدک را به فاطمه بخشیده بود، و أبوبکر سآن را از او غصب کرد، ولى اکنون ادّعا دارید که فاطمه لنزد أبوبکر سرفت تا فدک را به عنوان ارث، از او بگیرد!.
آنان هرگز خواهان میراث نبودهاند؛ زیرا محال است علی س- که دائماً با پیامبرصبوده - به این سخن پیامبر صرا: «ما پیامبران ارث بر جاى نمىگذاریم و...» نشنیده باشد؛ چنانچه خود علی سنیز - طبق گزارش تاریخ طبرى و نیلالأوطار شوکانى - گفته أبوبکر سرا تصدیق مىکند و تأکید مىکند: من نیز آن را شنیدهام!.
و در دوره خلافتش از برگرداندن فدک خوددارى کرد و فرمود: «إنى لأستحيى من اللّه أن أردّ شيئا منع منه أبوبكر و أمضاه عمر!»؛ «به راستى من از خدا شرم مىکنم که چیزى را [۵۲۹]برگردانم که أبوبکر از آن منع کرد و عمر نیز همان کار را اجرا و قطعى نمود!».
سادساً امّا در مورد مقاماتى که براى فاطمه لذکر کردهاید، باید بگوییم که دوست عزیز! ما که منکر فضائل فاطمه لنبودهایم! مگر براى تصدیق فضایل هرکس، باید هر مبالغهاى را نیز در حقّش پذیرفت؟ فضایل و مقام والاى فاطمه لبه جاى خود محفوظ، ولى خشم او به طور مطلق، خشم خدا نبود! این حدیث مغایر قرآن، و گزارشش بىاساس است و هیچ نتیجهاى در هدایت خلق از آن عاید نمىشود!.. به شخصیتها الوهیت نبخشید!.. فاطمه لهرچند بلندمرتبه و صاحب فضایل و قابل احترام است، ولى انسان بوده و به صورت یک انسان زندگى مىکرد و با شوهر بزرگوارش نیز، بگومگوهایى مىیافت و چه بسا در بعضى موارد از او خشمگین مىشد! من در این زمینه، در نامه قبل، به جنابعالى مأخذ ارائه دادم و باز مىفرمایید در هیچ جا ندیدهام فاطمه لنسبت به علی سخشمگین شده باشد! ضمن ارجاع جنابعالى به آن مآخذ، در اینجا ناچارم چند مورد دیگر را بازگو کنم:
شیخ کلینى در «فروع کافى» روایت مىکند که فاطمه از ازدواج با علی سناراضى بود و پیامبر صبر او وارد شد، در حالى که گریه مىکرد! پس به او گفت: چرا گریه مىکنى؟ به خدا قسم! اگر در بین خانوادهام کسى بهتر از او بود، تو را به او نمىدادم، و بدان که من تو را به ازدواج او درنیاوردهام، بلکه خداوند تو را به او داده است! فاطمه گفت: از بىغذایى و زیادى غم و غصّه گریه مىکنم»! و در روایتى دیگر آمده: «به خدا قسم که حزن و اندوهم زیادتر شد، فقر و ندارىام بیشتر و بیمارىام طولانىتر شد»! [۵۳۰].
یا شیخ مجلسى آورده است: «... میان على و فاطمه اختلافى بود، پیامبر صوارد شد و... (تا اینجا که مىگوید:) و دست على را گرفت و بر ران خود گذاشت و و دست فاطمه را گرفت و بر ران خود گذاشت و همچنان نگه داشت تا میان آن دو را اصلاح فرمود، آنگاه بیرون آمد»! [۵۳۱].
باز هم شیخ مجلسى و همچنین شیخ صدوق، از أبوذر روایت کردهاند که گفت: «من همراه با جعفربنأبىطالب به حبشه هجرت کردیم. پس من جاریهاى را که قیمتش چهارهزار درهم بود، به او هدیه کردم. زمانى که به مدینه برگشتیم، آن را به على بخشید تا او را خدمت کند. على ÷او را در منزل فاطمه گذاشت. روزى فاطمه - علیها السّلام- على را همراه با آن جاریه دید که سرش خیس است! پس فاطمه خشمگین شد و به منزل پدرش رفت و...» [۵۳۲].
همچنین خشم او از علی سزمانى که فاطمه فدک را از أبوبکر خواست، ولى أبوبکرساز دادن آن امتناع ورزید؛ چنانچه در روایت شیعه آمده است: «پس فاطمه علیها السّلام با خشمى بسیار برگشت و از شدّت خشم، مریض شد و بر على خشم گرفت که چرا ساکت نشست و او را نصرت نداد و به کمکش نشتافت!». [۵۳۳]..و روایتهاى دیگر.
فرمودهاید: در صدر اسلام، احکام خلاف اسلام از جانب خلفاء صادر مىشد و مثال آوردهاید که بنا بر گزارش مالکبن أنس در «الموطّأ» ثقهاى از سعیدبن مسیب شنیده که عمربن خطّاب از اینکه غیر عرب ارث ببرد، منع مىکرد، مگر اینکه آنها در میان عرب متولّد شده باشند.
(جواب): به عرض جنابعالى مىرسانم که:
اوّلاً این موضوع را - که تحریفشده گفته امام مالک است - نه تنها در نوشتار شما راه یافته، بلکه در کتب دیگر شیعه نیز متأسّفانه ملاحظه مىشود؛ چنانکه در مقدّمه مترجم «ارشاد» شیخ مفید، به نقل از «الغدیر» امینى، آمده است.. فقط آن مترجم، آدرس مطلب را در الغدیر عوضى داده و نه در جلد۳، صفحه۱۷۸، بلکه در جلد۶، صفحه۱۸۷ از الغدیر، این موضوع آمده است!.
ثانیاً در رابطه با اصل مطلب، باید گفت که امام مالک از سعیدبنمسیب روایت کرده که عمر ساز اینکه به افراد غیر عرب ارث دهند، جلوگیرى کرد، مگر آنکه در محیط عربى به دنیا آمده باشند و قید شده که منع در حالتى است که افراد در سرزمین دشمن و دارالحرب باشند.. چنانچه علی سنیز - کراراً - در نهجالبلاغه از مسلمانان و سرزمینشان، به «عرب» و از غیرشان، به «عجم» نام برده است، و در فتواى مالک، ذیل [۵۳۴]همان روایت مىخوانیم: «قال مالك: وإن جاءت امرأة حامل من أرض العدو» «اگر زنى حامله از سرزمین دشمن آید».
در این صورت، عقیده مالک آن است که بر طبق رأى عمر س، چنانکه آن زن در محیطى عربى آن روز که اسلامى بود فارغ شود، زن و فرزندش از یکدیگر ارث مىبرند، امّا در همان دیار کفر، زن فارغ شود، از نظر آن که نسبتشان به هم موکول به شهادت کفّار بوده و قابل اثبات نیست، قانون ارث در موردشان معلّق مىماند.
أبوالولید باجى - از علماى بزرگ اندلس - که مالکىمذهب است، در شرح «الموطّأ» تصریح نموده که: «مگر در اثر تحقیق از محیط کفر، علم و یقین حاصل گردد که نسبت «مادرى/ فرزندى» میان آن دو تن صحیح است و فتواى مالک موکول به آن است که تحقیق نشده و صرفاً ادّعایى در میان نباشد» [۵۳۵].
بنابراین مىبینیم که سخن در ارثنبردن عجم از عرب نیست، بلکه مطلب سر «اثبات نسب» است که در محیط اسلامى به روشنى و به زودى حاصل گشته و در محیط غیر عرب - که مسلمان نبودند - در آن موقع به سهولت مشخّص نمىشد، و شهادت مسلمین لازم بود.. نتیجتاً هم جنابعالى، هم مقدّمهنویس کتاب ارشاد مفید، و هم آقاى امینى به خطا رفته و «عمر» و «مالک» را به مطلبى که نگفتهاند، متّهم ساختهاید!.
فرمودهاید: متعه در زمان پیامبر صو أبوبکر بوده است، امّا عمر، خلیفه دوم سنّت پیامبر صرا تغییر داد و متعه را تحریم نمود.
(جواب): باید عرض کنم که:
عمر سبه هیچ وجه متعه را حرام نکرد، بلکه تحریم متعه را از جانب پیامبر صمجدّداً گوشزد نمود! تحریم متعه در زمان خود پیامبر ص- از طرف خدا - و از زبان خودش اعلام گردید.. هرچند آیات قرآن (المؤمنون/۵تا۷) و (المعارج/۲۹تا۳۱) به وضوح شاهد تحریم آن هستند و غیر از دو راه، یعنى زناشویى با همسران دائمى و کنیزان، راهى وجود ندارد، امّا براى جواب جنابعالى مطالبى را ذیلاً بازگو مىکنیم تا روشن شود:
مجموع روایتهاى تجویز و تحریم متعه، به یک مقطع زمانى - یعنى سال هفتم و نهم هجرى - مربوط مىباشند که در این سالها جنگهاى خیبر، عمرةالقضاء، مؤته، فتح مکه و حنین اتّفاق افتادهاند که در این مقطع زمانى، تنها دو فقره - آن هم در شرایط دشوار و اضطرارى جنگى - حکم جواز متعه صادر گشته و بعد از پایان جنگ بلافاصله به وسیله پیامبر صحکم الغاء آن - در تمام احوال - صادر گردیده است [۵۳۶].
اوّل در اثناى جنگ خیبر که پیامبر صدر پایان همان جنگ، حکم جواز متعه رإ؛ خ همراه با خوردن گوشت خران اهلى را الغاء و تحریم کرد.. دوم در اثناى فتح مکه که در پایان فتح مکه، حکم جواز متعه را براى همیشه و تا ابد الغاء و تحریم آن را - چه به صورت اضطرارى و چه عادى - اعلام و ثابت کرد [۵۳۷].
و امّا ببینیم که چرا پیامبر صدر مقطع زمانى، آن را تجویز فرمود.. اگر به تاریخ مراجعه کنیم مىبینیم که سالهاى هفتم تا نهم هجرى، سالهاى ویژهاى بوده و از هر زمان دیگرى، خطر نابودى بیشتر متوجّه مسلمانان بوده است. اسلام تنها در مدینه و اطراف آن مستقر شده بود. در داخل خود جزیرةالعرب، خطر تهاجم مشرکان و به خصوص مردم مکه، و خطر تهاجم یهودیان خیبر، مدینه را تهدید مىکرد.. در همین حال، وصول نامههاى پیامبر صبه پادشاهان ایران و روم و زمامداران اقمارشان، آن دو امپراطورى عظیم را با اسلام و مسلمانان وارد جنگ نمود و به تعبیر دیگر، سال هفتم هجرى، سال آغاز جنگ جهانى بود که یک طرف آن مدینه با تعدادى اندک، و طرف دیگر آن تمام شبه جزیرةالعرب و امپراطورى ایران و روم و همه مستعمرات و اقمارشان، هریک با صدها هزار نفر مسلّح بود.. و یک مثلّث خطر، که دو گوشه آن در داخل عربستان - مشرکان و یهودیان - و یک گوشه آن در خارج عربستان - مسیحیان شام - موجودیت اسلام را در یک خطر کاملاً جدّى انداخته بود [۵۳۸].
پیامبر صابتدا تصمیم به از بین بردن دوگوشه داخلى این مثلّث خطر، و استقرار اسلام در سراسر جزیرةالعرب، و تضمین بقاء و استقامت در برابر تهاجم خارجى ایران و روم نمود.. و از یهودیان خیبر آغاز نمود و سپس به مشرکان - در فتح مکه - پرداخت و لذا تمام مسلمانان را - به طور تام و عمومى - بسیج کرد؛ به گونهاى که در بینشان افرادى بودند که در مقابل گرسنگى تاب نیاورده و در اثناى جنگ خیبر، گوشت خران اهلى را خوردند! همچنین افرادى هم بودند که در مقابل فشارهاى جنسى در جنگ خیبر - همچنین در فتح مکه - تاب مقاومت نداشته و از پیامبر صاجازه خواستند که خود را اخته کنند، اما پیامبر صبه آنها اجازه چنین جنایتى را نداد و در عوض، موقّتاً جواز متعه را برایشان -در این شرایط حاد و اضطرارى - صادر فرمود؛ چنانچه از عبداللّه روایت شده است:
«ما در رکاب پیامبر صبودیم و مىجنگیدیم و هیچ همسرانى را همراه خود نداشتیم و از پیامبر صاجازه خواستیم که خود را اخته کنیم! پس پیامبر صما را از این کار نهى فرمود و سپس به ما رخصت داد تا در مقابل دادن پارچه و لباس، زنى را تا مدّتى نکاح کنیم» [۵۳۹].
در عرض این دو سال، تنها در دو مورد اضطرارى - اوّل براى تسخیر خیبر، مرکز توطئههاى یهودیان و دوم براى فتح مکه، مرکز توطئههاى مشرکین - این بسیج عمومى، شامل چنین افراد افراطى - که در مقابل فشارهاى جنسى، تا اختهکردن خود هم پیش رفتند! - لازم و ضرورى گردید که متعه تجویز شود، امّا پس از آن - موقعى که اسلام از این خطر کلّى درآمد و از این بسیج عمومى بىنیاز گردید - تا ابد تحریم گشت؛ چنانچه از علی س- در کتب شیعه و سنّى - روایت شده که پیامبر صپس از خیبر فرمود:
«حرّم رسول اللهصيوم خيبر لحوم الحمر الأهلية ونكاح المتعة» [۵۴۰].
«رسول خدا صدر روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».
علی سدر روایت دیگرى اظهار مىدارد که مأمور بوده تا حکم بطلان متعه را اعلان نماید: «قال: أمرنى رسول الله صأن أنادى بالنهى عن الـمتعة» [۵۴۱].
علی سفرمود: «پیامبر صبه من دستور داد که نهى از متعه را اعلام کنم».
و خود پیامبر صدر پایان فتح مکه فرمود: «إِنِّى قَدْ كُنْتُ أَذِنْتُ لَكُمْ فِى الاِسْتِمْتَاعِ مِنَ النِّسَاءِ وَإِنَّ اللَّهَ قَدْ حَرَّمَ ذَلِكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَمَنْ كَانَ عِنْدَهُ مِنْهُنَّ شَىْءٌ فَلْيُخَلِّ سَبِيلَهُ وَلاَ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا» [۵۴۲].
«همانا من (قبلاً) شما را در متعهکردن زنان اجازه داده بودم، امّا بدانید که خداوند آن را تا روز قیامت تحریم کرده است. پس هرکس از شما چنین زنى را نزدش داشته باشد، او را رها سازد و از خود برهاند و از چیزهایى که به او دادهاید، چیزى را پس نگیرید!».
پس از فتح مکه و اطراف آن، هرگاه وضعیتهاى اضطرارى پیش مىآمد - همچون حجه الوداع و جنگ تبوک با رومیان متجاوز - و احتمال مىرفت برخى انتظار صدور مجدّد جواز متعه را داشته باشند، پیامبر صبر تحریم ابدى آن - که در فتح مکه اعلام کرده بود - مجدّداً تأکید مىکرد؛ به گونهاى که در طول این دو سال، در مقابل دو فقره تجویز متعه، پنج فقره تحریم روایت گردیده است [۵۴۳].
این تأکیدهاى مجدّد بر تحریم آن، تصوّر جواز متعه را از خیال همه مسلمانان بیرون کرد.. در زمان أبوبکر سدر جنگهاى خونین با مرتدّین و بینالنهرین و شام که اکثراً خالدبنولید - به قول جنابعالى فرمانده افراطى در نکاح با زنان! - نیز این جنگها را رهبرى مىکرد، کسى روایت نکرده که خالد یا فرماندهان دیگر، یا یک نفر از سپاه اسلام در دورترین نقطه شبه جزیره یا شام و بینالنهرین، با زنى عقد متعه برقرار کرده است.
در زمان عمر سنیز، در سالهایى که سپاهیان اسلام از عربستان خارج گشته - و ادامه نقشه پیامبر صرا درباره ایران و روم، پس از پاکسازى داخلى دنبال کردند - و از یک طرف بعد از تحمّل این همه شداید و حالتهاى اضطرارى در جنگهاى کسکر، مروحه، بویب، قادسیه و...، پایتخت ایران را به تصرّف خود درآوردند، و از طرفى دیگر، با تحمّل شرایط سخت و دشوار در جنگهاى با روم، یعنى: یرموک، حمص، لاذقیه و انطاکیه در شام، و جنگهاى فرما، أمدنین، بابلیون در مصر، شهر اسکندریه را به تصرّف خویش درآوردند، در تمام این سالها، شدّت جنگ و حالتهاى سخت و اضطرارى و دور از خانه و کاشانه - یعنى خارج از جزیرةالعرب - کسى روایت نکرده که یکى از فرماندهان یا سپاهیان اسلام، در این مسافرتهاى جنگى و دور، با زنى عقد متعه برقرار کرده است!.. همگى اینها حاکى است که تحریم متعه در زمان خود پیامبر صو به وسیله خودش اعلان گردیده است.
امّا در اواخر خلافت عمر س، ناگاه در پشت جبهههاى جنگى و در برخى از محافل بحث و روایتها، و از زبان چند نفر سایهنشین، نغمه بسیار خفیفى درباره جواز متعه - البته در حالت شدّت اضطرار - از اینجا و آنجا شنیده شد، و این نغمه خفیف نیز، از آنجا سرچشمه گرفته بود که همین چند نفر، شخصاً شاهد جنگهاى سال هفتم و هشتم و نهم نبودند!.
تا زمانى که سروصداى آن افراد در حدّ بحث و نقل روایات بود، عمر سچیزى نگفت.. امّا همین که شنید، همین سروصداهاى جزئى در یک مورد شکل عمل به خود گرفته و فردى به نام «عمروبنحریث» به هنگام مسافرت به کوفه، با زنى عقد متعه برقرار کرده است، عمر سفوراً او را همراه با آن زن به مدینه احضار مىکند و از آنها بازجویى به عمل مىآورد و پس از آن که عمروبنحریث به این جریان اعتراف نمود، [۵۴۴]عمر تمام اصحاب مهاجرین و انصار و همان کسانى را که در جنگهاى سال هفتم و هشتم به بعد شرکت داشتند و شاهد عینى جریان حکم متعه و تحوّلاتش بودند، به مسجد دعوت مىکند و در حضور تمامىشان بر بالاى منبر مىرود و حکم تحریم متعه از جانب پیامبر صرا صریحاً - و مجدّداً - اعلام مىنماید و مىگوید: هرکس با زنى متعه کند و با او نزدیکى کند، او را (همچون عقوبت زنا) مجازات خواهم کرد! و هیچ یک از صحابه [۵۴۵]و شاهدان عینى جریان حکم متعه، در برابر این اقدام عمر ساعتراضى نکرد! در حالیکه اعتراض بر شخص عمر سهم کمسابقه نبود! بارها بلال حبشى سو حتّى یک زن بینىپهن انصارى، به هنگام خطبه، عمر سرا بر بالاى منبر مورد اعتراض قرار داده و در مورد محدودکردن مهریه زنان، گفته عمر را بر بالاى منبر مردود اعلام کرد و عمر سگفت: این پیرزن راست مىگوید! و به اشتباهش پى مىبرد! [۵۴۶].
بنابراین، همین عدم اعتراض و سکوت عمومى اصحاب و از جمله علی س، دلیل قاطع بر تحریم متعه از جانب پیامبر صبوده است.
علاوه بر مطالب فوق، موارد زیر به خوبى ثابت مىکند که عمر سفقط حکم تحریم متعه را که در زمان پیامبر صانجام گرفته بود، مجدّداً بیان نمود:
اوّلاً ماهیت مسأله متعه طورى نیست که تغییر حکم آن، کمترین سودى به عمر سبرساند!.
ثانیاً عمر سشخصاً قدرت انجامدادن هیچ کار عادّى را نداشت تا چه رسد به تغییر احکام دین و سنّت رسول خدا ص! و به همین دلیل، اصحاب و حتّى زنان و افراد عادّى و گمنام هم به آسانى مىتوانستند او را بر بالاى منبر، زیر سؤال ببرند و او را مؤاخذه کنند! و از طرفى ثابت است که تمامى کارها را با اصحاب و خصوصاً علی سمشورت مىنمود.
ثالثاً هزاران نفر از مسلمانان زمان عمر سنه تنها نسبت به احکام خدا بىتفاوت نبودند، بلکه در جهت حفظ و حراست و بقاى آن، گروهگروه از خانه و دیارشان، دور افتاده و سرزمینهاى همجوار خود را - به خاطر اسلام - در آتش بىامان جنگها انداخته و بسیار سخاوتمندانه، جان و مال خویش را فداى اسلام مىکردند و شکى نیست، جنگ در فضاى آزادِ جهان اسلام و به راهانداختن امواج اعتراض علیه یک نفر که مىخواهد احکام دینشان را تغییر دهد، به مراتب از جنگهاى دشوار خارجى با امپراطورى ایران و روم آسانتر بود!.
رابعاً چرا بعد از خلافت عمر س، متعه همچنان حرام بود؟! چرا زمانى که علی سبه خلافت رسید و همگى او را به عنوان خلیفه و امام پذیرفتند، اعلان به حلّیت آن ننمود؟!
آرى! دوست عزیز! بنا بر این مقدّمات قطعى، فرض این قضیه را - که عمر سدر زمان خویش در نکاح متعه و یا موارد دیگرى با نصّ صریح قرآن و سنّت پیامبر صمخالفت کرد و در پیشگاه اصحاب مهاجر و انصار بر بالاى منبر، حکم متعه یا هرحکم دیگرى که شیعیان معتقدند خلفاء تغییر دادهاند، تغییر داد و خم بر ابروى کسى هم نیامد و صداى اعتراض یک نفر از یاران باوفاى پیامبر صهم بلند نشد و پس از شهادتش نیز همه مسلمانان، یعنى سایر اصحاب و تابعین و تابعتابعین این احکام تغییریافته! را از احکام اصیل اسلامى شمردهاند - باطل و محال مىسازد! و حتّى تصوّر آن، جز براى زناکاران و کلاهبرداران شرعى! و کسانى که از واقعیتهاى اسلام و تاریخ آن خبرى ندارند و به اخبار و روایات شیرین طوطیان شکرشکن! مىپردازند، ممکن نیست و طرح آن نیز جدّى به نظر نمىرسد!.
فرمودهاید: فقهاى شیعه، زن متعهشده را به عنوان زن شرعى حساب مىکنند، و از نظر شیعه، امیرالمؤمنین قایل به جواز متعه بوده و اوّلین کسى بود که عمر را به جهت نهى از متعه، مورد اعتراض و انتقاد قرار داده است.
(جواب): دوست عزیز! اوّلاً علی سمرد بىسواد و نادانى نبود که برخلاف قرآن و سنّت پیامبر صرفتار کند و متعه را تجویز دهد.. و اینکه گفتهاید: علی سدر مورد متعه فرموده: «اگر عمر متعه را نهى نمىکرد، مردمان جز شقى، دچار زنا نمىشدند!»، باید گفت که: متعه و زنا - هردو - کار افراد شقى و دلخواه آنان است! و جز شهوترانى فلسفه دیگرى ندارد.. اگر این گفته جنابعالى صحّت داشت، و علی سمخالف نهى متعه بود، چرا در دوره خلافت و امارتش، دوباره آن را تجویز نکرد؟! و چرا چنین فرمود:
«حرّم رسول الله صيوم خيبر لحوم الحمر الأهلية ونكاح الـمتعة» [۵۴۷].
«رسول خدا صدر روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».
ثانیاً چطور مىتوان زن متعهشده را به زن شرعى حساب کرد که در عقد آن شاهد ندارد و همچنین نه نفقه دارد، نه طلاق دارد، نه ارث دارد، نه عدّه شرعى دارد، نه نفقه ایام عدّه دارد، نه محدودیت تعدّد زوجات دارد، نه به اجازه ولى انجام مىگیرد، و نه احکامى همچون ظهار و ایلاء و لعان دارد، در حالیکه براى زن شرعى چنین احکامى واجب است.. در واقع متعه - طبق روایات شیعه - همان اجارهگرفتن زن به مدّت معین است که با اتمام مدّت آن، قرارداد بین طرفین متعه نیز خودبهخود فسخ مىشود؛ چنانچه از امام باقر آمده است:
«لا بأس يتمتع بالمرأة ما شاء، لأن هذه مستأجرة» [۵۴۸].
«هیچ اشکالى ندارد! مرد هر چقدر بخواهد مىتواند با یک زن متعه کند؛ زیرا آن اجاره است!».
یا از امام صادق آوردهاند:
«تزوج منهن ألفاً، فإنهن مستأجرات» [۵۴۹].
«با هزار نفر از آنها ازدواج کن! زیرا آنها زنان کرایهاى هستند!».
یا مىگوید: «المتعة ليست من الأربع، لأنها لا تطلق ولا تورث ولا ترث وإنما هى مستأجرة» [۵۵۰].
«عدد چهار در متعه به کار نمىرود؛ زیرا متعه نه طلاق دارد و نه توارث، بلکه زن متعهشده تنها یک مستأجر است که توسّط مرد، کرایه شده است».
فرمودهاید: کلمه ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم﴾در آیه ۲۴ سوره نساء، دلیل صحّت متعه و کلمه «أجورهنّ» حاکى از اجر زنان متعهشده است، و سپس بعضى از روایات را خاطرنشان کردهاید که بر اضافهشدن کلمات «إلى أجل مسمى؛ تا مدّت معینى» در همان آیه دلالت دارند.
(جواب): باید معروض دارم که:
اوّلاً آیه، هیچ ربطى به متعه ندارد و خداوند در این آیه، ممانعت ازدواج با زنان محارم و صحّت ازدواج با زنان غیر محارم را - با شرایط لازم آن - بیان فرموده و به دادن مهریه در نکاح صحیح دائمى امر مىکند؛ نه موقّتاً! چنانکه مىفرماید:
﴿حُرِّمَتۡ عَلَيۡكُمۡ أُمَّهَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُمۡ﴾[النساء: ٢٣].
«خداوند بر شما حرام نموده ازدواج با مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و».
﴿وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَآءَ ذَٰلِكُمۡ أَن تَبۡتَغُواْ بِأَمۡوَٰلِكُم مُّحۡصِنِينَ غَيۡرَ مُسَٰفِحِينَۚ فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فََٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةٗ﴾[النساء: ٢٤].
«و غیر از اینان، ازدواج با زنان دیگر برایتان حلال گشته است و مىتوانید با اموال خود، زنانى را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید در حالیکه پاکدامن و دورى جوینده از زنا و شهوترانى باشید! پس اگر با زنى از زنانى (که حلال شما هستند)، ازدواج کردید و از او (حتّى براى یک بار) کام گرفتید، باید که مهریه او را (چنانکه در عقد مقرّر گردیده، بدون کم و کاست) بپردازید و این واجبى است الهى».
﴿وَمَن لَّمۡ يَسۡتَطِعۡ مِنكُمۡ طَوۡلًا أَن يَنكِحَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ فَمِن مَّا مَلَكَتۡ أَيۡمَٰنُكُم مِّن فَتَيَٰتِكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِۚ وَٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِإِيمَٰنِكُمۚ بَعۡضُكُم مِّنۢ بَعۡضٖۚ فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِ مُحۡصَنَٰتٍ غَيۡرَ مُسَٰفِحَٰتٖ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخۡدَانٖ﴾[النساء: ٢٥].
«و اگر کسى از شما (قدرت مالى نداشت و لذا) نتوانست با زنان آزاده مؤمن ازدواج کند، مىتواند با کنیزان مؤمنى (نه به عنوان کنیز، بلکه به عنوان همسر) ازدواج نماید. خداوند از ایمانتان آگاه است. (از ازدواج با کنیزانى که مؤمن شدهاند، سرپیچى نکنید؛ زیرا) برخى از برخى هستید (و شما و آنها در برابر دین یکسان هستید و اگر کنیزان شما ایمان نیاورند، شما حقّ ازدواج با مشرکان ندارید و تنها به عنوان جاریه مىتوانید از آنها بهرهمند شوید؛ و آنها ملک یمین خواهند بود؛ نه همسر). پس با اجازه ولى و صاحبشان با آنان ازدواج کرده و مهریه آنها را زیبا و پسندیده و برابر عرف و عادت، بپردازید و زنان و کنیزانى را برگزینید که باعفّت و پاکدامن باشند و فاجره نباشند و براى خود دوستان و رفقاى (نامشروع) برنگزیده باشند».
﴿ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَشِيَ ٱلۡعَنَتَ مِنكُمۡۚ وَأَن تَصۡبِرُواْ خَيۡرٞ لَّكُمۡۗ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ﴾[النساء: ٢٥].
«ازدواج با کنیزان به هنگام عدم قدرت (مالى) براى کسى از شما آزاد است که ترس از فساد داشته باشد (و بترسد که به زنا و دیگر کارهاى حرام کشیده شود)، و اگر صبر و خویشتندارى کنید (و بتوانید عفّت خود را مراعات کنید) برایتان بهتر است، و خداوند داراى مغفرت و مرحمت فراوان است».
در این آیات، به پنج نکته مهم اشاره شده است:
۱- خداوند ابتدا زنان محارم را که ازدواج با آنها حرام است، بیان نموده است؛ یعنى غیر از آنان، ازدواج با دیگران صحیح و بلامانع است.
۲- خداوند امر کرده: کسانى که در صورت فقر و ناتوانایى مالى نمىتوانند ازدواج کننند، با کنیزان مؤمن ازدواج نمایند، و اگر با کنیزان مؤمن هم نتوانستند ازدواج کنند، آنها را امر به صبر و خویشتندارى نموده و اگر چنانچه متعه مباح مىبود، آنها را بدان راهنمایى مىفرمود؛ چناچه در آیه دیگر مىفرماید:
﴿وَلۡيَسۡتَعۡفِفِ ٱلَّذِينَ لَا يَجِدُونَ نِكَاحًا حَتَّىٰ يُغۡنِيَهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِ﴾[النور: ٣٣].
«آنان که امکانات ازدواج را ندارند، باید در راه عفّت و پاکدامنى تلاش کنند تا خداوند از فضل و لطف خویش ایشان را دارا کند (و وسیله ازدواجشان را فراهم سازد)».
۳- همچنین امر فرموده که با زنانى ازدواج شود که باعفّت و پاکدامن و دور از زنا و شهوترانى باشند و مردباز و رفیقباز نباشند؛ نه زنانى که از راه زناکارى یک ساعته یا یک روزه و یا زیادتر! امرار معاش مىکنند و طرفین متعه، هیچ هدفى جز شهوترانى و ریختن نطفه ندارند.. کلمات «غیر مسافحین» براى مردان، و «غیر مسافحات» و «لا متخذات أخدان» براى زنان به خوبى به این مسأله اشاره دارد.
۴- کلمه «استمتاع» به معنى بهرهورى و کامگیرى از زن است و کلمه «أجر» به معنى مهریه زن است که در موقع عقد، مشخص مىشود.. در ازدواج دائمى، این مهریه از همان زمانى واجب مىشود که مرد براى اوّلین بار از همسرش کام مىگیرد؛ یعنى اگر زن و شوهرى بر سر مقدار مهریهاى توافق و عقد کردند، و مرد همین که با همسرش نزدیکى کند، این مهریه بر او واجب مىشود، هرچند بعد از همان یک بار کامگرفتن از هم جدا شوند، در حالیکه در متعه، همین که زن یا مرد از عقدشان پشیمان گشتند، مهر و اجر زن به تعداد همان روزهایى پرداخت مىشود که مورد بهرهگیرى مرد بوده است!.
۵- ثابت مىشود که نکاح زنان مؤمن و آزاد، بدون اجازه و رضایت اولیاء و نکاح کنیزان مؤمن بدون اجازه مالک و صاحبانش، صحّت ندارد؛ زیرا نکاح شرعى، با رضایت اولیاى زن و حضور دو شاهد جارى مىشود که در متعه چنین نیست! جمله: ﴿فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ﴾همین را مىرساند؛ چنانچه در جاى دیگر دستور مىدهد، سرپرستان بایستى دختران و پسران خود را به ازدواج همدیگر دربیاورند؛ مىفرماید:
﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡ﴾[النور: ٣٢].
«مردان و زنان مجرّد خود و کنیزان شایسته خویش را به ازدواج یکدیگر درآورید».
و در جایى دیگر، اولیاى زنان را از اینکه دخترانشان را به ازدواج مشرکین درآورند، نهى مىکند:
﴿وَلَا تُنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَتَّىٰ يُؤۡمِنُواْ﴾[البقرة: ٢٢١].
«و (زنان و دختران خود را) به ازدواج مردان مشرک درنیاورید، مادامى که ایمان نیاورند».
دوست عزیز! آیه نه تنها دلیل بر صحّت متعه نیست، بلکه آن را عملى زشت و پلید مىداند؛ زیرا ازدواج را فقط با زنان و کنیزان مؤمن جایز مىداند؛ آن هم زنانى پاکدامن و عفیف؛ نه زنان رفیقباز و شهوتران و به تعبیر قرآن «غیر مسافحات و لا متخذات أخدان».. در حالیکه در متعه - طبق روایات شیعه - مرد مىتواند با مجوسیان و یهودیان و مسیحیان و زنان بدکاره و فاجره عقد متعه برقرار کند!.
ثانیاً روایاتى را که در مورد اضافهشدن «إلى أجل مسمى» در آیه ۲۴ نساء، ذکر کرده و به این ترتیب - که در روایت آمده: ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فََٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةٗ﴾[النساء: ۲۴]. پس هنگامى که از آنان تا مدّت معینى کام گرفتید، پس اجرشان را وجوباً بدهید - آوردهاید، جعلى و کفرآمیز است و در هیچ یک از قرائات متواتر نیامده است! در واقع کسى که چنین اعتقادى داشته باشد، قطعاً به تحریف قرآن ایمان دارد.. این افراد، این روایات کفرآمیز را تنها براى شهوترانىشان جعل کردهاند!.. در اینجا ناچاریم به کسانى که متعه را جایز مىدانند و - بنا بر روایاتى دروغین - آن را رحمت الهى و یکى از عبادات شرعى تلقّى مىکنند، آشکارا بگوییم: پس چرا دختران و خواهران و سایر نزدیکان خود را به متعه دیگران درنمىآورید تا - به زعم خود - به آن احسان عظیم برسید؟! چرا همگى از آن اکراه دارید، در حالى که حلال خدا مىدانید و روایت [۵۵۱]مىکنید: «پیامبر صفرمود: ایمان مؤمن کامل نمىشود، مگر اینکه متعه کند!» [۵۵۲].
«أبىجعفر مىگوید: هرکس متعه کند، خداوند احسانش را بر او واجب مىکند، و هر بار که نزدیکى کند، خداوند گناهى را از او مىبخشد، و هرگاه غسل کند، خداوند به تعداد موهاى سرش و به اندازه قطرههاى آبى که بر موهایش مىریزد، از او مىگذرد! گفته شد: به تعداد موهاى سر؟! فرمود: آرى! به تعداد موهاى سر!» [۵۵۳].. «امام صادق مىفرماید:
متعه دین من و دین پدران من است. هرکس متعه کند، به دین ما عمل کرده و هرکس آن را انکار کند، دین ما را انکار و دین دیگرى را اختیار نموده است. متعه فرار از شرک است، و فرزندى که از متعه به دنیا مىآید، از فرزند نکاح بهتر است و منکر آن کافر است و اقرارکننده به آن، مؤمن موحّد است؛ زیرا در متعه دو پاداش است: یکى پاداشى که به زن متعهشده تعلّق مىگیرد، و دیگرى پاداش خود متعه!» [۵۵۴].
فرمودهاید: آیه وضو صراحتاً به مسح پاها امر مىکند و کلمه ﴿َأَرۡجُلَكُمۡ﴾عطف بر أقرب، یعنى ﴿رُءُوسِكُمۡ﴾در همان جمله ﴿وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ﴾مىباشد و نمىتواند عطف بر أبعد، یعنى ﴿وُجُوهَكُمۡ﴾و ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾در جمله مستقلّ قبلى باشد، و اگر چنین بود، بایستى بعد از کلمه ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾و قبل از فعل ﴿وَٱمۡسَحُواْ﴾بیان مىشد: ﴿فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ﴾. سپس گفتهاید: اگر فلسفه وضو تنها تمیزى و پاکى مىبود، پس چرا خداوند امر نفرمود که قبل از هر نماز، تمام بدن خود را بشویید یا حدّاقل سرها را نیز مثل صورت و دست و پاها بشویید؟!.
(جواب): در حالیکه:
اوّلاً حکم بسیار روشن است و همان عطف بر أبعد است؛ زیرا إعراب ﴿َأَرۡجُلَكُمۡ﴾نصب است که عطف بر ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾و ﴿وُجُوهَكُمۡ﴾در جمله اوّل است، و به فعل ﴿فَٱغۡسِلُواْ﴾برمىگردد.. واگر عطف بر أقرب - یعنى عطف بر ﴿بِرُءُوسِكُمۡ﴾- مىبود، لازم بود، «أرجلِکم» مىآمد.. وانگهى سیاق و نظم کلام خدا روى حکمتهاى خاصّ و روش بلاغى خودش مىباشد، بنابراین اگر در آیه تقدیر و تأخیرى دیده مىشود، نه تنها ایجاد اشکال نمىکند، بلکه کلام را به اوج بلاغت و اعجاز مىرساند! و کافى است به یک نمونه از چنین «معطوف و معطوفٌ علیه» اشاره کنیم تا موضوع روشنتر شود و - به پندار جنابعالى - بر قاعده نارساى «عطف بر أقرب» استناد نگردد:
﴿وَأَذَٰنٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦٓ إِلَى ٱلنَّاسِ يَوۡمَ ٱلۡحَجِّ ٱلۡأَكۡبَرِ أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُۥ﴾[التوبة: ٣].
«این اعلامى است از جانب خدا و پیامبرش به همه مردم در روز بزرگترین حج (یعنى عید قربان بر همگان خوانده شود) که خدا و پیامبرش از مشرکین بیزارند».
در آیه مىبینیم که خدا مىفرماید: ﴿أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُۥ﴾، چرا خداوند نفرموده است: «أن اللهَ ورسولَه برىء من المشركينَ»؟! آیا مىتوان گفت که «و رسولُه» - با اعراب رفع - چون به «المشرکینَ» - با اعراب محلّى جرّ - نزدیکتر است، پس بر آن عطف مىشود و نمىتواند به «اللّهَ» - با اعراب نصب - معطوف باشد؛ چون دورتر است؟!.
در این صورت اگر بر «المشرکینَ» عطف شود، باید به وسیله «مِنْ» مجرور گردد و به «بَرِىءٌ» تعلّق گیرد، و بالأخره معناى آن - العیاذ باللّه - چنین خواهد شد: «أن اللّهَ برىء من المشركينَ ورسولِه» خداوند از مشرکین و پیامبرش بیزار است!».
در حالیکه حکمتى در فاصلهانداختن بین «اللّهَ» و «رسولُه» بوده و آن همان توحید مطلق براى خداوند است؛ یعنى همه بدانند که تنها یک حاکم وجود دارد و آن خداست و بس، و پیامبر صتنها حکم خدا را اجرا مىکند؛ نه حکم خود را، و این خداست که حکم برائت از مشرکین را صادر مىکند و پیامبر صهم به عنوان فرمانبرى او، از مشرکین بیزار است.. و اگر خداوند، عطف بر أقرب مىآورد و مىفرمود: «أن اللهَ ورسولَه برىء من المشركينَ»،هرچند که به ترجمه و معنى ظاهرى آن، چندان خللى وارد نمىشود، ولى نشان مىدهد که دو حاکم و دو قانونگذار مستقلّ - نعوذ باللّه - وجود دارند، بدینسان خداوند حکیم - با آن سخن شیوا و بلیغش - مسؤولیت این حکم - یعنى برائت از مشرکین - را به خود نسبت مىدهد؛ نه پیامبر صکه با مشرکین پیمان صلح -در حدیبیه - بسته بود، اگر چه مشرکین خودشان پیمانشکنى کرده بودند و معاهده مُلغى شناخته مىشد، ولى خداوند این پیمانشکنى را در قالب بیزارى و برائت از آنها بیان نمود و پیامبر صرا امر فرمود که آن را به مشرکین اعلام دارد، و حکمى را که أحکم الحاکمین صادر مىکند، نیازى به حکمیت بشر ندارد! پس مشرکین منتظر حکمیت پیامبر صیا کسى دیگرى نباشند؛ زیرا حکم الهى، قطعى و بى چون و چرا است.
بدین ترتیب، نشان مىدهد که «تقدیم مسح سر» بر «شستن پاها» در آیه وضو، همان «ترتیب وضو» است که خداوند - بنا به حکمت خویش - اختیار کرده است؛ یعنى اگر «أرجلَكم» که عطف بر «أيديَكم» و «وجوهَكم» مىباشد، در همان جمله اوّل بلافاصله بعد از «أيديَكم» مىآمد، ترتیب وضو به هم مىخورد و در این صورت لازم مىبود که شستن پاها قبل از مسح سر انجام شود و لذا خداوند، «أرجلَكم» را در جمله دوم، بعد از «وامسحوا برءوسِكم» آورده که ترتیب وضو حفظ شود!.
ثانیاً و اینکه پرسیدهاید: اگر یکى از فلسفههاى وضو، تمیزى و پاکى هرچه بیشتر مىبود، پس چرا خداوند امر نفرموده که قبل از نماز، تمام بدن خود را بشویید، و یا مثل سایر اعضاى بدن «صورت و دست و پا»، سرهایتان را نیز بشویید، چون این به پاکیزگى نزدیکتر است؟!.
قبل از جواب به این سؤال ساده، باید عرض کنم که: هیچ مؤمنى حق ندارد خدا را مؤاخذه کند! «چرا» و «براى چه» در کار خدا و رابطهاش با بندگان وجود ندارد.. هرکارى که بخواهد انجام مىدهد و هیچ کس نمىتواند او را به خاطر کارهایش بازخواست کند! چنانچه مىفرماید:
﴿لَا يُسَۡٔلُ عَمَّا يَفۡعَلُ وَهُمۡ يُسَۡٔلُونَ ٢٣﴾[الأنبياء: ٢٣].
«از او بازخواست و سؤال نمىشود از آنچه که انجام مىدهد، ولى آنها مؤاخذه مىشوند!».
امّا خود خداوند، به این سؤال - بلافاصله بعد از بحث وضو در همان آیه - جواب داده است؛ مىفرماید:
﴿مَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيَجۡعَلَ عَلَيۡكُم مِّنۡ حَرَجٖ وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ﴾[المائدة: ٦].
«خداوند نمىخواهد که شما را (با گرفتن وضو) به سختى و زحمت اندازد، بلکه مىخواهد، شما را (هم از لحاظ جسمى و هم روحى) پاک گرداند».
و مشخّص است که یکى از دلایل وضو، پاکى و نظافت هرچه بیشتر است، و مسح هم، هرگز جاى شستن را - از لحاظ پاکى - نمىگیرد؛ زیرا شستن، جامعتر و پاکتر از مسح است، و بدین جهت است که پیامبر صدر شستن پاها، تأکید زیادى فرموده است: «حبذ المتخلّلون!»؛ «چه خوبند آنهایى که به هنگام وضو، در بین انگشتان پا، انگشت فرو برده و آنها را تمیز مىکنند».. و یا مىفرماید: «الطُّهُورُ شَطْرُ الإِيمَانِ». «پاکیزگى نصف ایمان است» [۵۵۵].
امّا اگر خداوند به مسلمانان امر مىفرمود که به هنگام نماز، تمامى بدن خود را بشویید، قطعاً نمازگزاران - که امتثال و فرمانبرى او را مىکنند - به سختى و مشقّت مىافتادند، و البته که خداوند هیچگونه سختى و تنگى را بر بندگان خود نمىخواهد و آسانى و پاکیزگى آنها را - از لحاظ جسمى و روحى - مىخواهد؛ و این فرموده خداست:
﴿مَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيَجۡعَلَ عَلَيۡكُم مِّنۡ حَرَجٖ وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ﴾[المائدة: ٦].
و باز اگر به مسلمانان امر مىفرمود که سرهایتان را همانند پاها و دستها و صورتهایتان بشویید - هرچند به پاکیزگى نزدیکتر است - باز هم نمازگزاران و خصوصاً کسانى که در مناطق سردسیر زندگى مىکنند، به سختى و مشقّت و بیمارى مىافتادند، و از جهتى دیگر، همان عمل مسح بر سر، براى پاککردن گرد و غبارى که احیاناً روى سر مىنشیند، کافى است؛ زیرا آلودگى و گرد و غبار، تأثیر چندانى در مو ندارد، آن چنانکه در پوست مىتواند داشته باشد و حکمت وجود موهاى ریز در داخل گوش و بینى نیز همان جلوگیرى نفوذ سریع میکروبها مىباشد.. از این رو، به شستن صورت و دست و پا که - مثل سایر قسمتهاى بدن - پوشیده نیستند، امر شده و فقط به مسح سر - که کمتر مثل پوست آلوده مىشوند - امر شده است.
این چیزى است که ما تصوّر مىکنیم، و یقیناً خدا خود حکمت واقعى آن را مىداند؛ زیرا او علّام الغیوب و واضع وضو است.
* * *
بنابر مطالبى که گذشت، دیدیم که خلفاء نیز داراى مناقب نیکو و خاصّ خودشان هستند و علی سهمیشه و در همه حال، با آنها بوده و حتّى از آنان - علىرغم باور تیجانى و شیعیان - در حضور و غیابشان، توصیف و تمجید کرده و کاملاً راضى بوده و برایشان رحمت خدا را طلب کرده است.. آنها خلیفه راشد پیامبر صبودند و احکام خدا و سنّت پیامبرش صرا به خوبى اجرا کردند.. پس اگر تیجانى و دیگران، واقعاً پیرو علی سهستند، هیچ وقت آنها را - بىخود و بىجهت - تکفیر و تلعین نمىکنند! خداوند مىفرماید:
﴿مَّنۡ عَمِلَ صَٰلِحٗا فَلِنَفۡسِهِۦۖ وَمَنۡ أَسَآءَ فَعَلَيۡهَا﴾[فصلت: ٤٦].
«هرکس کار نیک انجام دهد، به نفع خود و هرکس بدى کند، به زیان خود کرده است».
بنابراین، تلعین و تکفیر گذشتگان - جز گناه - چه سودى دارد؟ اگر فرضاً درباره کسى از آنها قضاوت کردیم و احیاناً محکوم هم نمودیم، چگونه مىتوانیم حکم خود را دربارهشان اجرا کنیم؟!.
خداوند - سبحان - در قرآن، بندگانش را متوجّه این مطلب مىکند و مىفرماید:
﴿تِلۡكَ أُمَّةٞ قَدۡ خَلَتۡۖ لَهَا مَا كَسَبَتۡ وَلَكُم مَّا كَسَبۡتُمۡۖ وَلَا تُسَۡٔلُونَ عَمَّا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ١٣٤﴾[البقرة: ١٣٤].
«آنها امّتى بودند که درگذشتهاند. آنچه در این جهان کردهاند، براى خودشان مىباشد و آنچه را که شما انجام مىدهید، براى خودتان است، و از شما در مورد آنچه آنان انجام دادهاند، نمىپرسند و مؤاخدهتان نمىکنند».
آرى! نه از کارهاى نیک گذشتگان، ثوابى به ما مىرسد و نه از کارهاى بدشان، گناهى متوجّه ما مىشود، و ما و تیجانى هرگز مسؤول اعمالشان نخواهیم بود و هرکس در گروِ اعمال خویش است؛ نه دیگرى:
﴿وَلَنَآ أَعۡمَٰلُنَا وَلَكُمۡ أَعۡمَٰلُكُمۡ﴾[البقرة: ١٣٩].
«و کارهایمان براى خود ماست و کارهایتان براى خودتان است».
﴿كُلُّ نَفۡسِۢ بِمَا كَسَبَتۡ رَهِينَةٌ ٣٨﴾[المدثر: ٣٨].
«هر نفسى در گروِ اعمال خودش است که انجام داده است».
پس قضاوت در کار گذشتگان و تلعین و تکفیرشان، بىمعنى است و نمىشود حقّ مستحق را از کسى که آن را ضایع کرده، بازستاند و نمىتوان کسى را محکوم و مجازاتش کرد؛ زیرا حساب آنها - و ما - با اسرع الحاسبین است!.. این است که خداوند در کتابش، بندگانش را متوجّه این امر فرموده تا به فکر خودشان باشند و وظیفه خود را به نیکى انجام دهند.. و بىگمان یکى از وظایف بندگانش این است که به نیکى از اصحاب پیامبر صتبعیت کنند و به جاى تشویق همدیگر به لعن و نفرین و کینهتوزى نسبت بدیشان، به استغفار و طلب غفران از خداوند براى آنها - و همدیگر - بپردازند:
﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾[الحشر: ١٠].
[۴۸۱] اصول کافى، کلینى، دارالکتب الإسلامیة، ج۱، ص۳۸۵به بعد، حدیث ۱۰۰۴-۹۹۶. [۴۸۲] همان، ص۳۲۱به بعد، حدیث ۸۳۶-۸۳۳. [۴۸۳] همان، ص۲۷۹به بعد، حدیث ۷۳۷-۷۳۴ - همان، ص۲۲۱به بعد، حدیث ۵۸۳تا۵۸۵. [۴۸۴] همان، ص۱۷۷-۱۷۶، حدیث ۴۳۴تا۴۳۷. - همان، ص۲۶۰به بعد، حدیث ۶۷۲تا۶۷۷. [۴۸۵] همان، ص۱۹۲به بعد، حدیث ۵۰۰تا۵۰۶. [۴۸۶] همان، ص۲۱۹به بعد، حدیث ۵۷۵تا۵۷۸. [۴۸۷] همان، ص۲۱۳به بعد، حدیث ۶۱۱تا۶۱۹. [۴۸۸. ] - همان، ص۳۸۹، حدیث ۱۰۰۶. [۴۸۹] همان، ص۳۸۸، حدیث ۱۰۰۴. [۴۹۰] همان، ص۲۸۵، حدیث ۷۴۴. - همان، ص۲۷۱به بعد، حدیث ۷۰۸تا۷۱۶. [۴۹۱] ولایت فقیه، باب ولایت تکوینى، ص۵۸، چاپ تهران. [۴۹۲] نگاه شود به: اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۳۱تا۲۳۵. [۴۹۳] در روایتش آمده است: «... پیامبرصبه أبوبکر فرمود: اى أبوبکر! آیا راضى هستى که با من در این هجرت باشى؟ آیا مىخواهى همانگونه که من مىخواهم؟ و آیا مىدانى در صورتى که با من بیایى، بایستى انواع عذاب را تحمّل کنى و مرا در آنچه که بدان دعوت مىکنم کمک نمایى؟ أبوبکر گفت: اى رسول خدا! اگر در طول عمر خود، در راه محبّت تو با شدیدترین عذابها زندگى کنم، برایم دوستداشتنىتر از آن است که از نعمت و خوشى برخوردار باشم و مالک تمام سرزمینهاى پادشاهانى باشم که مخالف تو و دعوتت هستند.. و آیا من و همچنین مال و فرزندانم، غیر از آنیم که فداى تو شویم؟! رسول خدا فرمود: بدون شک خداوند از قلب تو آگاه است و مىداند آنچه که بر زبان تو جارى شد، با قلب تو موافق است و خداوند تو را برایم به منزله گوش و چشم، و سر نسبت به بدن، و روح نسبت به جسم قرار داده است!». (تفسیر الحسن العسکرى، ص۱۶۵-۱۶۴، چاپ ایران). [۴۹۴] اسلامشناسى، شریعتى، ص۳۵۹- إبنالأثیر، ج۳، ص۹۴. [۴۹۵] اسلامشناسى، ص۱۴۶- إبنالأثیر، ج۱، ص۱۳۵. [۴۹۶] طبرى، ج۳، ص۹۶۷- إبنالأثیر، ج۱، ص۱۴۱. [۴۹۷] طبرى، ج۳، ص۹۶۵. [۴۹۸] اسلامشناسى، ص۱۵۴- البدایة والنهایة، ج۳، ص۲۷۴- إبنالأثیر، ج۱، ص۱۴۱. [۴۹۹] اسلامشناسى، ص۱۶۰- إبنهشام، ج۲، ص۳۶- شأن نزول آیات، ترجمه و نگارش محمّد جعفر اسلامى،ص۵۲۷-۵۲۶. [۵۰۰] اسلامشناسى، ص۱۸۳- طبرى، ج۳، ص۱۰۳۳. [۵۰۱] اسلامشناسى، ص۱۸۳- طبرى، ج۳، ص۱۰۳۲تا۱۰۳۵- إبنأثیر، ج۱، ص۱۷۸- إبنهشام، ج۲، ص۱۱۶- البدایة والنهایة، ج۴، ص۳۸. [۵۰۲] اسلامشناسى، ص۱۶۴- طبرى، ج۳، ص۹۹۱-۹۹۰- إبنهشام، ج۲، ص۵۷- عبقریه عمر، عقاد، ص۴۸۳. [۵۰۳] اسلامشناسى، ص۲۴۳- حیاة القلوب، مجلسى، ج۲، ص۴۲۴، چاپ تهران طبرى، ج۳، ص۱۱۱۹- إبنالأثیر، ج۱، ص۲۳۴- إبنهشام، ج۲، ص۲۱۳-۲۱۲. [۵۰۴] در غزوه بدر و غطفان. [۵۰۵] اسلامشناسى، ص۳۱۰- إبنالأثیر، ج۱، ص۲۹۹- طبرى، ج۳، ص۱۱۹۰. [۵۰۶] طبرى، ج۳، ص۳۷۷- إبنالأثیر، ج۳، ص۷۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۶۹-۱۶۸- إبنخلدون، ج۲، ص۱۴۳. [۵۰۷] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۳، ص۹۲، جزء۱۲- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج۲، ص۳۲۲- شرح فارسى، ج۴، ص۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى و علىنقى، ص۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه درّ فلان» و «للّه بلاد فلان» آمده است. [۵۰۸] وقعة الصفین، ص۸۹- شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران. [۵۰۹] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹. [۵۱۰] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸. [۵۱۱] در فصل آخر، به چگونگى این اختلافات پرداختهایم. [۵۱۲] تاریخ طبرى، ج۴، ص۲۱۸. [۵۱۳] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، جزء۵، نامه ۶۲- الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹ [۵۱۴] همان. [۵۱۵] البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۶، ص۳۲۶. [۵۱۶] طبرى، ج۴، ص۱۴۱۱-۱۴۱۰. [۵۱۷] همان. [۵۱۸] طبرى، ج۴، ص۱۴۰۹. [۵۱۹] در سوره بقره آمده است. [۵۲۰] اسلامشناسى، دکتر شریعتى، ص۳۱۳تا۳۱۵- سیره إبنهشام، ج۲، ص۴۳۰. [۵۲۱] اسلامشناسى، ص۲۶۵. [۵۲۲] نگاه شود به: وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۱۸۹. [۵۲۳] صحیح بخارى، فتح البارى، کتاب فضائل الصحابة، باب قصة البیعة، حدیث شماره ۳۷۰۰. [۵۲۴] صحیح بخارى، إرشاد السارى، شرح قسطلانى، باب مناقب قرابة رسول اللّه، ص۱۲۱، چاپ بیروت - این حدیث را بخارى در کتاب نکاح و طلاق، مسلم در کتاب فضائل، أبوداود در کتاب نکاح، و ترمذى و نسائى در مناقب آوردهاند. [۵۲۵] علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۸۶-۱۸۵، چاپ نجف - همین روایت را شیخ مجلسى نیز در کتابش جلاءالعیون آورده است. [۵۲۶] تفسیر مجمعالبیان، طبرسى، سوره عبس - اسلامشناسى، شریعتى، ص۵۵۶-۵۵۵. [۵۲۷] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، ج۵، ص۱۰۷،چاپ تهران - الدرةالنجفیة، شرح دنبلى، ص۳۳۲-۳۳۱، چاپ تهران. [۵۲۸] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۵۷، چاپ بیروت - شرح إبنمیثم، ج۵، ص۵۰۷ - شرح دنبلى، ص۳۳۱ - حق الیقین، مجلسى، ص۱۸۰، چاپ تهران. [۵۲۹] الشافى فى الإمامة، سیدمرتضى علمالهدى، ص۲۱۳- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۴، ص۸۲. [۵۳۰] کشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، أربلى، ج۱، ص۱۵۰-۱۴۹. [۵۳۱] بحارالأنوار، مجلسى، ج۴۳، ص۱۴۶، چاپ جدید، تحقیق و تعلیق محمّدباقربهبودى - کشف الغمة، أربلى، ج۱، ص۴۶۷. [۵۳۲] بحارالأنوار، ج۳۹، ص۲۰۷، باب کیفیة معاشرتها مع على - علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۶۳، چاپ نجف. [۵۳۳] حق الیقین، مجلسى، بحث فدک، ص۲۰۴-۲۰۳- الأمالى، شیخ طوسى، ص۲۹۵، چاپ نجف - و مثل همین روایت در «الإحتجاج»، طبرسى آمده است. [۵۳۴] به عنوان مثال، خطبه ۱۴۶ از نهجالبلاغه را نگاه کنید. [۵۳۵] شرح الموطّأ، باجى، ج۶، ص۲۵۲. [۵۳۶] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، شرح امام نووى، ج۶، ص۱۱۹تا۱۲۱- صحیح بخارى، إرشاد السارى، شرح قسطلانى، ج۸، ص۴۳. [۵۳۷] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۳۰-۱۲۷ [۵۳۸] رجوع شود به: طبرى، ج۳، ص۱۱۴۵تا۱۱۷۲- کاملبناثیر، ج۲، ص۲۱۰تا۲۳۴. [۵۳۹] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۱۸. [۵۴۰] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۱۴،ص۴۴۱وج۲۱، ص۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج۲،ص۱۸۶وج۷، ص۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۲.. و در منابع اهلسنت بدین ترتیب آمده است: «فإن رسول اللّه نهى عن الـمتعة النساء یوم خیبر و عن لحوم الحمر الأهلیة». «همانا رسول خداصدر روز خیبر، از متعه با زنان و خوردن گوشت خرهاى اهلى نهى فرمود». (صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب غزوه خیبر، حدیث شماره ۴۲۱۶- صحیح مسلم، کتاب النکاح، حدیث شماره ۲۹ و هامش إرشاد سارى، ج۶، ص ۱۳۰-۱۲۹. [۵۴۱] شرح مسلم، ج۲، ص۲۸۰. [۵۴۲] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۷. [۵۴۳] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۰-۱۱۹.. این فقرات عباراتند از: خیبر، فتحمکه، عمرةالقضاء، حجةالوداع، تبوک و أوطاس. [۵۴۴] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۴- صحیح بخارى، فتحالبارى، ج۹، ص۱۴۹. [۵۴۵] فقه السنة، ج۲، ص۴۲تا۴۴، روایت إبنماجه تفسیر کبیر، امام فخر رازى، ج۱۰، ص۵۱-۵۰ [۵۴۶] تفسیر إبنکثیر، ج۱، ص۴۶۷. [۵۴۷] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۱۴،ص۴۴۱وج۲۱، ص۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج۲،ص۱۸۶وج۷، ص۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۲. [۵۴۸] فروع کافى، ج۵، ص۴۶۰. [۵۴۹] الإستبصار، ج۳، ص۱۴۷- تهذیب الأحکام، طوسى، ج۷، ص۲۵۹. [۵۵۰] تهذیب الإحکام، ج۷، ص۲۶۳. [۵۵۱] همان پاسخى که امام صادق به برخى از یارانش که در این مورد پرسیده بودند، فرمود: «اگر کسى از شما این کار را مباح مىداند و از آن شرم ندارد، پس از بهترین برادران و دوستان و یارانش بخواهد که چنین کند (و خواهران و دخترانش را در اختیار آنان قرار دهد!)».. (فروع کافى، ج۲، ص۴۴- وسائل الشیعة، ج۱۴، ص۴۵۰). [۵۵۲] من لا یحضره الفقیه، إبنبابویه، ج۳، ص۳۶۶. [۵۵۳] همان. [۵۵۴] تفسیر منهجالصادقین، ملّاکاشانى، ج۲، ص۴۹۵. [۵۵۵] ریاض الصالحین، امام نووى، ترجمه خاموش هروى، باب فضیلت وضو، ص۶۲۹.