عیانات - نقدی بر کتاب تیجانی آنگاه هدایت شدم

فهرست کتاب

جواب نامه‏ها در رابطه با «مناقب خلفاء»:

جواب نامه‏ها در رابطه با «مناقب خلفاء»:

فرموده‏اید: مناقبى که در کتب سنّى براى خلفاى سه‏گانه برشمرده‏اند، مخالف متواترات تاریخ و توهین به پیامبر صاست!.

(جواب): دوست عزیز! مگر آنچه شیعیان درباره ائمه گفته‏اند و نمونه‏هایى از آنها را در نامه قبلى ذکر کردیم، موافق متواترات تاریخ است؟! وانگهى، شیعیان در کتبشان فضایل و خصوصیاتى براى ائمه برشمرده‏اند که توهین به خدا و پیامبران الهى است! چنانچه در «اصول کافى» چنین ویژگیهایى براى ائمه نقل شده است:

«به هنگام ولادت، مختون بوده و دست بر زمین گذاشته و شهادتین مى‏گویند و آیه هجدهم سوره آل‏عمران را تلاوت مى‏کنند!».. «در سه سالگى عهده‏دار تبلیغ و تعلیم‏ دین به امّت مى‏شوند!» [۴۸۱].. «هریک صحیفه‏اى مخصوص به خود دارد که به اجراى آن‏ مأمور است!» [۴۸۲].. «با ملائکه ارتباط مستمر و دایم دارند!» [۴۸۳]. «و چون محدّث هستند، صداى فرشتگان را مى‏شنوند!».. «خزانه‏دار علم پروردگارند!» [۴۸۴]. «و از گذشته و حال‏ و آینده نکته‏اى بر آنان پوشیده نیست!» [۴۸۵].. «اعمال بندگان، صبح و شام به آنان عرضه‏ مى‏شود!» [۴۸۶]. «الواح و عصاى موسى، انگشتر سلیمان، و بسیارى از وسایل انبیاى‏ گذشته، نزد آنان است!» [۴۸۷]. «از گِلى خلق شده‏اند که جز انبیاء، احدى از آن خلق نشدهاست!» [۴۸۸]. «از پشت سر همچون روبه‏رو مى‏بینند و محتلم نمى‏شوند و با اینکه مدفوعشان بوى مُشک مى‏دهد، ولى با این حال، زمین موظّف است که آن را بپوشاند و فرو ببرد!» [۴۸۹]. «به همه زبانها سخن مى‏گویند و حتّى زبان پرندگان و چهارپایان و دیگر جانداران را مى‏فهمند!» [۴۹۰]«آنها همچون انبیاء، مؤید به روح‏القدس هستند!»...و صدها اوصاف و صفات عجیب دیگر!!.

در همین کافى، شیخ کلینى کار را در غلو به جایى رسانده که بابى تحت عنوان «أن الأئمة يعلمون علم ما كان وما يكون وأنه لا يخفى عليهم شى‏ء». «ائمه بر همه اسرار و غیب عالم واقفند و هیچ چیز بر آنها پوشیده نیست!!» باز کرده و این عیناً صفتى است که خداوند - سبحان - فقط براى خود قائل شده و مى‏فرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَخۡفَىٰ عَلَيۡهِ شَيۡءٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فِي ٱلسَّمَآءِ ٥[آل‌عمران: ٥]. و کلینى در تعبیر خود، از قرآن اقتباس کرده، ولى به جاى‏ کلمه «اللّه»، «ائمه» را نهاده است!!.. آیت‏اللّه خمینى نیز در کتابش «ولایت فقیه» یا «حکومت اسلامى»، اوصافى را براى ائمه بازگو مى‏کند که هیچ پیامبر و فرشته‏اى از آن برخوردار نبوده است! چنانچه مى‏گوید: «از ضروریات مذهب ما این است که هیچ مقام معنوى و روحى به مقام ائمه نمى‏رسد. حتّى ملائکه مقرّب و پیامبران و رسولان.. و براى ما روشن است که آنها انوارى زیر سایه عرش، قبل از پدیدآمدن جهان هستى بوده‏اند.. و از آنها روایت شده که: ما نزد خدا احوالى داریم که هیچ فرشته مقرّبى و هیچ پیامبر و رسولى بدان نمى‏رسد.. این معتقدات، از اصول و پایه‏هایى است که مذهب ما بر آن ایستاده است» [۴۹۱].

فرموده‏اید: اگر بپذیریم نصوصى که در منقبت على از پیامبر صصادر شده، درباره سه خلیفه دیگر نیز وجود دارد، این نشانه بى‏دقتى در مطالعه آثار و اخبار اسلامى است؛ زیرا احادیثى که در منقبت خلفاى سه‏گانه آمده در عوض، توهین مستقیم به رسول خدا صاست، یا با متواترات قطعى اسلام، مغایر است و یا به خواست معاویه جعل گردیده است. سپس پرسیده‏اید: چگونه این احادیث در شأن خلفاى سه‏گانه به ترتیب تصدّى آنها به خلافت روایت شده است؟ آنگاه مطرح ساخته‏اید، کسى نشنیده خلفاى سه‏گانه در غزوه‏اى فداکارى فوق‏العاده‏اى کرده و یا جود و سخایى مانند خدیجه در اسلام نموده باشند، و در رابطه با آیه غار - که در نامه‏ام آورده بودم - گفته‏اید: اینکه أبوبکر در آن غار مصاحب پیامبر صبوده، فضیلتى نیست؛ زیرا یوسف ÷نیز در زندان چند نفر مصاحب او بودند. همچنین از آیه پیداست که أبوبکر مى‏ترسیده است، و از طرفى، بودن خدا با أبوبکر فضیلتى به حساب نمى‏آید؛ چون خدا با تمام چیزهاست!.

(جواب): در رابطه با مطالب فوق، معروض مى‏دارم که:

اوّلاً ما همواره معتقد بوده‏ایم که علی سافضل صحابه بوده است، و این مطلب را نه تنها ما، بلکه بسیارى از علماى اهل‏سنّت نیز قبول دارند.. آنچه ما مى‏گوییم این است که از منقبت و فضل بالاتر علی س- که احادیث و آثار، آن را مسلّم مى‏گرداند - نمى‏توان جانشینى او را به حکم خدا نتیجه گرفت و به او - حتّى برخلاف تعالیم خودش - عصمت و الوهیت بخشید!.

و بعلاوه، بنا بر گفتار صریح خود علی س- که در آثار شیعى مضبوط است - چنان نیست که خلفاى سه‏گانه نیز به کلّى بى‏منقبت و فضیلت باشند و طبق باور شیعیان، حتّى خائن و ملحد و مرتد و... محسوب شوند! بلکه برعکس، خارج از هرگونه آثار تاریخى، قرآن کریم به صداقت و منقبت آنها گواهى مى‏دهد.. در این مورد قبلاً شواهدى از قرآن کریم را برایتان ارائه دادیم و جهت تکمیل بحث، دو نمونه دیگر نیز، ذیلاً ارائه مى‏گردد:

﴿وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُوٓاْ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٧٤[الأنفال: ٧٤].

«و آنهایى که ایمان آوردند و در راه خدا هجرت کردند و جهاد نمودند، همچنین آنهایى که ایشان را جاى و پناه دادند و یارى نمودند، به راستى آنها مؤمنان واقعى هستند. برایشان، آمرزش و روزى شایسته و بخشنده‏اى است».

این آیه، به وضوح همه مهاجرین و انصار را مؤمنان حقیقى نامیده و از کسانى مى‏شمرد که در راه اسلام، فداکارى کردند و مستحقّ بهشت شده‏اند و چنانچه خود گفته‏اید: «شکى نیست که خلفاى راشدین، از سابقین مهاجرین بوده‏اند».. بنابراین، خلفاء با دیگر مهاجرین - چه سابقین و چه غیره - و دیگر انصار، در این دسته داخلند.

﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٌ ٢٢[النور: ٢٢].

«افراد با فضیلت و صاحب مال و ثروت از شما، از کمک به نزدیکان و ناتوانان و فقراى مهاجرین، در راه خدا کوتاهى نکنند و باید (از اشتباه و گناه آنان) درگذرند و چشم‏پوشى کنند. آیا خودتان دوست ندارید که خداوند شما را بیامرزد و خداوند بخشنده مهربان است».

به تصدیق مفسّرین شیعه و سنّى، این آیه که در سیاق حادثه افک نازل شده است، اشاره به أبوبکرسدارد و او را صاحب فضل شمرده و به او فرمان مى‏دهد که از تقصیر پسرخاله‏اش «مُسطح‏بن أثاثة»، که از فقراى مهاجرین - و نزدیکانش - بوده و در ماجراى تهمت به ام‏المؤمنین عایشه لشرکت داشته، درگذرد و نفقه قطع‏شده‏اش را مجدّداً برقرار کند [۴۹۲].

ثانیاً امّا در مورد آیه غار که مى‏فرماید:

﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ[التوبة: ٤٠].

«اگر شما (مسلمانان)، او (یعنى پیامبر) را یارى نکنید، خدا (همیشه) یارى‏اش کرده، زمانى که کافران او را (از مکه) بیرون راندند، در حالى که دومین نفر (یعنى أبوبکر) همراهش بود، و هر دو در غار بودند، زمانى که (پیامبر) به رفیق و همدمش مى‏گفت: ناراحت نباش! خدا با ماست! و خدا آرامش (خود) را بر او نازل کرد (و از حالت نگرانى بیرونش آورد)».

در این آیه - که به هجرت پیامبرصاشاره دارد - زمانى مطرح است که پیامبرصبه اتّفاق أبوبکرساز مکه خارج شده و چون کفّار در تعقیبشان بودند، به غارى پناه بردند.. نشان مى‏دهد که أبوبکرسدر غار، محزون و اندوهناک بود و پیامبرصبا سخنانى او را دلدارى و آرامش مى‏داد که ضمن آن، صریحاً اشاره دارد: «خداوند با ما (یعنى من و تو، هر دو) است!»، و مسلّماً این معنا نماینگر فضیلت و منقبتى براى أبوبکرساست!.

امّا در جواب مطالبى که - در همین مورد - عنوان کرده‏اید، باید عرض کنم که: مصاحبت مشرکان در زندان با یوسف÷تصادفى بود و مصاحبت أبوبکرسبا پیامبرصدر غار ثور - طبق روایت حسن عسکرى - داوطلبى و انتخابى بود و او، طى‏ [۴۹۳]آن، جانش را در مقام دفاع از دین و رهبرش - کما اینکه علی سدر مکه در رختخواب پیامبر ص، این فداکارى را کرد - به خطر انداخت.. از طرفى تجربه و حوادث تاریخى، به خوبى نشان داده که همین که کسى با خطر مواجه گردید، ولو اینکه خطر احتمالى باشد نه یقینى، دوستانش او را، روبه‏روى خطر تنها گذاشته و خودشان را از معرکه دور نگه مى‏دارند! حتّى بعضى از پیروان انبیاء: هم با آنها، همین رفتار را کرده‏اند.. این مطلب از تاریخ حیات عیسى و موسى÷به خوبى پیداست؛ چنانچه در انجیلهاى موجود ذکر شده است: «در شبى که یهود به قصد دستگیرى و قتل عیسى‏ ÷در جستجویش بودند، نخبه پیروان و برگزیدگان اصحابش براى آن که آسیبى به آنها نرسد، دست از یارى‏اش کشیدند، و حتّى یکى از آنها به نام «یهودا سخریوطى» خوشرقصى کرد و در قبال دریافت چند درهمى، محلّ اختفایش را به آنها نشان داد!».

اصحاب موسى‏ ÷نیز در مواقع مهم، از همراهى و فرمانبردارى‏اش خوددارى و به مخالفتش پرداخته‏اند؛ چنانکه وقتى از طرف خدا به موسى‏ ÷وحى شد تا به سرزمین فلسطین برود و آن را از دست حکام ستمگر و زورگویان آن آزاد نماید، اصحابش جواب دادند:

﴿قَالُواْ يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّ فِيهَا قَوۡمٗا جَبَّارِينَ وَإِنَّا لَن نَّدۡخُلَهَا حَتَّىٰ يَخۡرُجُواْ مِنۡهَا فَإِن يَخۡرُجُواْ مِنۡهَا فَإِنَّا دَٰخِلُونَ ٢٢ ... قَالُواْ يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّا لَن نَّدۡخُلَهَآ أَبَدٗا مَّا دَامُواْ فِيهَا فَٱذۡهَبۡ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَٰتِلَآ إِنَّا هَٰهُنَا قَٰعِدُونَ ٢٤[المائدة: ۲۴-۲۲].

«گفتند: اى موسى! در آنجا قومى زورمند و قلدر هستند و ما هرگز بدانجا وارد نمى‏شویم، مادام که آنان از آنجا بیرون نروند. در صورتى که آنان از آنجا بیرون رفتند، آنگاه ما داخل مى‏شویم!... گفتند: اى موسى! ما هرگز بدانجا پاى نمى‏نهیم، مادام که در آنجا به سر برند. پس (دست از سر ما بردار و) خودت با پرورگارت بروید و با (آن جباران) بجنگید، ما در اینجا نشسته‏ایم!».

بدین هنگام موسى‏ ÷عاجزانه رو به درگاه پروردگارش نمود و فرمود:

﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي لَآ أَمۡلِكُ إِلَّا نَفۡسِي وَأَخِي[المائدة: ٢٥].

«گفت: پروردگارا! من تنها اختیار خود و برادرم (هارون) را دارم!».

پس دوستى و مصاحبت أبوبکر سبا پیامبر صدر هنگام خطر نیز، به طور کامل تجلّى مى‏نماید.

آیه، تزلزل ایمانى أبوبکر سرا نشان نمى‏دهد و ترس او را ثابت نمى‏کند؛ زیرا از قول پیامبر صبه او گفته شده: «لا تحزن: غم مخور!»، و نفرموده: «لا تخف: نترس!». وانگهى، حزن و اندوه و یا حتّى ترس، براى هیچ کس عیب نیست! مگر موسى‏ ÷هم از اینکه توسّط فرعونیان کشته شود، نترسید؟! چنانچه در قرآن آمده است:

﴿فَأَخَافُ أَن يَقۡتُلُونِ[القصص: ٣٣].

«مى‏ترسم از اینکه مرا بکشند!».

یا حتّى از عصایى که خودش بر زمین زده بود و -به اذن خدا - به مار تبدیل شد، نترسید؟! که خدا به او فرمود:

﴿قَالَ خُذۡهَا وَلَا تَخَفۡ[طه: ٢١].

«آن را بگیر و نترس!».

پیا زمانى که پس از قتل یک قبطى از شهر فرار کرد، نترسید؟! چنانچه مى‏فرماید:

﴿فَخَرَجَ مِنۡهَا خَآئِفٗا يَتَرَقَّبُ[القصص: ٢١].

«موسى از شهر خارج شد، در حالیکه ترسان و چشم به راه (دستگیرى و وقع پیامدهاى ناگوار) بود».

این گونه نمونه‏ها در قرآن، فراوانند.

بعلاوه، بودن خدا با همه اشیاء به لحاظ احاطه و معیت تکوینى اوست، ولى بودن خدا با أبوبکر سو پیامبر ص، به رسم تأیید آمده است؛ چنانچه در قرآن فراوان مى‏بینیم که خدا معیت خود را با گروه خاصّى از بندگانش، مورد تأکید قرار مى‏دهد: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَمَعَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ[العنکبوت: ۶۹]. ﴿أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُتَّقِينَ﴿إِنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلصَّٰبِرِينَ«خداوند با نیکوکاران و متقین و صابران است».

گذشته از اینها، دنباله آیه را چه مى‏گویید که خداوند تأکید مى‏فرماید که آرامش خود را بر أبوبکر سنازل فرمود و او را از غم و نگرانى در آورد: ﴿فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ[التوبة: ٤٠]. ..نمونه‏هاى فوق - به همراه آیاتى که قبلاً ذکر شد - همه نشان مى‏دهند، خلفاى سه‏گانه نیز از دیدگاه قرآن، صاحب منقبت بوده‏اند و این حقیقت را ولو آنکه تمام احادیث بخارى و مسلم و دیگر کتب اهل‏سنّت را نیز منکر شویم، نمى‏توان نادیده گرفت!.

ثالثاً جنابعالى تعجّب فرموده‏اید که چطور احادیث در شأن خلفاى سه‏گانه به ترتیب تصدّى آنها به خلافت روایت شده است؟! ما هم در این تعجّب، واقعاً با شما شریکیم و حیرت شما را تصدیق مى‏کنیم! ولى مى‏پرسیم: چطور از این تعجّب نمى‏کنید که چگونه پیامبر صتوانست، دوازده نفر را به عنوان امام، پشت سر هم تعیین کند؟! اگر این مطلب را مى‏پذیریم، پذیرش آنکه منقبت سه نفر پشت سر هم ذکر نموده شده، دشوار و عجیب نبوده و بلکه آسانتر است!.. اگر جنابعالى اینگونه قیاسات یک‏طرفه را از کار خود خارج سازید، بسیارى از مشکلات حل خواهد شد!.

رابعاً برخلاف نظر جنابعالى، آثار تاریخى از فداکاریها و بذل اموالى که خلفاء در راه اسلام داشته‏اند، فراوان حکایت مى‏کند؛ از جمله، هنگام هجرت أبوبکر سو پیامبر صاز مکه به مدینه، أبوبکر ستمامى نقدینگى خود را که شش‏هزار درهم بود، براى صرف‏کردن در راه خدا با خود برد! یا در بدایت دعوت پیامبر صدر مکه، بارها و بارها، با دارایى خود بردگانى همچون بلال را مى‏خرید و آزاد مى‏کرد.. یا در جنگ تبوک، عثمان س، هزینه و مخارجى پرداخت که از دست هیچ کس در آن موقع برنمى‏آمد! عثمان سسیصد شتر و پنجاه اسب و هزار دینار طلا به پیامبر صتقدیم نمود که پیامبر ص، عثمان سرا چنین دعا کرد: «پروردگارا! از عثمان راضى باش که من از او راضى‏ام!» [۴۹۴].

در جنگ بدر، اوّلین کسانى که رأى پیامبر صرا در مورد جنگ، قاطعانه تأیید کردند، أبوبکر و عمر ببودند. پس از برخاستن آنها، مقداد و سپس‏ [۴۹۵]عموم یاران، جنگ را تأیید نمودند و در هنگام جنگ، پیامبر صدر سایبان ستاد فرماندهى مى‏ایستد و أبوبکر و عمر سبراى حراست از او، با شمشیرهاى عریان در کنارش، در حال آماده‏باش مى‏ایستند. و پس از اینکه، عتبة و شبیة و ولید، از سپاه [۴۹۶]قریش به دست حمزه و على بکشته مى‏شوند، آتش خشم سپاه کفر، [۴۹۷]به حدّى مشتعل مى‏شود که سپاه اسلام را آماج تیراندازیهاى خود قرار مى‏دهند که در آن هنگام، «مِهجَع» غلام آزاد شده عمر سشهید مى‏شود - او اوّلین شهید اسلام در جنگ بدر بود - و تعداد دیگرى از مسلمانان نیز به شهادت مى‏رسند. عمر سبا دیدن این‏ [۴۹۸]صحنه، از پیامبر صاجازه مى‏گیرد و به سپاه کفر حمله مى‏کند و تعداد زیادى را به قتل مى‏رساند که از جمله دایى خود، عاص‏بن‏هشام را بدون تأمّل مى‏کشد! [۴۹۹].

در جنگ احد، عمر سدر مراحل سخت از رسول خدا صدفاع مى‏نمود و هنگامى که خالدبن ولید از فرصت استفاده کرده و کوه احد را دور زده بود، عمر سبا یک پاتک در رأس چند نفر دیگر از مسلمانان در برابر حمله غافلگیرانه خالد، حمله مى‏کند و از بالاى درّه و از پشت سپاه به آنها هجوم مى‏آورد [۵۰۰]. شما مى‏توانید به سیره‏ إبن‏هشام - که گروهى او را شیعه مى‏دانند - جلد اوّل، صفحه ۸۶، تحت عنوان «صعود قريش الجبل وقتال عمر لهم» نگاه کنید.

در همان جنگ احد، پیامبر صعمر سرا سخنگوى اسلام در مقابل سپاه کفر قرار مى‏دهد. هنگامى که أبوسفیان، خطاب به پیامبر صو یارانش که در بالاى کوه مستقر بودند، با حالتى مغرورانه و پیروزمندانه به آنها مى‏گوید: «أعل هبل! هبل، همیشه سرافراز باد! یک روز در مقابل یک روز، کشته‏هاى بدر در مقابل کشته‏هاى احد!»، که پیامبر صاین جملات را به عمر سمى‏فرماید و به او مى‏گوید: با این جملات جوابش را بده!: «اللّه أعلى و أجلّ! خدا از هرکس و هرچیز دیگر، فراتر و باشکوه‏تر است! کشته‏هاى ما به بهشت و کشته‏هاى شما به جهنّم رفتند!». أبوسفیان که صداى عمر سرا مى‏شناسد، خطاب به او مى‏گوید: «اى عمر! تو را به خدا! آیا محمّد کشته شده است؟». عمر سدر جوابش گفت: «نه! به خدا قسم! او زنده است و هم‏اکنون حرفهایت را مى‏شنود!».. أبوسفیان مى‏گوید: «تو از إبن‏قمئه (که در خلال جنگ ادّعا کرد پیامبر صرا کشته است) راستگوترى!» [۵۰۱].

زیرکى عمر سباعث شد که توطئه‏اى را که در قتل پیامبر صمطرح شده بود - در مدینه - کشف نماید! [۵۰۲].

در صلح حدیبیه نیز، عثمان ساز جانب پیامبر صبه سمت سفیر و سخنگو به مکه - مرکز دشمنان کینه‏توز اسلام که به خون مسلمانان و خصوصاً مهاجرینى که اهل مکه بودند، تشنه بودند - مى‏رود، و حتّى شایع مى‏شود که قریش، او را کشته که سپس جریان بیعت رضوان زیر درخت، و بیعت پیامبر صبا خودش به نیابت عثمانسانجام مى‏گیرد! [۵۰۳].

آرى! خلفاء در تمام غزوات با پیامبر صهمراه بودند، مگر عثمان سدر بعضى از جنگها جانشین پیامبر صدر مدینه بود و در جنگ تبوک نیز، علی سدر مدینه براى‏ [۵۰۴]سرپرستى خانواده خود و پیامبر صماند.

در هنگام فتح مکه، عمر ساز جانب پیامبر صبا مردم بیعت مى‏کند. مردان و زنان یکایک مى‏آمدند و بر اطاعت خدا و رسولش با پیامبر صبیعت مى‏کردند. عمرسپایین پاى پیامبر صنشسته بود و از جانب او به مردم دست مى‏داد و بیعت مى‏نمود [۵۰۵].

بعلاوه، قدرت مدیریت و عدالت عمر سرا تاریخ نشان داده است؛ چنانچه از علیسدر اکثر تواریخ مذکور است که چون شکایات مردم ازعثمان سبالا گرفت، به نزد عثمان سرفت و فرمود: «به درخواست این مردم توجّه کن! آنها حکامى را که تو بر کارها گمارده‏اى، دوست ندارند.. پرسید: کدام یک از آنها؟ فرمود: عمده‏ترین‏شان، معاویه است که فساد بسیار به بار آورده است! عثمان سپاسخ داد: ولى من او را بر شام نگمارده‏ام، بلکه عمر او را در تمام مدّت خلافتش به این پست منصوب نموده است! علی سگفت: تو را به خدا قسم مى‏دهم! آیا مى‏دانى که معاویه از «یرفأ» غلام عمر، بیشتر از عمر مى‏ترسید (و نمى‏توانست هر کارى که دلش بخواهد، انجام دهد). عثمان سپاسخ داد: آرى!» [۵۰۶].

علی سدر مورد عمر سمى‏فرماید:

«للّه درّ عمر! فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۵۰۷].

«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر صرا برپاداشت و فتنه‏ها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنه‏اى رخ نداد. پاک و کم‏عیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».

همچنین، نصربن‏مزاحم در کتاب «وقعه الصفین» که از نهج‏البلاغه هم کهن‏تر و به حوادث تاریخى صدر اسلام نزدیکتر است، از قول علی سدرباره أبوبکر و عمر سآورده است: «وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۵۰۸].

«در اسلام - همانگونه که مى‏پندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلص‏تر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد».

سیدبن طاووس - از علماى شیعه - در کتاب «کشف المحجه» و کلینى در کتاب «الرسائل» آورده‏اند که علی سضمن نامه خود به یارانش در مصر، چنین فرموده است:

«فولّى أبوبكر فقارب واقتصد وكان عمر مرضى السيرة من الناس عند الناس». «أبوبکر ولایت را با صدق نیت به دست گرفت و میانه‏رو بود و رفتار عمر از میان اشخاص در نظر عموم مردم پسندیده و موجب رضایت بود».

عبارات فوق در الغارات ثقفى، چنین آمده است:

«فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا وناصحنا وبايعنا وناصحنا و تولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۵۰۹].

«أبوبکر، سرپرستى امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانه‏رو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مى‏بُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».

شیخ طوسى نیز، از جعفربن‏محمّد از پدرش روایت مى‏کند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین÷آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبه‏ات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعمّاك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والـمقتدى بهما بعد رسول الله ص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۵۱۰].

«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا صمردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».

دوست عزیز! مطالب فوق در منقبت خلفاء، از عمروعاص و أبوموسى اشعرى و معاویه و مغیرةبن شعبة و عکرمه و أبوهریرة و... نیست، بلکه از خود قرآن و از زبان علی س- به گزارش مآخذ معتبر شیعه - است.. و اگر شما قدرى رعایت انصاف بفرمایید، در این مقدار از مناقبشان - که عمدتاً از مآخذ شیعه آوردیم و از دیگر سخنان فراوان على و فرزندانش در این مورد خوددارى کرده‏ایم - تردید نخواهید کرد!!.

فرموده‏اید: چگونه است که در رابطه با خطبه ۲۱۹ نهج‏البلاغة، شما فقط ابتداى آن را مى‏بینید که از على در مورد عمر آمده: «أقام السنة وخلف الفتنة...». سنّت پیامبر صرا به‏پاداشت و فتنه را پشت سر انداخت، پاک‏جامه و کم‏عیب از دنیا رفت، به خلافت رسید و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت و تقواى خدا را چنانکه سزاوارش بود، رعایت کرد» و به انتهاى خطبه توجّه نکرده‏اید که على در مورد عمر مى‏گوید: «رحل وتركهم فى طريق متشعبة ولا يهتدى فيها الضال ولا يستيقن المهتدى». «از دنیا رفت، در حالیکه مردم را در راههاى مختلف انداخت که نه گمراه در آن راه مى‏یابد و نه راه‏یافته در یقین باقى مى‏ماند!»، فرموده‏اید: متأسّفیم که شما - یعنى بنده - سروته احادیث را نمى‏خوانید!.

(جواب): بنده بسیار متأسّفم که جنابعالى عبارت عربى را غلط ترجمه مى‏کنید! عبارت انتهایى خطبه، به هیچ وجه معنى ادّعاى شما را ندارد و نمى‏گوید: عمر از دنیا رفت و مردم را در راههاى پراکنده انداخت، بلکه تصریح دارد که عمر سمردم را که در حال حاضر در راههاى گوناگون افتاده‏اند، ترک کرد؛ یعنى آنها در غیاب وى، و پس از شهادتش، به راههاى مختلف رفتند و فتنه درست شد! و اصولاً چگونه ممکن است، در یک خطبه اصیل، از شخصیتى چون علی س، چنین تناقضى بین ابتدا و انتهاى آن وجود داشته باشد که نخست بگوید: عمر سنّت پیامبر صرا به‏پاداشت، در زمان او فتنه‏اى رخ نداد (که مردم در راههاى پراکنده بیفتند و به جنگ با یکدیگر بپردازند) و تقواى خدا را چنانکه سزاوارش بود، رعایت کرد و بعد اعلام دارد که: مردم را در راههاى پراکنده افکند و درگیریها و اختلافات بین مردم، پدید آمدند؟!.

ما علی سرا به چنین تناقض‏گویى متّهم نمى‏کنیم! وانگهى در زمان عمر س، هیچ اختلاف و فتنه‏اى داخلى و هیچ راههاى گوناگونى در بین صحابه نبود، بلکه در غیاب وى - پس از شهادتش - میان مسلمانان اختلافاتى شدید پیدا شد که منجر به شهادت عثمان سو جنگهاى بین خودشان - همچون جمل و صفین و نهروان و... - شد که منظور علی سنیز همین است.. [۵۱۱].

فرموده‏اید: در نقل خبر فوق از «دختر أبى‏حثمه» در تاریخ طبرى، در پایان مطلب آمده که: «أمّا واللّه ما قالت، بل قُوِّلت». «او (دختر أبى‏حثمه) نگفت، بلکه به او یاد دادند که بگوید».

(جواب): متأسّفانه! باز جنابعالى سخن اصلى را به بیراهه برده‏اید؛ زیرا در اصل کلام علی سو ابتداى آن، چنین آمده است:

«يرحم اللّه إبن‏الخطّاب! لقد صدقت ابنة أبى‏حثمة: لقد ذهب بخيرها ونجا من شرها، أما واللّه ما قالت، بل قُوِّلت» [۵۱۲].

«خداوند، (عمر) پسر خطاب را رحمت کند! که دختر أبى‏حثمه واقعاً درباره وى راست گفت (آنجا که گفت:) خیر خلافت را با خود برد و از شرّش رهایى یافت. سوگند به خدا! این سخن را او نگفت، بلکه به او یاد دادند که چنین بگوید».

علی سدر اینجا پس از طلب رحمت از خداوند براى عمر سو تصدیق حرف دختر أبى‏حثمه مى‏گوید: چنین حرفى را دختر أبى‏حثمه نمى‏تواند بزند، و این حرف صحیح را از کس دیگرى الهام گرفته است! هر چند شاید شما این تعبیر را از ما نپذیرید، لذا به رسم مماشات با شما مى‏گوییم: گیریم که معناى جمله، آن باشد که برخى از دوستان عمر ساین سخن را به دختر أبى‏حثمة یاد دادند، ولى هنگامى که علی سمى‏فرماید: «خدا عمر را رحمت کند! و سخن دختر أبى‏حثمة درباره او راست است» و حرف او را تأیید مى‏کند، دیگر چه جاى مناقشه باقى مى‏ماند؟ فرض کنیم که جمله مزبور را دوستان عمر سبه آن زن یاد داده باشند، امّا به قول علی سهرکس گفته، راست گفته است!.

امّا آنچه را که در رابطه با «مالک‏بن نویره» آورده‏اید که «خالدبن‏ولید» به طمع همسرش، به عنوان جهاد با اهل‏ردّه و مرتدین - در عصر أبوبکر - به وى حمله مى‏برد و على‏رغم شهادت مالک به اسلام، او را مى‏کشد و همان شب همسرش را تصاحب مى‏کند و هنگامى که به مدینه بازمى‏گردد، با اینکه از جانب عمر، مورد اعتراض و تهدید قرار مى‏گیرد، امّا به جاى حدّخوردن، خلیفه اوّل به این بهانه که چون پیامبرصلقب «سیف‏اللّه» را به او داده و من شمشیر اسلام را نمى‏شکنم، او را معاف مى‏دارد! محتاج توضیح است.

(جواب): باید عرض کنم که:

جاى تأسّف است که جنابعالى و دیگر شیعیان، براى اینکه جنگ مسلمانان با مرتدین و مانعین زکات را بى‏ارزش قلمداد نمایید، روایاتى را مبنى بر عدم ارتداد مانعین زکات متذکر مى‏شوید و معتقدید که مالک و پیروانش، بر اسلام پایدار بوده و لذا أبوبکر سبا آنها بى‏خود جنگید و بیگناه هم کشته شدند!.

از تمام مآخذ تاریخى به دست مى‏آید که در زمان أبوبکر سعده‏اى مرتد شدند و علیه حکومت مرکزى شوریدند؛ چنانچه علی سدر نامه‏اى که به اهل مصر نوشت، به این موضوع اشاره مى‏کند: «حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمدصوإبراهيم...» [۵۱۳].

«تا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشته‏اند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم‏ ÷دعوت مى‏کنند...».

أبوبکر س، پس از رسیدن به خلافت، اوّلین کارى که نمود، مشورت با اصحاب مهاجر و انصار بود که همگى و از جمله علی س، رأى أبوبکر سرا مبنى بر جنگ با مانعین زکات تأیید کردند، و خود علی سدر رکاب وى به جنگ آنها رفت؛ چنانچه مى‏فرماید: «ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل وكانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون...» [۵۱۴].

«و به همراه با أبوبکر در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد...».

اگر أبوبکر سبا مانعین زکات نمى‏جنگید، به این معنى بود که از حکمى الهى - که این همه تأکید شده و دایماً در ردیف ایمان و نماز آمده - تعطیل مى‏گردید و سنّتى ضدّ قرآنى پایه‏ریزى مى‏گردید؛ همانگونه که علی سمى‏فرماید: «آنها به نابودى دین خدا و آیین پیامبر ص، دعوت مى‏کردند».

آنها این را به خوبى درک کرده بودند.. و در واقع، حکم قرآن را در این مورد تطبیق نمودند که مى‏فرماید:

﴿فَٱقۡتُلُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَيۡثُ وَجَدتُّمُوهُمۡ وَخُذُوهُمۡ وَٱحۡصُرُوهُمۡ وَٱقۡعُدُواْ لَهُمۡ كُلَّ مَرۡصَدٖۚ فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَخَلُّواْ سَبِيلَهُمۡ[التوبة: ٥].

«مشرکین را هرکجا یافتید، بکشید و بگیرید و محاصره کنید و در همه کمینگاهها براى (به دام‏اندختن) آنها بنشینید! اگر توبه کردند (و ایمان آوردند و) نماز خواندند و زکات دادند (دیگر از شما به حساب مى‏آیند و آنها را رها سازید و) راه را برایشان واگذارید».

﴿فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِي ٱلدِّينِ[التوبة: ١١].

«پس اگر آنان (از شرک) برگشتند و توبه کردند و نماز خواندند و زکات پرداختند، (دست از آنان بردارید؛ زیرا) در این صورت برادران دینى شما هستند».

﴿وَوَيۡلٞ لِّلۡمُشۡرِكِينَ ٦ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ[فصلت: ٦-٧].

«و واى بر مشرکینى که زکات را نمى‏پردازند!».

چنانچه مشاهده مى‏کنید، یکى از شروط در امان‏بودن مردم پس از ایمان، پرداختن زکات است.. و یکى از دلایل شرک، امتناع زکات مى‏باشد که مسلمانان مجاز هستند آنها را هرکجا یافتند، بکشند و با آنها بجنگند.

امّا جنابعالى ادّعا مى‏کنید که مانعین زکات، مسلمان بوده‏اند و هرکس منکر زکات شود، جان و مالش در امان است! شما به آنان حقّى را مى‏دهید که خداوند به اهل‏کتاب و به کسانى که به خدا و روز قیامت هم ایمان ندارند، چنین حقّى را نداده است؛ چنانکه مى‏فرماید:

﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَلَا بِٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَلَا يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَلَا يَدِينُونَ دِينَ ٱلۡحَقِّ مِنَ ٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حَتَّىٰ يُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡيَةَ عَن يَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ ٢٩[التوبة: ٢٩].

«با کسانى از اهل‏کتاب که نه به خدا و نه به روز آخرت، ایمان دارند و نه چیزى را که خدا (در قرآن) و پیامبرش (در سنّت خود) تحریم کرده، حرام مى‏دانند و نه دین حق را (که اسلام است) مى‏پذیرند، جنگ و مبارزه کنید تا زمانى که (اسلام بیاورند یا) خاضعانه به اندازه توانایى، جزیه و مالیات را بپردازند (تا در امان باشند)».

پیامبر صنیز مى‏فرماید: «به من دستور داده شده که با مشرکان عرب بجنگم تا زمانى که شهادت دهند که هیچ معبود به حقّى جز اللّه نیست و اینکه محمّد فرستاده اوست و نماز به‏پادارند و زکات اموالشان را بپردازند. هرگاه چنین کردند، جان و مالشان از طرف من در امان است، مگر براى حقوق اسلامى (از قبیل ارتکاب جرایم) و حسابشان با خداوند است».

جنابعالى چنین حکم مى‏کنید، در حالیکه علی سهمراه با حسن و حسین، به تبعیت از پیامبر صو آیات فوق، همراه با أبوبکر سو دیگر مسلمانان، با مرتدین و مانعین زکات جنگید و هیچ اعتراضى را در این مورد وارد نکردند!.

امّا جریان خالد و مالک‏بن نویره.. خالد ساز سوى أبوبکر سمأمور شد و با قبیله مالک‏بن نویره برخورد کرد.. و چنانچه آورده‏اند: «خالد، مالک را از متابعت سجاح - زنى که ادّعاى پیامبرى کرده بود - و منعش از زکات دلیل خواست و به او گفت: آیا نمى‏دانى که زکات با نماز قرین است؟! مالک گفت: صاحب شما - منظورش پیامبرصاست - چنین پندارى دارد! خالد گفت: آیا او صاحب ماست و صاحب شما نیست؟! اى ضرار! گردنش را بزن! و بدین ترتیب او را کشتند! [۵۱۵].

عدّه‏اى - همچون جنابعالى - طبق روایت طبرى، مى‏گویند: خالد، با اینکه مالک در آن موقع شهادتین را بر زبان آورد، ولى او را کشت و همسرش را براى خود برگزید! و -همچون جنابعالى - نوشته‏اند: معترض بزرگ به این کار خالدس، عمر سبود و سخت برآشفت و به خالد گفت: اى دشمن خدا! آیا مرد مسلمانى را کشتى و سپس به همسرش زنا کردى! به خدا تو را سنگسار مى‏کنم! عمر ساین سخن را زمانى گفت که «متمّم‏بن‏نویره»، برادر مقتول «مالک» نزد او آمده و اظهار مى‏کرد، شخص مالک شهادتین را بر زبان آورده بود و درباره بقیه پیروانش اظهار بى‏اطّلاعى نمود و از خالد، بسیار بدگویى کرد.. این بود که عمر ساز أبوبکر سخواست تا خالد را مجازات کند و او را عزل نماید! [۵۱۶].

در حالیکه این روایت، فاقد سند صحیح است.. طبرى، آن را از «محمّدبن حمید رازى» نقل کرده است؛ کسى که علماى اهل‏سنّت او را موثّق نمى‏دانند؛ چنانچه بخارى در موردش مى‏گوید: در او ایراد است! أبوزرعة نیز او را دروغگو مى‏داند! صالح جزره مى‏گوید: ما إبن‏حمید را در تمام احادیثى که براى ما روایت کرده، متهم مى‏کنیم. هیچ کسى را باجرأت‏تر از او در برابر خدا، ندیده‏ایم! إبن‏خراش نیز مى‏گوید: إبن‏حمید براى ما روایت کرده، ولى به خدا دروغ گفته است!.. در این‏مورد مى‏توانید به کتاب «رجال» اهل سنّت مراجعه کنید.

به هرحال - به فرض صحّت خبر - در ادامه روایت آمده که خالد ساز رفتار و حرفهاى مالک، ارتدادش را تشخیص داده و براى خود مجوّزى قطعى براى قتلش داشته که دلایلش را نیز به أبوبکر سارائه مى‏دهد؛ به همین جهت، أبوبکر سخالد سرا معذور دانست، ولى در مورد ازدواج با همسرش که هنوز خون شوهرش خشک نشده بود، بر خالد برآشفت و شدیداً او را مورد توبیخ قرار مى‏دهد، هرچند خالد سبا او تا پایان طهارتش، همبستر نشده بود! [۵۱۷].

به هر حال، أبوبکر سبراى ارضاى برادر مالک، نهایتاً تصمیم مى‏گیرد که اگر فرضاً خالد اشتباه هم کرده باشد، قتل عمدى نبوده و موجب قصاص نیست و بلکه موجب دیه است، و به متمم - برادر مالک که خواهان دیه‏اش بود - مى‏پردازد و او را راضى مى‏کند! [۵۱۸]و بنابراین، موضوع با رضایت کسان مالک با پرداخت خون‏بها تمام مى‏شود!.

بنابراین، به هر ترتیب که بوده، ملا حظه مى‏شود:

اوّلاً به هیچ وجه بین افراد در اینکه با مانعین زکات باید جنگید، اختلافى نبود!.

ثانیاً این هم، از جمله مظالم خلفاى سه‏گانه علیه علی سو فرزندانش به شمار نمى‏رود که شیعیان درباره‏اش فغان کنند!.

ثالثاً به فرض صحّت روایت، و به فرض آن که اجتهاد أبوبکر سرا درباره این موضوع اشتباه بدانیم، آیا پرداخت خونبها به بازماندگان مقتولین و جلب رضایت آنها، حتّى در شرایطى که قاتل عمدى از مجازات اعدام برهد، عملى خلاف قرآن است و اسلام، آن را مجاز نشمرده است؟! [۵۱۹].

رابعاً نظیر واقعه مزبور در زمان خود پیامبر صنیز، دو بار اتّفاق افتاد و حکم أبوبکر سبى‏شباهت به حکم پیامبر صنبود؛ چنانکه در تاریخ مى‏خوانیم: «پس از فتح مکه، پیامبر صگروهى از یارانش را براى تبلیغ به قبایل پیرامون آنجا فرستاد و به هیچ یک اجازه جنگ با کسى را نداد - جریان در تاریخ به سریه خالد مشهور است - ولى خالدبن‏ولید سبرخلاف فرمان پیامبر صو از راه خطا، قبیله «بنى‏جذیمه» را خلع کرد و مردانى از ایشان را به قتل رساند.. به محض اینکه این خبر به رسول خدا صرسید، علی سرا با اموالى سوى قبیله مزبور گسیل داشت تا خونبهاى همه کشتگان را بپردازد و خانواده‏هاى آنها را راضى کند و خالدسرا - هرچند از عملش بیزارى جست - ولى او را مجازات و قصاص نکرد».. جریان را خود در نامه قبلى برایم مفصّل آورده بودید، [۵۲۰]که خالد سبارها این کار را انجام داده است!.

باز هم در حادثه سریه‏هاى پس از خیبر مى‏خوانیم: اسامه بن‏زید، مردى را که هنگام جنگ، به «لا إله إلا اللّه» اقرار کرده بود، کشت. سپس پیامبر صاو را شدیداً مورد سرزنش قرار داد و فرمود: آیا بعد از اینکه شهادت داد، او را کشتى؟! اسامه گفت: از ترس شمشیر آن را گفت! رسول خدا صفرمود: آیا قلبش را شکافتى؟! (که از ترس گفت یا خیر؟!)».. امّا پیامبر صحدّ را بر اسامه جارى نساخت! [۵۲۱].

خامساً علی سنیز، نظیر این کار را با قاتلین عثمان سکرد؛ چنانچه مذکور است که فرمود: «من قاتلین عثمان را تحویل معاویه نمى‏دهم تا آنها را حدّ بزند!» [۵۲۲].

در مورد شوراى شش‏نفرى عمرسکه متشکل از على، عثمان، سعدبن أبى‏قاص، طلحه، زبیر و عبدالرحمن‏بن‏عوفشبود، تأکید کرده‏اید که عمرسبه صهیب رومى‏سگفت: بر سر شش تن اعضاى شورا بایست، و اگر پنج تن توافق کرده، یک تن استنکاف ورزید، گردنش را بزن! اگر چهارنفرشان یکى را انتخاب کردند، و دو نفر مخالفت نمودند، سر هر دو را بزن! و... الى آخر!.

(جواب): بنده در نامه پیشین خود عرض کرده بودم که «هرچند این روایت در تاریخ هست» (برخلاف گفته شما نه فقط ص‏۲۰۶۶ تاریخ طبرى، بلکه ص‏۲۰۶۸ آن را هم مطالعه کرده بودم)، ولى هم از لحاظ سند روایتى و هم درایتى صحیح نمى‏باشد؛ زیرا این روایت از طریق لوط بن‏یحیى أبومخنف روایت شده است؛ کسى که به سازنده بسیارى از روایات جعلى مشهور است! چنانچه إبن‏معین او را موثّق نمى‏داند. أبوحاتم او را متروک‏الحدیث دانسته.. إبن‏تیمیه او را معروف به دروغگویى دانسته.. إبن‏حجر او را سازنده و دروغ‏پرداز روایات دانسته.. زبیدى نیز او را شیعه و متروک دانسته است!.

اگر اندکى در متن روایت نیز تأمّل کنید، خواهید فهمید که جعلى است و گوینده آن متوجّه تناقض‏گویى خود نبوده است؟! زیرا آمده است:

«هرگاه پنج نفر از شش نفر اهل شورا - نامزدهاى خلافت - یک نفر را بین خودشان براى خلافت انتخاب کردند و یک نفر از آنها، با این انتخاب مخالفت نماید، صهیب باید گردنش را با شمشیر بزند!»، و این بسیار عجیب و خنده‏دار است! چون هرگاه فرض شود پنج نفر از آنها، یک نفر را از بین خودشان انتخاب نمایند، دیگر نفر دیگرى باقى نمى‏ماند که با آنها مخالفت نماید؛ زیرا پنج نفرشان انتخاب‏کننده هستند و یک نفر هم انتخاب‏شده، و جمعاً شش نفر مى‏شوند و اعضاى شورا هم بیش از شش نفر نبودند.. بنابراین، کسى از آنها نمى‏ماند و وجود خارجى نخواهد داشت تا با آنها مخالفت نماید و سپس گردنش را بزنند!!.

سپس مى‏گوید: «اگر چهارنفرشان، یک نفر را انتخاب کرده و دو نفرشان با این انتخاب مخالفت کردند، صهیب باید آن دو نفر را گردن زند!».. در این فرضیه هم اشکال و تناقض وجود دارد! زیرا وقتى که چهار نفر از آنها، یکى را انتخاب نمایند، دیگر دو نفر باقى نمى‏ماند و چهارنفر انتخاب‏کننده با یک نفر انتخاب‏شده، جمعاً پنج نفر مى‏شوند و باقیمانده آنها فقط یک نفر خواهد بود؛ نه دو نفر!!.

و نیز آنجا که مى‏گوید: «هرگاه سه نفرشان یک نفر، و سه نفر دیگر، نفرى دیگر را برگزیدند، در این صورت عبداللّه‏بن‏عمرس، پسرش را حکم قرار دهند تا هرکدام از آن دو نفر منتخب را که بخواهد، انتخاب نماید و هرگاه آن سه نفر مخالفت کردند، هر سه را به قتل برسانید!».. این نیز محال و عجیب است! زیرا هرگاه سه‏نفرشان، یکى را انتخاب کردند، تنها دو نفر باقى مى‏مانند؛ نه سه نفر!.

و مسخره‏تر از همه، اینکه به صهیب دستور داده شده، سر هرکدام از اعضاى شورا را که مخالفت نماید، با شمشیر از تنش جدا کند! مگر این مردم مجسّمه‏وار و آرام مى‏نشینند که صهیب - به این آسانى - سر از تنشان جدا کند و بگویند: ما مخالفیم، پس گردن ما را بزن!.

آیا با قتل آنها، امر خلافت سر و سامان مى‏گرفت یا بالعکس، فتنه‏اى برمى‏انگیخت که عاقبتش را جز خدا کسى نمى‏دانست!.

و از همه مهمتر، هرگز باورکردنى نیست که عمرسچنین آشکارا، شورایى را برخلاف اسلام تشکیل داده باشد و علیسدر آن شورا - که مغایر اسلام است - شرکت نماید و به رسمیت بشناسد!.

گذشته از این، آیا مگر در مورد این شوراى شش‏نفرى، تنها همین روایت وجود دارد؟! چنانچه در اکثر تواریخ و کتب حدیث، روایتى دیگرى هست که فرمان گردن‏زدن مخالف از جانب عمرسدر آن مشهود نیست؛ مثلاً بخارى از أبوعوانه، از حصین، از عمروبن‏میمون - بعد از نقل ترور عمرسبه دست أبولؤلؤ فیروز مجوسى در نماز - روایت کرده است: «به عمرس- که در بستر مرگ بود - گفته شد: اى امیرالمؤمنین! چه کسى را جانشین خود مى‏سازى؟ گفت: من براى این امر، کسى را بهتر از این افراد که رسول خدا صوفات یافت، در حالیکه از تمامى‏شان راضى بود، نمى‏دانم و از على و عثمان و زبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمن نام برد، و سپس گفت: عبداللّه‏بن‏عمر بر کار شما نظارت کند، و غیر از نظارت، هیچ امر دیگرى در دستش نیست و سهمى از این امر ندارد! هرکس انتخاب شد، پس او خلیفه مى‏شود و اگر در بینشان کسى انتخاب نشد، دلیل آن نیست که من او را ناتوان یا خیانتکار بدانم! و سپس گفت: به خلیفه بعد از خودم سفارش مى‏کنم که حقّ مهاجرین نخستین را به خوبى بشناسد و حرمتشان را رعایت کند و درباره انصار به او وصیت مى‏کنم که با آنها به نیکى رفتار نماید. آنها کسانى هستند که خانه و کاشانه‏شان را قبل از هجرت مهاجرین آماده کردند. کارهاى نیکشان را بپذیرد و گناهان و گناهکارانشان را عفو کند و... الخ» [۵۲۳].

این است داستان شوراى شش‏نفرى تعیین خلیفه سوم پس از عمر سکه در آن ذکرى از ریختن خون هیچ یک از اصحاب پیامبر صنیست؛ خصوصاً کسانى که خود عمر سشهادت مى‏دهد که پیامبر صوفات یافت، در حالیکه از همه‏شان راضى بود!.

قبلاً هم گفتیم که هیچ یک از محدّثین، ضامن درستى و نادرستى روایاتش نیست؛ چنانچه طبرى خود در مقدّمه تاریخش نوشته که من ضامن صحّت و سقم تمام مطالبم نیستم؛ یعنى هر آنچه را شنیده، و در مآخذ مختلف به آن برخورد نموده، گرد و جمع‏آورى کرده است! بنابراین، باید با دید تحلیلى و تطبیق با قرآن و سنّت پیامبر صبه آن تاریخ نگریست و چنان نیست که ما سلسله وقایعى را که نگاشته، دقیقاً به «ماقبل» و «مابعد» تقسیم کرده، تصوّر کنیم که «مو، لاى درزشان نمى‏رود»!!.

اشکال جنابعالى این است که هر آنچه را دوست مى‏دارید، فوراً قبول و صحیح مى‏دانید و هرچه را با عقایدتان تطبیق نمى‏کند، بى‏تحقیق به دور مى‏ریزید!.. این روش طالبان حقیقت نیست.

در رابطه با فدک، حدیث «فاطمة بضعة منى...» را نسبت به أبوبکر سبعد از رحلت رسول خدا صدانسته‏اید و فرموده‏اید: حدیث - که در صحیح بخارى آمده - غضب فاطمه را نسبت به أبوبکر نشان مى‏دهد و ذکر کرده‏اید: حدیث «فاطمة بضعة منى...» جداى از حدیث مجعول خواستگارى علی ساز دختر أبوجهل است؛ زیرا سلسله راویان دو حدیث، از مسوربن‏مخرمه به بعد جدا هستند.. سپس به نقل مقامات فاطمه پرداخته و اشاره داشته‏اید: در هیچ جا ندیده‏ام که فاطمه نسبت به على خشمگین شده باشد!.

(جواب): در پاسخ باید به عرض برسانم که:

اوّلاً موضوع درخواست فاطمه از أبوبکر سدر رابطه با فدک را، کسى منکر نیست و این موضوع هم، هیچ ارتباطى با حدیث «فاطمة بضعة منى...» ندارد. جنابعالى حدیث «فاطمة بضعة منى...» را مبناى تفسیر حدیث قهر فاطمه لاز أبوبکر سقرار داده و از عبارت «فغضبت فاطمة بنت رسول اللّه» در آن حدیث نتیجه گرفته‏اید که پس خشم فاطمه، خشم رسول خدا ص، و سپس خشم خداست!.

ما با این نتیجه‏گیرى مخالفیم! زیرا معتقدیم: حدیث مستقلّى به نام حدیث «فاطمة بضعة منى...» وجود ندارد و هرچه هست، همان حدیث خواستگارى علی ساز دختر أبوجهل مى‏باشد - که در کتب شیعه به طور مفصّل‏تر نیز آمده است - که عبارت «فاطمة بضعة منّى فمن أغضبها أغضبنى» در آن حدیث آمده و از نظر جنابعالى و اینجانب، آن حدیث مجعول و ساختگى است!.

ثانیاً علماى درایةالحدیث - همگى - اتّفاق دارند، هرگاه هزاران سند جداگانه از یکدیگر هم مشتمل بر خبرى باشد، ولى گزارش به یک نفر برگردد، حدیث، خبر واحد است و بنابراین، اینکه سلسله راویان دو حدیث از مخرمه به بعد جدا هستند، به هیچ وجه بیانگر صحّت حدیث یا کثرت سند آن نیست! خبر «فاطمة بضعة منى...» حدیث مستقلّى نیست و از جمله مطالبى است که طى حدیث «خواستگارى» از مخرمه نقل شده است.. پس اگر بخارى عبارت «فاطمة بضعة منى...» را از قول پیامبر صدر جاى مستقلّى از «صحیح» خود آورده و حدیث «خواستگارى» را - حاوى همان عبارت و از همان مخرمه - در جاى دیگر ذکر کرده، برنمى‏آید که این دو مطلب از هم جدا باشند؛ در روش محدّثین، تقطیع حدیث و نقل به معنى آنها، معمول بوده و حکایت خواستگارى علی ساز جویریة دختر أبوجهل، و عصبانى‏شدن فاطمه از این عمل علی س، و شکایتش از علی سنزد پیامبر ص، و رفتن پیامبر صبه منبر و اعلام اینکه «فاطمة بضعة منى...»، همگى یک مضمون بوده و وحدت داشته که از «مسوربن مخرمه» - راوى بخارى - و از امام صادق - راوى إبن‏بابویه - نقل شده است.. و اگر شیخ بخارى، ادّعا داشته که قسمت اخیر، حدیث جداگانه و به عنوان یک اصل مستقل جارى است، حق این بود که آن را از راوى جداگانه‏اى نقل کند، در حالیکه چنین نکرده و اصولاً چنین ادّعایى هم ندارد، و جنابعالى از تقطیع حدیث - مجعول - خواستگارى توسّط او، چنان نتیجه‏اى گرفته‏اید!.

ثالثاً گذشته از اینکه مسلّماً زمان وقوع جریان مجعول خواستگارى علی ساز دختر أبوجهل - که در زمان حیات پیامبر صبوده - و زمان غضب فاطمه از أبوبکر س- که بعد از رحلت پیامبر صبوده - در وقت دیگرى بوده، برخلاف نظر شما، در این حدیث که خشم فاطمه از أبوبکر را ثابت کرده‏اید، غضب فاطمه نسبت به علی سمنعکس است؛ چنانچه آمده است:

«عن المسوربن مخرمة سإِنَّ عَلِيًّا خَطَبَ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ، فَسَمِعَتْ بِذَلِكَ فَاطِمَةُ، فَأَتَتْ رَسُولَ اللَّهِ صفَقَالَتْ يَزْعُمُ قَوْمُكَ أَنَّكَ لاَ تَغْضَبُ لِبَنَاتِكَ، هَذَا عَلِىٌّ نَاكِحٌ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ، فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ صفَسَمِعْتُهُ حِينَ تَشَهَّدَ يَقُولُ: أَمَّا بَعْدُ أَنْكَحْتُ أَبَا الْعَاصِ بْنَ الرَّبِيعِ، فَحَدَّثَنِى وَصَدَقَنِى، وَإِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى - زاد فى رواية - و يؤذينى ما آذاها» [۵۲۴].

«از مسوربن‏مخرمه سنقل است که علی ساز دختر أبوجهل - که اسمش جویریه بود و اسلام آورده و با پیامبر صبیعت کرده بود - خواستگارى کرد. فاطمه دختر رسول خدا صاین موضوع را شنید، پس به پیامبر صگفت: قوم تو مى‏گویند: تو براى دخترانت خشمگین نمى‏شوى و به دفاع از آنها برنمى‏خیزى، در حالیکه این على است که دارد با دختر أبوجهل ازدواج مى‏کند... پس پیامبر صفرمود: فاطمه پاره تن من است، هرکس او را خشمگین سازد، مرا خشمگین ساخته است! -و در روایت دیگر این جمله اضافه آمده است: - و کسى که او را بیازارد، مرا آزرده است!».

و امّا همین جریان خواستگارى در روایت شیعه چنین آمده است: «إبن‏بابویه قمى از امام صادق روایت مى‏کند که از او سؤال شد: آیا تشییع جنازه با آتش و چراغ و قندیل یا چیزهایى از این قبیل که نور مى‏دهند، درست است؟! مى‏گوید: رنگ چهره أبى‏عبداللّه -علیه السلام - تغییر کرد و نشست و فرمود: فرد بدبختى نزد فاطمه دختر رسول خدا صآمد و به او گفت: آیا نشنیده‏اى که على دختر أبى‏جهل را خواستگارى کرده است؟! فاطمه گفت: آیا راست مى‏گویى؟! گفت: راست مى‏گویم و سه بار تکرار کرد. پس غیرت در وجود فاطمه به جوش آمد! و این بدین خاطر است که خداوند غیرت را در زنان، و جهاد را بر مردان واجب و فرض نموده است... امام صادق مى‏گوید: پس غم و غصّه در فاطمه به خاطر شنیدن این موضوع، شدّت یافت و تا شب در گوشه‏اى نشست و در فکر فرو رفت. همان شب، حسن را در آغوش راستش و حسین را در آغوش چپش حمل کرد و دست چپ ام‏کلثوم را با دست راستش گرفت، سپس به حجره پدرش رفت که على نیز وارد شد و اصلاً به او نگاه نکرد، و لذا غم و غصّه‏اش بیشتر شد، على نمى‏دانست که چرا او ناراحت است. شرم کرد که او را به بیرون از منزل پدرش بخواند، پس به مسجد رفت تا نماز بخواند و سپس از شن و ماسه‏هاى مسجد جمع کرد و بر آن تکیه داد. زمانى که پیامبر صفاطمه را اندوهگین و غمناک دید، لباسش را پوشید و به مسجد رفت و در رکوع و سجود خدا را خواند تا غم و غصّه فاطمه را از او بزداید. زمانى که پیامبر صخواست از نزد فاطمه خارج شود، دید چهره او کاملاً دگرگون شده و نفس‏هاى بلندى مى‏کشد، لذا خواب بر چشمانش گوارا نشد و هیچ قرارى نیافت و به او فرمود: برخیز اى دخترم! پس بلند شد. پیامبر صحسن را در آغوش گرفت و فاطمه، دست حسین و ام‏کلثوم را گرفت و به طرف على رفتند در حالى که دراز کشیده بود. پس پیامبر صپایش را بر پاى علی سزد و با خشم به او گفت: بلند شو اى أباتراب! چقدر آرام و راحتى در حالیکه او را رنجور و ناراحت کرده‏اى! برو أبوبکر و عمر و طلحه را از خانه‏شان صدا کن و نزدم بیاور! على خارج شد و آنها را نزد پیامبر صاحضار کرد، پس پیامبر در حضور آنها به على فرمود: اى على! آیا نمى‏دانى که فاطمه پاره تن من است و من نیز از اویم؟! پس هرکس او را بیازارد، مرا آزرده ساخته و هرکس مرا اذیت کند، خدا را آزرده است، و هرکس او را بعد از مرگم بیازارد، انگار مرا در زمان حیاتم آزرده است، و هرکس او را در زمان حیاتم بیازارد، گواینکه مرا بعد از وفاتم آزرده است!» [۵۲۵].

بنابراین، کاملاً پیداست که فاطمه لاز علی سغضبناک بوده است!.

رابعاً جنابعالى به استناد به این حدیث، معتقدید که خشم فاطمه نسبت به هرکس، ناگزیر خشم خدا نسبت به او خواهد بود! چنین باورى خلاف قرآن است که نشان مى‏دهد حتّى پیامبر صاگر نسبت به کسى خشمناک مى‏شد، آن خشم همواره خشم الهى نبود! کما اینکه پیامبر صنسبت به عبداللّه‏بن أمّ‏مکتوم‏ سخشمناک گردید و چهره در هم کشید و روى برگدانید، امّا نزول آیات «عبس و تولّى» روشن ساخت که آن خشم نه تنها خشم الهى نبود، بلکه خداوند پیامبر صرا به خاطر آن خشم، شدیداً ملامت فرمود و به قول امام صادق‏ س، هرگاه رسول خدا صاو را مى‏دید، مى‏فرمود: «مرحبا بر تو! به خدا قسم! خداوند دیگر مرا به خاطر تو سرزنش نخواهد کرد!» [۵۲۶].

و آیات (۱۴۸تا۱۵۰) سوره اعراف که در نامه قبلى خود ذکر کردم، به وضوح نشان مى‏دهد که خشم موسى‏ ÷از برادرش هارون‏ ÷به معنى خشم خدا نبود و برعکس، خداوند از هارون ÷کاملاً راضى بود!.

خامساً به فرض صحّت حدیث «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى...» به عنوان یک حدیث مستقلّ، موضوع در مواردى صادق است که کسى فاطمه لرا به عمد و قصد به خشم آورد، و خشم فاطمه نسبت به او «صحیح» باشد. هرگاه یکى از این دو شرط غایب باشد، نمى‏توان - حتّى بر مبناى همان حدیث - نتیجه گرفت که شخص مربوطه خدا را، با عصبانى‏نمودن فاطمه لخشمگین ساخته است! در جریان فدک آمده که أبوبکر سدر پاسخ اعتراض فاطمه نسبت به اختصاص فدک به بیت‏المال گفت: من بر طبق حکم رسول خدا صعمل مى‏کنم که فرمود: «ما پیامبران ارث نداریم و هرچه از پس ما مى‏ماند، صدقه است و إلّا تو را از دختر خودم بیشتر دوست دارم!» و به گونه‏اى که در بعضى از روایات شیعه آمده، فاطمه نه تنها از این سخنان أبوبکر سخشمگین نشد، بلکه با رضایت کامل از نزد او رفت! چنانچه إبن‏میثم بحرانى و دنبلى آورده‏اند: «أبوبکر به فاطمه گفت: همانا آنچه را که براى پدرت است، براى توست. رسول خدا صاز فدک، مایحتاج شما را برمى‏داشت و مابقى را در راه خدا تقسیم مى‏کرد، و شایسته است که تو نیز همین کار را بکنى که او کرد.. پس فاطمه به آن راضى شد و به أبوبکر عهد داد که همین کار را بکند» [۵۲۷].

یا در روایتى دیگر آورده‏اند: «پس أبوبکر بعد از آن نزد فاطمه رفت و براى عمر نیز وساطت کرد، پس فاطمه راضى شد» [۵۲۸].

بنابراین، دلیلى نداریم که أبوبکر س- و لو اشتباه هم کرده باشد! - در تشخیص خود «صادق» نبوده و یا آن که عصبانیت فاطمه لنوعى برخورد احساسى با قضیه نبوده است!!.

گذشته از این، جنابعالى یکجا مى‏گویید که پیامبر صدر زمان حیات خویش، فدک را به فاطمه بخشیده بود، و أبوبکر سآن را از او غصب کرد، ولى اکنون ادّعا دارید که فاطمه لنزد أبوبکر سرفت تا فدک را به عنوان ارث، از او بگیرد!.

آنان هرگز خواهان میراث نبوده‏اند؛ زیرا محال است علی س- که دائماً با پیامبرصبوده - به این سخن پیامبر صرا: «ما پیامبران ارث بر جاى نمى‏گذاریم و...» نشنیده باشد؛ چنانچه خود علی سنیز - طبق گزارش تاریخ طبرى و نیل‏الأوطار شوکانى - گفته أبوبکر سرا تصدیق مى‏کند و تأکید مى‏کند: من نیز آن را شنیده‏ام!.

و در دوره خلافتش از برگرداندن فدک خوددارى کرد و فرمود: «إنى لأستحيى من اللّه أن أردّ شيئا منع منه أبوبكر و أمضاه عمر!»؛ «به راستى من از خدا شرم مى‏کنم که چیزى را [۵۲۹]برگردانم که أبوبکر از آن منع کرد و عمر نیز همان کار را اجرا و قطعى نمود!».

سادساً امّا در مورد مقاماتى که براى فاطمه لذکر کرده‏اید، باید بگوییم که دوست عزیز! ما که منکر فضائل فاطمه لنبوده‏ایم! مگر براى تصدیق فضایل هرکس، باید هر مبالغه‏اى را نیز در حقّش پذیرفت؟ فضایل و مقام والاى فاطمه لبه جاى خود محفوظ، ولى خشم او به طور مطلق، خشم خدا نبود! این حدیث مغایر قرآن، و گزارشش بى‏اساس است و هیچ نتیجه‏اى در هدایت خلق از آن عاید نمى‏شود!.. به شخصیتها الوهیت نبخشید!.. فاطمه لهرچند بلندمرتبه و صاحب فضایل و قابل احترام است، ولى انسان بوده و به صورت یک انسان زندگى مى‏کرد و با شوهر بزرگوارش نیز، بگومگوهایى مى‏یافت و چه بسا در بعضى موارد از او خشمگین مى‏شد! من در این زمینه، در نامه قبل، به جنابعالى مأخذ ارائه دادم و باز مى‏فرمایید در هیچ جا ندیده‏ام فاطمه لنسبت به علی سخشمگین شده باشد! ضمن ارجاع جنابعالى به آن مآخذ، در اینجا ناچارم چند مورد دیگر را بازگو کنم:

شیخ کلینى در «فروع کافى» روایت مى‏کند که فاطمه از ازدواج با علی سناراضى بود و پیامبر صبر او وارد شد، در حالى که گریه مى‏کرد! پس به او گفت: چرا گریه مى‏کنى؟ به خدا قسم! اگر در بین خانواده‏ام کسى بهتر از او بود، تو را به او نمى‏دادم، و بدان که من تو را به ازدواج او درنیاورده‏ام، بلکه خداوند تو را به او داده است! فاطمه گفت: از بى‏غذایى و زیادى غم و غصّه گریه مى‏کنم»! و در روایتى دیگر آمده: «به خدا قسم که حزن و اندوهم زیادتر شد، فقر و ندارى‏ام بیشتر و بیمارى‏ام طولانى‏تر شد»! [۵۳۰].

یا شیخ مجلسى آورده است: «... میان على و فاطمه اختلافى بود، پیامبر صوارد شد و... (تا اینجا که مى‏گوید:) و دست على را گرفت و بر ران خود گذاشت و و دست فاطمه را گرفت و بر ران خود گذاشت و همچنان نگه داشت تا میان آن دو را اصلاح فرمود، آنگاه بیرون آمد»! [۵۳۱].

باز هم شیخ مجلسى و همچنین شیخ صدوق، از أبوذر روایت کرده‏اند که گفت: «من همراه با جعفربن‏أبى‏طالب به حبشه هجرت کردیم. پس من جاریه‏اى را که قیمتش چهارهزار درهم بود، به او هدیه کردم. زمانى که به مدینه برگشتیم، آن را به على بخشید تا او را خدمت کند. على ÷او را در منزل فاطمه گذاشت. روزى فاطمه - علیها السّلام- على را همراه با آن جاریه دید که سرش خیس است! پس فاطمه خشمگین شد و به منزل پدرش رفت و...» [۵۳۲].

همچنین خشم او از علی سزمانى که فاطمه فدک را از أبوبکر خواست، ولى أبوبکرساز دادن آن امتناع ورزید؛ چنانچه در روایت شیعه آمده است: «پس فاطمه علیها السّلام با خشمى بسیار برگشت و از شدّت خشم، مریض شد و بر على خشم گرفت که چرا ساکت نشست و او را نصرت نداد و به کمکش نشتافت!». [۵۳۳]..و روایتهاى دیگر.

فرموده‏اید: در صدر اسلام، احکام خلاف اسلام از جانب خلفاء صادر مى‏شد و مثال آورده‏اید که بنا بر گزارش مالک‏بن أنس در «الموطّأ» ثقه‏اى از سعیدبن مسیب شنیده که عمربن خطّاب از اینکه غیر عرب ارث ببرد، منع مى‏کرد، مگر اینکه آنها در میان عرب متولّد شده باشند.

(جواب): به عرض جنابعالى مى‏رسانم که:

اوّلاً این موضوع را - که تحریف‏شده گفته امام مالک است - نه تنها در نوشتار شما راه یافته، بلکه در کتب دیگر شیعه نیز متأسّفانه ملاحظه مى‏شود؛ چنانکه در مقدّمه مترجم «ارشاد» شیخ مفید، به نقل از «الغدیر» امینى، آمده است.. فقط آن مترجم، آدرس مطلب را در الغدیر عوضى داده و نه در جلد۳، صفحه‏۱۷۸، بلکه در جلد۶، صفحه‏۱۸۷ از الغدیر، این موضوع آمده است!.

ثانیاً در رابطه با اصل مطلب، باید گفت که امام مالک از سعیدبن‏مسیب روایت کرده که عمر ساز اینکه به افراد غیر عرب ارث دهند، جلوگیرى کرد، مگر آنکه در محیط عربى به دنیا آمده باشند و قید شده که منع در حالتى است که افراد در سرزمین دشمن و دارالحرب باشند.. چنانچه علی سنیز - کراراً - در نهج‏البلاغه از مسلمانان و سرزمینشان، به «عرب» و از غیرشان، به «عجم» نام برده است، و در فتواى مالک، ذیل‏ [۵۳۴]همان روایت مى‏خوانیم: «قال مالك: وإن جاءت امرأة حامل من أرض العدو» «اگر زنى حامله از سرزمین دشمن آید».

در این صورت، عقیده مالک آن است که بر طبق رأى عمر س، چنانکه آن زن در محیطى عربى آن روز که اسلامى بود فارغ شود، زن و فرزندش از یکدیگر ارث مى‏برند، امّا در همان دیار کفر، زن فارغ شود، از نظر آن که نسبتشان به هم موکول به شهادت کفّار بوده و قابل اثبات نیست، قانون ارث در موردشان معلّق مى‏ماند.

أبوالولید باجى - از علماى بزرگ اندلس - که مالکى‏مذهب است، در شرح «الموطّأ» تصریح نموده که: «مگر در اثر تحقیق از محیط کفر، علم و یقین حاصل گردد که نسبت «مادرى/ فرزندى» میان آن دو تن صحیح است و فتواى مالک موکول به آن است که تحقیق نشده و صرفاً ادّعایى در میان نباشد» [۵۳۵].

بنابراین مى‏بینیم که سخن در ارث‏نبردن عجم از عرب نیست، بلکه مطلب سر «اثبات نسب» است که در محیط اسلامى به روشنى و به زودى حاصل گشته و در محیط غیر عرب - که مسلمان نبودند - در آن موقع به سهولت مشخّص نمى‏شد، و شهادت مسلمین لازم بود.. نتیجتاً هم جنابعالى، هم مقدّمه‏نویس کتاب ارشاد مفید، و هم آقاى امینى به خطا رفته و «عمر» و «مالک» را به مطلبى که نگفته‏اند، متّهم ساخته‏اید!.

فرموده‏اید: متعه در زمان پیامبر صو أبوبکر بوده است، امّا عمر، خلیفه دوم سنّت پیامبر صرا تغییر داد و متعه را تحریم نمود.

(جواب): باید عرض کنم که:

عمر سبه هیچ وجه متعه را حرام نکرد، بلکه تحریم متعه را از جانب پیامبر صمجدّداً گوشزد نمود! تحریم متعه در زمان خود پیامبر ص- از طرف خدا - و از زبان خودش اعلام گردید.. هرچند آیات قرآن (المؤمنون/۵تا۷) و (المعارج/۲۹تا۳۱) به وضوح شاهد تحریم آن هستند و غیر از دو راه، یعنى زناشویى با همسران دائمى و کنیزان، راهى وجود ندارد، امّا براى جواب جنابعالى مطالبى را ذیلاً بازگو مى‏کنیم تا روشن شود:

مجموع روایتهاى تجویز و تحریم متعه، به یک مقطع زمانى - یعنى سال هفتم و نهم هجرى - مربوط مى‏باشند که در این سالها جنگهاى خیبر، عمرةالقضاء، مؤته، فتح مکه و حنین اتّفاق افتاده‏اند که در این مقطع زمانى، تنها دو فقره - آن هم در شرایط دشوار و اضطرارى جنگى - حکم جواز متعه صادر گشته و بعد از پایان جنگ بلافاصله به وسیله پیامبر صحکم الغاء آن - در تمام احوال - صادر گردیده است [۵۳۶].

اوّل در اثناى جنگ خیبر که پیامبر صدر پایان همان جنگ، حکم جواز متعه رإ؛ خ همراه با خوردن گوشت خران اهلى را الغاء و تحریم کرد.. دوم در اثناى فتح مکه که در پایان فتح مکه، حکم جواز متعه را براى همیشه و تا ابد الغاء و تحریم آن را - چه به صورت اضطرارى و چه عادى - اعلام و ثابت کرد [۵۳۷].

و امّا ببینیم که چرا پیامبر صدر مقطع زمانى، آن را تجویز فرمود.. اگر به تاریخ مراجعه کنیم مى‏بینیم که سالهاى هفتم تا نهم هجرى، سالهاى ویژه‏اى بوده و از هر زمان دیگرى، خطر نابودى بیشتر متوجّه مسلمانان بوده است. اسلام تنها در مدینه و اطراف آن مستقر شده بود. در داخل خود جزیرةالعرب، خطر تهاجم مشرکان و به خصوص مردم مکه، و خطر تهاجم یهودیان خیبر، مدینه را تهدید مى‏کرد.. در همین حال، وصول نامه‏هاى پیامبر صبه پادشاهان ایران و روم و زمامداران اقمارشان، آن دو امپراطورى عظیم را با اسلام و مسلمانان وارد جنگ نمود و به تعبیر دیگر، سال هفتم هجرى، سال آغاز جنگ جهانى بود که یک طرف آن مدینه با تعدادى اندک، و طرف دیگر آن تمام شبه جزیرةالعرب و امپراطورى ایران و روم و همه مستعمرات و اقمارشان، هریک با صدها هزار نفر مسلّح بود.. و یک مثلّث خطر، که دو گوشه آن در داخل عربستان - مشرکان و یهودیان - و یک گوشه آن در خارج عربستان - مسیحیان شام - موجودیت اسلام را در یک خطر کاملاً جدّى انداخته بود [۵۳۸].

پیامبر صابتدا تصمیم به از بین بردن دوگوشه داخلى این مثلّث خطر، و استقرار اسلام در سراسر جزیرةالعرب، و تضمین بقاء و استقامت در برابر تهاجم خارجى ایران و روم نمود.. و از یهودیان خیبر آغاز نمود و سپس به مشرکان - در فتح مکه - پرداخت و لذا تمام مسلمانان را - به طور تام و عمومى - بسیج کرد؛ به گونه‏اى که در بینشان افرادى بودند که در مقابل گرسنگى تاب نیاورده و در اثناى جنگ خیبر، گوشت خران اهلى را خوردند! همچنین افرادى هم بودند که در مقابل فشارهاى جنسى در جنگ خیبر - همچنین در فتح مکه - تاب مقاومت نداشته و از پیامبر صاجازه خواستند که خود را اخته کنند، اما پیامبر صبه آنها اجازه چنین جنایتى را نداد و در عوض، موقّتاً جواز متعه را برایشان -در این شرایط حاد و اضطرارى - صادر فرمود؛ چنانچه از عبداللّه روایت شده است:

«ما در رکاب پیامبر صبودیم و مى‏جنگیدیم و هیچ همسرانى را همراه خود نداشتیم و از پیامبر صاجازه خواستیم که خود را اخته کنیم! پس پیامبر صما را از این کار نهى فرمود و سپس به ما رخصت داد تا در مقابل دادن پارچه و لباس، زنى را تا مدّتى نکاح کنیم» [۵۳۹].

در عرض این دو سال، تنها در دو مورد اضطرارى - اوّل براى تسخیر خیبر، مرکز توطئه‏هاى یهودیان و دوم براى فتح مکه، مرکز توطئه‏هاى مشرکین - این بسیج عمومى، شامل چنین افراد افراطى - که در مقابل فشارهاى جنسى، تا اخته‏کردن خود هم پیش رفتند! - لازم و ضرورى گردید که متعه تجویز شود، امّا پس از آن - موقعى که اسلام از این خطر کلّى درآمد و از این بسیج عمومى بى‏نیاز گردید - تا ابد تحریم گشت؛ چنانچه از علی س- در کتب شیعه و سنّى - روایت شده که پیامبر صپس از خیبر فرمود:

«حرّم رسول اللهصيوم خيبر لحوم الحمر الأهلية ونكاح المتعة» [۵۴۰].

«رسول خدا صدر روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».

علی سدر روایت دیگرى اظهار مى‏دارد که مأمور بوده تا حکم بطلان متعه را اعلان نماید: «قال: أمرنى رسول الله صأن أنادى بالنهى عن الـمتعة» [۵۴۱].

علی سفرمود: «پیامبر صبه من دستور داد که نهى از متعه را اعلام کنم».

و خود پیامبر صدر پایان فتح مکه فرمود: «إِنِّى قَدْ كُنْتُ أَذِنْتُ لَكُمْ فِى الاِسْتِمْتَاعِ مِنَ النِّسَاءِ وَإِنَّ اللَّهَ قَدْ حَرَّمَ ذَلِكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَمَنْ كَانَ عِنْدَهُ مِنْهُنَّ شَىْءٌ فَلْيُخَلِّ سَبِيلَهُ وَلاَ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا» [۵۴۲].

«همانا من (قبلاً) شما را در متعه‏کردن زنان اجازه داده بودم، امّا بدانید که خداوند آن را تا روز قیامت تحریم کرده است. پس هرکس از شما چنین زنى را نزدش داشته باشد، او را رها سازد و از خود برهاند و از چیزهایى که به او داده‏اید، چیزى را پس نگیرید!».

پس از فتح مکه و اطراف آن، هرگاه وضعیتهاى اضطرارى پیش مى‏آمد - همچون حجه الوداع و جنگ تبوک با رومیان متجاوز - و احتمال مى‏رفت برخى انتظار صدور مجدّد جواز متعه را داشته باشند، پیامبر صبر تحریم ابدى آن - که در فتح مکه اعلام کرده بود - مجدّداً تأکید مى‏کرد؛ به گونه‏اى که در طول این دو سال، در مقابل دو فقره تجویز متعه، پنج فقره تحریم روایت گردیده است [۵۴۳].

این تأکیدهاى مجدّد بر تحریم آن، تصوّر جواز متعه را از خیال همه مسلمانان بیرون کرد.. در زمان أبوبکر سدر جنگهاى خونین با مرتدّین و بین‏النهرین و شام که اکثراً خالدبن‏ولید - به قول جنابعالى فرمانده افراطى در نکاح با زنان! - نیز این جنگها را رهبرى مى‏کرد، کسى روایت نکرده که خالد یا فرماندهان دیگر، یا یک نفر از سپاه اسلام در دورترین نقطه شبه جزیره یا شام و بین‏النهرین، با زنى عقد متعه برقرار کرده است.

در زمان عمر سنیز، در سالهایى که سپاهیان اسلام از عربستان خارج گشته - و ادامه نقشه پیامبر صرا درباره ایران و روم، پس از پاکسازى داخلى دنبال کردند - و از یک طرف بعد از تحمّل این همه شداید و حالتهاى اضطرارى در جنگهاى کسکر، مروحه، بویب، قادسیه و...، پایتخت ایران را به تصرّف خود درآوردند، و از طرفى دیگر، با تحمّل شرایط سخت و دشوار در جنگهاى با روم، یعنى: یرموک، حمص، لاذقیه و انطاکیه در شام، و جنگهاى فرما، أم‏دنین، بابلیون در مصر، شهر اسکندریه را به تصرّف خویش درآوردند، در تمام این سالها، شدّت جنگ و حالتهاى سخت و اضطرارى و دور از خانه و کاشانه - یعنى خارج از جزیرةالعرب - کسى روایت نکرده که یکى از فرماندهان یا سپاهیان اسلام، در این مسافرتهاى جنگى و دور، با زنى عقد متعه برقرار کرده است!.. همگى اینها حاکى است که تحریم متعه در زمان خود پیامبر صو به وسیله خودش اعلان گردیده است.

امّا در اواخر خلافت عمر س، ناگاه در پشت جبهه‏هاى جنگى و در برخى از محافل بحث و روایتها، و از زبان چند نفر سایه‏نشین، نغمه بسیار خفیفى درباره جواز متعه - البته در حالت شدّت اضطرار - از اینجا و آنجا شنیده شد، و این نغمه خفیف نیز، از آنجا سرچشمه گرفته بود که همین چند نفر، شخصاً شاهد جنگهاى سال هفتم و هشتم و نهم نبودند!.

تا زمانى که سروصداى آن افراد در حدّ بحث و نقل روایات بود، عمر سچیزى نگفت.. امّا همین که شنید، همین سروصداهاى جزئى در یک مورد شکل عمل به خود گرفته و فردى به نام «عمروبن‏حریث» به هنگام مسافرت به کوفه، با زنى عقد متعه برقرار کرده است، عمر سفوراً او را همراه با آن زن به مدینه احضار مى‏کند و از آنها بازجویى به عمل مى‏آورد و پس از آن که عمروبن‏حریث به این جریان اعتراف نمود، [۵۴۴]عمر تمام اصحاب مهاجرین و انصار و همان کسانى را که در جنگهاى سال هفتم و هشتم به بعد شرکت داشتند و شاهد عینى جریان حکم متعه و تحوّلاتش بودند، به مسجد دعوت مى‏کند و در حضور تمامى‏شان بر بالاى منبر مى‏رود و حکم تحریم متعه از جانب پیامبر صرا صریحاً - و مجدّداً - اعلام مى‏نماید و مى‏گوید: هرکس با زنى متعه کند و با او نزدیکى کند، او را (همچون عقوبت زنا) مجازات خواهم کرد! و هیچ یک از صحابه [۵۴۵]و شاهدان عینى جریان حکم متعه، در برابر این اقدام عمر ساعتراضى نکرد! در حالیکه اعتراض بر شخص عمر سهم کم‏سابقه نبود! بارها بلال حبشى‏ سو حتّى یک زن بینى‏پهن انصارى، به هنگام خطبه، عمر سرا بر بالاى منبر مورد اعتراض قرار داده و در مورد محدودکردن مهریه زنان، گفته عمر را بر بالاى منبر مردود اعلام کرد و عمر سگفت: این پیرزن راست مى‏گوید! و به اشتباهش پى مى‏برد! [۵۴۶].

بنابراین، همین عدم اعتراض و سکوت عمومى اصحاب و از جمله علی س، دلیل قاطع بر تحریم متعه از جانب پیامبر صبوده است.

علاوه بر مطالب فوق، موارد زیر به خوبى ثابت مى‏کند که عمر سفقط حکم تحریم متعه را که در زمان پیامبر صانجام گرفته بود، مجدّداً بیان نمود:

اوّلاً ماهیت مسأله متعه طورى نیست که تغییر حکم آن، کمترین سودى به عمر سبرساند!.

ثانیاً عمر سشخصاً قدرت انجام‏دادن هیچ کار عادّى را نداشت تا چه رسد به تغییر احکام دین و سنّت رسول خدا ص! و به همین دلیل، اصحاب و حتّى زنان و افراد عادّى و گمنام هم به آسانى مى‏توانستند او را بر بالاى منبر، زیر سؤال ببرند و او را مؤاخذه کنند! و از طرفى ثابت است که تمامى کارها را با اصحاب و خصوصاً علی سمشورت مى‏نمود.

ثالثاً هزاران نفر از مسلمانان زمان عمر سنه تنها نسبت به احکام خدا بى‏تفاوت نبودند، بلکه در جهت حفظ و حراست و بقاى آن، گروه‏گروه از خانه و دیارشان، دور افتاده و سرزمینهاى همجوار خود را - به خاطر اسلام - در آتش بى‏امان جنگها انداخته و بسیار سخاوتمندانه، جان و مال خویش را فداى اسلام مى‏کردند و شکى نیست، جنگ در فضاى آزادِ جهان اسلام و به راه‏انداختن امواج اعتراض علیه یک نفر که مى‏خواهد احکام دینشان را تغییر دهد، به مراتب از جنگهاى دشوار خارجى با امپراطورى ایران و روم آسانتر بود!.

رابعاً چرا بعد از خلافت عمر س، متعه همچنان حرام بود؟! چرا زمانى که علی سبه خلافت رسید و همگى او را به عنوان خلیفه و امام پذیرفتند، اعلان به حلّیت آن ننمود؟!

آرى! دوست عزیز! بنا بر این مقدّمات قطعى، فرض این قضیه را - که عمر سدر زمان خویش در نکاح متعه و یا موارد دیگرى با نصّ صریح قرآن و سنّت پیامبر صمخالفت کرد و در پیشگاه اصحاب مهاجر و انصار بر بالاى منبر، حکم متعه یا هرحکم دیگرى که شیعیان معتقدند خلفاء تغییر داده‏اند، تغییر داد و خم بر ابروى کسى هم نیامد و صداى اعتراض یک نفر از یاران باوفاى پیامبر صهم بلند نشد و پس از شهادتش نیز همه مسلمانان، یعنى سایر اصحاب و تابعین و تابع‏تابعین این احکام تغییریافته! را از احکام اصیل اسلامى شمرده‏اند - باطل و محال مى‏سازد! و حتّى تصوّر آن، جز براى زناکاران و کلاه‏برداران شرعى! و کسانى که از واقعیتهاى اسلام و تاریخ آن خبرى ندارند و به اخبار و روایات شیرین طوطیان شکرشکن! مى‏پردازند، ممکن نیست و طرح آن نیز جدّى به نظر نمى‏رسد!.

فرموده‏اید: فقهاى شیعه، زن متعه‏شده را به عنوان زن شرعى حساب مى‏کنند، و از نظر شیعه، امیرالمؤمنین قایل به جواز متعه بوده و اوّلین کسى بود که عمر را به جهت نهى از متعه، مورد اعتراض و انتقاد قرار داده است.

(جواب): دوست عزیز! اوّلاً علی سمرد بى‏سواد و نادانى نبود که برخلاف قرآن و سنّت پیامبر صرفتار کند و متعه را تجویز دهد.. و اینکه گفته‏اید: علی سدر مورد متعه فرموده: «اگر عمر متعه را نهى نمى‏کرد، مردمان جز شقى، دچار زنا نمى‏شدند!»، باید گفت که: متعه و زنا - هردو - کار افراد شقى و دلخواه آنان است! و جز شهوترانى فلسفه دیگرى ندارد.. اگر این گفته جنابعالى صحّت داشت، و علی سمخالف نهى متعه بود، چرا در دوره خلافت و امارتش، دوباره آن را تجویز نکرد؟! و چرا چنین فرمود:

«حرّم رسول الله صيوم خيبر لحوم الحمر الأهلية ونكاح الـمتعة» [۵۴۷].

«رسول خدا صدر روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».

ثانیاً چطور مى‏توان زن متعه‏شده را به زن شرعى حساب کرد که در عقد آن شاهد ندارد و همچنین نه نفقه دارد، نه طلاق دارد، نه ارث دارد، نه عدّه شرعى دارد، نه نفقه ایام عدّه دارد، نه محدودیت تعدّد زوجات دارد، نه به اجازه ولى انجام مى‏گیرد، و نه احکامى همچون ظهار و ایلاء و لعان دارد، در حالیکه براى زن شرعى چنین احکامى واجب است.. در واقع متعه - طبق روایات شیعه - همان اجاره‏گرفتن زن به مدّت معین است که با اتمام مدّت آن، قرارداد بین طرفین متعه نیز خودبه‏خود فسخ مى‏شود؛ چنانچه از امام باقر آمده است:

«لا بأس يتمتع بالمرأة ما شاء، لأن هذه مستأجرة» [۵۴۸].

«هیچ اشکالى‏ ندارد! مرد هر چقدر بخواهد مى‏تواند با یک زن متعه کند؛ زیرا آن اجاره است!».

یا از امام صادق آورده‏اند:

«تزوج منهن ألفاً، فإنهن مستأجرات» [۵۴۹].

«با هزار نفر از آنها ازدواج کن! زیرا آنها زنان کرایه‏اى هستند!».

یا مى‏گوید: «المتعة ليست من الأربع، لأنها لا تطلق ولا تورث ولا ترث وإنما هى مستأجرة»‏ [۵۵۰].

«عدد چهار در متعه به کار نمى‏رود؛ زیرا متعه نه طلاق دارد و نه توارث، بلکه زن متعه‏شده تنها یک مستأجر است که توسّط مرد، کرایه شده است».

فرموده‏اید: کلمه ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُمدر آیه ۲۴ سوره نساء، دلیل صحّت متعه و کلمه «أجورهنّ» حاکى از اجر زنان متعه‏شده است، و سپس بعضى از روایات را خاطرنشان کرده‏اید که بر اضافه‏شدن کلمات «إلى أجل مسمى؛ تا مدّت معینى» در همان آیه دلالت دارند.

(جواب): باید معروض دارم که:

اوّلاً آیه، هیچ ربطى به متعه ندارد و خداوند در این آیه، ممانعت ازدواج با زنان محارم و صحّت ازدواج با زنان غیر محارم را - با شرایط لازم آن - بیان فرموده و به دادن مهریه در نکاح صحیح دائمى امر مى‏کند؛ نه موقّتاً! چنانکه مى‏فرماید:

﴿حُرِّمَتۡ عَلَيۡكُمۡ أُمَّهَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُمۡ[النساء: ٢٣].

«خداوند بر شما حرام نموده ازدواج با مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و».

﴿وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَآءَ ذَٰلِكُمۡ أَن تَبۡتَغُواْ بِأَمۡوَٰلِكُم مُّحۡصِنِينَ غَيۡرَ مُسَٰفِحِينَۚ فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فَ‍َٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةٗ[النساء: ٢٤].

«و غیر از اینان، ازدواج با زنان دیگر برایتان حلال گشته است و مى‏توانید با اموال خود، زنانى را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید در حالیکه پاکدامن و دورى جوینده از زنا و شهوترانى باشید! پس اگر با زنى از زنانى (که حلال شما هستند)، ازدواج کردید و از او (حتّى براى یک بار) کام گرفتید، باید که مهریه او را (چنانکه در عقد مقرّر گردیده، بدون کم و کاست) بپردازید و این واجبى است الهى».

﴿وَمَن لَّمۡ يَسۡتَطِعۡ مِنكُمۡ طَوۡلًا أَن يَنكِحَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ فَمِن مَّا مَلَكَتۡ أَيۡمَٰنُكُم مِّن فَتَيَٰتِكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِۚ وَٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِإِيمَٰنِكُمۚ بَعۡضُكُم مِّنۢ بَعۡضٖۚ فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِ مُحۡصَنَٰتٍ غَيۡرَ مُسَٰفِحَٰتٖ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخۡدَانٖ[النساء: ٢٥].

«و اگر کسى از شما (قدرت مالى نداشت و لذا) نتوانست با زنان آزاده مؤمن ازدواج کند، مى‏تواند با کنیزان مؤمنى (نه به عنوان کنیز، بلکه به عنوان همسر) ازدواج نماید. خداوند از ایمانتان آگاه است. (از ازدواج با کنیزانى که مؤمن شده‏اند، سرپیچى نکنید؛ زیرا) برخى از برخى هستید (و شما و آنها در برابر دین یکسان هستید و اگر کنیزان شما ایمان نیاورند، شما حقّ ازدواج با مشرکان ندارید و تنها به عنوان جاریه مى‏توانید از آنها بهره‏مند شوید؛ و آنها ملک یمین خواهند بود؛ نه همسر). پس با اجازه ولى و صاحبشان با آنان ازدواج کرده و مهریه آنها را زیبا و پسندیده و برابر عرف و عادت، بپردازید و زنان و کنیزانى را برگزینید که باعفّت و پاکدامن باشند و فاجره نباشند و براى خود دوستان و رفقاى (نامشروع) برنگزیده باشند».

﴿ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَشِيَ ٱلۡعَنَتَ مِنكُمۡۚ وَأَن تَصۡبِرُواْ خَيۡرٞ لَّكُمۡۗ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ[النساء: ٢٥].

«ازدواج با کنیزان به هنگام عدم قدرت (مالى) براى کسى از شما آزاد است که ترس از فساد داشته باشد (و بترسد که به زنا و دیگر کارهاى حرام کشیده شود)، و اگر صبر و خویشتن‏دارى کنید (و بتوانید عفّت خود را مراعات کنید) برایتان بهتر است، و خداوند داراى مغفرت و مرحمت فراوان است».

در این آیات، به پنج نکته مهم اشاره شده است:

۱- خداوند ابتدا زنان محارم را که ازدواج با آنها حرام است، بیان نموده است؛ یعنى غیر از آنان، ازدواج با دیگران صحیح و بلامانع است.

۲- خداوند امر کرده: کسانى که در صورت فقر و ناتوانایى مالى نمى‏توانند ازدواج کننند، با کنیزان مؤمن ازدواج نمایند، و اگر با کنیزان مؤمن هم نتوانستند ازدواج کنند، آنها را امر به صبر و خویشتن‏دارى نموده و اگر چنانچه متعه مباح مى‏بود، آنها را بدان راهنمایى مى‏فرمود؛ چناچه در آیه دیگر مى‏فرماید:

﴿وَلۡيَسۡتَعۡفِفِ ٱلَّذِينَ لَا يَجِدُونَ نِكَاحًا حَتَّىٰ يُغۡنِيَهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِ[النور: ٣٣].

«آنان که امکانات ازدواج را ندارند، باید در راه عفّت و پاکدامنى تلاش کنند تا خداوند از فضل و لطف خویش ایشان را دارا کند (و وسیله ازدواجشان را فراهم سازد)».

۳- همچنین امر فرموده که با زنانى ازدواج شود که باعفّت و پاکدامن و دور از زنا و شهوترانى باشند و مردباز و رفیق‏باز نباشند؛ نه زنانى که از راه زناکارى یک ساعته یا یک روزه و یا زیادتر! امرار معاش مى‏کنند و طرفین متعه، هیچ هدفى جز شهوترانى و ریختن نطفه ندارند.. کلمات «غیر مسافحین» براى مردان، و «غیر مسافحات» و «لا متخذات أخدان» براى زنان به خوبى به این مسأله اشاره دارد.

۴- کلمه «استمتاع» به معنى بهره‏ورى و کام‏گیرى از زن است و کلمه «أجر» به معنى مهریه زن است که در موقع عقد، مشخص مى‏شود.. در ازدواج دائمى، این مهریه از همان زمانى واجب مى‏شود که مرد براى اوّلین بار از همسرش کام مى‏گیرد؛ یعنى اگر زن و شوهرى بر سر مقدار مهریه‏اى توافق و عقد کردند، و مرد همین که با همسرش نزدیکى کند، این مهریه بر او واجب مى‏شود، هرچند بعد از همان یک بار کام‏گرفتن از هم جدا شوند، در حالیکه در متعه، همین که زن یا مرد از عقدشان پشیمان گشتند، مهر و اجر زن به تعداد همان روزهایى پرداخت مى‏شود که مورد بهره‏گیرى مرد بوده است!.

۵- ثابت مى‏شود که نکاح زنان مؤمن و آزاد، بدون اجازه و رضایت اولیاء و نکاح کنیزان مؤمن بدون اجازه مالک و صاحبانش، صحّت ندارد؛ زیرا نکاح شرعى، با رضایت اولیاى زن و حضور دو شاهد جارى مى‏شود که در متعه چنین نیست! جمله: ﴿فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّهمین را مى‏رساند؛ چنانچه در جاى دیگر دستور مى‏دهد، سرپرستان بایستى دختران و پسران خود را به ازدواج همدیگر دربیاورند؛ مى‏فرماید:

﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡ[النور: ٣٢].

«مردان و زنان مجرّد خود و کنیزان شایسته خویش را به ازدواج یکدیگر درآورید».

و در جایى دیگر، اولیاى زنان را از اینکه دخترانشان را به ازدواج مشرکین درآورند، نهى مى‏کند:

﴿وَلَا تُنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَتَّىٰ يُؤۡمِنُواْ[البقرة: ٢٢١].

«و (زنان و دختران خود را) به ازدواج مردان مشرک درنیاورید، مادامى که ایمان نیاورند».

دوست عزیز! آیه نه تنها دلیل بر صحّت متعه نیست، بلکه آن را عملى زشت و پلید مى‏داند؛ زیرا ازدواج را فقط با زنان و کنیزان مؤمن جایز مى‏داند؛ آن هم زنانى پاکدامن و عفیف؛ نه زنان رفیق‏باز و شهوتران و به تعبیر قرآن «غیر مسافحات و لا متخذات أخدان».. در حالیکه در متعه - طبق روایات شیعه - مرد مى‏تواند با مجوسیان و یهودیان و مسیحیان و زنان بدکاره و فاجره عقد متعه برقرار کند!.

ثانیاً روایاتى را که در مورد اضافه‏شدن «إلى أجل مسمى» در آیه ۲۴ نساء، ذکر کرده و به این ترتیب - که در روایت آمده: ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فَ‍َٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةٗ[النساء: ۲۴]. پس هنگامى که از آنان تا مدّت معینى کام گرفتید، پس اجرشان را وجوباً بدهید - آورده‏اید، جعلى و کفرآمیز است و در هیچ یک از قرائات متواتر نیامده است! در واقع کسى که چنین اعتقادى داشته باشد، قطعاً به تحریف قرآن ایمان دارد.. این افراد، این روایات کفرآمیز را تنها براى شهوترانى‏شان جعل کرده‏اند!.. در اینجا ناچاریم به کسانى که متعه را جایز مى‏دانند و - بنا بر روایاتى دروغین - آن را رحمت الهى و یکى از عبادات شرعى تلقّى مى‏کنند، آشکارا بگوییم: پس چرا دختران و خواهران و سایر نزدیکان خود را به متعه دیگران درنمى‏آورید تا - به زعم خود - به آن احسان عظیم برسید؟! چرا همگى از آن اکراه دارید، در حالى که حلال خدا مى‏دانید و روایت‏ [۵۵۱]مى‏کنید: «پیامبر صفرمود: ایمان مؤمن کامل نمى‏شود، مگر اینکه متعه کند!» [۵۵۲].

«أبى‏جعفر مى‏گوید: هرکس متعه کند، خداوند احسانش را بر او واجب مى‏کند، و هر بار که نزدیکى کند، خداوند گناهى را از او مى‏بخشد، و هرگاه غسل کند، خداوند به تعداد موهاى سرش و به اندازه قطره‏هاى آبى که بر موهایش مى‏ریزد، از او مى‏گذرد! گفته شد: به تعداد موهاى سر؟! فرمود: آرى! به تعداد موهاى سر!» [۵۵۳].. «امام صادق مى‏فرماید:

متعه دین من و دین پدران من است. هرکس متعه کند، به دین ما عمل کرده و هرکس آن را انکار کند، دین ما را انکار و دین دیگرى را اختیار نموده است. متعه فرار از شرک است، و فرزندى که از متعه به دنیا مى‏آید، از فرزند نکاح بهتر است و منکر آن کافر است و اقرارکننده به آن، مؤمن موحّد است؛ زیرا در متعه دو پاداش است: یکى پاداشى که به زن متعه‏شده تعلّق مى‏گیرد، و دیگرى پاداش خود متعه!» [۵۵۴].

فرموده‏اید: آیه وضو صراحتاً به مسح پاها امر مى‏کند و کلمه ﴿َأَرۡجُلَكُمۡعطف بر أقرب، یعنى ‌﴿رُءُوسِكُمۡدر همان جمله ﴿وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡمى‏باشد و نمى‏تواند عطف بر أبعد، یعنى ﴿وُجُوهَكُمۡو ﴿أَيۡدِيَكُمۡدر جمله مستقلّ قبلى باشد، و اگر چنین بود، بایستى بعد از کلمه ﴿أَيۡدِيَكُمۡو قبل از فعل ﴿وَٱمۡسَحُواْبیان مى‏شد: ﴿فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ. سپس گفته‏اید: اگر فلسفه وضو تنها تمیزى و پاکى مى‏بود، پس چرا خداوند امر نفرمود که قبل از هر نماز، تمام بدن خود را بشویید یا حدّاقل سرها را نیز مثل صورت و دست و پاها بشویید؟!.

(جواب): در حالیکه:

اوّلاً حکم بسیار روشن است و همان عطف بر أبعد است؛ زیرا إعراب ﴿َأَرۡجُلَكُمۡنصب است که عطف بر ﴿أَيۡدِيَكُمۡو ﴿وُجُوهَكُمۡدر جمله اوّل است، و به فعل ﴿فَٱغۡسِلُواْبرمى‏گردد.. واگر عطف بر أقرب - یعنى عطف بر ﴿بِرُءُوسِكُمۡ- مى‏بود، لازم بود، «أرجلِکم» مى‏آمد.. وانگهى سیاق و نظم کلام خدا روى حکمتهاى خاصّ و روش بلاغى خودش مى‏باشد، بنابراین اگر در آیه تقدیر و تأخیرى دیده مى‏شود، نه تنها ایجاد اشکال نمى‏کند، بلکه کلام را به اوج بلاغت و اعجاز مى‏رساند! و کافى است به یک نمونه از چنین «معطوف و معطوفٌ علیه» اشاره کنیم تا موضوع روشن‏تر شود و - به پندار جنابعالى - بر قاعده نارساى «عطف بر أقرب» استناد نگردد:

﴿وَأَذَٰنٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦٓ إِلَى ٱلنَّاسِ يَوۡمَ ٱلۡحَجِّ ٱلۡأَكۡبَرِ أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُۥ[التوبة: ٣].

«این اعلامى است از جانب خدا و پیامبرش به همه مردم در روز بزرگترین حج (یعنى عید قربان بر همگان خوانده شود) که خدا و پیامبرش از مشرکین بیزارند».

در آیه مى‏بینیم که خدا مى‏فرماید: ﴿أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُۥ، چرا خداوند نفرموده است: «أن اللهَ ورسولَه برى‏ء من المشركينَ»؟! آیا مى‏توان گفت که «و رسولُه» - با اعراب رفع - چون به «المشرکینَ» - با اعراب محلّى جرّ - نزدیکتر است، پس بر آن عطف مى‏شود و نمى‏تواند به «اللّهَ» - با اعراب نصب - معطوف باشد؛ چون دورتر است؟!.

در این صورت اگر بر «المشرکینَ» عطف شود، باید به وسیله «مِنْ» مجرور گردد و به «بَرِى‏ءٌ» تعلّق گیرد، و بالأخره معناى آن - العیاذ باللّه - چنین خواهد شد: «أن اللّهَ برى‏ء من المشركينَ ورسولِه» خداوند از مشرکین و پیامبرش بیزار است!».

در حالیکه حکمتى در فاصله‏انداختن بین «اللّهَ» و «رسولُه» بوده و آن همان توحید مطلق براى خداوند است؛ یعنى همه بدانند که تنها یک حاکم وجود دارد و آن خداست و بس، و پیامبر صتنها حکم خدا را اجرا مى‏کند؛ نه حکم خود را، و این خداست که حکم برائت از مشرکین را صادر مى‏کند و پیامبر صهم به عنوان فرمانبرى او، از مشرکین بیزار است.. و اگر خداوند، عطف بر أقرب مى‏آورد و مى‏فرمود: «أن اللهَ ورسولَه برى‏ء من المشركينَ»،هرچند که به ترجمه و معنى ظاهرى آن، چندان خللى وارد نمى‏شود، ولى نشان مى‏دهد که دو حاکم و دو قانونگذار مستقلّ - نعوذ باللّه - وجود دارند، بدینسان خداوند حکیم - با آن سخن شیوا و بلیغش - مسؤولیت این حکم - یعنى برائت از مشرکین - را به خود نسبت مى‏دهد؛ نه پیامبر صکه با مشرکین پیمان صلح -در حدیبیه - بسته بود، اگر چه مشرکین خودشان پیمان‏شکنى کرده بودند و معاهده مُلغى شناخته مى‏شد، ولى خداوند این پیمان‏شکنى را در قالب بیزارى و برائت از آنها بیان نمود و پیامبر صرا امر فرمود که آن را به مشرکین اعلام دارد، و حکمى را که أحکم الحاکمین صادر مى‏کند، نیازى به حکمیت بشر ندارد! پس مشرکین منتظر حکمیت پیامبر صیا کسى دیگرى نباشند؛ زیرا حکم الهى، قطعى و بى چون و چرا است.

بدین ترتیب، نشان مى‏دهد که «تقدیم مسح سر» بر «شستن پاها» در آیه وضو، همان «ترتیب وضو» است که خداوند - بنا به حکمت خویش - اختیار کرده است؛ یعنى اگر «أرجلَكم» که عطف بر «أيديَكم» و «وجوهَكم» مى‏باشد، در همان جمله اوّل بلافاصله بعد از «أيديَكم» مى‏آمد، ترتیب وضو به هم مى‏خورد و در این صورت لازم مى‏بود که شستن پاها قبل از مسح سر انجام شود و لذا خداوند، «أرجلَكم» را در جمله دوم، بعد از «وامسحوا برءوسِكم» آورده که ترتیب وضو حفظ شود!.

ثانیاً و اینکه پرسیده‏اید: اگر یکى از فلسفه‏هاى وضو، تمیزى و پاکى هرچه بیشتر مى‏بود، پس چرا خداوند امر نفرموده که قبل از نماز، تمام بدن خود را بشویید، و یا مثل سایر اعضاى بدن «صورت و دست و پا»، سرهایتان را نیز بشویید، چون این به پاکیزگى نزدیکتر است؟!.

قبل از جواب به این سؤال ساده، باید عرض کنم که: هیچ مؤمنى حق ندارد خدا را مؤاخذه کند! «چرا» و «براى چه» در کار خدا و رابطه‏اش با بندگان وجود ندارد.. هرکارى که بخواهد انجام مى‏دهد و هیچ کس نمى‏تواند او را به خاطر کارهایش بازخواست کند! چنانچه مى‏فرماید:

﴿لَا يُسۡ‍َٔلُ عَمَّا يَفۡعَلُ وَهُمۡ يُسۡ‍َٔلُونَ ٢٣[الأنبياء: ٢٣].

«از او بازخواست و سؤال نمى‏شود از آنچه که انجام مى‏دهد، ولى آنها مؤاخذه مى‏شوند!».

امّا خود خداوند، به این سؤال - بلافاصله بعد از بحث وضو در همان آیه - جواب داده است؛ مى‏فرماید:

﴿مَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيَجۡعَلَ عَلَيۡكُم مِّنۡ حَرَجٖ وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ[المائدة: ٦].

«خداوند نمى‏خواهد که شما را (با گرفتن وضو) به سختى و زحمت اندازد، بلکه مى‏خواهد، شما را (هم از لحاظ جسمى و هم روحى) پاک گرداند».

و مشخّص است که یکى از دلایل وضو، پاکى و نظافت هرچه بیشتر است، و مسح هم، هرگز جاى شستن را - از لحاظ پاکى - نمى‏گیرد؛ زیرا شستن، جامعتر و پاکتر از مسح است، و بدین جهت است که پیامبر صدر شستن پاها، تأکید زیادى فرموده است: «حبذ المتخلّلون!»؛ «چه خوبند آنهایى که به هنگام وضو، در بین انگشتان پا، انگشت فرو برده و آنها را تمیز مى‏کنند».. و یا مى‏فرماید: «الطُّهُورُ شَطْرُ الإِيمَانِ». «پاکیزگى نصف ایمان است» [۵۵۵].

امّا اگر خداوند به مسلمانان امر مى‏فرمود که به هنگام نماز، تمامى بدن خود را بشویید، قطعاً نمازگزاران - که امتثال و فرمانبرى او را مى‏کنند - به سختى و مشقّت مى‏افتادند، و البته که خداوند هیچگونه سختى و تنگى را بر بندگان خود نمى‏خواهد و آسانى و پاکیزگى آنها را - از لحاظ جسمى و روحى - مى‏خواهد؛ و این فرموده خداست:

﴿مَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيَجۡعَلَ عَلَيۡكُم مِّنۡ حَرَجٖ وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ[المائدة: ٦].

و باز اگر به مسلمانان امر مى‏فرمود که سرهایتان را همانند پاها و دستها و صورتهایتان بشویید - هرچند به پاکیزگى نزدیکتر است - باز هم نمازگزاران و خصوصاً کسانى که در مناطق سردسیر زندگى مى‏کنند، به سختى و مشقّت و بیمارى مى‏افتادند، و از جهتى دیگر، همان عمل مسح بر سر، براى پاک‏کردن گرد و غبارى که احیاناً روى سر مى‏نشیند، کافى است؛ زیرا آلودگى و گرد و غبار، تأثیر چندانى در مو ندارد، آن چنانکه در پوست مى‏تواند داشته باشد و حکمت وجود موهاى ریز در داخل گوش و بینى نیز همان جلوگیرى نفوذ سریع میکروبها مى‏باشد.. از این رو، به شستن صورت و دست و پا که - مثل سایر قسمتهاى بدن - پوشیده نیستند، امر شده و فقط به مسح سر - که کمتر مثل پوست آلوده مى‏شوند - امر شده است.

این چیزى است که ما تصوّر مى‏کنیم، و یقیناً خدا خود حکمت واقعى آن را مى‏داند؛ زیرا او علّام الغیوب و واضع وضو است.

* * *

بنابر مطالبى که گذشت، دیدیم که خلفاء نیز داراى مناقب نیکو و خاصّ خودشان هستند و علی سهمیشه و در همه حال، با آنها بوده و حتّى از آنان - على‏رغم باور تیجانى و شیعیان - در حضور و غیابشان، توصیف و تمجید کرده و کاملاً راضى بوده و برایشان رحمت خدا را طلب کرده است.. آنها خلیفه راشد پیامبر صبودند و احکام خدا و سنّت پیامبرش‏ صرا به خوبى اجرا کردند.. پس اگر تیجانى و دیگران، واقعاً پیرو علی سهستند، هیچ وقت آنها را - بى‏خود و بى‏جهت - تکفیر و تلعین نمى‏کنند! خداوند مى‏فرماید:

﴿مَّنۡ عَمِلَ صَٰلِحٗا فَلِنَفۡسِهِۦۖ وَمَنۡ أَسَآءَ فَعَلَيۡهَا[فصلت: ٤٦].

«هرکس کار نیک انجام دهد، به نفع خود و هرکس بدى کند، به زیان خود کرده است».

بنابراین، تلعین و تکفیر گذشتگان - جز گناه - چه سودى دارد؟ اگر فرضاً درباره کسى از آنها قضاوت کردیم و احیاناً محکوم هم نمودیم، چگونه مى‏توانیم حکم خود را درباره‏شان اجرا کنیم؟!.

خداوند - سبحان - در قرآن، بندگانش را متوجّه این مطلب مى‏کند و مى‏فرماید:

﴿تِلۡكَ أُمَّةٞ قَدۡ خَلَتۡۖ لَهَا مَا كَسَبَتۡ وَلَكُم مَّا كَسَبۡتُمۡۖ وَلَا تُسۡ‍َٔلُونَ عَمَّا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ١٣٤[البقرة: ١٣٤].

«آنها امّتى بودند که درگذشته‏اند. آنچه در این جهان کرده‏اند، براى خودشان مى‏باشد و آنچه را که شما انجام مى‏دهید، براى خودتان است، و از شما در مورد آنچه آنان انجام داده‏اند، نمى‏پرسند و مؤاخده‏تان نمى‏کنند».

آرى! نه از کارهاى نیک گذشتگان، ثوابى به ما مى‏رسد و نه از کارهاى بدشان، گناهى متوجّه ما مى‏شود، و ما و تیجانى هرگز مسؤول اعمالشان نخواهیم بود و هرکس در گروِ اعمال خویش است؛ نه دیگرى:

﴿وَلَنَآ أَعۡمَٰلُنَا وَلَكُمۡ أَعۡمَٰلُكُمۡ[البقرة: ١٣٩].

«و کارهایمان براى خود ماست و کارهایتان براى خودتان است».

﴿كُلُّ نَفۡسِۢ بِمَا كَسَبَتۡ رَهِينَةٌ ٣٨[المدثر: ٣٨].

«هر نفسى در گروِ اعمال خودش است که انجام داده است».

پس قضاوت در کار گذشتگان و تلعین و تکفیرشان، بى‏معنى است و نمى‏شود حقّ مستحق را از کسى که آن را ضایع کرده، بازستاند و نمى‏توان کسى را محکوم و مجازاتش کرد؛ زیرا حساب آنها - و ما - با اسرع الحاسبین است!.. این است که خداوند در کتابش، بندگانش را متوجّه این امر فرموده تا به فکر خودشان باشند و وظیفه خود را به نیکى انجام دهند.. و بى‏گمان یکى از وظایف بندگانش این است که به نیکى از اصحاب پیامبر صتبعیت کنند و به جاى تشویق همدیگر به لعن و نفرین و کینه‏توزى نسبت بدیشان، به استغفار و طلب غفران از خداوند براى آنها - و همدیگر - بپردازند:

﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ[الحشر: ١٠].

[۴۸۱] اصول کافى، کلینى، دارالکتب الإسلامیة، ج‏۱، ص‏۳۸۵به بعد، حدیث ۱۰۰۴-۹۹۶. [۴۸۲] همان، ص‏۳۲۱به بعد، حدیث ۸۳۶-۸۳۳. [۴۸۳] همان، ص‏۲۷۹به بعد، حدیث ۷۳۷-۷۳۴ - همان، ص‏۲۲۱به بعد، حدیث ۵۸۳تا۵۸۵. [۴۸۴] همان، ص‏۱۷۷-۱۷۶، حدیث ۴۳۴تا۴۳۷. - همان، ص‏۲۶۰به بعد، حدیث ۶۷۲تا۶۷۷. [۴۸۵] همان، ص‏۱۹۲به بعد، حدیث ۵۰۰تا۵۰۶. [۴۸۶] همان، ص‏۲۱۹به بعد، حدیث ۵۷۵تا۵۷۸. [۴۸۷] همان، ص‏۲۱۳به بعد، حدیث ۶۱۱تا۶۱۹. [۴۸۸. ] ‏- همان، ص‏۳۸۹، حدیث ۱۰۰۶. [۴۸۹] همان، ص‏۳۸۸، حدیث ۱۰۰۴. [۴۹۰] همان، ص‏۲۸۵، حدیث ۷۴۴. - همان، ص‏۲۷۱به بعد، حدیث ۷۰۸تا۷۱۶. [۴۹۱] ولایت فقیه، باب ولایت تکوینى، ص‏۵۸، چاپ تهران. [۴۹۲] نگاه شود به: اسلام‏شناسى، شریعتى، ص‏۲۳۱تا۲۳۵. [۴۹۳] در روایتش آمده است: «... پیامبرصبه أبوبکر فرمود: اى أبوبکر! آیا راضى هستى که با من در این هجرت باشى؟ آیا مى‏خواهى همانگونه که من مى‏خواهم؟ و آیا مى‏دانى در صورتى که با من بیایى، بایستى انواع عذاب را تحمّل کنى و مرا در آنچه که بدان دعوت مى‏کنم کمک نمایى؟ أبوبکر گفت: اى رسول خدا! اگر در طول عمر خود، در راه محبّت تو با شدیدترین عذابها زندگى کنم، برایم دوست‏داشتنى‏تر از آن است که از نعمت و خوشى برخوردار باشم و مالک تمام سرزمینهاى پادشاهانى باشم که مخالف تو و دعوتت هستند.. و آیا من و همچنین مال و فرزندانم، غیر از آنیم که فداى تو شویم؟! رسول خدا فرمود: بدون شک خداوند از قلب تو آگاه است و مى‏داند آنچه که بر زبان تو جارى شد، با قلب تو موافق است و خداوند تو را برایم به منزله گوش و چشم، و سر نسبت به بدن، و روح نسبت به جسم قرار داده است!». (تفسیر الحسن العسکرى، ص‏۱۶۵-۱۶۴، چاپ ایران). [۴۹۴] اسلام‏شناسى، شریعتى، ص‏۳۵۹- إبن‏الأثیر، ج‏۳، ص‏۹۴. [۴۹۵] اسلام‏شناسى، ص‏۱۴۶- إبن‏الأثیر، ج‏۱، ص‏۱۳۵. [۴۹۶] طبرى، ج‏۳، ص‏۹۶۷- إبن‏الأثیر، ج‏۱، ص‏۱۴۱. [۴۹۷] طبرى، ج‏۳، ص‏۹۶۵. [۴۹۸] اسلام‏شناسى، ص‏۱۵۴- البدایة والنهایة، ج‏۳، ص‏۲۷۴- إبن‏الأثیر، ج‏۱، ص‏۱۴۱. [۴۹۹] اسلام‏شناسى، ص‏۱۶۰- إبن‏هشام، ج‏۲، ص‏۳۶- شأن نزول آیات، ترجمه و نگارش محمّد جعفر اسلامى،ص‏۵۲۷-۵۲۶. [۵۰۰] اسلام‏شناسى، ص‏۱۸۳- طبرى، ج‏۳، ص‏۱۰۳۳. [۵۰۱] اسلام‏شناسى، ص‏۱۸۳- طبرى، ج‏۳، ص‏۱۰۳۲تا۱۰۳۵- إبن‏أثیر، ج‏۱، ص‏۱۷۸- إبن‏هشام، ج‏۲، ص‏۱۱۶- البدایة والنهایة، ج‏۴، ص‏۳۸. [۵۰۲] اسلام‏شناسى، ص‏۱۶۴- طبرى، ج‏۳، ص‏۹۹۱-۹۹۰- إبن‏هشام، ج‏۲، ص‏۵۷- عبقریه عمر، عقاد، ص‏۴۸۳. [۵۰۳] اسلام‏شناسى، ص‏۲۴۳- حیاة القلوب، مجلسى، ج‏۲، ص‏۴۲۴، چاپ تهران طبرى، ج‏۳، ص‏۱۱۱۹- إبن‏الأثیر، ج‏۱، ص‏۲۳۴- إبن‏هشام، ج‏۲، ص‏۲۱۳-۲۱۲. [۵۰۴] در غزوه بدر و غطفان. [۵۰۵] اسلام‏شناسى، ص‏۳۱۰- إبن‏الأثیر، ج‏۱، ص‏۲۹۹- طبرى، ج‏۳، ص‏۱۱۹۰. [۵۰۶] طبرى، ج‏۳، ص‏۳۷۷- إبن‏الأثیر، ج‏۳، ص‏۷۶- البدایة والنهایة، ج‏۷، ص‏۱۶۹-۱۶۸- إبن‏خلدون، ج‏۲، ص‏۱۴۳. [۵۰۷] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۳، ص‏۹۲، جزء۱۲- شرح إبن‏میثم بحرانى، ج‏۴، ص‏۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص‏۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج‏۲، ص‏۳۲۲- شرح فارسى، ج‏۴، ص‏۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى و على‏نقى، ص‏۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه درّ فلان» و «للّه بلاد فلان» آمده است. [۵۰۸] وقعة الصفین، ص‏۸۹- شرح نهج‏البلاغة، إبن‏میثم بحرانى، جزء ۳۱، ص‏۴۸۸، چاپ ایران. [۵۰۹] الغارات ثقفى، ج‏۱، ص‏۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹. [۵۱۰] تلخیص الشافى، طوسى، ج‏۲، ص‏۴۲۸. [۵۱۱] در فصل آخر، به چگونگى این اختلافات پرداخته‏ایم. [۵۱۲] تاریخ طبرى، ج‏۴، ص‏۲۱۸. [۵۱۳] نهج‏البلاغة، شرح فیض‏الإسلام، جزء۵، نامه ۶۲- الغارات ثقفى، ص‏۳۰۲- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹ [۵۱۴] همان. [۵۱۵] البدایة والنهایة، إبن‏کثیر، ج‏۶، ص‏۳۲۶. [۵۱۶] طبرى، ج‏۴، ص‏۱۴۱۱-۱۴۱۰. [۵۱۷] همان. [۵۱۸] طبرى، ج‏۴، ص‏۱۴۰۹. [۵۱۹] در سوره بقره آمده است. [۵۲۰] اسلام‏شناسى، دکتر شریعتى، ص‏۳۱۳تا۳۱۵- سیره إبن‏هشام، ج‏۲، ص‏۴۳۰. [۵۲۱] اسلام‏شناسى، ص‏۲۶۵. [۵۲۲] نگاه شود به: وقعةالصفین، نصربن‏مزاحم، ص‏۱۸۹. [۵۲۳] صحیح بخارى، فتح البارى، کتاب فضائل الصحابة، باب قصة البیعة، حدیث شماره ۳۷۰۰. [۵۲۴] صحیح بخارى، إرشاد السارى، شرح قسطلانى، باب مناقب قرابة رسول اللّه، ص‏۱۲۱، چاپ بیروت - این حدیث را بخارى در کتاب نکاح و طلاق، مسلم در کتاب فضائل، أبوداود در کتاب نکاح، و ترمذى و نسائى در مناقب آورده‏اند. [۵۲۵] علل الشرایع، إبن‏بابویه، ص‏۱۸۶-۱۸۵، چاپ نجف - همین روایت را شیخ مجلسى نیز در کتابش جلاءالعیون آورده است. [۵۲۶] تفسیر مجمع‏البیان، طبرسى، سوره عبس - اسلام‏شناسى، شریعتى، ص‏۵۵۶-۵۵۵. [۵۲۷] شرح نهج‏البلاغة، إبن‏میثم بحرانى، ج‏۵، ص‏۱۰۷،چاپ تهران - الدرةالنجفیة، شرح دنبلى، ص‏۳۳۲-۳۳۱، چاپ تهران. [۵۲۸] شرح نهج‏البلاغة، إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۱، ص‏۵۷، چاپ بیروت - شرح إبن‏میثم، ج‏۵، ص‏۵۰۷ - شرح دنبلى، ص‏۳۳۱ - حق الیقین، مجلسى، ص‏۱۸۰، چاپ تهران. [۵۲۹] الشافى فى الإمامة، سیدمرتضى علم‏الهدى، ص‏۲۱۳- شرح نهج‏البلاغة، إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۴، ص‏۸۲. [۵۳۰] کشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، أربلى، ج‏۱، ص‏۱۵۰-۱۴۹. [۵۳۱] بحارالأنوار، مجلسى، ج‏۴۳، ص‏۱۴۶، چاپ جدید، تحقیق و تعلیق محمّدباقربهبودى - کشف الغمة، أربلى، ج‏۱، ص‏۴۶۷. [۵۳۲] بحارالأنوار، ج‏۳۹، ص‏۲۰۷، باب کیفیة معاشرتها مع على - علل الشرایع، إبن‏بابویه، ص‏۱۶۳، چاپ نجف. [۵۳۳] حق الیقین، مجلسى، بحث فدک، ص‏۲۰۴-۲۰۳- الأمالى، شیخ طوسى، ص‏۲۹۵، چاپ نجف - و مثل همین روایت در «الإحتجاج»، طبرسى آمده است. [۵۳۴] به عنوان مثال، خطبه ۱۴۶ از نهج‏البلاغه را نگاه کنید. [۵۳۵] شرح الموطّأ، باجى، ج‏۶، ص‏۲۵۲. [۵۳۶] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، شرح امام نووى، ج‏۶، ص‏۱۱۹تا۱۲۱- صحیح بخارى، إرشاد السارى، شرح قسطلانى، ج‏۸، ص‏۴۳. [۵۳۷] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج‏۶، ص‏۱۳۰-۱۲۷ [۵۳۸] رجوع شود به: طبرى، ج‏۳، ص‏۱۱۴۵تا۱۱۷۲- کامل‏بن‏اثیر، ج‏۲، ص‏۲۱۰تا۲۳۴. [۵۳۹] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج‏۶، ص‏۱۱۸. [۵۴۰] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج‏۱۴،ص‏۴۴۱وج‏۲۱، ص‏۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج‏۲،ص‏۱۸۶وج‏۷، ص‏۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج‏۳، ص‏۱۴۲.. و در منابع اهل‏سنت بدین ترتیب آمده است: «فإن رسول اللّه نهى عن الـمتعة النساء یوم خیبر و عن لحوم الحمر الأهلیة». «همانا رسول خداصدر روز خیبر، از متعه با زنان و خوردن گوشت خرهاى اهلى نهى فرمود». (صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب غزوه خیبر، حدیث شماره ۴۲۱۶- صحیح مسلم، کتاب النکاح، حدیث شماره ۲۹ و هامش إرشاد سارى، ج‏۶، ص ۱۳۰-۱۲۹. [۵۴۱] شرح مسلم، ج‏۲، ص‏۲۸۰. [۵۴۲] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج‏۶، ص‏۱۲۷. [۵۴۳] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج‏۶، ص‏۱۲۰-۱۱۹.. این فقرات عباراتند از: خیبر، فتح‏مکه، عمرةالقضاء، حجةالوداع، تبوک و أوطاس. [۵۴۴] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج‏۶، ص‏۱۲۴- صحیح بخارى، فتح‏البارى، ج‏۹، ص‏۱۴۹. [۵۴۵] فقه السنة، ج‏۲، ص‏۴۲تا۴۴، روایت إبن‏ماجه تفسیر کبیر، امام فخر رازى، ج‏۱۰، ص‏۵۱-۵۰ [۵۴۶] تفسیر إبن‏کثیر، ج‏۱، ص‏۴۶۷. [۵۴۷] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج‏۱۴،ص‏۴۴۱وج‏۲۱، ص‏۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج‏۲،ص‏۱۸۶وج‏۷، ص‏۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج‏۳، ص‏۱۴۲. [۵۴۸] فروع کافى، ج‏۵، ص‏۴۶۰. [۵۴۹] الإستبصار، ج‏۳، ص‏۱۴۷- تهذیب الأحکام، طوسى، ج‏۷، ص‏۲۵۹. [۵۵۰] تهذیب الإحکام، ج‏۷، ص‏۲۶۳. [۵۵۱] همان پاسخى که امام صادق به برخى از یارانش که در این مورد پرسیده بودند، فرمود: «اگر کسى از شما این کار را مباح مى‏داند و از آن شرم ندارد، پس از بهترین برادران و دوستان و یارانش بخواهد که چنین کند (و خواهران و دخترانش را در اختیار آنان قرار دهد!)».. (فروع کافى، ج‏۲، ص‏۴۴- وسائل الشیعة، ج‏۱۴، ص‏۴۵۰). [۵۵۲] من لا یحضره الفقیه، إبن‏بابویه، ج‏۳، ص‏۳۶۶. [۵۵۳] همان. [۵۵۴] تفسیر منهج‏الصادقین، ملّاکاشانى، ج‏۲، ص‏۴۹۵. [۵۵۵] ریاض الصالحین، امام نووى، ترجمه خاموش هروى، باب فضیلت وضو، ص‏۶۲۹.