جواب نامهها در رابطه با «امامت و خلافت»:
در نامه خود فرمودهاید: معنى حقیقى «مَوْلى»، همان «أولى به تصرّف» است و المنجد تا چهارده معنى مجازى براى آن ذکر کرده و در قرآن به معانى مختلف به کار رفته است، و به قرینه اقرارى که رسول خدا صدر غدیر خم از حاضران گرفت «أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنِّي أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» در جمله «من كنت مولاه فهذا على مولاه»، واژه «مَوْلى» به معنى «سرپرست و خلیفه و امام» مىباشد.
(جواب): عرض مىکنم که:
اوّلاً بیان معجزنشان پیامبر صدر این مورد چنان است که هیچ ابهامى را باقى نمىگذارد و تنها غبار تعصّب و علایق و دلبستگیهاى کورکننده به عقاید ناموجّه موروثى و تلقینى است که مانع درخشش فصاحت و دقّت بیان رسول خدا صشده است!!.
واژه «مَوْلى» که در سخن پیامبر صاستعمال شده، داراى معانى مختلف و متعدّدى است که جز با وجود یک قرینه - در قبل یا بعدش - معنایش آشکار نمىشود.. مثلاً علّامه امینى در کتابش، معانى زیر را براى «مَوْلى» ذکر کرده است:
۱- پروردگار ۲- عمو ۳- پسرعمو ۴- پسر ۵- پسرخواهر ۶- شوهر خواهر مرد ۷- وارث ۸- آزادکننده ۹- آزادشده ۱۰- بنده و غلام ۱۱- مالک ۱۲- تابع و پیرو ۱۳- نعمت دادهشده ۱۴- نعمتدهنده ۱۵- همپیمان ۱۶- شریک ۱۷- صاحب و همراه و همنشین ۱۸- همسایه ۱۹- مهمان ۲۰- داماد ۲۱- خویشاوند ۲۲- فقید ۲۳- کسى که به چیزى سزاوارتر از دیگران است ۲۴- سرور (نه به معناى مالک و آزادکننده) ۲۵- دوستدار ۲۶- یار و یاور و پشتیبان ۲۷- تصرّفکننده در کار ۲۸- عهدهدار کار. و با تمام کوششى که کرده موفّق [۵۸۵]نشده معناى خلیفه و حاکم و امیر و أولىالأمر و... را از آن استخراج نماید و اعتراف کرده که لفظ «مَوْلى»، مشترک لفظى و حدّاکثر به معناى «أولى بالشىء» - معناى بیست و سوم - است! بدین ترتیب، معناى «مَوْلى» را بدون قرینه نمىتوان دریافت.. و از این معانى -حتّى بدون در نظرگرفتن مقدّمات حادثه و موجبات ایراد خطبه و موقعیت اظهار آن - با توجّه به قرینه آن در جمله بعدى که مىفرماید: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ»«خدایا! دوست دار کسى را که او را دوست بدارد و دشمن بدار کسى را که او را دشمن بدارد!»، ثابت مىکند که مراد از آن، محبّت و دوستى و نصرت و پشتیبانى و عدم دشمنى نسبت به اوست.
در قرآن کریم نیز در اکثر موارد، «مَوْلى» به معناى دوست و یاور و ناصر و پشتیبان آمده، به حدّى که مىتوان گفت: حقیقىترین و ظاهرترین معناى «مَوْلى» - و «مَوَالِى» جمع آن - «دوست و یاور» است و معانى دیگر در مراتب بعدى قرار مىگیرند؛ چنانچه مىبینیم:
﴿أَنتَ مَوۡلَىٰنَا فَٱنصُرۡنَا عَلَى ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾[البقرة: ٢٨٦].
«تو یار و یاور مایى، پس ما را بر گروه کافران یارى فرما!».
﴿بَلِ ٱللَّهُ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَهُوَ خَيۡرُ ٱلنَّٰصِرِينَ ١٥٠﴾[آلعمران: ١٥٠].
«بلکه خداوند یاور شماست و او بهترین یاوران و مددکاران است».
﴿يَوۡمَ لَا يُغۡنِي مَوۡلًى عَن مَّوۡلٗى شَيۡٔٗا وَلَا هُمۡ يُنصَرُونَ ٤١﴾[الدخان: ٤١].
«روزى که هیچ دوست و یاورى، دوست و یاور خویش را بىنیاز نمىگرداند و از عذاب نمىرهاند و آنان (از طرف هیچ یاورى) یارى نمىشوند».
﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِٱللَّهِ هُوَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ فَنِعۡمَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَنِعۡمَ ٱلنَّصِيرُ﴾[الحج: ٧٨].
«به خدا متوسّل شوید که او دوستدار و یاور شماست و چه دوستدار و چه یاور نیکویى است».
﴿فَإِن لَّمۡ تَعۡلَمُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِي ٱلدِّينِ وَمَوَٰلِيكُمۡ﴾[الأحزاب: ٥].
«پس اگر پدرانشان را نشناختید، در این صورت برادران دینى و دوستان و یاورانتان هستند».
﴿وَإِن تَظَٰهَرَا عَلَيۡهِ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ﴾[التحريم: ٤].
«و اگر بر علیه او همدست شوید، (بدانید که) همانا خداوند و همچنین جبرئیل و مؤمنان خوب و شایسته یاور او هستند و پس از آن، ملائکه نیز یاور و پشتیبان او هستند».
﴿يَدۡعُواْ لَمَن ضَرُّهُۥٓ أَقۡرَبُ مِن نَّفۡعِهِۦۚ لَبِئۡسَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَلَبِئۡسَ ٱلۡعَشِيرُ ١٣﴾[الحج: ١٣].
«کسى را به فریاد مىخواند که زیانش از سودش نزدیکتر (و بیشتر) است، چه بد یاور و چه بد معاشرى است!».
شیخ طوسى در تفسیر خود، درباره مفهوم «مَوْلى» در این آیه مىگوید: «پس مولى همان یاورى است که دیگران را یارى مىدهد» [۵۸۶].
چنانچه در آیات فوق مىبینیم، «مَوْلى» مترادف «ناصر» و «ظهیر» به معنى یاور و پشتیبان قرار گرفته است.. آیات زیر نیز، مؤید همین معنى است:
﴿قُل لَّن يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ ٱللَّهُ لَنَا هُوَ مَوۡلَىٰنَا﴾[التوبة: ٥١].
«بگو: جز آنچه خداوند بر ما مقرّر داشته، مصیبتى به ما نمىرسد. او یار و یاور ماست».
﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَّهَ مَوۡلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَأَنَّ ٱلۡكَٰفِرِينَ لَا مَوۡلَىٰ لَهُمۡ ١١﴾[محمد: ١١].
«این بدان سبب است که خداوند یاور مؤمنان است، و کافران هیچ یار و یاورى ندارند».
کاملاً پیداست که در این دو آیه نیز نمىتوان «مَوْلى» را به معناى «أولى به تصرّف» و سرپرستى و عهدهدارى امور گرفت؛ زیرا یقیناً خداوند علاوه بر مؤمنان، بر کافران نیز سرپرستى داشته و عهدهدار تمام امور زندگى و مرگشان است، امّا قطعاً دوستدار و یاور کافران نیست، و گذشته از این، کافران همیشه سرپرستان و ائمه کفر و ضلالت داشتهاند! [۵۸۷].
در قرآن، این لفظ درباره خداوند به معناى «ربّ؛ پروردگار» نیز به کار رفته است و مىدانیم که «ربّ»، مالک و سرور و منعِم و سرپرست و أولى به تصرّف و... هم مىباشد؛ زیرا این معانى - تماماً - از شؤون ربوبیت است و براى غیر خدا منتفى است؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَرُدُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ مَوۡلَىٰهُمُ ٱلۡحَقِّ﴾[يونس: ٣٠].
«به سوى خداوند که پروردگار راستینشان است، بازگردانده شدند».
و جمله بعدى آن - در دو آیه بعد - این معنا را براى «مَوْلى» در آیه قبل ثابت مىکند:
﴿فَذَٰلِكُمُ ٱللَّهُ رَبُّكُمُ ٱلۡحَقُّ﴾[يونس: ٣٢].
«پس آن است خداوندى که پروردگار شماست».
در دو آیه قرآن نیز «مَوْلى» به معناى «وارث» استعمال شده است:
﴿وَلِكُلّٖ جَعَلۡنَا مَوَٰلِيَ مِمَّا تَرَكَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ﴾[النساء: ٣٣].
«براى همه، از آنچه که پدر و مادر و خویشاوندان واگذارند، وارثانى قرار دادیم».
﴿وَإِنِّي خِفۡتُ ٱلۡمَوَٰلِيَ مِن وَرَآءِي﴾[مريم: ٥].
«من پس از خودم، از وارثانم بیمناکم».
در یکى از آیات قرآن، «مَوْلى» به معناى «سید و سرور و مالک» در برابر «عبد و برده» آمده است:
﴿أَحَدُهُمَآ أَبۡكَمُ لَا يَقۡدِرُ عَلَىٰ شَيۡءٖ وَهُوَ كَلٌّ عَلَىٰ مَوۡلَىٰهُ﴾[النحل: ٧٦].
«یکى از آن دو برده، گُنگ است و بر هیچ کارى توانا نیست و او سربارِ آقا و سرور خویش است».
در یکى از آیات، قرآن لفظ «مَوْلى» به نحوى آمده که برخى از مفسّران آن را به معناى «أَوْلى» گرفته، یا این که آن را برایش مُحتمل دانستهاند.. مىفرماید:
﴿مَأۡوَىٰكُمُ ٱلنَّارُۖ هِيَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمَصِيرُ﴾[الحديد: ١٥].
«پناهگاهتان آتش است و آن مولاى شماست و چه بد بازگشتگاهى است».
البته براى اثبات این احتمال و ردّ احتمالات دیگر، مؤیدى از قرآن کریم نداریم، در حالى که مىتوان از برخى معانى دیگر از تأییدات قرآنى، برایش به کار برد و هیچ موجبى براى انصراف از آنها نیز به نظر نمىرسد؛ از جمله اگر در این آیه «مَوْلى» را به معناى «صاحب و همراه و همنشین» بگیریم، مصاحبت و همنشینى با آتش، معادل معنوى اصطلاح «أصحاب النار؛ همراهان و همنشینان آتش» است که در قرآن بسیار به کار رفته، خصوصاً که سیاق آیات نیز مؤید این معناست؛ زیرا در آیه قبل، منافقین به مؤمنین مىگویند: ﴿أَلَمۡ نَكُن مَّعَكُمۡ﴾[الحدید: ۱۴]. «آیا ما همراه و با شما نبودیم؟» و در جوابشان گفته مىشود: «امروز آتش، همراه و همنشین شماست!».
حتّى اگر «مَوْلى» را در اینجا به معناى «أَوْلى» فرض کنیم، باید معلوم شود که وجه اولویت آن در چیست؟ طبعاً در اینجا با توجّه به سؤال منافقین در آیه قبل و لفظ «مأوا؛ پناهگاه» و «المصير؛ بازگشتگاه» در آیه مورد نظر، واضح مىشود که وجه اولویت آتش در مصاحبت و مجالست است. در نتیجه، معناى آیه چنین مىشود: «آتش از هر چیز به همراهى و همنشینى با شما شایستهتر است».
بنابراین، اگر جنابعالى «مَوْلى» را در حدیث، به معناى «أَوْلى» مىگیرید، چه دلیل لغوى در دست دارید که مىگویید منظور از آن فقط «أولى به تصرّف» است؟! چون ممکن است مراد از آن «أولى و سزاوارتر به محبّت و بزرگداشت و یاورى و...» باشد.. چه چیز موجب مىشود که لفظ «مَوْلى» را تنها «أولى به تصرّف» مىدانید؟ در این صورت، درباره این آیه چه مىگویید که مىفرماید:
﴿إِنَّ أَوۡلَى ٱلنَّاسِ بِإِبۡرَٰهِيمَ لَلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ وَهَٰذَا ٱلنَّبِيُّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾[آلعمران: ٦٨].
«همانا سزاوارترین مردم نسبت به ابراهیم، پیروانش و این پیامبر و مؤمنان هستند».
واضح است که پیروان ابراهیم ÷نسبت به او «أولى به تصرّف» نبودهاند! در حدیث غدیر نیز، اگر «مَوْلى» را به معناى «أَوْلى» بگیریم، بایستى وجه اولویت را تعیین کنیم و طبعاً با توجّه به ادامه کلام پیامبر صکه فرمود: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ»روشن مىشود که دوستى و نصرت و یارى علی سو عدم دشمنى و خصومت با او، وجه اولویت او نسبت به سایر مؤمنین است که این معنى با قرائن خارجى، یعنى ماجراى بریدهسو سایر همراهان علی سکه کدورت و رنجش نابجایى که بین آنها و علی سپدید آمده بود، مناسبت تامّ و کامل دارد.
ثانیاً امّا در مورد صدر کلام پیامبر صکه به عنوان مقدّمه، سخنان خود را با جمله «ألست أولى بكم من أنفسكم؟». «آیا از خودتان به شما سزاوارتر نیستم؟» آغاز فرموده، نمىتوان آن را قرینه «مَوْلى» قرار داد؛ زیرا این جمله براى مهیاکردن و نفوذ امر در آغاز سخن آمده و هیچ کس، علی سرا «أولى به تصرّف» بر جان و مال خود، در زمان رسول خداصیا بعد از رحلتش نداست! در واقع پیامبر صبا یادآورى مقام اولویت خویش نسبت به مؤمنان، قصد تأکید بر مطلوب و خواسته خویش داشته و مقصودش این بوده که اگر مرا أولى و سزاوارتر به خود و مُطاع خویشتن مىدانید، براى اطاعت از من، با على راه دشمنى و مخالفت نپویید و از بدگویى نسبت به او دست بردارید و دوستدار و یاور او باشید و از حمایتش دریغ نکنید!.
اگر در جمله آغازین حدیث، خوب توجّه کنید، «مَوْلى» را به معناى «أَوْلى» نمىگیرید؛ زیرا اگر پیامبر صچنین مقصودى داشت، پس از مقدّمه مىفرمود: «من کنت أولى بنفسه فهذا على أولى به»؛ زیرا به این ترتیب مفهوم مورد نظر پیامبر صبه همان وضوح و شدّت مقدّمه مطرح و طلب مىشد، در حالى که استعمال لفظ «أَوْلى» در مقدّمه کلام و عدم استعمال آن در جمله اصلى، یعنى «من كنت مولاه...»- که اصولاً مقدّمه به قصد تأیید و تأکید آن اداء مىشود - موجّه نیست که در این صورت از وضوح مطلوب کاسته خواهد شد و مؤکد از مؤکد، و ذىالمقدّمه از مقدّمه به صورتى ضعیفتر مطرح مىشود و مقصود و جمله اصلى، از وضوح و شدّت کمترى برخودار خواهد بود، و حاشا که پیامبرصچنین کند!.
کلام آغازین پیامبر ص، اشاره به این آیه است که مىفرماید:
﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾[الأحزاب: ٦].
«پیامبر بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است و همسرانش مادران ایشانند».
و این حاکى از این است که سبب اولویت پیامبر صبر مؤمنان، تنها «نبوّت» اوست و طبعاً از عدم نبوّت، عدم اولویت لازم مىآید.. اگر به آیه دقّت کنیم، مىبینیم که نفرموده: «محمد أولى بالمؤمنين من أنفسهم!»، بلکه به جاى نام پیامبر ص، صفت و مقام نبوّت ذکر گردیده و از او، به عنوان «النبى» یاد شده است. بنابراین، کسى که واجد مقام خاصّ «پیامبر» نیست، نمىتواند همچون او، واجد اولویت بر مؤمنان باشد.. «ال» در کلمه «النبى» که در آیه آمده، «الف و لام عهد» است؛ زیرا در ادامه آیه که مىفرماید: ﴿وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾«و همسرانش مادران ایشانند»، ضمیر «ه» به خود پیامبر صبرمىگردد و مثبِت این معنى است که منظور از «النبى» تنها شخص پیامبر صاسلام است و بس؛ نه کسى دیگر، و پیامبر صهم به سبب نبوّت خاصّهاش «اولویت» یافته و علی سو هیچ یک از فرزندانش داراى آن نبوّت نبوده و در نتیجه، از آن اولویت نسبت به مؤمنان برخوردار نبوده و نخواهند بود!.
ثالثاً اگر بخواهید - به دلیل علایق فرقهاى خویش - از معانى لغوى لفظ عدول کنید و از طریق واژه «مَوْلى»، مقام خاصّى براى علی سقائل شوید، همانطور که مىدانید آشکارترین و نزدیکترین شأن از شؤون پیامبر صبه ذهن، مقام نبوّت و رسالت اوست. در این صورت براى اینکه علی س، پیامبر و رسول پنداشته نشود، بایستى - همچون «روایت منزلت» [۵۸۸]- قیدى در جمله وجود مىداشت که ذهن را از این معنى منصرف کرده و به مقام مورد نظر متوجّه سازد!.
علاوه بر این، هیچ یک از علماى شیعه - علىرغم کوشش بسیار - نتوانستهاند براى «مَوْلى» معناى «خلیفه»، «امام»، «حاکم»، «امیر»، «والى» و... بتراشند! حال - فرضاً - اگر به زور کلمه «مَوْلى» را به معناى خلیفه بگیریم، با این مشکل مواجه خواهیم شد که پیامبر صخلیفه کسى نبود تا بخواهد آن خلافت را در مورد علی سنیز به تحقّق برساند، و یا اگر به فرض محال، «مَوْلى» را به معناى «امام» بگیریم، این موضوع با وجود پیامبر ص- که علاوه بر نبوّت، مقام امامت نیز داشت - با اعتقادات شیعى تصادم و منافات دارد: زیرا بنابر مذهب تشیع - چنانکه در «کافى» مذکور است - هر امامى در آخرین لحظه حیاتِ امام معصوم پیش از خود، به امامت نائل مىشود! و اگر براى [۵۸۹]رهایى از این تعارض اصرار کنیم و بگوییم مقصود از این کلام، امامت و خلافت بلافصل علی سبعد از پیامبر صاست، لزوماً باید کلمه «بعدى؛ بعد از من» نیز در حدیث ذکر مىشد! زیرا در اسلام، هرگز در یک زمان، دو «مولى» به معناى متصرّف در امور وجود ندارد! در حالى که پیامبر صنه قیدى به کار برده که از لفظ «مَوْلى» فقط «أولى به تصرّف و امام و خلیفه» فهمیده شود و دیگر شؤونش، برکنار بماند و نه قید «بعدى» را ذکر کرده است، و این کار از پیامبر ص- که معلّم و هدایتگر مسلمانان است - پذیرفتنى نیست.
شکى نیست که پیامبر ص- چنانکه مقتضاى ارشاد و هدایت و لازمه بلاغت و فصاحت اوست - تمام واجبات و بلکه کوچکترین مستحبّات، و حتّى آداب نشست و برخاست و خورد و نوش را به نحوى که هر آشناى به زبان عربى - اعمّ از حاضر و غایب - بدون تکلّف، معناى مقصور را دریابد، بیان فرموده است. بنابراین، اگر در این موضوع مهمّ و یکى از اصول دین!، پیامبر صکلامى این چنین بگوید که بنا به قواعد زبان عربى، نتوان معنایى را که منظور جنابعالى است، از آن استخراج کرد - العیاذ باللّه - عدم بلاغت و قصور بیانش یا سهلانگارىاش را در تبیلغ و ارشاد اثبات کردهایم!!.
از طرفى، هیچ یک از اصول - و حتى فروع - دین در قرآن که - به زبان عربى آشکار و بدون اعوجاج [۵۹۰]- نازل گردیده، بدین صورت اعلام نشده است! زیرا در قرآن کریم، دهها بلکه صدها آیه واضح و خلافناپذیر درباره «توحید» و «معاد» و «نبوّت» و بسیارى از فروع و تفصیلات دیگر موجود است و در تمامى این موارد - لااقل به اجمال - بدون تکیه بر حدیث و «سنّت»، قابل حصول است، امّا چرا درباره اصل اساسى و سعادتبخش «امامت»! - به قول شیعیان - این روش متروک شده و به جاى وضوح و صراحت، ابهام و ایهام را برگزیده است!.. آرى! آیاتى هم که - در خصوص امامت - ادّعا مىشود، آیاتى است که براى قبول ارتباط آن با اصل «امامت»، غالباً باید از توجّه به آیات قبل و بعد آن و سیاق بین آنها، یا خواندن آیه تا انتهاء، خوددارى شود!! و یا گفته مىشود: این آیات، بدون این احادیث، ابداً قابل قبول نیست!! و عجیبتر اینکه، وقتى سراغ آن احادیث هم مىرویم، آنها را نیز خالى از ابهام نمىیابیم و از الفاظى استفاده شده که به اعتراف خودشان، دستکم بیست و هشت معنى دارد!! در حالیکه پیامبرصکه بر هدایت خلق حریص و در عربى کاملاً فصیح بود، بىتردید براى هدایت مردم و اتمام حجّت - به گونهاى که در آینده قابل توجیه نشود - چنین موضوع مهم و اساسى را با واضحترین و تردیدناپذیرترین عبارات بیان مىفرمود؛ نه آن که آن را با اسلوبى پیچیده و رمزگونه و شبههناک بازگو کند! [۵۹۱].
آیا اهمّیت یکى از اصول دین - یعنى «امامت»! - از ماجراى زیدبنحارثةس- که نامش صریحاً در قرآن آمده [۵۹۲]- کمتر است؟! آیا اهمیت ماجراى اصحاب کهف که حتّى از ذکر سگشان در قرآن کوتاهى نشده، از مسأله امامت، یک اصل دینى! بیشتر است؟! [۵۹۳].
آیا کتابى که هیچ چیز را فرونگذاشته و براى هدایت مردم - تا قیامت - نازل شده، [۵۹۴]موضوعى که موجب تفرقه و اختلاف در بین مردم، و حتّى به جنگها و منازعاتى در میانشان منجر شده، ترک مىکند و موضوع گذشتگان را به تفصیل شرح مىدهد؟ آیا پروردگارى که از ذکر «پشه» در کتابش شرم و ابایى ندارد از ذکر صریح مسأله «امامت» [۵۹۵]امتناع مىکند؟! آیا این است روش هدایت مردم؟!.
فرمودهاید: براى بىاعتبارکردن حدیث غدیر، نسبتهایى به تفسیر أبوالفتوح رازى دادهاید که حقیقت ندارد.
(جواب): در صورتى که:
پیرامون حادثه غدیر خم، باید به این اصل کلّى در تاریخشناسى توجّه داشت که نمىتوان هیچ رویداد تاریخى را، بىتوجّه به مقدّمات و مقارنات - شرایط جنبى - آن بررسى کرد؛ زیرا این کار، بىتردید موجب تحریف تاریخ خواهد شد.. بر این پایه، در حادثه غدیر خم، هرگز این تصوّر درست نیست که - جدا از همه چیز - ما فقط کمر علی سرا در دست پیامبر صبر پالان شتران ببینیم که فریاد برمىآورد: «من کنت مولاه فهذا على مولاه» و از اینجا به جانشینى علی سبعد از او پى ببریم و خصوصاً استدلال کنیم که: «در بیابان خشک و سوزان، جاى این گونه دعا نیست که «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه»! «پس باید موضوع جانشینى و امامت در میان باشد!».
ین سبک تاریخشناسى تجریدى و قرون وسطایى - که متأسّفانه، متکلّمان شیعى قرنهاست آن را دنبال مىکنند - مورد تأیید تاریخشناسان نیست؛ زیرا براى پىبردن به تمام حقایق تاریخى، باید وقایع را در ظرف زمان و مکان و مقدّمات و شرایط آن دید و علل آن را شناخت.. باید در این حادثه به سؤالات زیر پاسخ صحیح داد تا رویداد غدیر به درستى تحلیل شود:
- چرا هیچ یک از کسانى که در آن اجتماع حضور داشته و سخن رسول خداصرا شنیدند، از آن چنین تعبیرى نکردند و در سقیفه بنىساعده و تمام دوران خلافت خلفاى راشدین، ذکرى و حتى اشارهاى به آن ننموده و بدان استناد نجستند؟! [۵۹۶].
- چرا پیامبر صعبارت مزبور را در مکه و در مراسم عظیم و پرشکوه حجةالوداع اداء نکرد تا همه مردم مکه و همراهان او از این مسأله حیاتى و یکى از اصول دین! با خبر شوند و به همه اتمام حجّت گردد؟! چرا پیامبر صآن عبارت را در مدینه نفرمود تا اهالى مدینه هم - که در به قدرترساندن خلیفه، نقش اوّل و اساسى داشتند - بشنوند و شاهد مقال باشند و پس از رحلتش با علی سبیعت کنند؟! چرا پیامبر صتنها و تنها در همان مکان، و براى همان یکبار این جمله را عنوان کرد؟!.
- چرا صحابه رسول خدا ص- از مهاجرین و انصار - که در قرآن صریحاً از آنها تجلیل شده، آن خلافت را - به زعم شیعه - جدّى نگرفتند [۵۹۷]و بلافاصله پس از فوت پیامبر صدر سقیفه بنىساعده جمع شدند و خواستند براى خود از طریق شورا، حاکم انتخاب کنند؟! چرا همگى أبوبکر سرا کاندید خلافت کرده و بالاخره بعد از مباحثاتى با او بیعت کردند؟ [۵۹۸].
- چرا از جمعیت ۷۰ هزار نفرى - و به قول بعضى از مورّخین ۱۲۰هزار نفرى - که به قول شیعه امامیه همگى فرمان پیامبر صرا در غدیر خم مبنى بر جانشینى علی سبه حکم خدا شنیده و فهمیده بودند، قیام و حرکتى در اعتراض به خلافت أبوبکر سمشاهده نشد و جمعیت مسلمانان را سکوت فراگرفت؟! [۵۹۹].
- چرا علی سپس از پیامبر صهرگز نگفت: من «منصوب من عنداللّه» هستم و حاضر نیستم از حکم الهى چشمپوشى کنم؟! چرا او و دیگر صحابهاى که مورد احترام شیعه هستند، به این حدیث و آیاتى که - به زعم شیعه - درباره خلافت و امامتش نازل گشتهاند، استناد نکرده و با أبوبکر سو دیگر خلفاى راشدین بیعت کردند؟! [۶۰۰]اگر او براى حکومت و فرمانروایى از جانب خدا تعیین شده بود، از چه روى أبوبکر سو دیگر خلفاء را با بیعت خویش تأیید نمود؟! طبق فرموده پیامبر صدر روایت شیعه، [۶۰۱]. «أقضاکم على»؛ «قاضىترین شما على است»، آیا بزرگترین قاضى، حجّتى بدینگونه قوى و قاطع را که حقّ خدایى خودش را ثابت کند، نادیده مىگیرد و به مسائل فرعى مىپردازد؟ چه شد که مسلمانان و در رأس آنها خود علی ساز انجام حکم الهى سرباز زدند و با مدّعیان دروغین و غاصبان خلافت به مبارزه برنخاستند؟ به فرض اینکه اصحاب پیامبر صهمگى از امر خدا سرپیچى کردند و مرتد شدند، چرا علی سو آن سه یا چهار صحابهاى که شیعه تنها بدانها اعتراف مىکند، امر صریح و قاطع خدا و رسولش را مبنى بر جانشینى علی سنادیده گرفتند و بلافاصله یا با اندکى تأخیر با أبوبکر سبیعت کردند؟ امرى که باید اجرا شود! [۶۰۲].
- چرا پیامبر صدر عبارتى که فرمود، کلمه «مَوْلى» - که داراى معانى مختلف و متعدّدى است و فهم دقیق آن، همیشه با قرینهاى که قبل یا بعد از آن مىآید، مربوط است- و افعال «وال» و «عاد» را به کار برد، و «ولایت» را در برابر «عداوت» و قرینه آن نهاد؟ چرا این عبارت را - به تصدیق مدارک شیعه - پس از زمینه عداوتى که - از جانب بریدهسو همراهانش در تصرّف پیش از موقع اموال زکات - با علی سپیش آمده بود، فرمود؟
- چرا پیامبر ص- اگر مسأله جانشینى در میان بود - کلمات روشنى از قبیل: «خلیفه»، «امیر»، «أولى الأمر» و «امام» را براى بیان این امر خطیر به کار نبرد تا به مقصود رساتر باشد و براى دیگران - احیاناً - در آینده توجیهآور نشود؟ چه مانعى در این کار براى کسى که «أفصح من نطق بالضاد» بود، وجود داشت؟! [۶۰۳].
بنابراین، این سؤالات ما را وامىدارد که به حادثه غدیرخم، عمیقتر بنگریم و مقدّمات آن را تحقیق کنیم.. چون چنین کنیم، مىبینیم که پیش از پایان حج و بازگشت پیامبر صاز مکه به سوى مدینه، جماعتى با علی سبه مخالفت و دشمنى برخاسته بودند، و آنها سپاهى بودند که با علی ساز یمن آمده و به شرکتکنندگان در حج پیوسته بودند.. «علّامه امینى» در کتابش مىگوید:
«وأما الذين حجوا فأكثر من ذلك كالمقيمين بمكة والذين أتوا من اليمن مع على أميرالمؤمنين وأبي موسى» [۶۰۴].
«و امّا کسانى که مراسم حج را به جاى آوردند، بیش از اینها بودند؛ مانند کسانى که مقیم مکه بودند و نیز کسانى که با على و أبوموسى أشعرى از یمن بازگشته بودند».
این گروه مخالفان با علی س، چون به پیامبر صرسیدند، حتّى تأمّل نکردند تا مراسم حجّ به پایان برسد و بلافاصله با شدّت و شتاب، شکایات خود را از علی سمطرح ساختند؛ چنانکه «شیخ مفید» مىنویسد:
«فلما دخلوا مكة كثرت شكاياهم من أميرالمؤمنين وأمر رسول اللّه مناديا فنادى فى الناس: إرفعوا ألسنتكم عن علىبن أبىطالب فهو خشن فى ذات اللّه عز و جل غير مداهن فى دينه» [۶۰۵].
«همین که (همراهان على) داخل مکه شدند، شکایاتشان درباره امیرالمؤمنین بالا گرفت و زیادتر شد. پس پیامبر صندادهندهاى را فرمان داد تا بین مردم بانگ زند که زبانهایتان را از على کوتاه کنید؛ زیرا او در کار خدا سختگیر است و در دین او، هرگز مداهنه و سستى نمىکند».
همین سخن را «أبوالفتوح رازى» در تفسیر خود چنین نقل مىکند: «ایشان شکایت على با رسول کردند از آنچه در دلشان بود، و رسول گفت: على صواب کرد و چون ایشان امساک نکردند، رسول بر منبر آمد و خطبه کرد و گفت: «إرفعوا ألسنتكم عن علىبن أبىطالب... الخ» [۶۰۶].
«دکتر على شریعتى» نیز در کتاب خود، دلیل و موضوع شکایاتشان را چنین آورده است: «در این هنگام لشگریانى که با على از یمن بازگشته بودند، رسیدند و از وى نزد پیامبر صشکایت کردند. در بازگشت، على که براى دیدار پیامبر در مکه و شرکت با وى در مراسم حج شتاب داشت، مردى را به جاى خود بر آنان گماشت تا از دنبال بیایند و خود از آنان پیشى گرفت و به سرعت تاخت. مرد که چشم على را دور دید، از ترس آن که عدل و بخشش پیامبر، آنچه را آنان از یمن آورده بودند، از دستشان بگیرد، فرصت را غنیمت شمرد و جامههایى را که با على بود، بر لشگریان تقسیم کرد. لشگریان که رسیدند و على به سراغشان آمد، دید که جامهها را پوشیدهاند، به خشم فریاد زد: واى بر تو! پیش از آن که آنها را نزد رسول خدا ببرى، از تن بیرون آر! سپس جامهها را از تن یکایک آنان بیرون آورد. لشگریان از رفتارى که على با آنان کرده بود، به پیغمبر شکایت بردند. پیامبر بىدرنگ برخاست و به آنان گفت: اى مردم! از على شکایت مکنید، سوگند به خدا که وى در ذات خدا یا در راه خدا خشنتر از آن است که از او شکایت کنند» [۶۰۷].
پس پیامبر صبا چنین جمعیتى که موج دشمنى و مخالفت با علی سرا میان خود داشت، و به دیگران نیز منتقل مىساخت و در نتیجه دستاویزى براى منافقان و تفرقه مسلمانان مىشد، از مکه خارج شد و در فرصت مناسبى به هنگام برپایى نماز ظهر در غدیر خم، سخنرانى کوتاهى ایراد فرمود و کلماتى درباه علی سبه کار برد که به اعتراف شیعه، «دوستى و عدم عداوت» از جمله معانى آن مىباشد.. بنابراین در چنین جوّى، با آن سوابق، جز امر به دوستى با علی سو ترک دشمنى با او، و حمایت و پشتیبانى پیامبر صاز او، چه چیزى مىتوان از کلمات پیامبر ص«مولاه، وال، عاد» فهمید؟ به نظر ما هیچ چیز دیگرى نمىتوان فهمید و قصد از استشهاد به گفتار علّامه امینى، شیخ مفید، أبوالفتوح رازى و دکتر شریعتى در این مقال، هرگز این نبوده که ادّعا شود، این علماى فرقه امامیه با من و امثال بنده در تفسیر غدیر خم، همعقیده هستند! بلکه مقصود این بوده که نشان داده شود، مقدّمات غدیر - از سفر علی سبه یمن و جریان زکات و غنایم، و دشمنى شدید با او، و شکایات متعدّد از او در مکه - را آنها نیز نقل کردهاند و در این باره مورّخان سنّى تنها نیستند، منتهى آنان علىرغم مقدّماتى که خود ذکر کردهاند، یکسره موضوع جانشینى علی سرا از حادثه غدیر نتیجه گرفته که از دیدگاه ما به خطا رفتهاند، و اینکه چرا چنین کردهاند، علّتش همان وابستگیهاى فرقهاى و انس و عادات روحى است که نمىخواستهاند آنها را رها کنند.. متأسّفانه «عقیده» همیشه از طریق «اندیشه آزاد» شکل نمىگیرد و حتّى در مورد بسیارى از بزرگان در نتیجه «تلقین» و «علایق درونى» و «احساس دلبستگى» ایجاد مىشود!.
تصدیق داشتهاید که أبوالفتوح رازى از اختلاف عدّهاى با علی سقبل از حادثه غدیر خم سخن گفته، ولى مىپرسید: این موضوع به حادثه غدیر چه ارتباطى دارد که در زمان و مکان دیگرى روى داده و أبوالفتوح نیز، آن را جداگانه نقل کرده است؟
(جواب): لازم به تذکر است که:
اوّلاً أبوالفتوح رازى که دو حادثه را نقل کرده، صحبت از «انفصال» یا «اتّصال» آنها به هم نکرده است و صرفاً نقل ماجرا نموده و اینکه در مورد حادثه دوم مىگوید: «پیامبر به امر خدا بر منبر قرار گرفت» و بیاناتش را به معنى اعلان جانشینى علی سنتیجه گرفته، «رأى» اوست؛ نه «نقل» او.. ما به رأى و تفسیر مورّخ کارى نداریم، بلکه نقلش را - که متواتر و معتبر است - مبنا قرار داده و رأى صحیح را - با دلایل کافى - استخراج کردهایم.. نقل أبوالفتوح رازى به هیچ وجه نمىگوید که دو حادثه بىارتباط به هم نبودهاند!.
ثانیاً حتّى در قرآن کریم نیز چه بسا دو آیه در کنار هم، دو موضوع مختلف را بیان مىکنند، ولى ما حق نداریم قرائنى را که دو موضوع را به هم ربط داده، نادیده بگیریم و آنها را مقولات جداگانه بپنداریم؛ چنانکه مثلاً مىفرماید: ﴿كُتِبَ عَلَيۡكُمُ ٱلصِّيَامُ﴾﴿أَيَّامٗا مَّعۡدُودَٰتٖ﴾﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ فِيهِ ٱلۡقُرۡءَانُ...﴾مىتوان هریک از این آیات را مجرّد دید، ولى قرائن نشان مىدهد که همه با همدیگر مربوطند. آن دو حادثه نیز، چنین هستند و عوامل مختلف - به ترتیبى که قبلاً شرح داده شد - کاملاً نشان مىدهند که به هم مربوط بوده و حادثه «دومى»، به دنبال و در تکمیل «اوّلى» بوده است.. مسلّماً حوادث در زمانها و چه بسا در مکانهاى مختلف روى مىدهند و اگر این مطلب را ملاک سنجش آنها قرار دهیم، هیچ دو حادثهاى در تاریخ به هم مربوط نمىشوند!.
فرمودهاید: چگونه باید بر شما ثابت شود که پیامبر صدر غدیر خم على را به سمت جانشینى خود منصوب فرموده؟ آیا پیامبر صبه على نفرمود: «أنت أخى ووصيى وخليفتى»؟ و علماى اهلسنّت این جمله را نقل نکردهاند؟
(جواب):
لازم به تذکر است که پیامبر صبه هیچ وجه در غدیرخم درباره علی سنفرمود: «أنت أخى و...»، بلکه فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه». جملهاى که شرحش را دادهایم و ابداً حکم به جانشینى علی ساز آن استنباط نمىشود.. عبارتى که بدان اشاره کردهاید، خبر واحدى است که - برخى از کتب اهلسنّت - در رابطه با آیه: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾[الشعراء: ۲۱۴]. «و خویشان نزدیک خود را بترسان!». آوردهاند.. امّا فقهاى اهلسنّت آن را متواتر ندانسته، بلکه همگى آن را جعلى و دروغین دانستهاند! این حدیث به أبومریم کوفى و عبداللّهبن عبدالقدوس برمىگردد که به متروکبودن و دروغگویى مشهورند.. إبنکثیر مىگوید: عبدالغفاربنالقاسم أبومریم، متروک و دروغگو و شیعه است! [۶۰۸].. إبنمدینىو دیگران نیز او را به وضع و جعل حدیث معرّفى کردهاند! [۶۰۹].. و جعلبودن آن، همین بس که بىارتباط به موضوع آیه است! زیرا آیه در دوران مکه و هنگامى که علی سهشت ساله بوده، نازل شده و به پیامبر صفرمان مىدهد که [۶۱۰]«خویشان خود را جمع کن و آنان را از شرک و گناهانشان، انذار ده و به توحید و عبادت خدا، دعوتشان کن!».. مطلب در صحیح بخارى و مسلم - روایت إبنعباسس- آمده که پیامبر صبر کوه صفا بالا رفت و خویشان خویش را فراخواند و آنها را به اسلام دعوت کرد و بحثى از علی سنیامده است.. گذشته از این، در روایت آمده که پیامبر ص، چهل نفر از خویشان خویش را دعوت کرد، در حالى که آن گونه که محقّقان آوردهاند، در آن زمان تعداد نفرات بنىعبدالمطلب، به چهل مرد نمىرسیده است! و در همان روایت آمده که علاوه بر علی س، حمزه و جعفر و عبیدةبن الحارث نیز جواب دادند، در حالیکه از علی س- در زمان نزول آیه - بالغتر و مؤثّرتر بودهاند! همچنین در آن موقعیت -که اوایل دعوت بوده - هنوز خود پیامبر صو دعوتش را کسى نپذیرفته بود تا بحث جانشینى او مطرح شود!!.
بعلاوه، اگر جنابعالى به کتب سنّى در این باره استناد مىکنید، چرا به این حدیث مشهور - که در صحیح بخارى و سایر مأخذ اهلسنّت و حتّى مآخذ شیعه نیز آمده - اشاره نمىکنید که: «هنگام احتضار رسول خدا ص، عبّاسسعموى پیامبر صبه علی سگفت: اى على! بیا نزد رسول خدا برویم تا امر حکومت را در مورد تو اعلام کند و پس از رحلتش کسى با تو اختلاف نکند، علی سبه او پاسخ منفى داد و گفت: همانا به خدا قسم! اگر ما آن را از پیامبر صبخواهیم، ممکن است مرا تعیین نکند و مردم هم بدین خاطر مرا انتخاب ننمایند. پس به خدا قسم! از پیامبر صچنین تقاضایى نمىکنم!» [۶۱۱].
و امّا این حدیث نیز در کتب سنّى تصریح شده و اگر به مأخذ شیعه احتجاج فرمایید، در آنجا نیز مضبوط است که علی سفرمود:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلالالدم أو حرامالدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشىء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۱۲].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم با احکام و سنّت باشد».
آوردهاید: آیا عقلانى است بپذیریم پیامبر صدر صحرایى بىآب و علف، اصحاب را جمع کرد تنها براى اینکه بگوید: رفیق من با على رفیق است!.
(جواب): بنده عرض مىکنم که:
حتّى هیچ یک از مورّخان شیعه نگفتهاند که پیامبر صدر غدیر خم به قصد سخنرانى و ایراد خطبه فرود آمد! هنگام ظهر بود و مىخواستند نماز بخوانند و آنجا را محلّ مناسبى براى اقامه نماز یافتند، پیاده شدند و نماز خواندند و بعد از نماز، وقتى پیامبر صدید کار دشمنى با علی سبالا گرفته، چند کلمهاى در رفع عداوت از علی سفرمود.. مطلبى به این روشنى را شما به کجا کشاندهاید!.
و اگر غیر از این بود، چرا پیامبر صدر آن صحراى بىآب و علف - به قول شما - علی سرا براى جانشینى معرّفى نمود؟! آیا جایى بهتر از آنجا یافت نمىشد؟! چرا در هنگام مراسم عظیم حج در مکه و یا هنگام بازگشت در مدینه که همه مردم - اعم از حجاج و غیره - امر خدا و رسولش را مبنى بر جانشینى علی سبشنوند و بعداً هیچ تأویلى در مقابل آن نداشته باشند، نفرمود؟ چرا فقط در آن مکان و تنها و تنها همان یکبار و در حضور همان افراد فرمود؟.
آوردهاید: پیامبر ص، مسأله جانشینى على را زمانى فرمود که مسلمانان مدینه - آنها که در خلافت، طمع داشتند - حضور داشته باشند!.
(جواب):
باید سؤال کرد: چرا پیامبر ص- اگر قصد اعلام جانشینى علی سرا در حضور مردم مدینه داشت - صبر نکرد تا کاروان به مدینه برسد و میان راه، در غدیر خم آن سخنان را ابراز داشت؟ مگر مردم مدینه همه با پیامبر صبه حج آمده بودند؟ آیا لازم نبود همه حکم الهى - خبر خلافت علی س- را بشنوند؟ مگر شنیدن این خبر، مخصوص کسانى بود که به قول شما: «طمع در خلافت داشتند»؟! آیا اگر پیامبر صصبر مىنمود تا به مدینه برسد، «طمعکنندگان در خلافت»! مىگریختند؟!.
فرمودهاید: اصحاب پیامبر صهمه در غدیر خم فهمیدند که منظور پیامبر صاز آن سخنان اعلان جانشینى على بوده است - و تبریک عمر به على، دلیل این موضوع است - منتهى نفع دنیاشان نگذاشت از امر پیامبر صتبعیت کنند. معدودى مانند سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار، به امر پیامبر صعمل کرده تا مدّتى زیر بار بیعت با أبوبکر نرفتند.
(جواب):
اوّلاً از هیچ یک از اصحاب - حتّى سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار - هیچ روایتى -صحیح - در دست نیست که درباره غدیرخم چنین مطالبى را دربرداشته باشد و تمام کسانى که به جانبدارى از علی س، در بیعت با أبوبکر ستأخیر کردند، هرگز نگفتند که دلیل امتناعشان این است که علی سجانشین منصوص پیامبر صو برگزیده خداست! هیچ سند تاریخى که این موضوع را نشان دهد، در دست نیست.. اگر چنانچه منظور پیامبر صاز حدیث غدیر، جانشینى بلافصل علی سمىبود، آنها هرگز فرمان خدا و رسولش را فراموش نمىکردند و تحت هیچ شرایطى با أبوبکر سبیعت نمىکردند.. با حدس و گمان نمىتوان تاریخ ساخت! هیچ یک از اصحاب، تفسیر شما را از حادثه غدیر در تاریخ منعکس نکردهاند.. در کتاب «احتجاج» طبرسى آمده که گروهى از انصار، مقصود پیامبر صرا از خطبه غدیر نفهمیدند!! و لذا ناچار شدند کسى را نزد او بفرستند تا مقصودش را دریابند و آن گونه که در روایت آمده، پیامبر صباز هم هیچ کلمهاى از قبیل «خلیفه»، «امام»، «والى»، «أولى الأمر» و... را به کار نبرد!!.
ثانیاً کسانى که مىگویید امر خدا و پیامبرش را به خاطر منافع دنیوى زیر پا گذاشتند، قرآن کریم آنها را «مؤمنان حقیقى» نامیده و خداوند، بدون هیچ قید و شرطى، بدانان [۶۱۳]وعده بهشت داده و ادّعاى شما در مورد ایشان با کلام خدا نمىخواند! اگر آن «مؤمنان راستین» [۶۱۴]- به فرموده قرآن - خلافت بلافصل علی سرا از سخنان پیامبر صدر غدیرخم فهمیده بودند، چرا متعاقباً شورا تشکیل دادند و «سعدبنعباده»سرا کاندید خلافت کردند؟!.
ثالثاً هرچند اصل حدیث غدیر، متواتر بوده و در صحّت آن هیچ تردیدى نیست، ولى حدیث تبریک عمر به علی سدر آن ماجرا، خبرى واحد و جعلى است.. در سند این حدیث، همه به «علىبن زیدبن جدعان» برمىگردد که امام احمدبنحنبل در مسند خود آورده و خود در موردش مىگوید: «ضعیف است». دیگر علماى اهلسنّت نیز [۶۱۵]-از قبیل «حمادبن زید»، «إبنخزیمه»، «إبنعیینه»، «إبنمعین»، «یحیى القطان»، «یزیدبن زریع» - او را غیرموثّق و ضعیف و شیعه دانستهاند و گروهى گفتهاند: در سندها دستکارى کرده و درخور اعتنا نیست!.
به فرض صحّت خبر، ضرورتاً مؤید نصب علی سبه جانشینى نمىتواند باشد؛ زیرا افراد، تبریک را فقط در انتصابات به هم نمىگویند و هر واقعه خوشى که براى کسى پیش آید، تبریک دوستانش را نسبت به او برمىانگیزد. این که پیامبر صهمگان را به ترک دشمنى با علی سخوانده و او را از تمام اتّهامات، مبرّى دانسته و دوستى و محبّت خاصّ و حمایت ویژه خود را نسبت به او، به همه نشان داده و بر همه لازم شمرده است، مىتواند شادباشهاى بسیارى را نسبت به علی سبرانگیزاند و تبریک عمر سرا نیز به او در این ماجرا - اگر چنانچه فرضاً راست بوده باشد - باید از زمره آن شمرد!.
فرمودهاید: امامت، امرى الهى و انتصابى است و به مردم مربوط نمىشود و هیچ کس در آن اختیارى ندارد، و تمام شوراها و بیعتهایى که - در طول تاریخ - منجر به انتخاب خلفاء گشته، مردود و ناروا بوده است؛ زیرا پیامبر صدوازده نفر از خاندانش را به امامت مردم برگزیده بود!.
(جواب):
اوّلاً در این مورد، شما را تنها به چند فرموده علی سرجوع مىدهیم، تا ثابت شود که امامت و خلافت، با نبوّت فرق مىکند و با انتخاب و بیعت مردم صورت مىگیرد:
۱- اگر امامت انتصابى بود، علی سهرگز چنین سخنانى - در نامهاى که به معاویه نوشته بود - نمىفرمود:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلالالدم أو حرامالدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشىء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۱۶].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم به احکام و سنّت باشد».
در اینجا خود علی س، انتخاب امام را از طرف مردم، یکى از واجبات و احکام الهى مىداند که بعد از وفات یا شهادت امام پیشین، واجب است هیچ اقدامى انجام ندهند تا این که امامى را - در بین خود - براى خود انتخاب کنند.
۲- و باز به جاى اینکه اشاره کند، امامت مقامى است الهى که به نصب خدا احراز مىشود، مىفرماید:
«إنكم بايعتمونى على ما بويع عليه من كان قبلى وإنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا» [۶۱۷].
«همانا شما بر اساس همان شرایطى که با کسانى که قبل از من بودند، بیعت کردید و جز این نیست که پیش از بیعتکردن، انتخاب با مردم است (که چه کسى را اختیار کنند)».
۳- و نیز مىفرماید:
«أيها الناس عن ملاء وأذن! أمركم هذا ليس لأحد حق إلا من أمّرتم» [۶۱۸].
«اى مردم انبوه و هوشیار! این کار شما (یعنى خلافت و امامت) حقّ هیچ کس نیست، مگر کسى که شما او را امارت دهید».
در اینجا نیز، امامت را تنها حقّ کسى مىداند که مردم، او را برگزیده باشند!.
۴- پس از آن که علی سبه عنوان خلیفه و امام مسلمانان از جانب شوراى مسلمانان متشکل از مهاجرین و انصار برگزیده شد، معاویه خلافتش را به رسمیت نشناخت و از بیعت با او سرباز زد، که علی سبه او چنین نوشت:
«إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر و عثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار ولا للغائب أن يرد، وإنما الشورى للمهاجرين والأنصار فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى فإن خرج عن أمرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلى ما خرج منه فإن أبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل الـمؤمنين...» [۶۱۹].
«همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد و جز این هم نیست که شوراى تعیینکننده امام و خلیفه، حقّ مهاجرین و انصار است. بنابراین اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مىگردد. پس کسى که به سبب طعن و بدعت از امر ایشان بیرون رفت، او را برمىگردانند و اگر از بازگشت خوددارى کرد، با او مىجنگند که غیر راه دیگر مؤمنان را پیروى کرده است...».
همانطور که مىبینیم، علی سدر گوشزد به معاویه، امامت را امرى انتخابى و مشورتى مىداند و شورا را نیز، تنها حقّ مهاجرین و انصار مىداند و اگر آنها کسى را به عنوان امام برگزیدند، این کار موجب خوشنودى خدا خواهد شد! آیا اگر او منصوب خداوند بود، چنین سخن مىگفت؟ یا مىفرمود: من از جانب خدا منصوب شدهام و پیامبر ص- بارها و بارها - به آن سفارش کرده، ولى شما از فرمان خدا و رسولش سرپیچى کرده و با تشکیل شورا و بیعت با دیگرى غیر از من، موجب خشم و غضب خدا گشتهاید!!.
۵- اگر امامت و خلافت، منصوصٌ علیه و قطعى بود، علی سنمىتوانست آن را صراحتاً قبول نکند و این چنین سوگند یاد نمىکرد:
«واللّه! ما كانت لى فى الخلافة رغبة ولا فى الولاية إربة ولكنكم دعوتمونى إليها وحملتمونى عليها» [۶۲۰].
«به خدا قسم! من به خلافت هیچ رغبتى نداشتم و به آن نیازمند نبودم، امّا شما مردم مرا به سوى آن دعوت کردید و اینکار را بر من بار نمودید».
چطور ممکن است که علی سبه خلافت و ولایتى که خداوند به او سپرده، اشتیاق و رغبت نداشته باشد؟! آیا زیربار نرفتن مسؤولیت و تکلیف الهى در شأن او بوده است؟ آیا ممکن است که خداوند امرى را به او محوّل کند و او تمایل به آن نشان ندهد و کنار بکشد و جا را براى دیگران خالى نماید؟
۶- بعد از شهادت عثمان سبزرگان اصحاب، علی سرا براى خلافت و امامت پیشنهاد کردند، ولى او قبل از پذیرش آن فرمود:
«دعونى والتمسوا غيرى... ولعلّى أسمعكم وأطوعكم لمن ولّيتموه أمركم وأنا لكم وزيرا خير لكم منى أميرا» [۶۲۱].
«مرا به حال خود واگذارید و از کس دیگرى غیر از من بخواهید... امید داشته باشید که من حرفشنوتر و مطیعتر از شما باشم براى کسى که امر خود را به او سپردهاید و من برایتان وزیر باشم، بهتر است از اینکه امیرتان باشم».
بنابراین، دلایل فوق - و بسیارى دیگر که از ذکر آن خوددارى کردهایم - به وضوح نشان مىدهد که در مورد امامت و خلافت علی سو فرزندانش بعد از پیامبر صهیچ نصّى وجود ندارد و در هیچ جایى، جانشینى خود را از هیچ آیهاى و هیچ حدیثى و هیچ حادثهاى استناد نکرده است!.
ثانیاً به اعتقاد جنابعالى، جانشینان پیامبر صکه توسّط خدا منصوب و به وسیله پیامبر صمعرّفى شدهاند، دوازده نفر هستند و بیش از این هم نیستند! پیامبرى که دین خویش را دین خاتمیت دانسته و بشریت بایستى براى همیشه به این «دینِ ناسخ» بگرود، چطور ممکن است که نخست مىگوید: «اسلام دین همیشگى و جاودان است» و بعد که مىخواهد امام و جانشین بعد از خودش را انتصاب نماید، تنها و تنها دوازده نفر را براى مسلمانان انتخاب مىکند و نه بیشتر و نه براى همیشه؟ فرض کنید، این امر تحقّق پیدا مىکرد و بعد از او دوازده نسل - با همان اسامى و به همان ترتیبى که ادّعا مىشود! - امامت مىکردند، امّا بعد از آن چه؟! چرا مسلمانان نخستین، داراى امام برگزیده از جانب خدا باشند، ولى متأخّرین، داراى امام برگزیده از جانب خودشان باشند؟!.
براى آن که جانشینى علی سرا از «حدیث منزلت» نتیجهگیرى کنید، به آیاتى از قرآن که منزلت هارون را نسبت به موسى ÷توضیح مىدهد، استناد نمودهاید!.
(جواب):
اجازه بفرمایید متن حدیث «منزلت» را با آیاتى که ذکر نمودهاید، ذیلاً مقایسه کنیم تا وضع تطبیق روشن شود: در حدیث آمده که پیامبر صبه علی سفرمود: «أمَا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى، إِلا أَنَّهُ لَيْسَ بَعْدِي نَبِيٌّ»؛ «آیا راضى نمىشوى که منزلت تو نسبت به من، همانند منزلت هارون به موسى باشد، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود».
از واژه «أمّا ترضى؛ آیا راضى نمىشوى؟» در متن حدیث، به دست مىآید که علیساز موضوعى «ناراضى» بوده و پیامبر صبراى راضىکردن او، جمله فوق را بیان فرموده است؛ چنانکه در شأن همین حدیث، «إبنهشام» مىنویسد:
«هنگامى که رسول خدا صخواست براى تبوک از مدینه کوچ کند، علىبن أبىطالب را براى سرپرستى خانواده و عیالات خویش در مدینه گذارد و به او دستور داد نزد آنها بماند. منافقین در این باره یاوهسرایى کرده و گفتند: اینکه پیامبر صعلى را همراه خود نبرد، به خاطر این بود که بودن على را بر خود سنگین مىدانست و خواست خود را از او آسوده کند. على که این را شنید، اسلحه خود را برداشت و به دنبال آن حضرت حرکت کرد تا در «جرف» خود را به رسول خدا صرسانید و به آن حضرت گفت: اى رسول خدا! مردم مىپندارند که چون بودن من در این سفر بر شما گران بوده، مرا در مدینه گذاردهاى.. رسول خدا صفرمود: دروغ گفتهاند و من تو را براى رسیدگى به کارهاى خود و آنچه به جاى نهادهام، در مدینه گذاردهام. پس به سوى شهر برگرد و در خانواده من و خودت، جانشینم باش. آیا خوشنود نمىشوى اى على! که مقام تو نسبت به من، همچون مقام هارون نسبت به موسى باشد، جز آن که پس از من پیغمبرى نیست؟ علىبن أبىطالب که این سخن را از پیامبر صشنید، به مدینه بازگشت و پیغمبر اسلام نیز به راه خود ادامه داد» [۶۲۲].
بنابراین، به دست مىآید که پیامبر صحتّى او را «امیر مدینه» تعیین نکرد و «محمّد بنسلّمه أنصارى» سرا به امارت مدینه گمارد؛ از این رو، مقامى را که پیامبرصدر [۶۲۳]حدیث «منزلت» براى علی سذکر مىکند، مقام سیاسى و حکومت نیست، بلکه مىفرماید: چنانکه هارون در غیاب موسى جانشین او در خانوادهاش بود، علی سنیز همین مقام را نسبت به پیامبر صدارد و چنانکه مىدانیم، هارون نسبت به موسى دو مقام داشت:
۱- شریک نبوّت موسى بود؛ چنانکه مىفرماید:
﴿وَوَهَبۡنَا لَهُۥ مِن رَّحۡمَتِنَآ أَخَاهُ هَٰرُونَ نَبِيّٗا ٥٣﴾[مريم: ٥٣].
«و ما از روى رحمت خود، برادرش هارون را براى پیامبرى به او دادیم».
۲- به عنوان برادر و نزدیک موسى ÷، در غیبت موسى ÷سرپرستى خانواده وى را به عهده مىگرفت. پیامبر صدر مقطع حدیث «منزلت»، مقام اوّل را از علی سنفى مىکند و مىفرماید: مقام تو نسبت به من، همچون مقام هارون به موسی ÷است، إلّا اینکه شریک نبوّت من نیستى.. امّا مقام دوم را براى علی ستأیید فرموده که درست مثل هارون نسبت به موسی ÷، تو هم در غیبت من سرپرست خانوادهام هستى!.
آیاتى که جنابعالى از قرآن در مورد منزلت هارون نسبت به موسی ÷آوردهاید، هر دو مقام را براى هارون ÷بیان مىدارد و با حدیث «منزلت» که یکى از آنها را نسبت به علی سنفى مىنماید، قابل تطبیق نیست؛ مثلاً این آیه که آوردهاید، بحث از جانشینى هارون بر قوم موسی ÷به علّت شرکتى است که هارون در نبوّت موسى÷دارد و البته سرپرست خانواده موسى ÷- در غیبت او - نیز بوده است:
﴿وَقَالَ مُوسَىٰ لِأَخِيهِ هَٰرُونَ ٱخۡلُفۡنِي فِي قَوۡمِي وَأَصۡلِحۡ وَلَا تَتَّبِعۡ سَبِيلَ ٱلۡمُفۡسِدِينَ﴾[الأعراف: ١٤٢].
«موسى به برادرش هارون گفت: در میان قوم من جانشین من باش و اصلاحگر باش و از راه و روش تباهکاران و مفسدین پیروى مکن!».
در آیاتى که از سوره «طه» آوردهاید و موسى ÷به درگاه خدا دعا مىکند که:
﴿وَٱجۡعَل لِّي وَزِيرٗا مِّنۡ أَهۡلِي ٢٩ هَٰرُونَ أَخِي ٣٠ ٱشۡدُدۡ بِهِۦٓ أَزۡرِي ٣١ وَأَشۡرِكۡهُ فِيٓ أَمۡرِي ٣٢﴾[طه: ٢٩ - ٣٢].
«و از خانوادهام یکى را وزیر و معاون من فرما، برادرم هارون را، و به او پشتم را محکم کن، و او را در امر من شریک فرما».
همه بعد از فرمان الهى مُشعر بر رسالت موسى ÷و رفتنش به سوى فرعون مىباشد:
﴿ٱذۡهَبۡ إِلَىٰ فِرۡعَوۡنَ إِنَّهُۥ طَغَىٰ ٢٤﴾[طه: ٢٤].
«برو به سوى فرعون (و او را به خداى یگانه دعوت کن) که او سرکشى کرده است».
و موافقت الهى با این درخواست که:
﴿قَالَ قَدۡ أُوتِيتَ سُؤۡلَكَ يَٰمُوسَىٰ ٣٦﴾[طه: ٣٦].
«اى موسى! آنچه را که خواستى همه را به تو عطا کردیم».
مربوط به شرکت هارون در نبوّت موسی ÷است که این مقام را پیامبر صدر مقطع حدیث «منزلت» نسبت به علی سنفى فرمود.
بنابراین، اینکه فرمودهاید: «اگر هارون بعد از موسى حیات داشت، با توجّه به آیه شریفه چه کسى جانشین و خلیفه او بود؟»، سؤال بىموردى است؛ زیرا علی ستمام منزلت هارون را نسبت به موسی ÷، در رابطه با پیامبر صنداشت. مسلّماً اگر هارون ÷قبلاً نمىمرد و بعد از موسى ÷حیات داشت، او راه برادرش را ادامه مىداد و جانشینش بود و این امر به علّت «نبوّت هارون» توأم با «نبوّت موسى» مىبود و چه ارتباطى با نسبت علی سبه پیامبر صو حدیث «منزلت» دارد؟
حقیقت آن است که داستان حدیث «منزلت» درست مانند حدیث «غدیر» است و بدون توجّه به شرایط جنبى و زمانى که پیامبر صاین جمله را به علی سفرموده، نمىتوان به حقیقت آن پى برد.. باید پرسید: چرا علی سدر شوراى شش نفرى بعد از عمر سکه به خلافت عثمان سانجامید، به این حدیث براى خلافت خود استدلال نکرد؟ و اصولاً چرا در آن شورا شرکت نمود و با مشارکت خویش آن را تأیید نمود؟ چرا علی سو گروهى که به شوراى سقیفه اعتراض داشتند، این حدیث را در پیشبرد منظور خویش مطرح نساختند؟ چرا زمانى که أبوبکر، عمر برا به خلافت پیشنهاد کرد، به این حدیث - و سایر احادیث - استشهاد نکرد؟ اینها همه سؤالاتى است که جنابعالى - و دیگر علماى شیعه - از پاسخ به آنها صرفنظر فرموده و تاریخ را به طور تجریدى در نظر گرفتهاید - چنانکه با آیات قرآن نیز همین رویه را دارید - و قهراً به نتایجى رسیدهاید که تطبیقى با واقعیت ندارد!.
در صفحه ۳۶ نامه خود فرمودهاید: «إبن قتیبه دینورى در کتابش «الإمامة والسیاسة» مىنویسد: و على شبها فاطمه دختر پیامبر صرا بر مرکبى سوار کرده و به خانههاى انصار برده و نصرت و یارى از آنها مىخواست و انصار مىگفتند: اى دختر پیامبر! با این مرد بیعت کردهایم و کار گذشته است! اگر علىبن أبىطالب پیش از أبوبکر با ما مواجه مىشد، البته از او عدول نمىکردیم و على فرمود: آیا جایز بود، جنازه پیامبر صرا روى زمین گذاشته و با مردم در موضوع امارت، منازعه کنم؟».
(جواب):
واقعاً بسیار ممنون از ذکر این مطلب - اگر چه ناصحیح و جعلى است - ولى:
اوّلاً به وضوح مىرساند که انصار همه به میل خود و داوطلبانه با أبوبکر سبیعت کردند و انتخاب او - برخلاف ادّعاى جنابعالى که مکرّراً آوردهاید - به زور نبوده است و صریحاً به علی سمىگفتهاند: دیر آمدى! اگر زودتر آمده بودى، با تو بیعت مىکردیم! و ثابت مىکند که آنها نیز، حدیث «غدیر» و «منزلت» و... را دلیل منصوبیت الهى علی سبه خلافت نمىدانستند و إلّا آنها - طبق روایت - از کسانى نبودند که از پذیرش زعامت و امامت علی سابایى داشته باشند.
ثانیاً اگر علی سخود را جانشین برگزیده پیامبر صمىدانست، چرا در برابر استنکاف انصار نگفت: ولو آن که من هم غایب بودم، شما که بنا بر سخنان پیامبر در غدیر مىدانستید من جانشین الهى اویم، پس چرا بر دیگرى اجتماع کردید؟! چرا بعدها به جاى مذمّت انصار، آنها را چنین مىستاید: [۶۲۴]
«هم واللّه ربوا الإسلام كما يربى الفلو مع غنائهم، بأيديهم السباط، وألسنتهم السلاط» [۶۲۵].
«قسم به خدا! ایشان (انصار) با دستهاى باسخاوتشان و با زبانهاى تیزشان، اسلام را تربیت و پرورش دادند، همان گونه که کرّه اسب از شیر گرفتهشده، تربیت مىشود».
ثالثاً اگر علی سخود را جانشین الهى پیامبر صمىدانست، چرا در برابر انصار استدلال کرد که «به خاطر تدفین پیامبر صدر مراسم حاضر نشدم»؟ مگر تدفین پیامبر صدر آن موقع که حقّ خدایى او خورده مىشد و یکى از اصول دین، پایمال و ضایع مىگشت، مهمتر بود یا امر خدا؟!.
شما متأسّفانه نه تنها حوادث تاریخى - آن هم حوادث جعلى - را بىرابطه معرّفى مىکنید و خطبههاى علی سرا ناقص مىخوانید و اصحاب پیامبر صرا که قرآن و ائمه از آنها تمجید کرده، تکفیر مىنمایید، بلکه از آنچه خودتان نقل مىکنید، نتایج صحیحى نمىگیرید!!.
در همان صفحه، به این عبارت علی سدر رساله الغارات ثقفى تکیه نمودهاید که: «فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فيه ثلماً وهدماً تكون مصيبة أعظم علىّ من فوات ولاية أموركم» و مىفرمایید: «دواى هر دردى است!».
(جواب):
دواى چه دردى؟!.. على در تعلیل بیعت با أبوبکر بمىفرماید: «ترسیدم اگر به یارى اسلام و مسلمین نشتابم، شکاف و ویرانى بزرگى در اسلام مشاهده کنم که بر من بزرگتر از، از دستدادن ولایت امور و خلافت بر شما باشد». شما به این جمله بنگرید که نوشته بودید: «على از سر زور، بالاجبار با أبوبکر بیعت کرد!» و برخلاف تمام ادّعاهایتان، علی سبه طور صریح أبوبکر و یارانش را «اهل اسلام» دانسته است!.
بعلاوه، چرا جنابعالى جملات قبلى و بعدى عبارت فوق را نمىآورید که مىفرماید:
«... فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمد صوإبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام و أهله». «... از دستدادن به أبوبکر و بیعت با او خوددارى کردم، امّا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتهاند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم ÷دعوت مىکنند؛ ترسیدم اگر به یارى اسلام و اهلش نشتابم...»، و نشان مىدهد که علی سوقتى دید گروهى از اسلام خارج شده و در صدد محو دین خدا برآمده بودند - و نه به خاطر زور و جبر و فشار از ناحیه أبوبکر و عمر - انتظاراتش را به یکسو نهاده و به یارى أبوبکر سو یارانش در جنگ با مرتدّین شتافت، و جمله بعدى آن عبارت که مىگوید: «... تكون مصيبة أعظم على من فوات ولاية أموركم اللتى إنما هى متاع أيام قلائل ثم يزول فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل و كانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا...» [۶۲۶].
«... ولایتى که کالاى چند روزى است که سپس از دست مىرود! پس در همان هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم...».
آیا این جملات به روشنى نشان نمىدهد که علی سخود را «منصوب من عند اللّه» نمىدانست، و إلّا چرا باید «نصب الهى» را «متاعى قلیل و بىارزش» بخواند و سپس با [۶۲۷]غاصبان خلافت الهىاش بیعت کند و آنها را در جنگ با دشمنان - و تمام امور دیگر - همراهى نماید!.. بنده تصوّر نمىکنم این نامه علی سبه یارانش در مصر، «دواى هر دردى» باشد، ولى مسلّماً «دواى من و شما» هست!! لطفاً آن را بدون تعصّب بخوانید!.
بنده در نامه قبلى خود عرض کرده بودم که أبوبکر، عمر سرا براى خلافت «پیشنهاد» نمود، نه آن که به سمت جانشینى خود «تعیین» نمود و إلّا چرا باید تحقّق خلافت عمر سمحتاج به بیعت مردم مىبود؟ جنابعالى بىآنکه به این سؤال بنده پاسخ دهید، جملاتى از أبوبکر ساز طبقات إبنسعد و تاریخ طبرى آوردهاید که: «إنى استخلفت عليكم بعدى عمربنالخطاب، فاسمعوا له وأطيعوا». «من عمر را بعد از خودم بر شما خلیفه کردم، پس از او حرفشنوى و پیروى کنید». و بر این مبنا فرمودهاید: أبوبکر، عمر را نه «پیشنهاد» بلکه به صراحت، خلیفه بعد از خودش تعیین کرده است! و سپس ایراد گرفتهاید که: اصولاً أبوبکر چه حقّى داشته حتّى عمر را پیشنهاد کند؟ چرا آنچه رسول خدا ص(به قول اینجانب) به امّت واگذارده بود، أبوبکر پیشنهاد کرده است؟ مگر عمر نبود که برخلاف قرآن بعد از پیامبر صفریاد برآورد که پیامبرصوفات نکرده؟ چرا مردم باید از کسى اطاعت کنند که حتّى آیات قرآن را نمىداند و در خلافت طمع دارد و با همدستانش قبل از ورود به سقیفه نقشه مىکشد و با آنها در مورد خلافت مشورت مىکند؟!.
(جواب): در پاسخ به عرض مىرسانم که:
اوّلاً أبوبکر سپیشنهادش مبنى بر جانشینى عمر بعد از خودش را، زمانى بیان کرد که اصحاب بعد از مشورت به نتیجهاى نرسیده بودند؛ چنانکه در تواریخ مىخوانیم: «أبوبکر در بستر مرگ، مهاجرین و انصار حاضر در مدینه را به دور خود جمع مىکند و بهآنها چنین مىگوید: آنچه بر سر من آمده است، شما هم مىدانید و گمان ندارم که از این بیمارى برخیزم و خدا ذمّه شما را از بیعت من آزاد کرده و کار شما را به خودتان برگردانیده است، بنابراین لازم است هرکس را که دوست دارید همین حالا براى زمامدارى خویش انتخاب نمایید؛ چون بهتر است تا من زندهام، زمامدارى را تعیین نمایید تا مبادا بعد از من دچار تفرقه و اختلاف شوید.. به دستور أبوبکر سمهاجرین و انصار برخاستند و جلسه مشورتى را تشکیل دادند، ولى به نتیجهاى نرسیدند و پیش أبوبکر سبرگشتند و گفتند: رأى ما اى خلیفه پیامبر! رأى شماست.. أبوبکر سدر آن هنگام به اصحاب مىگوید: آیا به انتخاب من راضى هستید! عموماً گفتند: بلى! و أبوبکر، عمر برا معرّفى مىکند، امّا گروهى بر رأى أبوبکر ساعتراض مىکنند که در این هنگام علی سمىفرماید: اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمىشویم و از او اطاعت نمىکنیم» [۶۲۸].
بعد از آن، همگى با خلافت عمر سموافقت مىنمایند و سپس أبوبکر سعباراتى را که از طبقات و تاریخ طبرى آوردهاید، اعلام مىکند که: «بعد از من، عمر خلیفه و زمامدار شما خواهد بود» که در این هنگام علی سمىفرماید: «سمعنا وأطعنا» [۶۲۹].
ثانیاً جملاتى را که از أبوبکر سنقل کردهاید، همه حاکى از اظهار رأى و اعلام نظر شخصى است و هر چند أبوبکر، عمر برا از نظر خودش انتخاب کرده باشد، ولى این انتخاب به خلافت عمر سمشروعیت تمام نمىبخشید. اتمام این امر، موکول به تأیید و بیعت مردم با عمر سبود و هم از این رو، عمر سقبل از خلافت، از مردم بیعت گرفت، و علی سحتّى کار أبوبکر سرا هم درباره جانشین خود نکرد و طبق گزارش مسعودى و دیگر مآخذ شیعه، در بستر مرگ فرمود: «نه مىگویم با حسن بیعت کنید و نه مىگویم بیعت نکنید! شما خود بهتر مىدانید!» [۶۳۰].
ثالثاً کسى را براى پیشنهادکردن خطا نیست.. اگر پیامبر صگزینش رهبر را به مردم واگذار کرده، از این هم که کسى اظهار رأى نموده و فرد مناسبى را از نظر خود پیشنهاد نماید، منع نفرموده است.. بنابراین، هر رهبرى مىتواند شخصى را به جانشینى خود تعیین نماید، مشروط بر آن که مردم موافق باشند.. ادّعاى اینکه چنین چیزى ممکن نیست، دلیل مىخواهد!.
رابعاً در رابطه با بىقراراى عمر سپس از وفات پیامبر صکه منجر شد تا وفاتش را انکار نماید، جنابعالى توجّه ندارید که فوت پیامبر صبراى کسانى که حدود بیست سال پروانهوار به دور او مىگشتند، چه ضربه روحى بزرگى بود! عمر ساز شدّت ناراحتى، اختیار خود را از دست داده و گفت: پیامبر نمرده است! و بعدها اظهار داشت که بنابه آیه: ﴿وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا﴾[البقرة: ۱۴۳]. که به اصحاب مىفرماید: «...تا پیامبر بر شما گواه باشد»، تصوّر مىکردم، رسول خدا صبعد از ما اصحاب مىمیرد! امروزه نیز دیده مىشود که چه بسا بستگان متوفّى از شدّت تأثیر، خود را گم کرده و در لحظات اوّلیه فوتش، چیزهایى باورنکردنى مىگویند، و إلّا عمرسحدود بیست سال با پیامبر صهمراه بود و قرآن و حکمت را از او آموخت:
﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ﴾[الجمعة: ٢].
«خدا کسى است که از میان بىسوادان، پیامبرى را برانگیخت و به سوى آنها گسیل داشت که آیات خدا را بر ایشان مىخواند و آنها را پاک مىگرداند و کتاب (قرآن) و حکمت (شریعت خدا) را بدیشان مىآموزد».
بنا به شهادت آیه، او نیز همچون سایر اصحاب، از پیامبر صقرآن را آموخته، پس چطور مىتوان به صرف یک اشتباه در لحظات غیر عادّى که احساس و هیجان بر او غلبه کرده، گفت که از قرآن چیزى نمىدانست! آیا اشتباه مجتهدى در مواردى و یا خطایش در شرایط غیر عادّى، ما را مجاز مىسازد که کلّ علمش را نفى کنیم؟!.
علی سنیز - برخلاف نظر جنابعالى - عمر سو سایر خلفاء را آگاهان به قرآن و سنّت مىدانست؛ چنانچه مىفرماید:
«... أن بعث محمدا إليهم فعلمهم الكتاب والحكمة والسنة والفرائض، وأدبهم لكيما يهتدوا، وجمعهم لكيما لا يتفرقوا، وزكاهم لكيما يتطهروا، فلما قضى من ذلك عليه قبضه اللّه إليه فعليه صلوات اللّه و سلامه ورحمته ورضوانه إنه حميد مجيد. ثم إن المسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۶۳۱].
«... همانا خداوند، محمّد را به سویشان برانگیخت و به آنها کتاب و حکمت و سنّت و واجبات را یاد داد و آنها را تربیت کرد تا هدایت شوند، و آنان را جمع کرد تا متفرّق و گروهگروه نشوند، و آنها را پاک گردانید تا اینکه پاک شدند. زمانى که رسالتش را به پایان رسانید، خداوند او را میراند که درود و سلام و رحمت و رضوان خدا بر او باد که به راستى خدا حمید و مجید است. سپس مسلمانان بعد از او دو مرد صالح را در بین خودشان براى خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».
و طى سخنانش با عثمان س- زمانى که مردم از او خواستند تا نزد عثمان برود - علاوه بر ایمان و قرابت و مصاحبتش با پیامبر ص، علم او را به وى یادآورى مىکند و ضمن اینکه از رفتار أبوبکر و عمر، اظهار رضایت کامل مىکند، و اعمال نیکشان را برایش یادآور مىشود، مىگوید: علم و شناخت تو همچون علم و شناخت ماست!
«واللّه ما أدرى ما أقول لك! ما أعرف شيئا تجهله، ولا أدلك على أمر لا تعرفه، إنك لتعلم ما نعلم. ما سبقنا إلى شىء فنخبرك عنه، ولا خلونا بشىء فنبلغكه، وقد رأيت كما رأينا، وسمعت كما سمعنا، وصحبت رسول الله صكما صحبنا، وما ابنأبىقحافة ولا ابنخطاب بأولى بالعمل منك، وأنت أقرب إلى رسول الله صوشيجة رحم منهما، وقدنلت من صهره ما لم ينالا. فاللّه اللّه فى نفسك! فإنك واللّه ما تبصر من عمى، ولا تعلم من جهل» [۶۳۲].
«سوگند به خدا! نمىدانم چه چیز را به تو بگویم! مطلبى را که تو از آن بىاطّلاع باشى، سراغ ندارم. تو آنچه را که ما مىدانیم، مىدانى. ما به چیزى سبقت و پیشى نگرفتهایم که تو را از آن آگاه سازیم، و چیزى را در پنهان نیافتهایم که آن را به تو ابلاغ کنیم و همانگونه که ما دیدیم، تو هم دیدهاى و همانگونه که ما شنیدیم، تو هم شنیدهاى، و همانگونه که ما مصاحب و همنشین پیامبر صبودیم تو نیز بودى. فرزند أبوقحافه (أبوبکر) و فرزند خطاب (عمر) در انجام کارهاى نیک از تو سزاوارتر نبودند (چرا آنها در امر خلافت موفّقتر از تو درآمدند؟!). تو بر رسول خدا صاز نظر پیوند خویشاوندى از آن دو نزدیکترى. تو از لحاظ دامادى پیامبر ص، به مرحلهاى رسیدهاى که آن دو نرسیدند (و دوبار داماد او شدهاى). تو را به خدا! به جان خودت رحم کن! قسم به خدا! تو نیاز به راهنمایى و تعلیم ندارى (و همه چیز را خوب مىدانى)».
اشکال جنابعالى این است که هرچه را دوست مىدارید، فوراً قبول مىکنید و هرچه را با عقایدتان تطبیق نمىکند، بدون تحقیق به دور مىریزید!.. این روش طالبان حقیقت نیست!!.
خامساً و امّا در مورد اینکه ادّعا کردهاید که عمر سبا همدستانش براى غصب خلافت از علی سنقشه کشیده بودند، باید عرض کنم که در روایتى که آوردهاید، آمده است: «در زمان رحلت پیامبر ص، أبوبکر در قریه «سنح» که در اطراف مدینه است، ساکن بود و از وفات پیامبر صخبر موثّقى نداشت و عمر و أبوعبیده جراح در سقیفه حاضر شدند... و همین که به او گفتند: پیامبر صوفات کرده، انصار در صدد تعیین خلیفه هستند، شمشیرش را کشید و فریاد برآورد: هرکه بگوید: رسول خدا مرده است، او را با شمشیر مىزنم... و پنهانى کسى را دنبال أبوبکر فرستاد، أبوبکر از سنح به مدینه آمد و... الخ».
جعلىبودن این روایت همین بس که، در ایام بیمارى پیامبر ص، امامت مردم در مسجد به عهده أبوبکر سبوده و در خود مدینه سکونت داشته است! و اشکال دیگر اینکه، عمر سدستگاه بىسیم نداشت که أبوبکر سرا سریعاً باخبر سازد! أبوبکر سنیز داراى هلىکوپتر اختصاصى یا اتوموبیل سریعالسیر نبود که نخست از «سنح» خود را به مدینه و منزل پیامبر صبرساند و بعد از حصول اطمینان از رحلت پیامبر ص، از مدینه به سقیفه بیاید و طبعاً تا عمر سکسى را از سقیفه در پى أبوبکر سبه سنح بفرستد و آمدن پیرمردى به سنّ و سال أبوبکر سپس از دریافت خبر، از سنح به مدینه و سپس از مدینه به سقیفه، و با توجّه به اینکه هنوز بین سنح و مدینه و سقیفه اتوبان و بزرگراه! احداث نشده بود، به ساعتها وقت نیاز داشت و در این مدّت طولانى، مردمى که در سقیفه اجتماع کرده بودند، منتظر نمانده و دست روى دست نمىگذاشتند، بلکه جواب سخن عمر سرا داده و کارشان را پى مىگرفتند و ماجراى سقیفه شکل دیگرى مىیافت!.
در نامه خود فرمودهاید: على در مکتوب ششم نهجالبلاغه، «شورا» را به مهاجرین و انصار موکول فرموده، نه «خلافت» را!.
(جواب):
این سخن شما درست بمانند کسى است که از آیه: ﴿لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ﴾[النساء: ٤٣]. فقط قسمت اوّل را برداشته و ادّعا مىکرد که نماز در قرآن منع شده است! جنابعالى نیز به همین ترتیب از نامه ششم نهج البلاغه فقط بخش«إنما الشورى للمهاجرين والأنصار»ز «همانا شورا تنها حقّ مهاجرین و انصار است» را گرفته و جمله بعدى را که مىفرماید: «فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى». «پس اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام [۶۳۳]نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مىگردد» را نادیده گرفتهاید! مشخّص است که در نامه، علاوه بر حقّ شورا، حقّ انتخاب امام و خلیفه را نیز براى مهاجرین و انصار محفوظ دانسته است!.
اشاره کرده بودید: ۱- بنا به گفته شما (یعنى بنده)، نهجالبلاغه مرسل است و سند راوى متّصل به امام على ندارد. ۲- منظور على در این نامه نوعى احتجاج بر خصم مىباشد. ۳- در بعضى نسخ نهجالبلاغه عبارت «کان ذلک للّه رضى» به صورت «کان ذلک رضى» یا «کان لهم رضى» آمده است. ۴- از نظر اعتقادات شیعه، امامت و ولایت، غیر از خلافت ظاهرى است، على امام هدایت است، خواه ظاهراً خلیفه باشد یا نباشد. ۵- مشورت و بیعت آزادانه در مورد کدام یک از خلفاء غیر از على صورت گرفته است؟
(جواب):
این توجیهات شما دوست عزیز در قبال جمله صریح علی ساست تا علىرغم آن، به عقاید دلخواه خود پایبند بمانید! امّا پاسخ ما:
اوّلاً منظور ما از اینکه گفتهایم: نهجالبلاغه مرسل است، این است که این کتاب را «شریف رضى» در سال ۴۰۰ هجرى و با فاصله زمانى زیادى از عصر علی س، از آثار گوناگون گردآورده و سندهاى آن را حذف کرده است.. بنابراین در خود نهجالبلاغه اسناد مطالب و روایات دیده نمىشود و ما هم مىتوانیم بدون سند، هر سخنى را به علی س-و یا هر یکى از بزرگان دین - نسبت دهیم! امّا چنانچه خطبه و نامهاى از نهجالبلاغه «مسنداً» در جاى دیگر نیز نقل شده باشد، البته از اعتبار لازم برخوردار است، و خطبهها و نامههاى نهجالبلاغه که در کتب دیگر موجود نیست، به لحاظ «استدلال» متوقّف مىماند. نامه فوق و جمله علی سخطاب به معاویه که مورد استناد ماست، در کتاب «وقعةالصفین» به روشنى آمده و «سندش» نیز ذکر گردیده و بنابراین مىتواند مورد استدلال قرار گیرد.
ثانیاً اگر در نامه فقط آمده بود: «إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار و لا للغائب أن يرد». «همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد»، ممکن بود فرض شما صحیح بوده و قصد علی س«احتجاج بر خصم» بوده باشد، امّا ملاحظه مىشود که علی سفقط به این جمله اکتفا نکرده، بلکه به دنبال آن - بلافاصله - با افاده حصر در شروع جمله اسمیه (إنما...؛ جز این نیست)، اصل و قاعدهاى را بیان مىدارد و خبر مىدهد که: «شورا، تنها حقّ مهاجرین و انصار است و بس، و اگر بر مردى اجتماع کرده و او را امام خود نامیدند، این کار موجب رضاى خداست».. این جمله ربطى به اعتقادات معاویه ندارد تا علی سبخواهد به زبان خود او، با وى سخن گفته و «احتجاج بر خصم» تلقّى شود، بلکه در مقام بیان اصلى در انتخاب زمامدار براى جامعه اسلامى است!.
ثالثاً براى رفع اختلاف در مورد کلمات نامه در نسخ مختلف نهجالبلاغه، لازم است به مأخذ اصلى نامه مراجعه کرد.. در «وقعةالصفین» نصربن مزاحم که به لحاظ نزدیکى بیشتر با عصر علی ساز نهجالبلاغه معتبرتر بوده و نامه فوق «مسنداً» در آن منعکس است، جمله «کان ذلك للّه رضى»دیده مىشود، و هرچند نسخهاى از نهجالبلاغه در موزه «لور» پاریس و یا فلان موزه استرالیا یافت شود که چنین نگوید، تغییرى در قضیه نمىدهد!!.
رابعاً لازم به توجّه است که در جمله فوق از علی ستصریح شده که: «فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى». و روشن است که در صدر اسلام، کلمه «امام» براى رییس و زمامدار حکومتى و امامت دینى و معنوى، توأماً به کار مىرفته و خلفاى راشدین، هردو سمت را در جامعه عهدهدار بودند؛ یعنى علاوه بر رتق و فتق امور جامعه و اجراى قوانین خدا در بین مردم، نمازهاى جمعه به امامت آنها برگزار و مردم احکام دینى خود را از آنها مىپرسیدند. بنابراین منظور علی ساز اینکه مهاجرین و انصار بر مردى اجتماع نموده و او را «امام» خود بنامند، فقط به عنوان «حاکم» نیست، بلکه این موضوع «امامت دینى و معنوى» جامعه را نیز شامل مىشده است.. اگر چنانچه خلفاء تنها مقام رهبرى سیاسى را داشتند، مردم و از جمله خود علی سدیگر پشت سرشان نماز نمىخواندند و پشت سر امام دینى - که علی سبود - نماز مىخواندند!.
قرآن نیز «امام و خلیفه» را هم سیاسى مىداند و هم دینى، و به همین خاطر، [۶۳۴]اطاعت از آنها را نیز بر مسلمانان واجب فرموده است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ﴾[النساء: ٥٩].
«اى مؤمنان! از خدا (با پیروى از قرآن) و از پیامبر (با پیروى از سنّت) اطاعت کنید، و از حاکمان و زمامداران خود (مادام که دادگر و مجرى احکام خدا باشند) فرمانبردارى نمایید».
امام صادق نیز در مورد أبوبکر و عمر مىفرماید: «إمامان عادلان قاسطان، كانا على الحق، وماتا عليه، فعليهما رحمة اللّه يوم القيامة!» [۶۳۵].
«دو امام عادل و دادگستر بودند. هر دو برحق بودند و بر حق هم مردند. پس رحمت خدا - روز قیامت - بر هر دوشان باد!».
چنانکه مىبینیم، الفاظ «عدالت» و «قسط» به دنبال «امام»، هر دو مقام سیاسى و دینى را براى «امام» مسجّل مىسازد.
همچنین هرگاه، علىرغم واقعیت فوق، بنا را بر آن بگذاریم که منظور علی سدر جمله مورد بحث، تنها رهبرى سیاسى جامعه است، در این صورت باید قبول کرد که زمامدارى مسلمانان از پیامبرصبه بعد، موکول به شورا بوده و پیامبر صکسى را براى این منظور منصوب نفرموده بود، این مطلب به مباحثات بسیارى بین ما خاتمه مىدهد، و اگر شما علی سرا به لحاظ علم و تقوا و شایستگى آموزش دین به مردم - به اعتبار سخن پیامبر صدر غدیر خم ویا آثار دیگر - از دیگران برتر مىدانید، این مطلب نیز مورد توافق ما قرار دارد و هیچ بحثى در آن نداریم. نتیجتاً تمام ادلّهاى که تا کنون در [۶۳۶]اثبات «نصب الهى» علی ستوسّط پیامبر صبراى «خلافت و سرپرستى و اولىبه تصرّف و حکومت» ذکر کرده و از غصب حقّش توسّط دیگران سخن به میان آوردهاید، نفى مىشود.. اى کاش زودتر این سخن را مىفرمودید!!.
خامساً اجتماع و بیعت مردم با سه خلیفه اوّل - که شما ناقص دانستهاید - به تدریج حاصل شد و چه بسا در مراحل اوّلیه کامل نبود؛ کما اینکه خود علی سبا اندکى تأخیر با أبوبکر سبیعت کرد، و در آثار شیعه تصریح شده که چون أبوبکر سبا خلافت عمر ستوافق کرد، موضع علی س، «سمعنا وأطعنا» بود؛ چنانچه آمده است:
«... فأمسكت يدى حتى... فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث... فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۶۳۷].
«... مدّتى از بیعت با أبوبکر خوددارى کردم، تا اینکه... پس در آن هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم... پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».
همچنین در مورد عثمان س، پس از آن که علی سدر پیشنهاد عبدالرحمنبن عوف۲ جواب کامل و قطعى نداد و عثمان سدر عوض به آن راضى گشت، علی سنیز - هرچند به قول شما بیعت را خوش نداشت، ولى بالاخره - بیعت کرد؛ چنانچه مىفرماید: «فبايعت أبابكر كما بايعتموه... فبايعت عمر كما بايعتموه فوفيت له بيعته حتى لما قتل جعلنى سادس ستة... فبايعتم عثمان فبايعته» [۶۳۸].
«پس با أبوبکر بیعت کردم، همانگونه که شما بیعت کردید... با عمر نیز بیعت کردم، همانگونه که بیعت کردید و در بیعت با او، وفادار بودم. زمانى که کشته شد، مرا یکى از شش نفر (کاندید براى خلافت بعد از خودش) قرار داد... سپس با عثمان بیعت کردید، من هم با او بیعت کردم».
بنابراین در هر مورد، «سرانجام» توافق میان امّت اسلام حاصل شد و این موضوع به همه خلفاى راشدین، مشروعیت مىبخشد و إلّا در هر شورایى ممکن است، اختلافاتى پیش آید و اقلّیتى از توافقها، ناراضى باشند و اگر بخواهیم به صرف این موضوع، شورایى را بىاعتبار بدانیم، هیچ شورایى در جهان معتبر نمىماند!.
فرمودهاید: اگر على شیوه خلیفه اوّل و دوم را مرضى مىدانست، در جلسه شوراى شش نفرى به شرط عبدالرحمنبن عوف راضى مىشد!.
(جواب):
اوّلاً علی سدر جواب به شرط عبدالرحمنبن عوف سچنین چیزى که شما مىپندارید، نگفته است؛ چنانکه در تواریخ مىخوانیم:
«... عبدالرحمنبن عوف پس از ختم نماز، در حالیکه همان عمّامهاى که پیامبرصبه او بخشیده بود بر سر داشت، روى منبر رسول خدا صایستاد و خطاب به مردم گفت: من پنهانى و آشکارا در انتخاب خلیفه از شما پرسیدم تا آراى شما را به دست آوردم.. دیدم که شما هیچ کسى را براى این کار بهتر از على و عثمان نمىدانید و بىدرنگ، علی سرا نزد خود خواست و دستش را در دست خود گرفت و به او گفت: آیا تعهّد مىکنى که طبق کتاب و سنّت رسول خدا صو سیرت أبوبکر و عمر عمل کنى؟! علی سجواب داد: تا آنجا که بدانم و تا حدّى که در توان دارم، عمل مىکنم» [۶۳۹].
چون علی سمطابق پیشنهاد عبدالرحمن جواب مثبت قطعى و صریحى نداد، عثمان سرا فراخواند و دستش را گرفت و عین جمله را به او گفت، عثمان سنیز بدون هیچ تأمّلى گفت: آرى! و لذا بیعت با او انجام گرفت و علی سنیز همراه با مردم، با او [۶۴۰]بیعت نمود.
ثانیاً سخنان علی سدر رابطه با سیرت أبوبکر و عمر بو استقامتشان بر دین و اقامه قرآن و سنّت، فراوان است.. چطور ممکن است، شیوه آنها را مرضى نداند و از آنها اطاعت کرده و حتّى بعدها از شیوهشان تمجید نماید:
«فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا وناصحنا وبايعنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۶۴۱].
«پس أبوبکر، زمام امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانهرو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».
«ثم إن الـمسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۶۴۲].
«سپس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر ص) دو مرد صالح را در بین خودشان براى خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».
و در نامهاى که به معاویه مىفرستد، چنین از آن دو تجلیل مىکند:
«وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن الـمصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۶۴۳].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند! که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد!».
و باز هم آمده است:
«فاختار المسلمون بعده رجلا منهم، فقارب وسدد بحسب استطاعته على خوف وجد» [۶۴۴].
«پس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر) مردى از خودشان را برگزیدند که به اندازه توانایىاش، با ترس و کوشش تمام، قصد درستى و راستى کرد و امور را به درستى پیش برد».
«إذا أراد اللّه بالناس خيرا استجمعهم على خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم على خيرهم» [۶۴۵].
«هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بر برترین فرد جمع مىکند، همانگونه که بعد از پیامبرشان بر بهترین فرد جمع نمود».
شیخ طوسى نیز از جعفربنمحمّد و او هم از پدرش روایت مىکند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین ÷آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبهات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعماك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والـمقتدى بهما بعد رسول اللهص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۶۴۶].
«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا صمردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».
علمالهدى نیز روایت مىکند: «على ÷در خطبهاش فرمود: «خير هذه الأمة بعد نبيها» أبوبکر و عمر؛ بهترین این امّت بعد از پیامبرشان، أبوبکر و عمر هستند و در بعضى روایات آمده است که این جمله را زمانى فرمود که دید مردى به أبوبکر و عمر دشنام و ناسزا مىگوید و سپس او را نزد خود خواند و او را مجازات و مورد عقاب قرار داد!» [۶۴۷].
و در توصیف عمر سمىفرماید: «للّه درّ عمر فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۶۴۸].
«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر صرا برپاداشت و فتنهها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنهاى رخ نداد. پاک و کمعیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».
حال، آیا مىتوان گفت که علی سشیوه آنها را نمىپسندید؟!.
مطالبى را از روایات صحیح و ناصحیح - با برداشتهاى صحیح و ناصحیح - مخلوط نموده و در اواخر صفحه ۲۸ نامه خود مىپرسید: «آیا أمیرالمؤمنین على، أحبّ خلق نزد رسول خدا نبود؟ داناترین امّت به احکام خدا نبود؟ باب علم نبى نبود؟ آیا چنین کسى حقّ مشارکت و مشاوره و حضور در چنان امر اجتماعى مهم (یعنى شوراى سقیفه) را نداشت؟
(جواب): عرض کنم که:
اوّلاً بنده در مقام والاى علی سو اینکه او از افضل صحابه بوده، هیچ بحثى ندارم و این مطلب را مکرّر در نامههاى خود ذکر کردهام! و اضافه کنم که، افضلیت علی س، باعث نمىشود که ما هر روایتى را با هر برداشتى درباره او بپذیریم.. روایت «باب علم نبى»، روایتى جعلى است و در نامه قبلى خود، پیرامون آن به تفصیل بحث کردهایم.
ثانیاً مسلّماً لازم بود علی سدر شوراى سقیفه حضور مىداشت و شاید خیلى غفلتها و نقایص دیگرى هم در کار آن شورا بود که مسلمانان به خاطر اوضاع آشفته و عجلهاى که در انتخاب رهبر داشتند، رعایت همه جوانب را نکردند؛ زیرا بیعت سقیفه ناگهانى و بىمقدّمه انجام گرفت؛ چنانکه عمر و حتى أبوبکر بمنصفانه به آن اقرار کرده بودند و علّتش نیز چند عامل زیر بود: [۶۴۹]
۱- مدّت بیمارى پیامبر صزیاد طول نکشید و در این مدّت نیز چندبار علایم بهبودى در وجودش دیده شد و حتّى یک بار به مسجد آورده شد و با مسلمانان نماز خواند؛ به طورى که گمان جدّى نمىرفت که با آن مرض وفات یابد، از این رو مجالى براى تفکر اصحاب و مشورتهاى وسیع دست نداد!.
۲- وفات رسول خدا صزمانى رخ داد که افرادى همچون «مسیلمه» و «اسود عنسى» در اطراف و اکناف مدینه کوس نبوّت مىزدند و اگر در تعیین زمامدار جامعه کوتاهى و تأخیر مىشد، احتمال مىرفت مدینه از طرف مرتدّان که بعد از رحلت پیامبر صاعلان جنگ کرده بودند، محاصره و تصرّف شود و اسلام از بین مىرفت؛ همانگونه که علی سدر نامهاش به مردم مصر مىگوید [۶۵۰].
۳- هنگام بیمارى پیامبر ص، لشگرى تحت فرماندهى «اسامةبن زید»۲ از جانبش تجهیز شده بود که مأموریت داشت به «یرموک» برود، امّا وفات پیامبر صآنان را بلاتکلیف و سرگردان نمود و تعیین تکلیف آنان، با تعیین زمامدار معلوم مىشد و این تکلیف مىبایست هر چه زودتر تعیین مىگردید.
۴- تعیین امام و زمامدار مسلمانان، از مهمترین واجبات شرعى است که درنگ و سستى در آن جایز نیست، خصوصاً با آن اوضاع آشفته که ذکر گردید و لذا تأخیر در آن به هیچ وجه، صلاح نبود و همین امر ناگهانى و ضربتى، سبب شد که کارشان عارى از نقص نباشد! علی سخود نیز در نامهاى که براى معاویه فرستاد، به تسریع و عدم تأخیر در تعیین امام تصریح فرموده و نوشته است:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلالالدم أو حرامالدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشىء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۵۱].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم با احکام و سنّت باشد».
بنابراین، شوراى سقیفه، اگر چه ناقص بود، ولى اساس آن حق بود و علی سهم خود را، علىرغم همه آن اوصاف و فضایل، جانشین الهى پیامبر صنمىدانست، و بعد هم نتیجه کار شورا را با تمام نقایص و گلهمندیهایش پذیرفت و با أبوبکر سبیعت نمود.. حال، من و شما بعد از ۱۴۰۰ سال چه مىگوییم؟!.
ثالثاً این همه اخبار فضایل و مناقبى که اکنون در کتابهاى شیعه درباره علی سو بدگویى از سایر صحابه دیده مىشود و توجیهات و تأویلاتى که در این باب، به آیات قرآن تحمیل کردهاند و شخصیت مافوق بشرى و اسطورهاى که برایش ساختهاند - به طورى که از غیب مىداند و معجزات و کرامات شگفتانگیزى از او صادر مىشود و... - و فاصله دستنیافتنى و عظیمى که امروز، میان او و دیگران به نظر مىرسد، در آن زمان وجود نداشت و هیچ یک از اصحاب، او را «عين اللّه الناظرة»! و «يداللّه الباسطة»! نمىدانست و کسى معتقد نبود: «جهان اگر فنا شود، على فناش مىکند! قیامت ار بهپا شود، على به پاش مىکند»!! و هنوز با این مشکل مواجه نشده بود که: «من اگر خداى ندانمت، متحیرم که چه خوانمت»!!.. لذا از نظر صحابه، امتیاز و افضلیت علی ساگر چه بر همه آشکار و مشهود بود، امّا به حدّى نبود که به طور کامل، مانع از عرض اندام سایرین و توجّه اصحاب به غیر او شود و چنان دیگران را تحتالشعاع قرار دهد که به چشم نیایند. لذا مقید نبودند که حتماً او زمامدار شود و بسا که به گمان خود، پیران تجربهیافته را بر جوانان فاضل و مجاهد ترجیح مىدادند.
آیا شما حتّى یک مورد را مىتوانید نشان دهید که پیامبر صبه هنگام ترک مدینه، علی سرا جانشین خود نموده و یا یکبار او را به امارت مکه و یا هر جاى دیگر در جزیرةالعرب گمارده باشد؟ در همان روزى که به علی سفرمود: «منزلت تو نسبت به من مانند منزلت هارون به موسى است»، محمّدبن سلّمه انصارى ۲ را حاکم مدینه ساخت و درست قبل از حادثه غدیر، کس دیگرى - به نام أبودجّانه ساعدى ۲ - را به عنوان حکمران و جانشین خود ابقاء فرمود.. اگر بنا بود برترى علم و تقواى علی سو محبّت مخصوص پیامبر صبه او - و به طور کلّى افضلیتش - براى حکومتش بر سایرین کافى باشد، چرا پیامبر صآن انتصابات را در زمان حیات خویش انجام داد؟! اگر «گلدزیهر» و امثالش به جنابعالى اشکال بگیرد که چرا پیامبر ص، علی سرا که داماد و پسرعمویش بود و مىدانست که افضل صحابه است و نظر داشت که پس از او خلیفه شود، حتّى یکبار هم در زمان خویش به حکومتى نگمارد تا مردم به رهبرى او خو بگیرند، چه مىگویید و چه جوابى خواهید داشت؟!.
دوست عزیز! مسأله «حکومت» علاوه بر آنکه علم و تقوا و مدیریت و... مىخواهد، «رأى مردم» را نیز لازم دارد! پیامبر ص، چنین بنیانى براى بشریت بنا نهاد و اسلامى که ما مىشناسم به آنچه که «دموکراسى غربى» حدود ۳۰۰ سال است رسیده، ۱۴۰۰ سال پیش رسید و آن را تجربه کرد. رسول خدا صنمىخواست اقوام و خویشان خود را [۶۵۲]جلو بیندازد و آنها را حاکم بر مردم سازد، بلکه مىخواسته مردم معنویت آنها را بدانند و از ایشان در جامعه استفاده کنند و هرکس را هم که خود بخواهند و از او حرفشنوى بیشترى خواهند کرد، روى کار آورند.. سفارش به علی سو دوستى با او از این جهت بوده، نه آن که او حتماً باید رییس شود.
پرسیده بودید: چطور شما بعد از ۱۴۰۰ سال فهمیدهاید که على افضل صحابه بوده، آن وقت صحابه همزمان او نفهمیدند و به افضلیتش توجّه نکردند؟
(جواب):
مثل این که جنابعالى تصوّر مىکنید هر افضلى ناگزیر باید رهبر جامعه شود! پیشوایى جامعه، غیر از علم و تقوا و مجاهدت، نیاز به خیلى چیزهاى دیگر - که شاید آن روز براى صحابه معیار بوده - دارد؛ چنانچه على و زبیر باین معیار را براى افضلیت أبوبکر سبه خلافت مىدانند:
«وإنا نرى أبابكر أحق الناس بها، إنه لصاحب الغار وثانى اثنين، وإنا لنعرف له سنه، ولقد أمره رسول اللّه بالصلاة وهو حى» [۶۵۳].
«همانا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مى دانیم که از او سنّى گذشته (و ریشسفید ماست) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
کاشف الغطاء - از علماى برجسته و متأخّر شیعه - نیز اقرار مىکند:
«أمیرالمؤمنین على، زمانى که دید رسول خدا صاز این سرا، به سراى آخرت ارتحال یافت، و دید که جماعتى از صحابه با او به خاطر سنّ کم و جوانىاش یا اینکه بعضى از قریش او را دوست نداشتند، بیعت نکردند و خلیفه اوّل و دوم را نیز، [۶۵۴]مجاهدینى تلاشگر یافت... لذا با آنها بیعت نمود» [۶۵۵].
و از این رو، علی س، أبوبکر و عمر برا افضل مسلمانان در گوشزد به معاویه معرّفى مىفرماید: «وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق» [۶۵۶].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند».
و شاید همین معیارها در آن زمان - یعنى یار غار بودن پیامبر ص، ریشسفیدى و تجربهاش، امامجماعت بودنش به هنگام بیمارى پیامبر ص- بودند که سبب افضلیت أبوبکر سبراى خلافت گشته است!.. از کجا معلوم که صحابه بر اساس این شرایط و ضریب اهمیتى که برایش در آن شرایط قایل بودند، به أبوبکر و سپس به عمر بروى نیاوردند؟! حتّى مىبینیم زمانى که مردم با أبوبکر سبیعت کردند، أبوسفیان نزد علی سآمده و گفت: چطور با أبوبکر بیعت مىکنى در حالى که تو از همه افضل هستى؟ و اظهار پشتیبانى کامل از او نمود تا خلافت را از دست أبوبکر سبگیرند و علی سزمام امور را به دست بگیرد، علی سچنین جواب مىدهد: «ما به سواره و پیاده تو احتیاجى نداریم و اگر أبوبکر را اهل و شایسته این کار نمىدیدیم، او را در این امر آزاد نمىگذاشتیم» [۶۵۷].
یا زمانى که - آن گونه که در تواریخ آمده - أبوبکر سپس از گذشت سه روز که بیعت با او تمام شد، خواست که استقاله کند و بیعتش را از مردم بردارد و لذا خطاب به مردم گفت: «بیعتم را واگذاشتم! آیا کسى هست که از این کار ناخوشنود باشد؟ آیا کسى با من مخالف است؟»، علی ساوّلین کسى بود که برمىخیزد و برخلافش مىفرماید: «واللّه! لا نقيلك ولا نستقيلك أبدا! قد قدّمك رسول اللّه لتوحيد ديننا، من ذالذى يؤخّرك لتوجيه دنيانا؟» [۶۵۸].
«به خدا قسم! هرگز نه بیعت تو را به هم مىزنیم و نه مىخواهیم که تو آن را به هم بزنى! پیامبر صتو را براى امام جماعت ما که امرى دینى است معین کرد و پیش انداخت، چه کسى حاضر مىشود که تو را از کار دنیایمان عقب بیندازد و به تو راضى نشود؟».
یا زمانى که أبوبکر س، عمر سرا به خلافت بعد از خود پیشنهاد کرد، گروهى اعتراض کردند که علی سدر آن هنگام به طلحة۲ فرمود: «اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمىشویم و از او اطاعت نمىکنیم» [۶۵۹].
این گونه سخنان - یعنى اینکه على، خلفاء را افضل مردم براى خلافت دانسته - بارها و بارها از زبان علی سگفته شده و کتب شیعه نیز، ثبت کردهاند.
پس معلوم مىشود، فقط «افضلیت دینى و علمى» ملاک نبوده و امامت و رهبرى جامعه، شرایط دیگرى نیز لازم داشت که بر پایه آنها، در آن موقعیت آشفته داخلى و خارجى، علی سو دیگر صحابه، أبوبکر سرا براى این کار، افضل دانسته و با او بیعت کردند.
در صفحه ۱۸ نامه خود فرمودهاید: «در مورد مشورت رسول خدا از جنگ احد، براى ماندن یا خارجشدن از مدینه امرى است که رسول اکرم خود به آن فرمان داد و کریمانه به نتیجه آن شور، عمل کرد. آیا شما (اینجانب) هیچ از پیامبر صشنیدهاید که به امّت خود فرموده باشد: جانشین مرا شورایى همانند شوراى خلیفه تعیین نماید؟».
(جواب):
سزاوار نبود که پیامبر صدر جنگ احد، کار را به مشورت نگذارد؛ زیرا خداوند به او امر نموده بود:
﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ﴾[آل عمران: ١٥٩].
«(اى پیامبر!) در تمام امور با یارانت مشورت کن!».
اوّلاً این آیه در سوره آلعمران، در قضایاى جنگ احد نازل شد، بنابراین، پیامبرصمأمور به مشورت با یاران خود بود. اگر پیامبرصمأمور نشده بود، و به جاى مشورت دستور دیگرى از طرف خدا مىداد، البته همه مطیع بودند.
ثانیاً واضح است در امورى که پیامبر صسکوت کرده و نصّى صادر نفرموده بود، مردم - خواهى نخواهى - بر پایه دستور الهى، سراغ مشورت مىرفتند:
﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾[الشورى: ٣٨].
«حکم و کارشان در بین خودشان، به صورت شورا مىباشد».
تعیین «جانشین» از این گونه موارد بود.. لازم نیست پیامبر صتکتک هر موردى را نام برده، بگوید در این امر مشورت کنید! سکوت پیامبر ص، خود مجوّز لازم براى مشورت به دست مىداد.. از طرفى چون مسلمانان آن زمان دیده بودند که پیامبرصدر امور با آنها مشورت مىکرد، به تبعیت از سنّت رسولشان مشورت کردند.
فرمودهاید: «آیات بینات قرآن کریم به اطاعت از رسول خدا صفرمان دادهاست. در مقابل آیه شریفه: ﴿مَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُوا﴾[الحشر: ۷]. چه بهانهاى مىتوان آورد؟... امّا در برابر نصوص قطعى رسول خدا صاجتهاد کردند... اگر قرار است، مطرودین و لعنتکردههاى رسول خدا صدر بیتالمال و حکومت شریک شوند و آلمروان به خلافت راه یابند، با نصّ رسول خدا صچه مىتوان کرد؟... همان کارى که کردهاند... تا خلیفه سوم بتواند حکمبن أبىالعاص را به مدینه بازگرداند و به قول إبنأبىالحدید یکصدهزار درهم هم به او عطا کند!.
(جواب): در مورد مطالب فوق باید به عرضتان برسانم که:
اوّلاً فرمان قرآن به اطاعت از رسول صبه هیچ وجه مورد انکار نیست، ولى این در موردى است که پیامبر صفرمانى داده و نصّى آورده باشد، نه در مواردى که سکوت نموده و موضوع را به مردم واگذار کرده باشد.. اینکه پیامبر ص، علی سرا به حکم خدا به سمت جانشینى خود تعیین کرده باشد، مورد گفتگوى ماست و شما باید نشان دهید که چنین نصّى از پیامبر صوجود دارد، که وجود ندارد!! ما عقیده داریم حکومت در اسلام به رأى مردم است. بنابراین، اینکه گفته مىشود حکومت در دوران «غیبت مهدى»! به مردم سپرده شده، صحیح نیست و از همان ابتدا، بینش اسلامى «حکومت» را امرى مردمى دانسته است.. خوشبختانه مدارک شیعه نیز در این مورد گویاست! چنانکه قبلاً چندى را برایتان ارائه دادهایم؛ چنانکه علی سمىفرماید: «إنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا» [۶۶۰].
«جز این نیست که پیش از بیعتکردن، انتخاب با مردم است (که چه کسى را اختیار کنند)».
و نیز مىفرماید: «أيها الناس عن ملاء وأذن! أمركم هذا ليس لأحد حق إلا من أمّرتم» [۶۶۱].
«اى مردم انبوه و هوشیار! این کار شما (یعنى خلافت و امامت) حقّ هیچ کس نیست، مگر کسى که شما او را امارت دهید».
یا در خطبه ۱۹۶ نهجالبلاغه تصریح مىکند و سوگند یاد مىکند که به خلافت هیچ رغبت و تمایلى ندارد!! به راستى اگر خلافت علی ساز سوى خدا تعیین شده بود، چرا به آن رغبتى نداشت؟ چگونه مقامى را که خدا برایش تعیین کرده، به خدا سوگند مىخورد که بدان میلى ندارد؟ آیا رسول خدا صنیز به فرمان خدا مبنى بر رسالت و نبوّتش رغبتى نداشت و بر این امر سوگند مىخورد؟
و در خطبه ۹۱ نهجالبلاغه از او مىخوانیم که مىفرماید:
«مرا به حال خود واگذارید و از کس دیگرى غیر از من بخواهید... امید داشته باشید که من حرفشنوتر و مطیعتر از شما باشم براى کسى که امر خود را به او سپردهاید و من برایتان وزیر باشم، بهتر است از اینکه امیرتان باشم» [۶۶۲].
این جمله را علی سوقتى ادا کرد که مردم با رغبت تمام سوى او آمده و تقاضا مىکردند حکومت را بپذیرد، پس این امتناع براى چه بود؟ و اگر - به قول جنابعالى - به فرض، مصلحتى مانع قبول حکومت از جانب او مىشد، پس چرا همین که مردم بیشتر پافشارى کردند، قبول کرد و همان روز حکومت را به عهده گرفت؟ آیا اگر حکومت و خلافتش، مقام تعیینشدهاى از جانب خدا بود، هیچ امکان داشت چنین امتناع و قبولى پیش آید؟
علاوه بر نهجالبلاغه، در سایر کتب شیعه نیز، از این معنا بسیار سخن رفته است؛ چنانکه شیخ طوسى روایت مىکند: «زمانى که إبنملجم، على را ضربه مىزند، نزدیکانش از او پرسیدند: آیا سفارش کسى را نمىکنى؟ چه کسى امام و خلیفه مردم بعد از تو باشد؟ - همانگونه که از أبىوائل و حکیم از على روایت کردهاند - فرمود: «ما أوصى رسول اللّه فأوصى، ولكن قال: إن أراد اللّه خيرا فيجمعهم على خيرهم بعد نبيهم» [۶۶۳].
«همان سفارشى را که رسول خدا نموده، من هم مىکنم و آن این که فرمود: هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بعد از پیامبرشان بر برترین فرد جمع مىکند».
و مثل همین روایت را «علمالهدى» در کتابش آورده است:
«عن أميرالمؤمنين ÷لما قيل له: ألا توصى؟ فقال: ما أوصى رسول اللّه فأوصى، و لكن إذا أراد اللّه بالناس خيرا استجمعهم على خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم على خيرهم» [۶۶۴].
«از امیرالمؤمین روایت است هنگامى که به او گفته شد: آیا کسى را تعیین نمىکنى؟ فرمود: همان سفارشى را مىکنم که پیامبر صنموده است: «هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بر برترین فرد جمع مىکند، همانگونه که بعد از پیامبرشان بر بهترین فرد جمع نمود».
مسعودى شیعى نیز در تاریخ خود مىگوید: «هنگامى که على پس از ضربتخوردن در حال احتضار بود، یکى از مردم بدو گفت: اى امیرمؤمنان! آیا کسى را تعیین نمىکنى؟ گفت: نه! همانطور که پیامبر خدا صآنها را به خودشان واگذاشت، من نیز به خودشان وامىگذارم. گفتند: وقتى به پیشگاه خدا روى با او چه خواهى گفت؟ حضرت على÷گفت: مىگویم: خدایا! تا وقتى خواستى، مرا میان آنها نگاهداشتى، سپس مرا برگرفتى و تو را میان آنها واگذاشتم، اگر خواستى تباهشان کن و اگر خواهى به صلاحشان آر!... آنگاه مردم به پرسش پیش آمدند و گفتند: اى امیر مؤمنان! اگر تو را از دست دادیم - و خدا نکند ندهیم - با حسن بیعت کنیم؟ گفت: «لا آمركم ولا أنهاكم وأنتم أبصر». نه مىگویم: آرى و نه مىگویم: نه! شما بهتر مىدانید! [۶۶۵].
بنابراین، اطاعت از رسول خدا صدر امورى است که مردم را به آن فرمان دهد و در مواردى که نصّ صریحى از او نیست - مثل آن که چه کسى بعد از او امام باشد - مسلمانان وظیفه دارند موضوع را با «شورا» میان خود فیصله دهند و این از مسلّمات اسلام است.. اصل اطاعت از پیامبر صمورد انکار نیست، ولى ما نصّى از او که علیسرا به حکم خدا، جانشین خود تعیین کرده باشد، نمىشناسیم و اصولاً «امام و زمامدار» لازم نیست همچون «رسول و پیامبر» حتماً از راه وحى الهى انتخاب شود؛ زیرا حکومت و زمامدارى، براى آن است که احکام خدا به خوبى «اجرا و پیاده» شود و اگر مردم حق نداشته باشند، شخص «مجرى» را بر طبق نظر خود انتخاب کنند و این امر لازم به انتصاب از جانب خدا باشد، تا قیام قیامت، باید مجریان الهى از جانب او تعیین مىشدند و با گذشت زمان و ازدیاد فاصله از زمان نزول قوانین و احکام، این امر حتّى ضرورت بیشترى مىیافت!.
بعلاوه اگر مردم کسى را که مسؤول اجرایى است نپسندند، با او همکارى نخواهند کرد و قوانین، به خوبى اجرا نخواهند شد؛ چنانچه بعد از خلافت خلفاى راشدین که این انتخاب از مردم گرفته شد و خلافت، شکلى موروثى و پادشاهى به خود گرفت، چه نواقص و اشکالاتى در اجراى قوانین الهى پدید آمد و نتیجهاى پس داد که هرگز مورد پسند اسلام نبوده و نیست!.
بنابراین، نصب رهبر و زمامدار بىتفاوت به رأى و سلیقه مردم، اغلب نتیجه را نمىدهد و خداوند حکیم، چنین امرى را در اسلام مقرّر نداشته است.. این بود که علی سدر نامهاش به معاویه فرمود:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا...» [۶۶۶].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کنند که پاک و عالم به احکام و سنّت باشد».
پس این سخن که خلافت پیامبر صامرى فراتر از مردمى است و نمىتوانسته به مردم واگذار شود، از جمله پیشفرضیات ماست و ما نمىتوانیم چنین اساسى را بنا نهاده، و برایش از تاریخ اسلام - با توجیه و تأویل - شاهد بتراشیم! این همان «تفسیر به رأى» است که در اسلام پذیرفته نیست!.. طرح قوانین و شرایع، با خداست و ابلاغ آن با رسول خدا صو اجراى آن با مردم و بندگان خداست! از ابتداى امر در اسلام چنین بوده و اگر مردم لیاقت به خرج نداده و مجریان ناخلفى، چون یزید و آلمروان براى خود برگزیدند یا به حکومتشان تن در دادند، این مشکل خود آنهاست و زیانش به خودشان بازمىگردد و خداوند بنا ندارد که جلوى کجرویها را «همواره» بگیرد!.
ثانیاً در مورد حکمبن أبىالعاص و رفتار خلیفه سوم با او، باید دانست که مدافع هیچ یک از صحابه به طور مطلق نیستیم! خلفاء معصوم نبوده و چه بسا اشتباه هم مىکردهاند! ولى اینها هیچ کدام دلیل بر آن نیست که علی س، «منصوب من عند اللّه»باشد! هرچند عملکرد عثمان سبا حکمبن أبىالعاص نیز به آن گونه که شما اشاره داشتهاید، نبوده است. حکمبن أبىالعاص از سوى رسول خدا صتبعید شد، ولى قرار نبود تا آخر عمر در تبعید بماند؛ زیرا اینگونه تبعیدها از احکام حکومتى و تابع زمان و شرایط است.. عثمان سبه گمان ندامت وى، پس از مدّتى او را بازگرداند و به عنوان «تألیف قلوب» - به مصداق الـمؤلفة قلوبهم در قرآن - مقدارى پول هم به او داد. وقتى قرآن کریم اجازه مىدهد به کفّار براى جلب قلوبشان از زکات داده شود - و پیامبر صهمین کار را با أبوسفیان کرد؛ چنانکه «استاد مطهرى» مىگوید: «پیامبر براى تألیف قلب، دخترش را تزویج کرد، خانهاش را مأمن قرار داد، او را در رأس مؤلفه القوب قرار داد» [۶۶۷]- چگونه مىتوان عثمان سرا از این کار سرزنش کرد؟ گیریم که عثمان سدر این تشخیص به خطا افتاده باشد، ولى کدام مجتهد را سراغ دارید که مصون از خطا باشد؟! و بالاتر از آن، آیا پیامبرى را مىیابى که - جدا از دریافت و تبلیغ وحى - مصون از اشتباه و خطا باشد؟!
در رابطه با خطبه «شقشقیه» - که مىگوید: «لقد تقمصها فلان وإنه ليعلم...». «فلانى پیراهن خلافت پوشید در حالى که مىداند جایگاه من از خلافت همچون جایگاه قطب (مرکز) آسیاب است؛ زیرا سیل علم و حکمت از دامن کوه وجودم سرازیر است و هیچ پرندهاى به قلّه دانش من نمىرسد» - فرمودهاید: مرسل نیست و مسند است و سند متّصل به امام هم دارد که در صفحه ۳۹۰ «معانىالأخبار صدوق» مذکور است.
(جواب):
جنابعالى در نامهها و سخنان خود، مکرّر «عکرمه» را دروغگو و نردباز خواندهاید، در معانىالأخبار شیخ صدوق، دو سند براى این خطبه ذکر شده که هر دو به این «نردباز» مىرسد!! آرى! راوى خطبه شقشقیه، همین عکرمه مولى إبن عباس است که روایت را نیز به إبنعبّاس نسبت مىدهد. عکرمه - بنا به گواهى علماى شیعه - بر مذهب خوارج بود و با علی سخصومت شدید داشت؛ چنانچه علّامه ممقانى و حلّى درباره وى گفتهاند: «او بر مذهب ما و اصحاب ما نیست و توثیق نشده است» [۶۶۸]. شیخ کلینى نیز در «کافى» چنین آورده است: «عکرمه مُرد در حالى که بر عقیده خوارج بود»! ممقانى در آخر، بعد از ارائه چند روایت و آراى علماى بزرگ شیعه، چنین نتیجهگیرى مىکند: «به هر حال منحرف بودن عکرمه غلام إبنعبّاس، چنانکه سیدبن طاووس توجّه داده است، از شدّت وضوح، نیازمند برهان نیست» [۶۶۹].
بنابراین، چنین شخصى در محیطى که خلفاء مورد احترام مردم بودهاند، روایت کرده که علی سفرموده: فلانى پیراهن خلافت را پوشید!... همچون اینکه استخوان در گلو دارم... من تنها بودم و گرنه با خلفاء مىجنگیدم!! آیا به گفته دشمن علی سمىتوان اعتماد کرد؟ لذا از دیدگاه شما مىتوان گفت: چه بسا عکرمه براى ضایعساختن علی سنزد سنّیان، این حدیث را از قول إبنعبّاس ساخته باشد! یا باید گفت: او مىخواسته علی سرا دشمن خلفاء معرّفى کند و مردم را - که به خلفاء احترام مىگذارند - به او بدبین سازد! و علی سرا شخصیتى دوچهره و کینهتوز بنماید که از روى تقیه، از یک سو با خلفاء بیعت مىکند و پشت سرشان نماز مىخواند و خویشاوندى با آنان را مىپذیرد و در غیابشان، جانشینشان مىشود و از سوى دیگر، اندیشه جنگ با خلفاء را در سر مىپروراند!!.
قبلاً نیز گفتیم که به فرض صحّت این خبر، هیچ چیزى عاید شما نمىشود؛ زیرا علی سابداً نفرموده که من از جانب خدا به عنوان خلیفه و جانشین بلافصل پیامبرصتعیین شدم و خلفاى سهگانه این حقّ مرا غصب کردند!!.
در نامه قبلىام، یکى از دلایل جعلىبودن خطبه «شقشقیه» را «تعریف از خود» آورده بودم و شما فرمودهاید: آنچه از على در خطبه شقشقیه بر سبیل «تعریف از خود آمده»، «عجب نفس» نیست، بلکه معرّفى خویشتن است!.
جواب): حضور عالى عرض مىکنم که:
«معرّفى خویشتن» آن است که شخص به زبان ساده بگوید: فلان کار از من ساخته است؛ مانند یوسف که به عزیز مصر فرمود:
﴿إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٞ﴾[يوسف: ٥٥].
«من بیتالمال را حفظ کرده و در این کار، وارد و آگاه هستم».
امّا اگر شخص زبان به توصیف بگشاید و با تمجید از خود سخن بگوید که: «ینحدر عنى السیل ولا یرقى إلىّ الطیر»؛ «سیل دانش از من فرو مىریزد و هیچ پرندهاى به اوج پرواز من نمىرسد» - چنانکه از علی سدر خطبه آوردهاند - «معرّفى خود» نیست، بلکه همان تعریف از خویشتن است که از ساحت بافضیلت علی سبه دور است! او خود مىفرماید:
«نهى اللّه عنه من تزكية المرء نفسه» [۶۷۰].
«خداوند از تعریف خویشتن و از خودستایى نهى فرموده است».
فرمودهاید: امیرالمؤمنین، علاوه بر خطبه ۳ - یعنى خطبه شقشقیه - بارها و بارها در خطبههاى مختلفى از خلفاى پیشین خود، به خاطر غصب خلافتش، شکایت کرده و بنده را به خطبههاى ۲۶، ۶۶، ۷۲، ۱۶۱، ۱۸۸، ۲۰۸ نهجالبلاغه ارجاع دادهاید.
(جواب):
خطبههایى را که فرمودهاید، بنده یک به یک نگاه کردم:
- در مورد خطبه ۲۶، شریف رضى مىگوید: «خطبهاى است که نیمش چنین است» و اشاره دارد که علی ساز اینکه به حکومت نرسیده بود، ناراحت بود و تتمّه خطبه که مىگوید: «بیعت نکرد، مگر آن که بهایى بگیرد» مربوط به عمروبن عاص است که با معاویه بیعت نکرد، مگر آن که حکومت مصر را به او بدهد (ولم يبايع حتى شرط أن يؤتيه على البيعة ثمنا).. پس خطبه - اگر چنانچه صحیح باشد! - در اصل، مربوط به عمروبن عاص و معاویه است؛ نه عمر و أبوبکر س؛ چنانکه إبنأبىالحدید ذیل همین خطبه تصریح مىکند.. به آن رجوع کنید.
- در خطبه ۶۶، نشان مىدهد که انصار در سقیفه مىخواستند، امیرى از جانب خودشان و امیرى از سوى مهاجرین تعیین شود و گفتند: «منا الأمير ومنكم الأمير» که علیسپس از شنیدن این خبر، از مهاجرین درباره سخنان انصار پرسید و سپس در تأیید موضع مهاجرین فرمود: چرا با آنان، به سفارش پیامبرصکه فرموده «با نیکوکاران انصار به نیکى رفتار کنید و از جرم بدکارانشان درگذرید»، احتجاج نکردید؟ و نیز فرمود: اگر امامت در میان آنان بود، پیامبرصدر مورد رفتار با آنان سفارش نمىفرمود.
بدین ترتیب، علیسنیز از مهاجرین جانبدارى کرد و آنگاه پرسید که به انصار چه گفتید؟ جواب دادند که گفتیم: ما از شجره پیامبریم! على فرمود: به شجره احتجاج کردند، ولى ثمره آن را (که من باشم) کنار گذاشتند!.
چنانکه به وضوح ملاحظه مىشود، علیساگر خود را جانشین منتخب پیامبرصمىدانست، همینجا تصریح مىفرمود: «حکومت نه از آنِ انصار و نه از مهاجرین است، بلکه تنها و تنها مختصّ من است! زیرا پیامبرصمرا به جانشینى خود برگزیده است!».. چرا در جایى که کاملاً واجب بود به منصوبیت و منصوصیت خویش استناد کند، اشاره نکرد؟ هیچ باورکردنى نیست که علیسشایستگى خود را براى خلافت بیان کند - اگر چنین بوده باشد - امّا متروکگذاشتن امر الهى را ذکر نکند! گذشته از این، شیعیان کسانى را که علیسآنها را شجره نبوّت خوانده، غاصب و کافر مىدانند!.
- در خطبه ۷۲ آمده که وقتى بر بیعت عثمانسعزم کردند، علیسگفت: «لقد علمتم أنى أحق بها من غيرى...». «دانستید که من از دیگران سزاوارترم، با وجود این، به خدا قسم! کار را وقتى امور مسلمین در سلامت باشد و جز بر من ستم نرود، رها مىکنم و اجرش را از خدا مىطلبم»!.
یعنى - اگر چنانچه درست باشد؛ زیرا با برخى از خطب دیگر، تناقض صریح دارد! - حقّ شخصى قابل گذشت و چشمپوشى است! اگر خلافت، حقّ خدایى براى علی سبود، البته که حقّ خدایىاش را قابل اغماض نمىشمرد و ستم بر خود را قبول نمىکرد.. هیچ یک از این خطبهها - جعلى یا درست - در تأیید عقایدتان نیست!!.
- در خطبه ۱۶۲ مىگوید: - بازهم اگر راست باشد - یکى از اصحاب از علی سپرسید: چگونه قومتان شما را از خلافت دفع کردند، در حالى که سزاوارتر بودید؟ علی سپاسخ مىدهد: آنها خود را به این مقام ترجیح دادند؛ زیرا قومى بخل ورزیدند و قومى سخاوت نشان دادند (شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین).. آیا اگر علی سحکم خدایى را براى خلافتش قائل بود، باید در مورد آن سخاوت به خرج مىداد و دو دستى تقدیم بخیلان مىنمود؟ آیا مىتوان حقّى را که خدا تعیین کرده با سخاوت به دیگرى واگذاشت و این چنین ضایعاش ساخت؟!.
- در خطبه ۱۸۹ مىفرماید: «سلونى قبل أن تفقدونى، فلأنا بطرق السماء أعلم منى بطرق الأرض»ز «اى مردم! از من بپرسید قبل از آن که مرا از دست بدهید که من به راههاى آسمان داناترم تا راههاى زمین».
در اینجا - اگر فرضاً صحیح باشد! - علی سمرز بین دین و دنیا را ترسیم مىکند و هیچ ربطى به خلافت الهى ندارد! و افضلیت دینى همواره شرط کافى براى احراز حکومت نیست، و به مقبولیت و آراى عامه نیز بستگى دارد.
- در خطبه ۲۰۵ مىفرماید: «واللّه! ما كانت لى فى الخلافة رغبة و...». «به خدا قسم! مرا در خلافت هیچ رغبتى نبود و هیچ نیازى به ولایت نداشتم، لیکن شما مرا به این کار دعوت کردید و آن را بر من تحمیل نمودید».
این روایت، تمام روایات پیشین را - که حاکى از گلایه است - نقض مىکند؛ زیرا چطور ممکن است، علی سدر جایى بر خلافت حریص باشد و به خاطر ضعف یا سخاوتش و یا از روى مصلحت، به دیگران واگذارد - به گونهاى که از شدّت غم و غصّه، انگار استخوانى در گلویش مانده باشد - امّا در اینجا نسبت به آن اظهار بىمیلى نماید!.
بنابراین، مشاهده مىشود - گذشته از صحّت و سقم این روایات که غالباً مرسل و بدون سند هستند - هیچ نتیجهاى از آنها در اثبات حقّ الهى براى خلافت علی سعاید نمىگردد.. لعن و نفرین و تکفیر خلفاء نیز در میان نیست! حدّاکثر درد دلى است که به من توجّه نکردند و مرا - که از امور دینى بسیار آگاهتر هستم - کنار نهادند! و اگر این مطالب را با دیگر موارد کتاب وقعة الصفین و الغارات ثقفى و... همراه سازیم، نتیجهاى جز این به دست نمىآید که علی سخود را براى خلافت شایستهتر مىدیده، ولى چون ملاحظه کرده که خلفاى سهگانه نیز بدخواه اسلام و مسلمانان نیستند و در راه اجراى قوانین اسلام و گسترش آن تلاش و کوشش نشان مىدهد، با آنها بیعت نمود و پشت سرشان نماز خواند و وزیر و مشاورشان گشت و نام فرزندانش را به نامهایشان نامگذارى کرد و با آنها خویشاوندى نمود و در غیابشان موقّتاً حکومت را اداره کرد و... چنانکه شایسته شخصیت والایى چون علی ساست.. و اگر - فرضاً این مطالب را صحیح بپنداریم و احتمال را بر آن بگذاریم که - گلهاى هم از خلفاء داشته، گله دوست با دوست بوده، نه آنکه آنان را غاصب و خائن و جنایتکار و مرتد بداند و آنها را - همچون شیعیان - لعن نماید، و آیینى جز آیین آنها به نام «تشیع» در پیش گیرد و در اصول و فروع، با سواد اعظم مسلمانان مخالفت ورزد!.
فرمودهاید: اعتقاد به ظهور مهدى، از اخبار متواتر است و اهلسنّت نیز، آن را انکار نکردهاند و گروهى از ایشان، کتابهاى جداگانهاى درباره مهدى نوشتهاند.
(جواب):
اوّلاً نظریه غیبت و زندهماندن مهدى - آن گونه که در روایات و اعتقادات شیعه آمده - در اسلام مردود است؛ زیرا با نصّ صریح قرآن مخالف است و واقعیت ندارد!.
خداوند مىفرماید:
﴿وَمَا جَعَلۡنَا لِبَشَرٖ مِّن قَبۡلِكَ ٱلۡخُلۡدَۖ أَفَإِيْن مِّتَّ فَهُمُ ٱلۡخَٰلِدُونَ ٣٤ كُلُّ نَفۡسٖ ذَآئِقَةُ ٱلۡمَوۡتِۗ﴾[الأنبياء: ٣٤-٣٥].
«ما براى هیچ بشرى پیش از تو عمر جاوید و ابدى قرار ندادیم، آیا پس اگر تو بمیرى، آنان زنده مىمانند؟ هرکس (که به دنیا آمده باشد)، مزه مرگ را مىچشد».
بقاء و زندهماندن مهدى - به عنوان امام - و غیبتش امکان ندارد؛ زیرا «امام» کسى است که مردم به او احتیاج دارند و تابعش - به عنوان أولواالأمر - هستند.. و به راستى بسیار خندهآور و مسخره است که خدا کسى را زنده نگهدارد تا در آخرالزمان، دجّال خرسوار را بکشد!! این خبر از عصر حجر تجاوز نمىکند و گوینده آن بىخبر از عصر فضا و جنگ ستارگان است! و از جهت دیگر، کار خدا - معاذ اللّه - لهو و لعب نیست که یک شخص را زنده نگهدارد و غایب گرداند و بعد از هزاران سال، او را ظاهر گرداند تا خر دجّال را بکشد!.
همچنین اگر قرار است کسى در آخرالزمان مردم را به دین اسلام دعوت کند، پیامبر صخود از هرکسى شایستهتر بود به اینکه باقى بماند و دینش را ترویج کند! و او آخرین «حجّت خدا» در زمین است و بعد از او هیچ «حجّتى» نیست:
﴿إِنَّآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ كَمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَىٰ نُوحٖ وَٱلنَّبِيِّۧنَ مِنۢ بَعۡدِهِ﴾[النساء: ١٦٣].
«(اى پیامبر!) ما به تو وحى کردیم، همانگونه که پیش از تو به نوح و به پیامبران بعد از او وحى کردیم».
﴿رُّسُلٗا مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى ٱللَّهِ حُجَّةُۢ بَعۡدَ ٱلرُّسُلِ﴾[النساء: ١٦٥].
«... پیامبرانى را فرستادیم تا مژدهرسان و ترساننده باشند و بعد از آمدن پیامبران، حجّت و دلیلى بر خداوند، براى مردمان باقى نماند».
طبق روایات شیعه، زندهماندن مهدى براى این است تا مردم را بر عقیده واحد گرد آورد و همه را - با زور شمشیر - به اسلام دعوت کند، در حالى که:
﴿وَلَوۡ شَآءَ رَبُّكَ لَأٓمَنَ مَن فِي ٱلۡأَرۡضِ كُلُّهُمۡ جَمِيعًاۚ أَفَأَنتَ تُكۡرِهُ ٱلنَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٩٩﴾[يونس: ٩٩].
«اگر پروردگارت مىخواست، تمام کسانى که بر روى زمین هستند، به طور جملگى ایمان مىآوردند! آیا تو مىخواهى مردمان را مجبور سازى که ایمان بیاورند؟».
ظهور مهدى و خروج دجّال - به زعم شیعه - از نشانهها و آیات آخرالزمان هستند، در حالیکه طبق آیات صریح قرآن، هرگاه یکى از نشانههاى قیامت ظاهر گردید، از هیچ کس ایمان و حتّى توبه هم پذیرفته نخواهد شد!.
﴿هَلۡ يَنظُرُونَ إِلَّآ أَن تَأۡتِيَهُمُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ أَوۡ يَأۡتِيَ رَبُّكَ أَوۡ يَأۡتِيَ بَعۡضُ ءَايَٰتِ رَبِّكَۗ يَوۡمَ يَأۡتِي بَعۡضُ ءَايَٰتِ رَبِّكَ لَا يَنفَعُ نَفۡسًا إِيمَٰنُهَا لَمۡ تَكُنۡ ءَامَنَتۡ مِن قَبۡلُ أَوۡ كَسَبَتۡ فِيٓ إِيمَٰنِهَا خَيۡرٗاۗ قُلِ ٱنتَظِرُوٓاْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ ١٥٨﴾[الأنعام: ١٥٨].
«(پس چرا این مردم ایمان نمىآورند؟) آیا انتظار دارند که فرشتگان (براى قبض روحشان) به سراغشان بیایند (و آن موقع ایمان بیاورند)؟ یا اینکه پروردگارت، (خودش) به سویشان بیاید؟ یا پارهاى از نشانهها و آیات پروردگارت (که دالّ بر شروع قیامت هستند) برایشان نمودار شود؟ روزى که پارهاى از نشانههاى پروردگارت فرامىرسد (و آنگاه آنها وادار مىشوند که ایمان بیاورند!)، امّا ایمانآوردن افرادى که قبل از آن (آیات) ایمان نیاوردهاند، یا اینکه با وجود داشتن ایمان، خیرى نیندوختهاند، هیچ سودى به حالشان نخواهد داشت! بگو: منتظر باشید، ما نیز منتظر خواهیم بود!».
ثانیاً گذشته از اینکه، دلایل شیعه در زمینه بقاء و غیبت و ظهور مهدى، خلاف قرآن کریم است، تماماً یک مُشت روایات خرافى و متناقضاتى است که هرکدام یکدیگر را نقض و ابطال مىنماید؛ به طوریکه هرکس تفسیر و نظریهاى در این مورد داده است.. اگر به کتب شیعه در این زمینه رجوع کنیم، مىبینیم که پس از فوت هر امامى - از على گرفته تا یازده فرزندش - شیعیان، همو را مهدى قائم دانسته و در انتظار ظهورش بودهاند! در ضمن خود روایات شیعه، بعضى اعتراف دارند که وجود «مهدى»، اوهامى بیش نیست و حتّى پارهاى از روایات، نشان مىدهند که «مهدى موهوم» هرگز به دنیا نیامده است!! [۶۷۱].
به گونهاى که علماى شیعه متحیر ماندهاند که چگونه وجود او و ولادتش را قبل از «ثبوت امامتش» ثابت کنند! در روایتى آمده است: «أن أباه مات و لم ير له أثر و لم يعرف له ولد ظاهر». «پدرش وفات نمود، در حالیکه اثرى از خود بر جاى نگذاشت و هیچ فرزندى برایش که ظاهر باشد، شناخته نشد!!» [۶۷۲].
گروهى نیز برآنند که حسن عسکرى - امام یازدهم شیعه - جاریهاش از او حامله گردید، امّا بعدها سقط گردید و از بین رفت! چنانچه شیخ کلینى - در روایتى بلند - از أحمدبن عبیداللّهبن خاقان روایت کرده که گفت: «زمانى که امام حسن عسکرى وفات یافت، فریاد شیون و زارى از خانهاش برخاست و سلطان، کسانى را براى تفتیش و بازرسى به خانهاش فرستاد و بر تمام آنچه که در خانه بود، مُهر زدند و از اهل خانه اثرى از فرزندش را خواستند و زنانى را که به حاملگى زنان آشنا بودند، آوردند و به تمام جاریههایش نگاه کردند و گفتند که این جاریه، حامله است! پس او را به اتاقى بردند و آن افراد و آن زنان را بر در آن گماشتند، و آن قدر ماندند تا اینکه فهمیدند حاملگىاش باطل بوده و صحّت نداشته است!!» [۶۷۳].
گروهى نیز مىگویند: هشت ماه پس از وفات حسن عسکرى فرزندى به دنیا آمد! [۶۷۴]و بعضى نیز معتقدند که مهدى دو سال قبل از وفاتش به دنیا آمده است! [۶۷۵].
گروهى دیگر برآنند که پنج سال قبل از وفات پدرش - در نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجرى - به دنیا آمده است! بعضى نیز مىگویند: تولّد او در سال ۲۵۶ بوده است! [۶۷۶].
حتّى در نام جاریهاى که از او به دنیا آمده نیز، اختلاف دارند؛ چنانچه گروهى مىگویند: نامش نرجس است! و بعضى مىگویند: نامش صقیل یا صیقل بوده است! [۶۷۷]و گروهى دیگر مىگویند: نامش حکیمة بوده است! و... الخ [۶۷۸].
ثالثاً اینکه اهلسنّت، مطلبى را تأیید کنند، دلیل صحّت آن نیست! دلیل صحّت هر موضوعى را باید در «قرآن کریم» و «سنّت» قطعى پیامبر صجست.. جنابعالى اگر از این دو مأخذ، دلیلى بر اثبات «مهدى موعود» و وجود آن دارید، ارائه بفرمایید، همگى شنونده و مطیع خواهیم بود!.
رابعاً میان خود اهلسنّت نیز، موضوع مورد اختلاف است! و گروهى برآنند که تمام روایاتى را که درباره مهدى و مهدویت آمده، به طور کلّى جعلى و دروغین هستند! و [۶۷۹]گروهى هم به «مهدویت» معتقدند، امّا به هیچ وجه معتقد به «مهدى موعود و موهوم» نیستند که از دیده مردم غایب شده و در آخرالزمان ظهور خواهد کرد! بلکه معتقد به آمدن شخصى از نسل پیامبر ص- آن هم حسنبن علی س- هستند و هیچ کس مدّعى نبوده که فرزند خردسال حسن عسکرى غایب شده و پس از - خدا مىداند - چندهزار سال، ظهور خواهد کرد! اگر سنّیان چنین مطلبى را گفته بودند، البته شیعه بودند!.. در هیچ یک از کتب صحاح اهلسنّت، خبرى از مهدویت پسر حسن عسکرى دیده نمىشود!.
[۵۸۵] الغدیر، امینى، ج۱، ص۳۶۳-۳۶۲، چاپ سوم. [۵۸۶] التبیان، طوسى، ج۷، ص۲۹۸. [۵۸۷] چنانچه مىفرماید: ﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّٰغُوتُ﴾[البقرة: ۲۵۷]. «و کسانى که کافر هستند، طاغوت سرپرست ایشان است». یا مىفرماید: ﴿وَجَعَلۡنَٰهُمۡ أَئِمَّةٗ يَدۡعُونَ إِلَى ٱلنَّارِۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ لَا يُنصَرُونَ ٤١﴾[الفصص: ۴۱]. «و ما آنان را امامان و پیشوایانى قرار دادیم که مردم را به سوى آتش (دوزخ) مىخواندند و روز قیامت (از سوى کسى) یارى نمىگردند». [۵۸۸] «يَا عَلِيُّ، أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلا أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي». «اى على! منزلت تو نسبت به من، همچون منزلت هارون نسبت موسى است، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود». [۵۸۹] رجوع شود به «اصول کافى»، ج۱، کتاب الحجّة، ص۳۸۱-۲۷۵-۲۷۴، روایات ۷۱۷تا۷۱۹ و ۹۸۳تا۹۸۵. [۵۹۰] ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِيٓ أَنزَلَ عَلَىٰ عَبۡدِهِ ٱلۡكِتَٰبَ وَلَمۡ يَجۡعَل لَّهُۥ عِوَجَاۜ ١﴾[الکهف: ۱]. [۵۹۱] این پیچیدگى به حدّى است که حتّى در روایات شیعه - که معتقد به امامت الهى علىسهستند - نیز به آن، اعتراف شده است؛ چنانچه در کتاب «احتجاج» طبرسى آمده که گروهى از انصار، مقصود پیامبر را از خطبه غدیر نفهمیدند!! و ناچار شدند کسى را نزد پیامبر صبفرستند تا مقصودش را دریابند و آن گونه که در روایت آمده، پیامبر صحتّى در همان توضیح نیز، الفاظى از قبیل «خلیفه»، «امام»، «والى»، «أولى الأمر» و... را به کار نبرد!!. [۵۹۲] ﴿فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا﴾[الأحزاب: ۳۷]. [۵۹۳] در سوره کهف آمده است. [۵۹۴] ﴿مَّا فَرَّطۡنَا فِي ٱلۡكِتَٰبِ مِن شَيۡءٖ﴾[الأنعام: ۳۸]. [۵۹۵] ﴿۞إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَسۡتَحۡيِۦٓ أَن يَضۡرِبَ مَثَلٗا مَّا بَعُوضَةٗ فَمَا فَوۡقَهَاۚ﴾[البقرة: ۲۶]. [۵۹۶] اصحاب، در اینکه خلیفه چه کسى است، با همدیگر همعقیده نبودند و این ناشى از آن بود که پیامبرصفرد خاصّى را به خلافت نصب نفرموده بود.. نه علىسو نه أبوبکرس- و نه طرفدارانشان - هیچ کدام به وجود نصّى بر خلافت آنها اشارهاى نکردند!. [۵۹۷] به فصل «اصحاب پیامبر ص» رجوع شود. [۵۹۸] اگر علىسبه عنوان خلیفه و امام از طرف خدا و رسولش نصب مىشد، هرگز در مقابل این نصّ صریح، شورا تشکیل نمىشد و بیعتى صورت نمىگرفت. [۵۹۹] در حالى که قوت ایمان اصحاب فداکار و مجاهد رسول خدا صو مدح و تمجید قرآن کریم از آنها، با کتمان خلافت الهى على ستوسّط ایشان، تناقض صریح دارد. [۶۰۰] در حالى که حادثه غدیرخم تا رحلت پیامبر ص، بیش از هفتاد یا هشتاد و سه روز فاصله نداشت (ماجراى غدیر، روز هجدهم ذىالحجه، سال دهم هجرى واقع شد و اگر وفات پیامبر صرا ۲۸صفر بدانیم، هفتاد روز و چنانچه - همچون إبنکثیر که در کتابش «الفصول فى سیرة الرسول» آورده - حداکثر ۱۲ ربیعالأوّل بدانیم، ۸۳ روز از واقعه غدیرخم مىگذشت)، اگر داستان غدیر بدانگونه که شیعیان آوردهاند، راست باشد که رسول خدا در میان ۱۲۰هزار مسلمان به حج آمده بود، خطبهاى طولانى بدان تفصیل - که در پارهاى از کتب شیعه موجود است - خوانده و علىسرا به عنوان خلیفه و امام مسلمانان به فرمان خدا نصب کرده و از مردم بدین عنوان بیعت گرفته! و حتى در پارهاى از روایات، تا سه روز در آنجا توقّف نموده! و از زنان نیز اخذ بیعت فرموده! و... حتّى در مرضالموت خود نیز در صدد استحکام آن بوده! - قصّه قلم و دوات - آنگاه بلافاصله پس از رحلت رسول خدا صتمامشان به جز اندکى به تمام این تأکیدات پشت پا زده و ابداً سخنى از على سو منصوبیتش در غدیر و بیعت مردم با او در آنجا را نیاوردند، باید گفت که داستانى عجیب است! چگونه همگى آنها پس از گذشت کمتر از سه ماه، امرى به آن اهمّیت را فراموش کردند و تمام عمرشان، آن را به یاد نیاوردند و از آن سخنى نگفتند؟!. [۶۰۱] الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام الأمالى، شیخ طوسى، ج۲، ص۱۲۱، چاپ نجف - منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، ج۳، ص۵۳۲. [۶۰۲] ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا ٣٦ ... وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ مَفۡعُولٗا ٣﴾[الأحزاب: ۳۶-۳۷] «هیچ مرد و زن مؤمنى، زمانى که خدا و رسولش به امرى حکم کنند، اختیارى از خود در آن ندارند (و اراده ایشان باید تابع اراده خدا و رسولش باشد) و هرکس هم از دستور خدا و پیامبرش سرپیچى کند، گرفتار گمراهى کاملاً آشکارى مىگردد... و امر و فرمان خدا باید اجرا شود». شیعه عموماً در پاسخ به این سؤال مىگویند: على ساز روى مصلحت بود که اینگونه عمل کرد! مىپرسیم: آیا خدا و رسولش بهتر مىدانند چه چیزى مصلحت است یا على سو یا هرکسى دیگر؟ همچنین نمىتوان گفت که على سبه منظور حفظ اتّحاد و اتّفاق مسلمانان از ذکر نصوصى که در امامت و خلافتش وارد شده، خوددارى کرده است؛ زیرا محال است که على سحکمى الهى را کتمان کند؛ آن هم زمانى که ابراز و آشکارکردنش در آن شرایط، کاملاً اقتضاء مىکرد.. بنابراین، چون على س- بنابر هر توجیهى - با أبوبکر سبیعت کرد، پس حکم خدا و رسولش را نادیده گرفته و تسلیم ظلم و ستم گشته است! آیا این توهین به على سنیست که گفته شود: خداوند و رسولش او را به عنوان خلیفه مسلمانان انتصاب نموده، ولى او مصلحت دید که امرشان را -بنابه هر دلیلى - نادیده بگیرد و با أبوبکر سو سایر خلفاء بیعت کند؟!. در حالیکه على سکسى است که هرگز زیر بار زور نرفته و با عدالت کامل عمل کردهاست؛ چنانچه وقتى بعد از عثمان سبه خلافت برگزیده شد، با وجود مشکلات فراوانى که پیش آمده بود، با معاویه که زیر بار حکومتش نمىرفت و با او بیعت نمىکرد، جنگید و فرمود: «ألا وإنى أقاتل رجلين: رجلا ادعى ما ليس به وآخر منع الذى عليه». «من همواه با دو مرد مىجنگم: مردى که ادّعاى چیزى کند و از آنِ او نباشد، و دیگرى مردى که خوددارى کند از چیزى که به عهده اوست». (نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۳، کلام ۱۷۲). طبق این فرموده، اگر واقعاً خلفاى سهگانه، حقّ خدایى علىسرا غصب کرده و مدّعى خلافتى شدهاند که از آنِ آنها نبوده است، با آنها مىجنگید و اگر واقعاً علىسداراى چنین حقّى بوده و از آن خوددارى کرده، بایستى طبق فرموده خویش با خودش مىجنگید!.. بنابراین، اگر امامت به این کیفیت که شیعه معتقد است، وجود داشت، مقصّر اصلى و نخستین، خود علىسبوده که در هیچ موردى از آن سخنى به میان نیاورد و مدّعى منصوبیت خود از جانب خدا و رسول۶ نشد و در این باره تا این حد سستى کرد! اگر به راستى از طرف خدا و رسولش براى خلافت تعیین شده بود، واجب بود که تا سرحدّ شهادت با أبوبکر سمخالفت کند و مانع بالارفتن او به منبر پیامبر صشود؛ چنانکه بنا به روایت «قیسبن عباد» فرمود: «والذي فلق الحبة وبرء النسمة لو عهد إلى رسول اللّه عهدا لجادلت عليه ولمأترك إبن أبي قحافة يرقى في درجة واحدة من منبره»«قسم به کسى که دانه را بشکافت و جهانیان را خلق کرد، اگر رسول خدا صعهدى با من کرده بود، با شتاب و چابکى بر آن مىشتافتم و نمىگذاشتم پسر أبىقحافه (أبوبکر) به پلهاى از منبر برآید!». آیا این حرفها شایسته کسى است که به خدا سوگند مىخورد که حاضر نیست در هیچ شرایطى، به اندازه یک سر سوزن از حق بگذرد؟ آیا رفتارش با برادرش عقیلبن أبىطالبسدر مورد درخواستش مبنى بر بیشترنمودن سهمش، و عکسالعملش در برابر درخواست برادر نابینایش فقط یک داستان است یا حقیقت محض؟ اگر علىسدر برابر خواسته برادر نابینایش، آن عکس العمل شهره خاصّ و عام را نشان داد، چرا در مقابل غاصبان خلافت، یکى از اصول دین! امر صریح و سفارش رسول خداصسکوت کرد و آن را به دیده اغماض نگریست؟ آیا علىسترسید؟ یا اینکه فقط در برابر ضعفاء، قوى و برحق، و در مسائل الهى انعطافپذیر بود؟!. [۶۰۳] مثلى عربى است که براى کسى که بسیار فصیح سخن مىگوید، به کار مىبرند، و اشاره آن به حرف «ضاد»، به خاطر این است که تلفّظ آن در عربى از تمام حروف سنگینتر است! - اگر واقعاً چنین موضوعى در کار بوده باشد، پیامبر صموظّف بود همانگونه که آیات قرآن را با آن دقّت و صراحت، نوشت و تعلیم داد و به طور شایسته و کمال هم تبلیغ نمود - به طورى که مؤثّر هم واقع شد و کسى هم نتوانست آن را انکار کند - این وظیفه را هم داشت که در مورد جانشین منصوبشده از طرف خدا نیز که برایش آیه نازل شده! یک چنین صراحت و محکمکارى به خرج دهد، تا در آینده هیچگونه توطئه و تردید و توجیه و تعبیرى، در کار نباشد. [۶۰۴] الغدیر، امینى، ج۱، ص۹. [۶۰۵] الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۶۱. [۶۰۶] تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازى، ذیل آیه: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾[المائدة: ۶۷]. [۶۰۷] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۲۴. [۶۰۸] میزان الإعتدال، حافظ ذهبى، ج۲، ص۶۴۰- منهاجالسنة، إبنتیمیة، ج۴، ص۱۸. [۶۰۹] البدایة والنهایة، ج۳، ص۳۸. [۶۱۰] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۹۲. [۶۱۱] نهجالبلاغة، شرح إبنأبىالحدید، ج۱، ص۱۳۲- صحیح بخارى، ج۶، ص۱۵- طبرى، ج۴، ص۱۳۲۱- کاملبن أثیر، ج۱، ص۴۰۰. یکى از ممیزات اسلام این است که هرکس کاندید و خواستار پُست و مقامى شود، به او سپرده نمىشود؛ چنانچه زمانى که دو تن از خویشان أبوموسى أشعرىسخدمت پیامبرصرسیدند و از او درخواست منصبى نمودند، فرمود: «إِنَّا وَاللَّهِ لاَ نُوَلِّى عَلَى هَذَا الْعَمَلِ أَحَدًا سَأَلَهُ وَلاَ أَحَدًا حَرَصَ عَلَيْهِ». «به خدا قسم! ما این مسؤولیت را به کسى که خود خواهان آن باشد و بر آن حریص باشد، نمىسپاریم». (صحیح مسلم و بخارى) [۶۱۲] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه.. در بحارالأنوار، به جاى «لأنفسهم»، «لجمیع أمرهم» آمده است. [۶۱۳] (الأنفال: ۷۴). [۶۱۴] (التوبة: ۱۰۰). [۶۱۵] مسند احمد، ج۴، ص۲۸۱. [۶۱۶] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف - مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه. [۶۱۷] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۸، ص۲۷۲، چاپ تبریز الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۱۵- مستدرک نهج البلاغة، شیخ هادى کاشفالغطاء، ص۸۸- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، جزء۲. [۶۱۸] بحارالأنوار، ج۸، ص۳۶۷. [۶۱۹] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶. وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹. [۶۲۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، خطبه ۱۹۶. [۶۲۱] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۲، خطبه۹۱. [۶۲۲] السیرة النبویة، إبنهشام، ترجمه سید هاشم رسولى، ج۲، ص۳۲۴. [۶۲۳] اسلامشناسى، شریعتى، ص۳۶۲. [۶۲۴] به فصل «اصحاب پیامبر»، مبحث «اصحاب در نظر ائمه» رجوع شود. [۶۲۵] نهجالبلاغه، شرح فیض الإسلام، کلام ۴۵۷- شرح صبحى صالح، ص۵۵۷. [۶۲۶] الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام. [۶۲۷] و در بعضى روایات شیعه آمده که علىس، خلافت را به اندازه «لنگه پاره کفش» و «آب بینى بُز» بىارزش دانسته است!!. [۶۲۸] روضة الصفا، محمّدبن خاوند شاه (میرخواند)، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص۲۰۶- إبنالأثیر، ج۲، ص۱۷۴. [۶۲۹] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۸. [۶۳۰] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۴۲- تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۳۷۲، چاپ نجف - الشافى، علم الهدى، ص۱۷۱- الطبرى، ج۴، ص۱۱۲- البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۴-۱۳. [۶۳۱] الغارات، ج۱، ص۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج۳، کتاب ۲، ص۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلىخان شوشترى، ص۳۳۶- إبنأبىالحدید شیعى در شرح نهجالبلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمعالبحار خود، با کمى تفاوت: «أميرين صالحين عملا بالكتاب والسنة وأحسنا السيرة لم يعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز و جل رضى الله عنهما»آوردهاند.. و در وقعة الصفین، ص۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة عدلا في الأمة». «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۶۳۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام۱۶۴- شرح صبحى صالح، ص۲۳۴. [۶۳۳] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶- وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹. [۶۳۴] اصولاً «دین» و «سیاست» از هم جدا نیستند و دین، عبارت است از: مجموعه قوانین فردى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، تعبّدى و... و أولىالأمر، کسى است که تمام این قوانین را در جامعه اسلامى، بین مسلمانان -که به او رأى داده و او را به عنوان صاحبامر خود پذیرفته و با او بیعت کردهاند - پیاده مىکند. [۶۳۵] إحقاق الحق، قاضى نوراللّه شوشترى، ج۱، ص۱۶، چاپ مصر. [۶۳۶] مگر نه این است که خلفاء در بیشتر امور - چه سیاسى از قبیل جنگ، و چه قضایى از قبیل صدور احکام و... - با علىسمشورت مىکردند و از او نظرخواهى مىنمودند. [۶۳۷] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲. [۶۳۸] الأمالى، شیخ طوسى، ج۲، ص۱۲۱، چاپ نجف. [۶۳۹] کاملبن أثیر، ج۳، ص۷۱- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۴۶. [۶۴۰] إبن أثیر، ج۳، ص۷۳- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۴۶- تاریخ طبرى، ج۵، ص۲۰۸۲. [۶۴۱] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام.. سیدبنطاووس، در کتاب خود «کشفالـمحجّة» و شیخ کلینى نیز در «الرسائل» با این عبارت آوردهاند: «وکان عمر مرضى السیرة من الناس عند الناس». «رفتار عمر از میان مردم، در نظر عموم مردم، پسندیده و موجب رضایت بود». [۶۴۲] الغارات، ج۱، ص۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج۳، کتاب ۲، ص۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلىخان شوشترى، ص۳۳۶- إبنأبىالحدید شیعى در شرح نهجالبلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمعالبحار خود، با کمى تفاوت: «أمیرین صالحین عملا بالکتاب والسنة وأحسنا السیرة ولم یعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز و جل رضى الله عنهما»آوردهاند. و در وقعة الصفین، ص۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة وعدلا فى الأمة». «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۶۴۳] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...و إن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شدید رحمهما اللّه و جزاهما بأحسن الجزاء».. (وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۸۹). [۶۴۴] شرح نهجالبلاغة، میثم بحرانى، ص۴۰۰. [۶۴۵] الشافى، علمالهدى، ص۱۷۱، چاپ نجف. [۶۴۶] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸. [۶۴۷] کتاب الشافى، علمالهدى، چاپ با تلخیص، ص۴۲۸. [۶۴۸] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۳، ص۹۲، جزء۱۲- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج۲، ص۳۲۲- شرح فارسى، ج۴، ص۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى، ص۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه بلاد فلان» آمده است. [۶۴۹] شرح نهجالبلاغة، إبن أبىالحدید، ج۱، ص۱۳۲. [۶۵۰] «فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمّد إبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله...».. (نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، نامه ۶۲). [۶۵۱] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه.. در بحارالأنوار، به جاى «لأنفسهم»، «لجمیع أمرهم» آمده است. [۶۵۲] هرگز نمىخواهم در اشتراک این تجربه، اسلام را به دموکراسى یا دموکراسى را به اسلام نزدیک سازم، بلکه تنها مقصد من این است که اگر دموکراسى را - که در حال حاضر به نقطه اوج و کمال خود رسیده!! - بر اسلام عرضه کنیم - و نه اسلام را بر آن - مىبینیم که بسیارى از خطوط کلّىاش را از اسلام اثر گرفته است! [۶۵۳] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۶۵۴] منظورش کسانى است که نزدیکان خود را در جنگهاى قبل از فتح مکه، توسّط على و عمویش حمزه از دست داده بودند. [۶۵۵] أصل الشیعة و أصولها، کاشف الغطاء، ص۹۱، چاپ دارالبحار بیروت. [۶۵۶] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...وإن الـمصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد رحمهما اللّه وجزاهما بأحسن الجزاء».. (وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۸۹). [۶۵۷] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۱۳۰- کتاب الشافى، علمالهدى، ص۴۲۸- وقعة الصفین، نصربن مزاحم، ص۹۱- حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج۳، ص۱۲۵-۱۲۴. [۶۵۸] الإمامة والسیاسة، إبنقتیبه دینورى، ص۱۶- این روایت در «تاریخ طبرى» و «سیوطى» و إبن عساکر» و «دارقطنى» نیز آمده است. [۶۵۹] روضة الصفا، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص۲۰۶. [۶۶۰] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۸، ص۲۷۲، چاپ تبریز الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۱۵- مستدرک نهج البلاغة، شیخ هادى کاشفالغطاء، ص۸۸- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، جزء۲. [۶۶۱] بحارالأنوار، ج۸، ص۳۶۷. [۶۶۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۲، خطبه۹۱. [۶۶۳] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۳۷۲، چاپ نجف. [۶۶۴] الشافى، علمالهدى، ص۱۷۱، چاپ نجف. [۶۶۵] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۴۲۵ و ترجمه فارسى أبوالقاسم پاینده، ج۱، ص۷۷۴-۷۷۳- الطبرى، ج۴، ص۱۱۲- البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۴-۱۳. [۶۶۶] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه. [۶۶۷] حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج۳، ص۱۲۴. [۶۶۸] تنقیح المقال فى أحوال الرجال، ممقانى، ج۲، ص۲۵۶- خلاصة الرجال، علّامه حلّى، قسم دوم کتاب که مختصّ ضعفاء است. [۶۶۹] همان مأخذ. [۶۷۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، نامه ۲۸. [۶۷۱] در مورد «مهدى موعود» و چگونگى پدیدآمدن این نظریه، در فصل آخر سخن گفتهایم. [۶۷۲] فرق الشیعة، نوبختى، ص۱۱۹-۱۱۸. [۶۷۳] اصول کافى، کتاب الحجّة، ج۱، ص۱۲۶. [۶۷۴] فرق الشیعة، نوبختى، ص۱۲۶. [۶۷۵] کشف الغمة فى معرفة الأئمة، أربلى، ج۳، ص۲۲۷. [۶۷۶] الإرشاد، شیخ مفید، ص۳۴۶- أعلام الورى، طبرسى، ص۴۱۹. - منتهى الآمال، شیخ عباس قمى، ص۱۱۹۸. [۶۷۷] الإرشاد، ص۳۴۶. [۶۷۸] کشف الغمة، ج۳، ص۲۲۷. - همان. [۶۷۹] نگاه شود به مقدّمه إبنخلدون، ترجمه محمّد پروین گنابادى، ج۱، ص۶۰۷تا۶۴۴.