عیانات - نقدی بر کتاب تیجانی آنگاه هدایت شدم

فهرست کتاب

جواب نامه‏ها در رابطه با «امامت و خلافت»:

جواب نامه‏ها در رابطه با «امامت و خلافت»:

در نامه خود فرموده‏اید: معنى حقیقى «مَوْلى‏»، همان «أولى به تصرّف» است و المنجد تا چهارده معنى مجازى براى آن ذکر کرده و در قرآن به معانى مختلف به کار رفته است، و به قرینه اقرارى که رسول خدا صدر غدیر خم از حاضران گرفت «أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنِّي أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» در جمله «من كنت مولاه فهذا على مولاه»، واژه «مَوْلى‏» به معنى «سرپرست و خلیفه و امام» مى‏باشد.

(جواب): عرض مى‏کنم که:

اوّلاً بیان معجزنشان پیامبر صدر این مورد چنان است که هیچ ابهامى را باقى نمى‏گذارد و تنها غبار تعصّب و علایق و دلبستگیهاى کورکننده به عقاید ناموجّه موروثى و تلقینى است که مانع درخشش فصاحت و دقّت بیان رسول خدا صشده است!!.

واژه «مَوْلى‏» که در سخن پیامبر صاستعمال شده، داراى معانى مختلف و متعدّدى است که جز با وجود یک قرینه - در قبل یا بعدش - معنایش آشکار نمى‏شود.. مثلاً علّامه امینى در کتابش، معانى زیر را براى «مَوْلى‏» ذکر کرده است:

۱- پروردگار ۲- عمو ۳- پسرعمو ۴- پسر ۵- پسرخواهر ۶- شوهر خواهر مرد ۷- وارث ۸- آزادکننده ۹- آزادشده ۱۰- بنده و غلام ۱۱- مالک ۱۲- تابع و پیرو ۱۳- نعمت داده‏شده ۱۴- نعمت‏دهنده ۱۵- هم‏پیمان ۱۶- شریک ۱۷- صاحب و همراه و هم‏نشین ۱۸- همسایه ۱۹- مهمان ۲۰- داماد ۲۱- خویشاوند ۲۲- فقید ۲۳- کسى که به چیزى سزاوارتر از دیگران است ۲۴- سرور (نه به معناى مالک و آزادکننده) ۲۵- دوستدار ۲۶- یار و یاور و پشتیبان ۲۷- تصرّف‏کننده در کار ۲۸- عهده‏دار کار. و با تمام کوششى که کرده موفّق [۵۸۵]نشده معناى خلیفه و حاکم و امیر و أولى‏الأمر و... را از آن استخراج نماید و اعتراف کرده که لفظ «مَوْلى‏»، مشترک لفظى و حدّاکثر به معناى «أولى بالشى‏ء» - معناى بیست و سوم - است! بدین ترتیب، معناى «مَوْلى‏» را بدون قرینه نمى‏توان دریافت.. و از این معانى -حتّى بدون در نظرگرفتن مقدّمات حادثه و موجبات ایراد خطبه و موقعیت اظهار آن - با توجّه به قرینه آن در جمله بعدى که مى‏فرماید: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ»«خدایا! دوست دار کسى را که او را دوست بدارد و دشمن بدار کسى را که او را دشمن بدارد!»، ثابت مى‏کند که مراد از آن، محبّت و دوستى و نصرت و پشتیبانى و عدم دشمنى نسبت به اوست.

در قرآن کریم نیز در اکثر موارد، «مَوْلى‏» به معناى دوست و یاور و ناصر و پشتیبان آمده، به حدّى که مى‏توان گفت: حقیقى‏ترین و ظاهرترین معناى «مَوْلى‏» - و «مَوَالِى» جمع آن - «دوست و یاور» است و معانى دیگر در مراتب بعدى قرار مى‏گیرند؛ چنانچه مى‏بینیم:

﴿أَنتَ مَوۡلَىٰنَا فَٱنصُرۡنَا عَلَى ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ[البقرة: ٢٨٦].

«تو یار و یاور مایى، پس ما را بر گروه کافران یارى فرما!».

﴿بَلِ ٱللَّهُ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَهُوَ خَيۡرُ ٱلنَّٰصِرِينَ ١٥٠[آل‌عمران: ١٥٠].

«بلکه خداوند یاور شماست و او بهترین یاوران و مددکاران است».

﴿يَوۡمَ لَا يُغۡنِي مَوۡلًى عَن مَّوۡلٗى شَيۡ‍ٔٗا وَلَا هُمۡ يُنصَرُونَ ٤١[الدخان: ٤١].

«روزى که هیچ دوست و یاورى، دوست و یاور خویش را بى‏نیاز نمى‏گرداند و از عذاب نمى‏رهاند و آنان (از طرف هیچ یاورى) یارى نمى‏شوند».

﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِٱللَّهِ هُوَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ فَنِعۡمَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَنِعۡمَ ٱلنَّصِيرُ[الحج: ٧٨].

«به خدا متوسّل شوید که او دوستدار و یاور شماست و چه دوستدار و چه یاور نیکویى است».

﴿فَإِن لَّمۡ تَعۡلَمُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِي ٱلدِّينِ وَمَوَٰلِيكُمۡ[الأحزاب: ٥].

«پس اگر پدرانشان را نشناختید، در این صورت برادران دینى و دوستان و یاورانتان هستند».

﴿وَإِن تَظَٰهَرَا عَلَيۡهِ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ[التحريم: ٤].

«و اگر بر علیه او همدست شوید، (بدانید که) همانا خداوند و همچنین جبرئیل و مؤمنان خوب و شایسته یاور او هستند و پس از آن، ملائکه نیز یاور و پشتیبان او هستند».

﴿يَدۡعُواْ لَمَن ضَرُّهُۥٓ أَقۡرَبُ مِن نَّفۡعِهِۦۚ لَبِئۡسَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَلَبِئۡسَ ٱلۡعَشِيرُ ١٣[الحج: ١٣].

«کسى را به فریاد مى‏خواند که زیانش از سودش نزدیکتر (و بیشتر) است، چه بد یاور و چه بد معاشرى است!».

شیخ طوسى در تفسیر خود، درباره مفهوم «مَوْلى‏» در این آیه مى‏گوید: «پس مولى همان یاورى است که دیگران را یارى مى‏دهد» [۵۸۶].

چنانچه در آیات فوق مى‏بینیم، «مَوْلى‏» مترادف «ناصر» و «ظهیر» به معنى یاور و پشتیبان قرار گرفته است.. آیات زیر نیز، مؤید همین معنى است:

﴿قُل لَّن يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ ٱللَّهُ لَنَا هُوَ مَوۡلَىٰنَا[التوبة: ٥١].

«بگو: جز آنچه خداوند بر ما مقرّر داشته، مصیبتى به ما نمى‏رسد. او یار و یاور ماست».

﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَّهَ مَوۡلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَأَنَّ ٱلۡكَٰفِرِينَ لَا مَوۡلَىٰ لَهُمۡ ١١[محمد: ١١].

«این بدان سبب است که خداوند یاور مؤمنان است، و کافران هیچ یار و یاورى ندارند».

کاملاً پیداست که در این دو آیه نیز نمى‏توان «مَوْلى‏» را به معناى «أولى به تصرّف» و سرپرستى و عهده‏دارى امور گرفت؛ زیرا یقیناً خداوند علاوه بر مؤمنان، بر کافران نیز سرپرستى داشته و عهده‏دار تمام امور زندگى و مرگشان است، امّا قطعاً دوستدار و یاور کافران نیست، و گذشته از این، کافران همیشه سرپرستان و ائمه کفر و ضلالت داشته‏اند! [۵۸۷].

در قرآن، این لفظ درباره خداوند به معناى «ربّ؛ پروردگار» نیز به کار رفته است و مى‏دانیم که «ربّ»، مالک و سرور و منعِم و سرپرست و أولى به تصرّف و... هم مى‏باشد؛ زیرا این معانى - تماماً - از شؤون ربوبیت است و براى غیر خدا منتفى است؛ چنانچه مى‏فرماید:

﴿وَرُدُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ مَوۡلَىٰهُمُ ٱلۡحَقِّ[يونس: ٣٠].

«به سوى خداوند که پروردگار راستینشان است، بازگردانده شدند».

و جمله بعدى آن - در دو آیه بعد - این معنا را براى «مَوْلى‏» در آیه قبل ثابت مى‏کند:

﴿فَذَٰلِكُمُ ٱللَّهُ رَبُّكُمُ ٱلۡحَقُّ[يونس: ٣٢].

«پس آن است خداوندى که پروردگار شماست».

در دو آیه قرآن نیز «مَوْلى‏» به معناى «وارث» استعمال شده است:

﴿وَلِكُلّٖ جَعَلۡنَا مَوَٰلِيَ مِمَّا تَرَكَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ[النساء: ٣٣].

«براى همه، از آنچه که پدر و مادر و خویشاوندان واگذارند، وارثانى قرار دادیم».

﴿وَإِنِّي خِفۡتُ ٱلۡمَوَٰلِيَ مِن وَرَآءِي[مريم: ٥].

«من پس از خودم، از وارثانم بیمناکم».

در یکى از آیات قرآن، «مَوْلى‏» به معناى «سید و سرور و مالک» در برابر «عبد و برده» آمده است:

﴿أَحَدُهُمَآ أَبۡكَمُ لَا يَقۡدِرُ عَلَىٰ شَيۡءٖ وَهُوَ كَلٌّ عَلَىٰ مَوۡلَىٰهُ[النحل: ٧٦].

«یکى از آن دو برده، گُنگ است و بر هیچ کارى توانا نیست و او سربارِ آقا و سرور خویش است».

در یکى از آیات، قرآن لفظ «مَوْلى‏» به نحوى آمده که برخى از مفسّران آن را به معناى «أَوْلى‏» گرفته، یا این که آن را برایش مُحتمل دانسته‏اند.. مى‏فرماید:

﴿مَأۡوَىٰكُمُ ٱلنَّارُۖ هِيَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمَصِيرُ[الحديد: ١٥].

«پناهگاهتان آتش است و آن مولاى شماست و چه بد بازگشتگاهى است».

البته براى اثبات این احتمال و ردّ احتمالات دیگر، مؤیدى از قرآن کریم نداریم، در حالى که مى‏توان از برخى معانى دیگر از تأییدات قرآنى، برایش به کار برد و هیچ موجبى براى انصراف از آنها نیز به نظر نمى‏رسد؛ از جمله اگر در این آیه «مَوْلى‏» را به معناى «صاحب و همراه و همنشین» بگیریم، مصاحبت و همنشینى با آتش، معادل معنوى اصطلاح «أصحاب النار؛ همراهان و همنشینان آتش» است که در قرآن بسیار به کار رفته، خصوصاً که سیاق آیات نیز مؤید این معناست؛ زیرا در آیه قبل، منافقین به مؤمنین مى‏گویند: ﴿أَلَمۡ نَكُن مَّعَكُمۡ[الحدید: ۱۴]. «آیا ما همراه و با شما نبودیم؟» و در جوابشان گفته‏ مى‏شود: «امروز آتش، همراه و همنشین شماست!».

حتّى اگر «مَوْلى‏» را در اینجا به معناى «أَوْلى‏» فرض کنیم، باید معلوم شود که وجه اولویت آن در چیست؟ طبعاً در اینجا با توجّه به سؤال منافقین در آیه قبل و لفظ «مأوا؛ پناهگاه» و «المصير؛ بازگشتگاه» در آیه مورد نظر، واضح مى‏شود که وجه اولویت آتش در مصاحبت و مجالست است. در نتیجه، معناى آیه چنین مى‏شود: «آتش از هر چیز به همراهى و همنشینى با شما شایسته‏تر است».

بنابراین، اگر جنابعالى «مَوْلى‏» را در حدیث، به معناى «أَوْلى‏» مى‏گیرید، چه دلیل لغوى در دست دارید که مى‏گویید منظور از آن فقط «أولى به تصرّف» است؟! چون ممکن است مراد از آن «أولى و سزاوارتر به محبّت و بزرگداشت و یاورى و...» باشد.. چه چیز موجب مى‏شود که لفظ «مَوْلى‏» را تنها «أولى به تصرّف» مى‏دانید؟ در این صورت، درباره این آیه چه مى‏گویید که مى‏فرماید:

﴿إِنَّ أَوۡلَى ٱلنَّاسِ بِإِبۡرَٰهِيمَ لَلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ وَهَٰذَا ٱلنَّبِيُّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ[آل‌عمران: ٦٨].

«همانا سزاوارترین مردم نسبت به ابراهیم، پیروانش و این پیامبر و مؤمنان هستند».

واضح است که پیروان ابراهیم‏ ÷نسبت به او «أولى به تصرّف» نبوده‏اند! در حدیث غدیر نیز، اگر «مَوْلى‏» را به معناى «أَوْلى‏» بگیریم، بایستى وجه اولویت را تعیین کنیم و طبعاً با توجّه به ادامه کلام پیامبر صکه فرمود: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ»روشن مى‏شود که دوستى و نصرت و یارى علی سو عدم دشمنى و خصومت با او، وجه اولویت او نسبت به سایر مؤمنین است که این معنى با قرائن خارجى، یعنى ماجراى بریدهسو سایر همراهان علی سکه کدورت و رنجش نابجایى که بین آنها و علی سپدید آمده بود، مناسبت تامّ و کامل دارد.

ثانیاً امّا در مورد صدر کلام پیامبر صکه به عنوان مقدّمه، سخنان خود را با جمله «ألست أولى بكم من أنفسكم؟». «آیا از خودتان به شما سزاوارتر نیستم؟» آغاز فرموده، نمى‏توان آن را قرینه «مَوْلى‏» قرار داد؛ زیرا این جمله براى مهیاکردن و نفوذ امر در آغاز سخن آمده و هیچ کس، علی سرا «أولى به تصرّف» بر جان و مال خود، در زمان رسول خداصیا بعد از رحلتش نداست! در واقع پیامبر صبا یادآورى مقام اولویت خویش نسبت به مؤمنان، قصد تأکید بر مطلوب و خواسته خویش داشته و مقصودش این بوده که اگر مرا أولى و سزاوارتر به خود و مُطاع خویشتن مى‏دانید، براى اطاعت از من، با على راه دشمنى و مخالفت نپویید و از بدگویى نسبت به او دست بردارید و دوستدار و یاور او باشید و از حمایتش دریغ نکنید!.

اگر در جمله آغازین حدیث، خوب توجّه کنید، «مَوْلى‏» را به معناى «أَوْلى‏» نمى‏گیرید؛ زیرا اگر پیامبر صچنین مقصودى داشت، پس از مقدّمه مى‏فرمود: «من کنت أولى بنفسه فهذا على أولى به»؛ زیرا به این ترتیب مفهوم مورد نظر پیامبر صبه همان وضوح و شدّت مقدّمه مطرح و طلب مى‏شد، در حالى که استعمال لفظ «أَوْلى‏» در مقدّمه کلام و عدم استعمال آن در جمله اصلى، یعنى «من كنت مولاه...»- که اصولاً مقدّمه به قصد تأیید و تأکید آن اداء مى‏شود - موجّه نیست که در این صورت از وضوح مطلوب کاسته خواهد شد و مؤکد از مؤکد، و ذى‏المقدّمه از مقدّمه به صورتى ضعیف‏تر مطرح مى‏شود و مقصود و جمله اصلى، از وضوح و شدّت کمترى برخودار خواهد بود، و حاشا که پیامبرصچنین کند!.

کلام آغازین پیامبر ص، اشاره به این آیه است که مى‏فرماید:

﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ[الأحزاب: ٦].

«پیامبر بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است و همسرانش مادران ایشانند».

و این حاکى از این است که سبب اولویت پیامبر صبر مؤمنان، تنها «نبوّت» اوست و طبعاً از عدم نبوّت، عدم اولویت لازم مى‏آید.. اگر به آیه دقّت کنیم، مى‏بینیم که نفرموده: «محمد أولى بالمؤمنين من أنفسهم!»، بلکه به جاى نام پیامبر ص، صفت و مقام نبوّت ذکر گردیده و از او، به عنوان «النبى» یاد شده است. بنابراین، کسى که واجد مقام خاصّ «پیامبر» نیست، نمى‏تواند همچون او، واجد اولویت بر مؤمنان باشد.. «ال» در کلمه «النبى» که در آیه آمده، «الف و لام عهد» است؛ زیرا در ادامه آیه که مى‏فرماید: ﴿وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ«و همسرانش مادران ایشانند»، ضمیر «ه» به خود پیامبر صبرمى‏گردد و مثبِت این معنى است که منظور از «النبى» تنها شخص پیامبر صاسلام است و بس؛ نه کسى دیگر، و پیامبر صهم به سبب نبوّت خاصّه‏اش «اولویت» یافته و علی سو هیچ یک از فرزندانش داراى آن نبوّت نبوده و در نتیجه، از آن اولویت نسبت به مؤمنان برخوردار نبوده و نخواهند بود!.

ثالثاً اگر بخواهید - به دلیل علایق فرقه‏اى خویش - از معانى لغوى لفظ عدول کنید و از طریق واژه «مَوْلى‏»، مقام خاصّى براى علی سقائل شوید، همانطور که مى‏دانید آشکارترین و نزدیکترین شأن از شؤون پیامبر صبه ذهن، مقام نبوّت و رسالت اوست. در این صورت براى اینکه علی س، پیامبر و رسول پنداشته نشود، بایستى - همچون «روایت منزلت» [۵۸۸]- قیدى در جمله وجود مى‏داشت که ذهن را از این معنى منصرف کرده و به مقام مورد نظر متوجّه سازد!.

علاوه بر این، هیچ یک از علماى شیعه - على‏رغم کوشش بسیار - نتوانسته‏اند براى «مَوْلى‏» معناى «خلیفه»، «امام»، «حاکم»، «امیر»، «والى» و... بتراشند! حال - فرضاً - اگر به زور کلمه «مَوْلى‏» را به معناى خلیفه بگیریم، با این مشکل مواجه خواهیم شد که پیامبر صخلیفه کسى نبود تا بخواهد آن خلافت را در مورد علی سنیز به تحقّق برساند، و یا اگر به فرض محال، «مَوْلى‏» را به معناى «امام» بگیریم، این موضوع با وجود پیامبر ص- که علاوه بر نبوّت، مقام امامت نیز داشت - با اعتقادات شیعى تصادم و منافات دارد: زیرا بنابر مذهب تشیع - چنانکه در «کافى» مذکور است - هر امامى در آخرین لحظه حیاتِ امام معصوم پیش از خود، به امامت نائل مى‏شود! و اگر براى [۵۸۹]رهایى از این تعارض اصرار کنیم و بگوییم مقصود از این کلام، امامت و خلافت بلافصل علی سبعد از پیامبر صاست، لزوماً باید کلمه «بعدى؛ بعد از من» نیز در حدیث ذکر مى‏شد! زیرا در اسلام، هرگز در یک زمان، دو «مولى» به معناى متصرّف در امور وجود ندارد! در حالى که پیامبر صنه قیدى به کار برده که از لفظ «مَوْلى‏» فقط «أولى به تصرّف و امام و خلیفه» فهمیده شود و دیگر شؤونش، برکنار بماند و نه قید «بعدى» را ذکر کرده است، و این کار از پیامبر ص- که معلّم و هدایتگر مسلمانان است - پذیرفتنى نیست.

شکى نیست که پیامبر ص- چنانکه مقتضاى ارشاد و هدایت و لازمه بلاغت و فصاحت اوست - تمام واجبات و بلکه کوچکترین مستحبّات، و حتّى آداب نشست و برخاست و خورد و نوش را به نحوى که هر آشناى به زبان عربى - اعمّ از حاضر و غایب - بدون تکلّف، معناى مقصور را دریابد، بیان فرموده است. بنابراین، اگر در این موضوع مهمّ و یکى از اصول دین!، پیامبر صکلامى این چنین بگوید که بنا به قواعد زبان عربى، نتوان معنایى را که منظور جنابعالى است، از آن استخراج کرد - العیاذ باللّه - عدم بلاغت و قصور بیانش یا سهل‏انگارى‏اش را در تبیلغ و ارشاد اثبات کرده‏ایم!!.

از طرفى، هیچ یک از اصول - و حتى فروع - دین در قرآن که - به زبان عربى آشکار و بدون اعوجاج [۵۹۰]- نازل گردیده، بدین صورت اعلام نشده است! زیرا در قرآن کریم، دهها بلکه صدها آیه واضح و خلاف‏ناپذیر درباره «توحید» و «معاد» و «نبوّت» و بسیارى از فروع و تفصیلات دیگر موجود است و در تمامى این موارد - لااقل به اجمال - بدون تکیه بر حدیث و «سنّت»، قابل حصول است، امّا چرا درباره اصل اساسى و سعادتبخش «امامت»! - به قول شیعیان - این روش متروک شده و به جاى وضوح و صراحت، ابهام و ایهام را برگزیده است!.. آرى! آیاتى هم که - در خصوص امامت - ادّعا مى‏شود، آیاتى است که براى قبول ارتباط آن با اصل «امامت»، غالباً باید از توجّه به آیات قبل و بعد آن و سیاق بین آنها، یا خواندن آیه تا انتهاء، خوددارى شود!! و یا گفته مى‏شود: این آیات، بدون این احادیث، ابداً قابل قبول نیست!! و عجیب‏تر اینکه، وقتى سراغ آن احادیث هم مى‏رویم، آنها را نیز خالى از ابهام نمى‏یابیم و از الفاظى استفاده شده که به اعتراف خودشان، دست‏کم بیست و هشت معنى دارد!! در حالیکه پیامبرصکه بر هدایت خلق حریص و در عربى کاملاً فصیح بود، بى‏تردید براى هدایت مردم و اتمام حجّت - به گونه‏اى که در آینده قابل توجیه نشود - چنین موضوع مهم و اساسى را با واضح‏ترین و تردیدناپذیرترین عبارات بیان مى‏فرمود؛ نه آن که آن را با اسلوبى پیچیده و رمزگونه و شبهه‏ناک بازگو کند! [۵۹۱].

آیا اهمّیت یکى از اصول دین - یعنى «امامت»! - از ماجراى زیدبن‏حارثةس- که نامش صریحاً در قرآن آمده [۵۹۲]- کمتر است؟! آیا اهمیت ماجراى اصحاب کهف که حتّى‏ از ذکر سگشان در قرآن کوتاهى نشده، از مسأله امامت، یک اصل دینى! بیشتر است؟! [۵۹۳].

آیا کتابى که هیچ چیز را فرونگذاشته و براى هدایت مردم - تا قیامت - نازل شده، [۵۹۴]موضوعى که موجب تفرقه و اختلاف در بین مردم، و حتّى به جنگها و منازعاتى در میانشان منجر شده، ترک مى‏کند و موضوع گذشتگان را به تفصیل شرح مى‏دهد؟ آیا پروردگارى که از ذکر «پشه» در کتابش شرم و ابایى ندارد از ذکر صریح مسأله «امامت» [۵۹۵]امتناع مى‏کند؟! آیا این است روش هدایت مردم؟!.

فرموده‏اید: براى بى‏اعتبارکردن حدیث غدیر، نسبتهایى به تفسیر أبوالفتوح رازى داده‏اید که حقیقت ندارد.

(جواب): در صورتى که:

پیرامون حادثه غدیر خم، باید به این اصل کلّى در تاریخ‏شناسى توجّه داشت که نمى‏توان هیچ رویداد تاریخى را، بى‏توجّه به مقدّمات و مقارنات - شرایط جنبى - آن بررسى کرد؛ زیرا این کار، بى‏تردید موجب تحریف تاریخ خواهد شد.. بر این پایه، در حادثه غدیر خم، هرگز این تصوّر درست نیست که - جدا از همه چیز - ما فقط کمر علی سرا در دست پیامبر صبر پالان شتران ببینیم که فریاد برمى‏آورد: «من کنت مولاه فهذا على مولاه» و از اینجا به جانشینى علی سبعد از او پى ببریم و خصوصاً استدلال کنیم که: «در بیابان خشک و سوزان، جاى این گونه دعا نیست که «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه»! «پس باید موضوع جانشینى و امامت در میان باشد!».

ین سبک تاریخ‏شناسى تجریدى و قرون وسطایى - که متأسّفانه، متکلّمان شیعى قرنهاست آن را دنبال مى‏کنند - مورد تأیید تاریخ‏شناسان نیست؛ زیرا براى پى‏بردن به تمام حقایق تاریخى، باید وقایع را در ظرف زمان و مکان و مقدّمات و شرایط آن دید و علل آن را شناخت.. باید در این حادثه به سؤالات زیر پاسخ صحیح داد تا رویداد غدیر به درستى تحلیل شود:

- چرا هیچ یک از کسانى که در آن اجتماع حضور داشته و سخن رسول خداصرا شنیدند، از آن چنین تعبیرى نکردند و در سقیفه بنى‏ساعده و تمام دوران خلافت خلفاى راشدین، ذکرى و حتى اشاره‏اى به آن ننموده و بدان استناد نجستند؟! [۵۹۶].

- چرا پیامبر صعبارت مزبور را در مکه و در مراسم عظیم و پرشکوه حجةالوداع اداء نکرد تا همه مردم مکه و همراهان او از این مسأله حیاتى و یکى از اصول دین! با خبر شوند و به همه اتمام حجّت گردد؟! چرا پیامبر صآن عبارت را در مدینه نفرمود تا اهالى مدینه هم - که در به قدرت‏رساندن خلیفه، نقش اوّل و اساسى داشتند - بشنوند و شاهد مقال باشند و پس از رحلتش با علی سبیعت کنند؟! چرا پیامبر صتنها و تنها در همان مکان، و براى همان یکبار این جمله را عنوان کرد؟!.

- چرا صحابه رسول خدا ص- از مهاجرین و انصار - که در قرآن صریحاً از آنها تجلیل شده، آن خلافت را - به زعم شیعه - جدّى نگرفتند [۵۹۷]و بلافاصله پس از فوت‏ پیامبر صدر سقیفه بنى‏ساعده جمع شدند و خواستند براى خود از طریق شورا، حاکم انتخاب کنند؟! چرا همگى أبوبکر سرا کاندید خلافت کرده و بالاخره بعد از مباحثاتى با او بیعت کردند؟ [۵۹۸].

- چرا از جمعیت ۷۰ هزار نفرى - و به قول بعضى از مورّخین ۱۲۰هزار نفرى - که به قول شیعه امامیه همگى فرمان پیامبر صرا در غدیر خم مبنى بر جانشینى علی سبه حکم خدا شنیده و فهمیده بودند، قیام و حرکتى در اعتراض به خلافت أبوبکر سمشاهده نشد و جمعیت مسلمانان را سکوت فراگرفت؟! [۵۹۹].

- چرا علی سپس از پیامبر صهرگز نگفت: من «منصوب من عنداللّه» هستم و حاضر نیستم از حکم الهى چشم‏پوشى کنم؟! چرا او و دیگر صحابه‏اى که مورد احترام شیعه هستند، به این حدیث و آیاتى که - به زعم شیعه - درباره خلافت و امامتش نازل گشته‏اند، استناد نکرده و با أبوبکر سو دیگر خلفاى راشدین بیعت کردند؟! [۶۰۰]اگر او براى حکومت و فرمانروایى از جانب خدا تعیین شده بود، از چه روى أبوبکر سو دیگر خلفاء را با بیعت خویش تأیید نمود؟! طبق فرموده پیامبر صدر روایت شیعه، [۶۰۱]. «أقضاکم على»؛ «قاضى‏ترین شما على است»، آیا بزرگترین قاضى، حجّتى بدینگونه قوى و قاطع را که حقّ خدایى خودش را ثابت کند، نادیده مى‏گیرد و به مسائل فرعى مى‏پردازد؟ چه شد که مسلمانان و در رأس آنها خود علی ساز انجام حکم الهى سرباز زدند و با مدّعیان دروغین و غاصبان خلافت به مبارزه برنخاستند؟ به فرض اینکه اصحاب پیامبر صهمگى از امر خدا سرپیچى کردند و مرتد شدند، چرا علی سو آن سه یا چهار صحابه‏اى که شیعه تنها بدانها اعتراف مى‏کند، امر صریح و قاطع خدا و رسولش را مبنى بر جانشینى علی سنادیده گرفتند و بلافاصله یا با اندکى تأخیر با أبوبکر سبیعت کردند؟ امرى که باید اجرا شود! [۶۰۲].

- چرا پیامبر صدر عبارتى که فرمود، کلمه «مَوْلى‏» - که داراى معانى مختلف و متعدّدى است و فهم دقیق آن، همیشه با قرینه‏اى که قبل یا بعد از آن مى‏آید، مربوط است- و افعال «وال» و «عاد» را به کار برد، و «ولایت» را در برابر «عداوت» و قرینه آن نهاد؟ چرا این عبارت را - به تصدیق مدارک شیعه - پس از زمینه عداوتى که - از جانب بریده‏سو همراهانش در تصرّف پیش از موقع اموال زکات - با علی سپیش آمده بود، فرمود؟

- چرا پیامبر ص- اگر مسأله جانشینى در میان بود - کلمات روشنى از قبیل: «خلیفه»، «امیر»، «أولى الأمر» و «امام» را براى بیان این امر خطیر به کار نبرد تا به مقصود رساتر باشد و براى دیگران - احیاناً - در آینده توجیه‏آور نشود؟ چه مانعى در این کار براى کسى که «أفصح من نطق بالضاد» بود، وجود داشت؟! [۶۰۳].

بنابراین، این سؤالات ما را وامى‏دارد که به حادثه غدیرخم، عمیق‏تر بنگریم و مقدّمات آن را تحقیق کنیم.. چون چنین کنیم، مى‏بینیم که پیش از پایان حج و بازگشت پیامبر صاز مکه به سوى مدینه، جماعتى با علی سبه مخالفت و دشمنى برخاسته بودند، و آنها سپاهى بودند که با علی ساز یمن آمده و به شرکت‏کنندگان در حج پیوسته بودند.. «علّامه امینى» در کتابش مى‏گوید:

«وأما الذين حجوا فأكثر من ذلك كالمقيمين بمكة والذين أتوا من اليمن مع على أميرالمؤمنين وأبي موسى» [۶۰۴].

«و امّا کسانى که مراسم حج را به جاى آوردند، بیش از اینها بودند؛ مانند کسانى که مقیم مکه بودند و نیز کسانى که با على و أبوموسى أشعرى از یمن بازگشته بودند».

این گروه مخالفان با علی س، چون به پیامبر صرسیدند، حتّى تأمّل نکردند تا مراسم حجّ به پایان برسد و بلافاصله با شدّت و شتاب، شکایات خود را از علی سمطرح ساختند؛ چنانکه «شیخ مفید» مى‏نویسد:

«فلما دخلوا مكة كثرت شكاياهم من أميرالمؤمنين وأمر رسول اللّه مناديا فنادى فى الناس: إرفعوا ألسنتكم عن على‏بن أبى‏طالب فهو خشن فى ذات اللّه عز و جل غير مداهن فى دينه» [۶۰۵].

«همین که (همراهان على) داخل مکه شدند، شکایاتشان درباره امیرالمؤمنین بالا گرفت و زیادتر شد. پس پیامبر صندادهنده‏اى را فرمان داد تا بین مردم بانگ زند که زبانهایتان را از على کوتاه کنید؛ زیرا او در کار خدا سختگیر است و در دین او، هرگز مداهنه و سستى نمى‏کند».

همین سخن را «أبوالفتوح رازى» در تفسیر خود چنین نقل مى‏کند: «ایشان شکایت على با رسول کردند از آنچه در دلشان بود، و رسول گفت: على صواب کرد و چون ایشان امساک نکردند، رسول بر منبر آمد و خطبه کرد و گفت: «إرفعوا ألسنتكم عن على‏بن أبى‏طالب... الخ» [۶۰۶].

«دکتر على شریعتى» نیز در کتاب خود، دلیل و موضوع شکایاتشان را چنین آورده است: «در این هنگام لشگریانى که با على از یمن بازگشته بودند، رسیدند و از وى نزد پیامبر صشکایت کردند. در بازگشت، على که براى دیدار پیامبر در مکه و شرکت با وى در مراسم حج شتاب داشت، مردى را به جاى خود بر آنان گماشت تا از دنبال بیایند و خود از آنان پیشى گرفت و به سرعت تاخت. مرد که چشم على را دور دید، از ترس آن که عدل و بخشش پیامبر، آنچه را آنان از یمن آورده بودند، از دستشان بگیرد، فرصت را غنیمت شمرد و جامه‏هایى را که با على بود، بر لشگریان تقسیم کرد. لشگریان که رسیدند و على به سراغشان آمد، دید که جامه‏ها را پوشیده‏اند، به خشم فریاد زد: واى بر تو! پیش از آن که آنها را نزد رسول خدا ببرى، از تن بیرون آر! سپس جامه‏ها را از تن یکایک آنان بیرون آورد. لشگریان از رفتارى که على با آنان کرده بود، به پیغمبر شکایت بردند. پیامبر بى‏درنگ برخاست و به آنان گفت: اى مردم! از على شکایت مکنید، سوگند به خدا که وى در ذات خدا یا در راه خدا خشن‏تر از آن است که از او شکایت کنند» [۶۰۷].

پس پیامبر صبا چنین جمعیتى که موج دشمنى و مخالفت با علی سرا میان خود داشت، و به دیگران نیز منتقل مى‏ساخت و در نتیجه دستاویزى براى منافقان و تفرقه مسلمانان مى‏شد، از مکه خارج شد و در فرصت مناسبى به هنگام برپایى نماز ظهر در غدیر خم، سخنرانى کوتاهى ایراد فرمود و کلماتى درباه علی سبه کار برد که به اعتراف شیعه، «دوستى و عدم عداوت» از جمله معانى آن مى‏باشد.. بنابراین در چنین جوّى، با آن سوابق، جز امر به دوستى با علی سو ترک دشمنى با او، و حمایت و پشتیبانى پیامبر صاز او، چه چیزى مى‏توان از کلمات پیامبر ص«مولاه، وال، عاد» فهمید؟ به نظر ما هیچ چیز دیگرى نمى‏توان فهمید و قصد از استشهاد به گفتار علّامه امینى، شیخ مفید، أبوالفتوح رازى و دکتر شریعتى در این مقال، هرگز این نبوده که ادّعا شود، این علماى فرقه امامیه با من و امثال بنده در تفسیر غدیر خم، هم‏عقیده هستند! بلکه مقصود این بوده که نشان داده شود، مقدّمات غدیر - از سفر علی سبه یمن و جریان زکات و غنایم، و دشمنى شدید با او، و شکایات متعدّد از او در مکه - را آنها نیز نقل کرده‏اند و در این باره مورّخان سنّى تنها نیستند، منتهى آنان على‏رغم مقدّماتى که خود ذکر کرده‏اند، یکسره موضوع جانشینى علی سرا از حادثه غدیر نتیجه گرفته که از دیدگاه ما به خطا رفته‏اند، و اینکه چرا چنین کرده‏اند، علّتش همان وابستگیهاى فرقه‏اى و انس و عادات روحى است که نمى‏خواسته‏اند آنها را رها کنند.. متأسّفانه «عقیده» همیشه از طریق «اندیشه آزاد» شکل نمى‏گیرد و حتّى در مورد بسیارى از بزرگان در نتیجه «تلقین» و «علایق درونى» و «احساس دلبستگى» ایجاد مى‏شود!.

تصدیق داشته‏اید که أبوالفتوح رازى از اختلاف عدّه‏اى با علی سقبل از حادثه غدیر خم سخن گفته، ولى مى‏پرسید: این موضوع به حادثه غدیر چه ارتباطى دارد که در زمان و مکان دیگرى روى داده و أبوالفتوح نیز، آن را جداگانه نقل کرده است؟

(جواب): لازم به تذکر است که:

اوّلاً أبوالفتوح رازى که دو حادثه را نقل کرده، صحبت از «انفصال» یا «اتّصال» آنها به هم نکرده است و صرفاً نقل ماجرا نموده و اینکه در مورد حادثه دوم مى‏گوید: «پیامبر به امر خدا بر منبر قرار گرفت» و بیاناتش را به معنى اعلان جانشینى علی سنتیجه گرفته، «رأى» اوست؛ نه «نقل» او.. ما به رأى و تفسیر مورّخ کارى نداریم، بلکه نقلش را - که متواتر و معتبر است - مبنا قرار داده و رأى صحیح را - با دلایل کافى - استخراج کرده‏ایم.. نقل أبوالفتوح رازى به هیچ وجه نمى‏گوید که دو حادثه بى‏ارتباط به هم نبوده‏اند!.

ثانیاً حتّى در قرآن کریم نیز چه بسا دو آیه در کنار هم، دو موضوع مختلف را بیان مى‏کنند، ولى ما حق نداریم قرائنى را که دو موضوع را به هم ربط داده، نادیده بگیریم و آنها را مقولات جداگانه بپنداریم؛ چنانکه مثلاً مى‏فرماید: ﴿كُتِبَ عَلَيۡكُمُ ٱلصِّيَامُ﴿أَيَّامٗا مَّعۡدُودَٰتٖ﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ فِيهِ ٱلۡقُرۡءَانُ...مى‏توان هریک از این آیات را مجرّد دید، ولى قرائن نشان مى‏دهد که همه با همدیگر مربوطند. آن دو حادثه نیز، چنین هستند و عوامل مختلف - به ترتیبى که قبلاً شرح داده شد - کاملاً نشان مى‏دهند که به هم مربوط بوده و حادثه «دومى»، به دنبال و در تکمیل «اوّلى» بوده است.. مسلّماً حوادث در زمانها و چه بسا در مکانهاى مختلف روى مى‏دهند و اگر این مطلب را ملاک سنجش آنها قرار دهیم، هیچ دو حادثه‏اى در تاریخ به هم مربوط نمى‏شوند!.

فرموده‏اید: چگونه باید بر شما ثابت شود که پیامبر صدر غدیر خم على را به سمت جانشینى خود منصوب فرموده؟ آیا پیامبر صبه على نفرمود: «أنت أخى ووصيى وخليفتى»؟ و علماى اهل‏سنّت این جمله را نقل نکرده‏اند؟

(جواب):

لازم به تذکر است که پیامبر صبه هیچ وجه در غدیرخم درباره علی سنفرمود: «أنت أخى و...»، بلکه فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه». جمله‏اى که شرحش را داده‏ایم و ابداً حکم به جانشینى علی ساز آن استنباط نمى‏شود.. عبارتى که بدان اشاره کرده‏اید، خبر واحدى است که - برخى از کتب اهل‏سنّت - در رابطه با آیه: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤[الشعراء: ۲۱۴]. «و خویشان نزدیک خود را بترسان!». آورده‏اند.. امّا فقهاى اهل‏سنّت آن را متواتر ندانسته، بلکه همگى آن را جعلى و دروغین دانسته‏اند! این حدیث به أبومریم کوفى و عبداللّه‏بن عبدالقدوس برمى‏گردد که به متروک‏بودن و دروغگویى مشهورند.. إبن‏کثیر مى‏گوید: عبدالغفاربن‏القاسم أبومریم، متروک و دروغگو و شیعه‏ است! [۶۰۸].. إبن‏مدینى‏و دیگران نیز او را به وضع و جعل حدیث معرّفى کرده‏اند! [۶۰۹].. و جعل‏بودن آن، همین بس که بى‏ارتباط به موضوع آیه است! زیرا آیه در دوران مکه و هنگامى که علی سهشت ساله بوده، نازل شده و به پیامبر صفرمان مى‏دهد که‏ [۶۱۰]«خویشان خود را جمع کن و آنان را از شرک و گناهانشان، انذار ده و به توحید و عبادت خدا، دعوتشان کن!».. مطلب در صحیح بخارى و مسلم - روایت إبن‏عباس‏س- آمده که پیامبر صبر کوه صفا بالا رفت و خویشان خویش را فراخواند و آنها را به اسلام دعوت کرد و بحثى از علی سنیامده است.. گذشته از این، در روایت آمده که پیامبر ص، چهل نفر از خویشان خویش را دعوت کرد، در حالى که آن گونه که محقّقان آورده‏اند، در آن زمان تعداد نفرات بنى‏عبدالمطلب، به چهل مرد نمى‏رسیده است! و در همان روایت آمده که علاوه بر علی س، حمزه و جعفر و عبیدةبن الحارث نیز جواب دادند، در حالیکه از علی س- در زمان نزول آیه - بالغتر و مؤثّرتر بوده‏اند! همچنین در آن موقعیت -که اوایل دعوت بوده - هنوز خود پیامبر صو دعوتش را کسى نپذیرفته بود تا بحث جانشینى او مطرح شود!!.

بعلاوه، اگر جنابعالى به کتب سنّى در این باره استناد مى‏کنید، چرا به این حدیث مشهور - که در صحیح بخارى و سایر مأخذ اهل‏سنّت و حتّى مآخذ شیعه نیز آمده - اشاره نمى‏کنید که: «هنگام احتضار رسول خدا ص، عبّاس‏سعموى پیامبر صبه علی سگفت: اى على! بیا نزد رسول خدا برویم تا امر حکومت را در مورد تو اعلام کند و پس از رحلتش کسى با تو اختلاف نکند، علی سبه او پاسخ منفى داد و گفت: همانا به خدا قسم! اگر ما آن را از پیامبر صبخواهیم، ممکن است مرا تعیین نکند و مردم هم بدین خاطر مرا انتخاب ننمایند. پس به خدا قسم! از پیامبر صچنین تقاضایى نمى‏کنم!» [۶۱۱].

و امّا این حدیث نیز در کتب سنّى تصریح شده و اگر به مأخذ شیعه احتجاج فرمایید، در آنجا نیز مضبوط است که علی سفرمود:

«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلال‏الدم أو حرام‏الدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشى‏ء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۱۲].

«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایت‏شده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم با احکام و سنّت باشد».

آورده‏اید: آیا عقلانى است بپذیریم پیامبر صدر صحرایى بى‏آب و علف، اصحاب را جمع کرد تنها براى اینکه بگوید: رفیق من با على رفیق است!.

(جواب): بنده عرض مى‏کنم که:

حتّى هیچ یک از مورّخان شیعه نگفته‏اند که پیامبر صدر غدیر خم به قصد سخنرانى و ایراد خطبه فرود آمد! هنگام ظهر بود و مى‏خواستند نماز بخوانند و آنجا را محلّ مناسبى براى اقامه نماز یافتند، پیاده شدند و نماز خواندند و بعد از نماز، وقتى پیامبر صدید کار دشمنى با علی سبالا گرفته، چند کلمه‏اى در رفع عداوت از علی سفرمود.. مطلبى به این روشنى را شما به کجا کشانده‏اید!.

و اگر غیر از این بود، چرا پیامبر صدر آن صحراى بى‏آب و علف - به قول شما - علی سرا براى جانشینى معرّفى نمود؟! آیا جایى بهتر از آنجا یافت نمى‏شد؟! چرا در هنگام مراسم عظیم حج در مکه و یا هنگام بازگشت در مدینه که همه مردم - اعم از حجاج و غیره - امر خدا و رسولش را مبنى بر جانشینى علی سبشنوند و بعداً هیچ تأویلى در مقابل آن نداشته باشند، نفرمود؟ چرا فقط در آن مکان و تنها و تنها همان یکبار و در حضور همان افراد فرمود؟.

آورده‏اید: پیامبر ص، مسأله جانشینى على را زمانى فرمود که مسلمانان مدینه - آنها که در خلافت، طمع داشتند - حضور داشته باشند!.

(جواب):

باید سؤال کرد: چرا پیامبر ص- اگر قصد اعلام جانشینى علی سرا در حضور مردم مدینه داشت - صبر نکرد تا کاروان به مدینه برسد و میان راه، در غدیر خم آن سخنان را ابراز داشت؟ مگر مردم مدینه همه با پیامبر صبه حج آمده بودند؟ آیا لازم نبود همه حکم الهى - خبر خلافت علی س- را بشنوند؟ مگر شنیدن این خبر، مخصوص کسانى بود که به قول شما: «طمع در خلافت داشتند»؟! آیا اگر پیامبر صصبر مى‏نمود تا به مدینه برسد، «طمع‏کنندگان در خلافت»! مى‏گریختند؟!.

فرموده‏اید: اصحاب پیامبر صهمه در غدیر خم فهمیدند که منظور پیامبر صاز آن سخنان اعلان جانشینى على بوده است - و تبریک عمر به على، دلیل این موضوع است - منتهى نفع دنیاشان نگذاشت از امر پیامبر صتبعیت کنند. معدودى مانند سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار، به امر پیامبر صعمل کرده تا مدّتى زیر بار بیعت با أبوبکر نرفتند.

(جواب):

اوّلاً از هیچ یک از اصحاب - حتّى سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار - هیچ روایتى -صحیح - در دست نیست که درباره غدیرخم چنین مطالبى را دربرداشته باشد و تمام کسانى که به جانبدارى از علی س، در بیعت با أبوبکر ستأخیر کردند، هرگز نگفتند که دلیل امتناعشان این است که علی سجانشین منصوص پیامبر صو برگزیده خداست! هیچ سند تاریخى که این موضوع را نشان دهد، در دست نیست.. اگر چنانچه منظور پیامبر صاز حدیث غدیر، جانشینى بلافصل علی سمى‏بود، آنها هرگز فرمان خدا و رسولش را فراموش نمى‏کردند و تحت هیچ شرایطى با أبوبکر سبیعت نمى‏کردند.. با حدس و گمان نمى‏توان تاریخ ساخت! هیچ یک از اصحاب، تفسیر شما را از حادثه غدیر در تاریخ منعکس نکرده‏اند.. در کتاب «احتجاج» طبرسى آمده که گروهى از انصار، مقصود پیامبر صرا از خطبه غدیر نفهمیدند!! و لذا ناچار شدند کسى را نزد او بفرستند تا مقصودش را دریابند و آن گونه که در روایت آمده، پیامبر صباز هم هیچ کلمه‏اى از قبیل «خلیفه»، «امام»، «والى»، «أولى الأمر» و... را به کار نبرد!!.

ثانیاً کسانى که مى‏گویید امر خدا و پیامبرش را به خاطر منافع دنیوى زیر پا گذاشتند، قرآن کریم آنها را «مؤمنان حقیقى» نامیده و خداوند، بدون هیچ قید و شرطى، بدانان [۶۱۳]وعده بهشت داده و ادّعاى شما در مورد ایشان با کلام خدا نمى‏خواند! اگر آن «مؤمنان‏ راستین» [۶۱۴]- به فرموده قرآن - خلافت بلافصل علی سرا از سخنان پیامبر صدر غدیرخم فهمیده بودند، چرا متعاقباً شورا تشکیل دادند و «سعدبن‏عباده»سرا کاندید خلافت کردند؟!.

ثالثاً هرچند اصل حدیث غدیر، متواتر بوده و در صحّت آن هیچ تردیدى نیست، ولى حدیث تبریک عمر به علی سدر آن ماجرا، خبرى واحد و جعلى است.. در سند این حدیث، همه به «على‏بن زیدبن جدعان» برمى‏گردد که امام احمدبن‏حنبل در مسند خود آورده و خود در موردش مى‏گوید: «ضعیف است». دیگر علماى اهل‏سنّت نیز [۶۱۵]-از قبیل «حمادبن زید»، «إبن‏خزیمه»، «إبن‏عیینه»، «إبن‏معین»، «یحیى القطان»، «یزیدبن زریع» - او را غیرموثّق و ضعیف و شیعه دانسته‏اند و گروهى گفته‏اند: در سندها دستکارى کرده و درخور اعتنا نیست!.

به فرض صحّت خبر، ضرورتاً مؤید نصب علی سبه جانشینى نمى‏تواند باشد؛ زیرا افراد، تبریک را فقط در انتصابات به هم نمى‏گویند و هر واقعه خوشى که براى کسى پیش آید، تبریک دوستانش را نسبت به او برمى‏انگیزد. این که پیامبر صهمگان را به ترک دشمنى با علی سخوانده و او را از تمام اتّهامات، مبرّى دانسته و دوستى و محبّت خاصّ و حمایت ویژه خود را نسبت به او، به همه نشان داده و بر همه لازم شمرده است، مى‏تواند شادباشهاى بسیارى را نسبت به علی سبرانگیزاند و تبریک عمر سرا نیز به او در این ماجرا - اگر چنانچه فرضاً راست بوده باشد - باید از زمره آن شمرد!.

فرموده‏اید: امامت، امرى الهى و انتصابى است و به مردم مربوط نمى‏شود و هیچ کس در آن اختیارى ندارد، و تمام شوراها و بیعتهایى که - در طول تاریخ - منجر به انتخاب خلفاء گشته، مردود و ناروا بوده است؛ زیرا پیامبر صدوازده نفر از خاندانش را به امامت مردم برگزیده بود!.

(جواب):

اوّلاً در این مورد، شما را تنها به چند فرموده علی سرجوع مى‏دهیم، تا ثابت شود که امامت و خلافت، با نبوّت فرق مى‏کند و با انتخاب و بیعت مردم صورت مى‏گیرد:

۱- اگر امامت انتصابى بود، علی سهرگز چنین سخنانى - در نامه‏اى که به معاویه نوشته بود - نمى‏فرمود:

«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلال‏الدم أو حرام‏الدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشى‏ء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۱۶].

«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایت‏شده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم به احکام و سنّت باشد».

در اینجا خود علی س، انتخاب امام را از طرف مردم، یکى از واجبات و احکام الهى مى‏داند که بعد از وفات یا شهادت امام پیشین، واجب است هیچ اقدامى انجام ندهند تا این که امامى را - در بین خود - براى خود انتخاب کنند.

۲- و باز به جاى اینکه اشاره کند، امامت مقامى است الهى که به نصب خدا احراز مى‏شود، مى‏فرماید:

«إنكم بايعتمونى على ما بويع عليه من كان قبلى وإنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا» [۶۱۷].

«همانا شما بر اساس همان شرایطى که با کسانى که قبل از من بودند، بیعت کردید و جز این نیست که پیش از بیعت‏کردن، انتخاب با مردم است (که چه کسى را اختیار کنند)».

۳- و نیز مى‏فرماید:

«أيها الناس عن ملاء وأذن! أمركم هذا ليس لأحد حق إلا من أمّرتم» [۶۱۸].

«اى مردم انبوه و هوشیار! این کار شما (یعنى خلافت و امامت) حقّ هیچ کس نیست، مگر کسى که شما او را امارت دهید».

در اینجا نیز، امامت را تنها حقّ کسى مى‏داند که مردم، او را برگزیده باشند!.

۴- پس از آن که علی سبه عنوان خلیفه و امام مسلمانان از جانب شوراى مسلمانان متشکل از مهاجرین و انصار برگزیده شد، معاویه خلافتش را به رسمیت نشناخت و از بیعت با او سرباز زد، که علی سبه او چنین نوشت:

«إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر و عثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار ولا للغائب أن يرد، وإنما الشورى للمهاجرين والأنصار فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى فإن خرج عن أمرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلى ما خرج منه فإن أبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل الـمؤمنين...» [۶۱۹].

«همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد و جز این هم نیست که شوراى تعیین‏کننده امام و خلیفه، حقّ مهاجرین و انصار است. بنابراین اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مى‏گردد. پس کسى که به سبب طعن و بدعت از امر ایشان بیرون رفت، او را برمى‏گردانند و اگر از بازگشت خوددارى کرد، با او مى‏جنگند که غیر راه دیگر مؤمنان را پیروى کرده است...».

همانطور که مى‏بینیم، علی سدر گوشزد به معاویه، امامت را امرى انتخابى و مشورتى مى‏داند و شورا را نیز، تنها حقّ مهاجرین و انصار مى‏داند و اگر آنها کسى را به عنوان امام برگزیدند، این کار موجب خوشنودى خدا خواهد شد! آیا اگر او منصوب خداوند بود، چنین سخن مى‏گفت؟ یا مى‏فرمود: من از جانب خدا منصوب شده‏ام و پیامبر ص- بارها و بارها - به آن سفارش کرده، ولى شما از فرمان خدا و رسولش سرپیچى کرده و با تشکیل شورا و بیعت با دیگرى غیر از من، موجب خشم و غضب خدا گشته‏اید!!.

۵- اگر امامت و خلافت، منصوصٌ علیه و قطعى بود، علی سنمى‏توانست آن را صراحتاً قبول نکند و این چنین سوگند یاد نمى‏کرد:

«واللّه! ما كانت لى فى الخلافة رغبة ولا فى الولاية إربة ولكنكم دعوتمونى إليها وحملتمونى عليها» [۶۲۰].

«به خدا قسم! من به خلافت هیچ رغبتى نداشتم و به آن نیازمند نبودم، امّا شما مردم مرا به سوى آن دعوت کردید و اینکار را بر من بار نمودید».

چطور ممکن است که علی سبه خلافت و ولایتى که خداوند به او سپرده، اشتیاق و رغبت نداشته باشد؟! آیا زیربار نرفتن مسؤولیت و تکلیف الهى در شأن او بوده است؟ آیا ممکن است که خداوند امرى را به او محوّل کند و او تمایل به آن نشان ندهد و کنار بکشد و جا را براى دیگران خالى نماید؟

۶- بعد از شهادت عثمان سبزرگان اصحاب، علی سرا براى خلافت و امامت پیشنهاد کردند، ولى او قبل از پذیرش آن فرمود:

«دعونى والتمسوا غيرى... ولعلّى أسمعكم وأطوعكم لمن ولّيتموه أمركم وأنا لكم وزيرا خير لكم منى أميرا» [۶۲۱].

«مرا به حال خود واگذارید و از کس دیگرى غیر از من بخواهید... امید داشته باشید که من حرف‏شنوتر و مطیع‏تر از شما باشم براى کسى که امر خود را به او سپرده‏اید و من برایتان وزیر باشم، بهتر است از اینکه امیرتان باشم».

بنابراین، دلایل فوق - و بسیارى دیگر که از ذکر آن خوددارى کرده‏ایم - به وضوح نشان مى‏دهد که در مورد امامت و خلافت علی سو فرزندانش بعد از پیامبر صهیچ نصّى وجود ندارد و در هیچ جایى، جانشینى خود را از هیچ آیه‏اى و هیچ حدیثى و هیچ حادثه‏اى استناد نکرده است!.

ثانیاً به اعتقاد جنابعالى، جانشینان پیامبر صکه توسّط خدا منصوب و به وسیله پیامبر صمعرّفى شده‏اند، دوازده نفر هستند و بیش از این هم نیستند! پیامبرى که دین خویش را دین خاتمیت دانسته و بشریت بایستى براى همیشه به این «دینِ ناسخ» بگرود، چطور ممکن است که نخست مى‏گوید: «اسلام دین همیشگى و جاودان است» و بعد که مى‏خواهد امام و جانشین بعد از خودش را انتصاب نماید، تنها و تنها دوازده نفر را براى مسلمانان انتخاب مى‏کند و نه بیشتر و نه براى همیشه؟ فرض کنید، این امر تحقّق پیدا مى‏کرد و بعد از او دوازده نسل - با همان اسامى و به همان ترتیبى که ادّعا مى‏شود! - امامت مى‏کردند، امّا بعد از آن چه؟! چرا مسلمانان نخستین، داراى امام برگزیده از جانب خدا باشند، ولى متأخّرین، داراى امام برگزیده از جانب خودشان باشند؟!.

براى آن که جانشینى علی سرا از «حدیث منزلت» نتیجه‏گیرى کنید، به آیاتى از قرآن که منزلت هارون‏ را نسبت به موسى‏ ÷توضیح مى‏دهد، استناد نموده‏اید!.

(جواب):

اجازه بفرمایید متن حدیث «منزلت» را با آیاتى که ذکر نموده‏اید، ذیلاً مقایسه کنیم تا وضع تطبیق روشن شود: در حدیث آمده که پیامبر صبه علی سفرمود: «أمَا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى، إِلا أَنَّهُ لَيْسَ بَعْدِي نَبِيٌّ»؛ «آیا راضى نمى‏شوى که منزلت تو نسبت به من، همانند منزلت هارون به موسى باشد، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود».

از واژه «أمّا ترضى؛ آیا راضى نمى‏شوى؟» در متن حدیث، به دست مى‏آید که علیساز موضوعى «ناراضى» بوده و پیامبر صبراى راضى‏کردن او، جمله فوق را بیان فرموده است؛ چنانکه در شأن همین حدیث، «إبن‏هشام» مى‏نویسد:

«هنگامى که رسول خدا صخواست براى تبوک از مدینه کوچ کند، على‏بن أبى‏طالب را براى سرپرستى خانواده و عیالات خویش در مدینه گذارد و به او دستور داد نزد آنها بماند. منافقین در این باره یاوه‏سرایى کرده و گفتند: اینکه پیامبر صعلى را همراه خود نبرد، به خاطر این بود که بودن على را بر خود سنگین مى‏دانست و خواست خود را از او آسوده کند. على که این را شنید، اسلحه خود را برداشت و به دنبال آن حضرت حرکت کرد تا در «جرف» خود را به رسول خدا صرسانید و به آن حضرت گفت: اى رسول خدا! مردم مى‏پندارند که چون بودن من در این سفر بر شما گران بوده، مرا در مدینه گذارده‏اى.. رسول خدا صفرمود: دروغ گفته‏اند و من تو را براى رسیدگى به کارهاى خود و آنچه به جاى نهاده‏ام، در مدینه گذارده‏ام. پس به سوى شهر برگرد و در خانواده من و خودت، جانشینم باش. آیا خوشنود نمى‏شوى اى على! که مقام تو نسبت به من، همچون مقام هارون نسبت به موسى باشد، جز آن که پس از من پیغمبرى نیست؟ على‏بن أبى‏طالب که این سخن را از پیامبر صشنید، به مدینه بازگشت و پیغمبر اسلام نیز به راه خود ادامه داد» [۶۲۲].

بنابراین، به دست مى‏آید که پیامبر صحتّى او را «امیر مدینه» تعیین نکرد و «محمّد بن‏سلّمه أنصارى» سرا به امارت مدینه گمارد؛ از این رو، مقامى را که پیامبرصدر [۶۲۳]حدیث «منزلت» براى علی سذکر مى‏کند، مقام سیاسى و حکومت نیست، بلکه مى‏فرماید: چنانکه هارون در غیاب موسى‏ جانشین او در خانواده‏اش بود، علی سنیز همین مقام را نسبت به پیامبر صدارد و چنانکه مى‏دانیم، هارون نسبت به موسى‏ دو مقام داشت:

۱- شریک نبوّت موسى بود؛ چنانکه مى‏فرماید:

﴿وَوَهَبۡنَا لَهُۥ مِن رَّحۡمَتِنَآ أَخَاهُ هَٰرُونَ نَبِيّٗا ٥٣[مريم: ٥٣].

«و ما از روى رحمت خود، برادرش هارون را براى پیامبرى به او دادیم».

۲- به عنوان برادر و نزدیک موسى‏ ÷، در غیبت موسى‏ ÷سرپرستى خانواده وى را به عهده مى‏گرفت. پیامبر صدر مقطع حدیث «منزلت»، مقام اوّل را از علی سنفى مى‏کند و مى‏فرماید: مقام تو نسبت به من، همچون مقام هارون به موسی ÷است، إلّا اینکه شریک نبوّت من نیستى.. امّا مقام دوم را براى علی ستأیید فرموده که درست مثل هارون نسبت به موسی ÷، تو هم در غیبت من سرپرست خانواده‏ام هستى!.

آیاتى که جنابعالى از قرآن در مورد منزلت هارون نسبت به موسی ÷آورده‏اید، هر دو مقام را براى هارون‏ ÷بیان مى‏دارد و با حدیث «منزلت» که یکى از آنها را نسبت به علی سنفى مى‏نماید، قابل تطبیق نیست؛ مثلاً این آیه که آورده‏اید، بحث از جانشینى هارون بر قوم موسی ÷به علّت شرکتى است که هارون در نبوّت موسى‏÷دارد و البته سرپرست خانواده موسى‏ ÷- در غیبت او - نیز بوده است:

﴿وَقَالَ مُوسَىٰ لِأَخِيهِ هَٰرُونَ ٱخۡلُفۡنِي فِي قَوۡمِي وَأَصۡلِحۡ وَلَا تَتَّبِعۡ سَبِيلَ ٱلۡمُفۡسِدِينَ[الأعراف: ١٤٢].

«موسى به برادرش هارون گفت: در میان قوم من جانشین من باش و اصلاحگر باش و از راه و روش تباهکاران و مفسدین پیروى مکن!».

در آیاتى که از سوره «طه» آورده‏اید و موسى‏ ÷به درگاه خدا دعا مى‏کند که:

﴿وَٱجۡعَل لِّي وَزِيرٗا مِّنۡ أَهۡلِي ٢٩ هَٰرُونَ أَخِي ٣٠ ٱشۡدُدۡ بِهِۦٓ أَزۡرِي ٣١ وَأَشۡرِكۡهُ فِيٓ أَمۡرِي ٣٢[طه: ٢٩ - ٣٢].

«و از خانواده‏ام یکى را وزیر و معاون من فرما، برادرم هارون را، و به او پشتم را محکم کن، و او را در امر من شریک فرما».

همه بعد از فرمان الهى مُشعر بر رسالت موسى‏ ÷و رفتنش به سوى فرعون مى‏باشد:

﴿ٱذۡهَبۡ إِلَىٰ فِرۡعَوۡنَ إِنَّهُۥ طَغَىٰ ٢٤[طه: ٢٤].

«برو به سوى فرعون (و او را به خداى یگانه دعوت کن) که او سرکشى کرده است».

و موافقت الهى با این درخواست که:

﴿قَالَ قَدۡ أُوتِيتَ سُؤۡلَكَ يَٰمُوسَىٰ ٣٦[طه: ٣٦].

«اى موسى! آنچه را که خواستى همه را به تو عطا کردیم».

مربوط به شرکت هارون در نبوّت موسی ÷است که این مقام را پیامبر صدر مقطع حدیث «منزلت» نسبت به علی سنفى فرمود.

بنابراین، اینکه فرموده‏اید: «اگر هارون بعد از موسى حیات داشت، با توجّه به آیه شریفه چه کسى جانشین و خلیفه او بود؟»، سؤال بى‏موردى است؛ زیرا علی ستمام منزلت هارون را نسبت به موسی ÷، در رابطه با پیامبر صنداشت. مسلّماً اگر هارون‏ ÷قبلاً نمى‏مرد و بعد از موسى‏ ÷حیات داشت، او راه برادرش را ادامه مى‏داد و جانشینش بود و این امر به علّت «نبوّت هارون» توأم با «نبوّت موسى» مى‏بود و چه ارتباطى با نسبت علی سبه پیامبر صو حدیث «منزلت» دارد؟

حقیقت آن است که داستان حدیث «منزلت» درست مانند حدیث «غدیر» است و بدون توجّه به شرایط جنبى و زمانى که پیامبر صاین جمله را به علی سفرموده، نمى‏توان به حقیقت آن پى برد.. باید پرسید: چرا علی سدر شوراى شش نفرى بعد از عمر سکه به خلافت عثمان سانجامید، به این حدیث براى خلافت خود استدلال نکرد؟ و اصولاً چرا در آن شورا شرکت نمود و با مشارکت خویش آن را تأیید نمود؟ چرا علی سو گروهى که به شوراى سقیفه اعتراض داشتند، این حدیث را در پیشبرد منظور خویش مطرح نساختند؟ چرا زمانى که أبوبکر، عمر برا به خلافت پیشنهاد کرد، به این حدیث - و سایر احادیث - استشهاد نکرد؟ اینها همه سؤالاتى است که جنابعالى - و دیگر علماى شیعه - از پاسخ به آنها صرف‏نظر فرموده و تاریخ را به طور تجریدى در نظر گرفته‏اید - چنانکه با آیات قرآن نیز همین رویه را دارید - و قهراً به نتایجى رسیده‏اید که تطبیقى با واقعیت ندارد!.

در صفحه ۳۶ نامه خود فرموده‏اید: «إبن قتیبه دینورى در کتابش «الإمامة والسیاسة» مى‏نویسد: و على شبها فاطمه دختر پیامبر صرا بر مرکبى سوار کرده و به خانه‏هاى انصار برده و نصرت و یارى از آنها مى‏خواست و انصار مى‏گفتند: اى دختر پیامبر! با این مرد بیعت کرده‏ایم و کار گذشته است! اگر على‏بن أبى‏طالب پیش از أبوبکر با ما مواجه مى‏شد، البته از او عدول نمى‏کردیم و على فرمود: آیا جایز بود، جنازه پیامبر صرا روى زمین گذاشته و با مردم در موضوع امارت، منازعه کنم؟».

(جواب):

واقعاً بسیار ممنون از ذکر این مطلب - اگر چه ناصحیح و جعلى است - ولى:

اوّلاً به وضوح مى‏رساند که انصار همه به میل خود و داوطلبانه با أبوبکر سبیعت کردند و انتخاب او - برخلاف ادّعاى جنابعالى که مکرّراً آورده‏اید - به زور نبوده است و صریحاً به علی سمى‏گفته‏اند: دیر آمدى! اگر زودتر آمده بودى، با تو بیعت مى‏کردیم! و ثابت مى‏کند که آنها نیز، حدیث «غدیر» و «منزلت» و... را دلیل منصوبیت الهى علی سبه خلافت نمى‏دانستند و إلّا آنها - طبق روایت - از کسانى نبودند که از پذیرش زعامت و امامت علی سابایى داشته باشند.

ثانیاً اگر علی سخود را جانشین برگزیده پیامبر صمى‏دانست، چرا در برابر استنکاف انصار نگفت: ولو آن که من هم غایب بودم، شما که بنا بر سخنان پیامبر در غدیر مى‏دانستید من جانشین الهى اویم، پس چرا بر دیگرى اجتماع کردید؟! چرا بعدها به جاى مذمّت انصار، آنها را چنین مى‏ستاید: [۶۲۴]

«هم واللّه ربوا الإسلام كما يربى الفلو مع غنائهم، بأيديهم السباط، وألسنتهم السلاط» [۶۲۵].

«قسم به خدا! ایشان (انصار) با دستهاى باسخاوتشان و با زبانهاى تیزشان، اسلام را تربیت و پرورش دادند، همان گونه که کرّه اسب از شیر گرفته‏شده، تربیت مى‏شود».

ثالثاً اگر علی سخود را جانشین الهى پیامبر صمى‏دانست، چرا در برابر انصار استدلال کرد که «به خاطر تدفین پیامبر صدر مراسم حاضر نشدم»؟ مگر تدفین پیامبر صدر آن موقع که حقّ خدایى او خورده مى‏شد و یکى از اصول دین، پایمال و ضایع مى‏گشت، مهمتر بود یا امر خدا؟!.

شما متأسّفانه نه تنها حوادث تاریخى - آن هم حوادث جعلى - را بى‏رابطه معرّفى مى‏کنید و خطبه‏هاى علی سرا ناقص مى‏خوانید و اصحاب پیامبر صرا که قرآن و ائمه از آنها تمجید کرده، تکفیر مى‏نمایید، بلکه از آنچه خودتان نقل مى‏کنید، نتایج صحیحى نمى‏گیرید!!.

در همان صفحه، به این عبارت علی سدر رساله الغارات ثقفى تکیه نموده‏اید که: «فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فيه ثلماً وهدماً تكون مصيبة أعظم علىّ من فوات ولاية أموركم» و مى‏فرمایید: «دواى هر دردى است!».

(جواب):

دواى چه دردى؟!.. على در تعلیل بیعت با أبوبکر بمى‏فرماید: «ترسیدم اگر به یارى اسلام و مسلمین نشتابم، شکاف و ویرانى بزرگى در اسلام مشاهده کنم که بر من بزرگتر از، از دست‏دادن ولایت امور و خلافت بر شما باشد». شما به این جمله بنگرید که نوشته بودید: «على از سر زور، بالاجبار با أبوبکر بیعت کرد!» و برخلاف تمام ادّعاهایتان، علی سبه طور صریح أبوبکر و یارانش را «اهل اسلام» دانسته است!.

بعلاوه، چرا جنابعالى جملات قبلى و بعدى عبارت فوق را نمى‏آورید که مى‏فرماید:

«... فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمد صوإبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام و أهله». «... از دست‏دادن به أبوبکر و بیعت با او خوددارى کردم، امّا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشته‏اند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم‏ ÷دعوت مى‏کنند؛ ترسیدم اگر به یارى اسلام و اهلش نشتابم...»، و نشان مى‏دهد که علی سوقتى دید گروهى از اسلام خارج شده و در صدد محو دین خدا برآمده بودند - و نه به خاطر زور و جبر و فشار از ناحیه أبوبکر و عمر - انتظاراتش را به یکسو نهاده و به یارى أبوبکر سو یارانش در جنگ با مرتدّین شتافت، و جمله بعدى آن عبارت که مى‏گوید: «... تكون مصيبة أعظم على من فوات ولاية أموركم اللتى إنما هى متاع أيام قلائل ثم يزول فمشيت عند ذلك إلى أبى‏بكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل و كانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا...» [۶۲۶].

«... ولایتى که کالاى چند روزى است که سپس از دست مى‏رود! پس در همان هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مى‏بُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم...».

آیا این جملات به روشنى نشان نمى‏دهد که علی سخود را «منصوب من عند اللّه» نمى‏دانست، و إلّا چرا باید «نصب الهى» را «متاعى قلیل و بى‏ارزش» بخواند و سپس با [۶۲۷]غاصبان خلافت الهى‏اش بیعت کند و آنها را در جنگ با دشمنان - و تمام امور دیگر - همراهى نماید!.. بنده تصوّر نمى‏کنم این نامه علی سبه یارانش در مصر، «دواى هر دردى» باشد، ولى مسلّماً «دواى من و شما» هست!! لطفاً آن را بدون تعصّب بخوانید!.

بنده در نامه قبلى خود عرض کرده بودم که أبوبکر، عمر سرا براى خلافت «پیشنهاد» نمود، نه آن که به سمت جانشینى خود «تعیین» نمود و إلّا چرا باید تحقّق خلافت عمر سمحتاج به بیعت مردم مى‏بود؟ جنابعالى بى‏آنکه به این سؤال بنده پاسخ دهید، جملاتى از أبوبکر ساز طبقات إبن‏سعد و تاریخ طبرى آورده‏اید که: «إنى استخلفت عليكم بعدى عمربن‏الخطاب، فاسمعوا له وأطيعوا». «من عمر را بعد از خودم بر شما خلیفه کردم، پس از او حرف‏شنوى و پیروى کنید». و بر این مبنا فرموده‏اید: أبوبکر، عمر را نه «پیشنهاد» بلکه به صراحت، خلیفه بعد از خودش تعیین کرده است! و سپس ایراد گرفته‏اید که: اصولاً أبوبکر چه حقّى داشته حتّى عمر را پیشنهاد کند؟ چرا آنچه رسول خدا ص(به قول اینجانب) به امّت واگذارده بود، أبوبکر پیشنهاد کرده است؟ مگر عمر نبود که برخلاف قرآن بعد از پیامبر صفریاد برآورد که پیامبرصوفات نکرده؟ چرا مردم باید از کسى اطاعت کنند که حتّى آیات قرآن را نمى‏داند و در خلافت طمع دارد و با همدستانش قبل از ورود به سقیفه نقشه مى‏کشد و با آنها در مورد خلافت مشورت مى‏کند؟!.

(جواب): در پاسخ به عرض مى‏رسانم که:

اوّلاً أبوبکر سپیشنهادش مبنى بر جانشینى عمر بعد از خودش را، زمانى بیان کرد که اصحاب بعد از مشورت به نتیجه‏اى نرسیده بودند؛ چنانکه در تواریخ مى‏خوانیم: «أبوبکر در بستر مرگ، مهاجرین و انصار حاضر در مدینه را به دور خود جمع مى‏کند و به‏آنها چنین مى‏گوید: آنچه بر سر من آمده است، شما هم مى‏دانید و گمان ندارم که از این بیمارى برخیزم و خدا ذمّه شما را از بیعت من آزاد کرده و کار شما را به خودتان برگردانیده است، بنابراین لازم است هرکس را که دوست دارید همین حالا براى زمامدارى خویش انتخاب نمایید؛ چون بهتر است تا من زنده‏ام، زمامدارى را تعیین نمایید تا مبادا بعد از من دچار تفرقه و اختلاف شوید.. به دستور أبوبکر سمهاجرین و انصار برخاستند و جلسه مشورتى را تشکیل دادند، ولى به نتیجه‏اى نرسیدند و پیش أبوبکر سبرگشتند و گفتند: رأى ما اى خلیفه پیامبر! رأى شماست.. أبوبکر سدر آن هنگام به اصحاب مى‏گوید: آیا به انتخاب من راضى هستید! عموماً گفتند: بلى! و أبوبکر، عمر برا معرّفى مى‏کند، امّا گروهى بر رأى أبوبکر ساعتراض مى‏کنند که در این هنگام علی سمى‏فرماید: اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمى‏شویم و از او اطاعت نمى‏کنیم» [۶۲۸].

بعد از آن، همگى با خلافت عمر سموافقت مى‏نمایند و سپس أبوبکر سعباراتى را که از طبقات و تاریخ طبرى آورده‏اید، اعلام مى‏کند که: «بعد از من، عمر خلیفه و زمامدار شما خواهد بود» که در این هنگام علی سمى‏فرماید: «سمعنا وأطعنا» [۶۲۹].

ثانیاً جملاتى را که از أبوبکر سنقل کرده‏اید، همه حاکى از اظهار رأى و اعلام نظر شخصى است و هر چند أبوبکر، عمر برا از نظر خودش انتخاب کرده باشد، ولى این انتخاب به خلافت عمر سمشروعیت تمام نمى‏بخشید. اتمام این امر، موکول به تأیید و بیعت مردم با عمر سبود و هم از این رو، عمر سقبل از خلافت، از مردم بیعت گرفت، و علی سحتّى کار أبوبکر سرا هم درباره جانشین خود نکرد و طبق گزارش مسعودى و دیگر مآخذ شیعه، در بستر مرگ فرمود: «نه مى‏گویم با حسن بیعت کنید و نه مى‏گویم بیعت نکنید! شما خود بهتر مى‏دانید!» [۶۳۰].

ثالثاً کسى را براى پیشنهادکردن خطا نیست.. اگر پیامبر صگزینش رهبر را به مردم واگذار کرده، از این هم که کسى اظهار رأى نموده و فرد مناسبى را از نظر خود پیشنهاد نماید، منع نفرموده است.. بنابراین، هر رهبرى مى‏تواند شخصى را به جانشینى خود تعیین نماید، مشروط بر آن که مردم موافق باشند.. ادّعاى اینکه چنین چیزى ممکن نیست، دلیل مى‏خواهد!.

رابعاً در رابطه با بى‏قراراى عمر سپس از وفات پیامبر صکه منجر شد تا وفاتش را انکار نماید، جنابعالى توجّه ندارید که فوت پیامبر صبراى کسانى که حدود بیست سال پروانه‏وار به دور او مى‏گشتند، چه ضربه روحى بزرگى بود! عمر ساز شدّت ناراحتى، اختیار خود را از دست داده و گفت: پیامبر نمرده است! و بعدها اظهار داشت که بنابه آیه: ﴿وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا[البقرة: ۱۴۳]. که به اصحاب مى‏فرماید: «...تا پیامبر بر شما گواه باشد»، تصوّر مى‏کردم، رسول خدا صبعد از ما اصحاب مى‏میرد! امروزه نیز دیده مى‏شود که چه بسا بستگان متوفّى از شدّت تأثیر، خود را گم کرده و در لحظات اوّلیه فوتش، چیزهایى باورنکردنى مى‏گویند، و إلّا عمرسحدود بیست سال با پیامبر صهمراه بود و قرآن و حکمت را از او آموخت:

﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّ‍ۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ[الجمعة: ٢].

«خدا کسى است که از میان بى‏سوادان، پیامبرى را برانگیخت و به سوى آنها گسیل داشت که آیات خدا را بر ایشان مى‏خواند و آنها را پاک مى‏گرداند و کتاب (قرآن) و حکمت (شریعت خدا) را بدیشان مى‏آموزد».

بنا به شهادت آیه، او نیز همچون سایر اصحاب، از پیامبر صقرآن را آموخته، پس چطور مى‏توان به صرف یک اشتباه در لحظات غیر عادّى که احساس و هیجان بر او غلبه کرده، گفت که از قرآن چیزى نمى‏دانست! آیا اشتباه مجتهدى در مواردى و یا خطایش در شرایط غیر عادّى، ما را مجاز مى‏سازد که کلّ علمش را نفى کنیم؟!.

علی سنیز - برخلاف نظر جنابعالى - عمر سو سایر خلفاء را آگاهان به قرآن و سنّت مى‏دانست؛ چنانچه مى‏فرماید:

«... أن بعث محمدا إليهم فعلمهم الكتاب والحكمة والسنة والفرائض، وأدبهم لكيما يهتدوا، وجمعهم لكيما لا يتفرقوا، وزكاهم لكيما يتطهروا، فلما قضى من ذلك عليه قبضه اللّه إليه فعليه صلوات اللّه و سلامه ورحمته ورضوانه إنه حميد مجيد. ثم إن المسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۶۳۱].

«... همانا خداوند، محمّد را به سویشان برانگیخت و به آنها کتاب و حکمت و سنّت و واجبات را یاد داد و آنها را تربیت کرد تا هدایت شوند، و آنان را جمع کرد تا متفرّق و گروه‏گروه نشوند، و آنها را پاک گردانید تا اینکه پاک شدند. زمانى که رسالتش را به پایان رسانید، خداوند او را میراند که درود و سلام و رحمت و رضوان خدا بر او باد که به راستى خدا حمید و مجید است. سپس مسلمانان بعد از او دو مرد صالح را در بین خودشان براى خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».

و طى سخنانش با عثمان س- زمانى که مردم از او خواستند تا نزد عثمان برود - علاوه بر ایمان و قرابت و مصاحبتش با پیامبر ص، علم او را به وى یادآورى مى‏کند و ضمن اینکه از رفتار أبوبکر و عمر، اظهار رضایت کامل مى‏کند، و اعمال نیکشان را برایش یادآور مى‏شود، مى‏گوید: علم و شناخت تو همچون علم و شناخت ماست!

«واللّه ما أدرى ما أقول لك! ما أعرف شيئا تجهله، ولا أدلك على أمر لا تعرفه، إنك لتعلم ما نعلم. ما سبقنا إلى شى‏ء فنخبرك عنه، ولا خلونا بشى‏ء فنبلغكه، وقد رأيت كما رأينا، وسمعت كما سمعنا، وصحبت رسول الله صكما صحبنا، وما ابن‏أبى‏قحافة ولا ابن‏خطاب بأولى بالعمل منك، وأنت أقرب إلى رسول الله صوشيجة رحم منهما، وقدنلت من صهره ما لم ينالا. فاللّه اللّه فى نفسك! فإنك واللّه ما تبصر من عمى، ولا تعلم من جهل» [۶۳۲].

«سوگند به خدا! نمى‏دانم چه چیز را به تو بگویم! مطلبى را که تو از آن بى‏اطّلاع باشى، سراغ ندارم. تو آنچه را که ما مى‏دانیم، مى‏دانى. ما به چیزى سبقت و پیشى نگرفته‏ایم که تو را از آن آگاه سازیم، و چیزى را در پنهان نیافته‏ایم که آن را به تو ابلاغ کنیم و همانگونه که ما دیدیم، تو هم دیده‏اى و همانگونه که ما شنیدیم، تو هم شنیده‏اى، و همانگونه که ما مصاحب و همنشین پیامبر صبودیم تو نیز بودى. فرزند أبوقحافه (أبوبکر) و فرزند خطاب (عمر) در انجام کارهاى نیک از تو سزاوارتر نبودند (چرا آنها در امر خلافت موفّق‏تر از تو درآمدند؟!). تو بر رسول خدا صاز نظر پیوند خویشاوندى از آن دو نزدیکترى. تو از لحاظ دامادى پیامبر ص، به مرحله‏اى رسیده‏اى که آن دو نرسیدند (و دوبار داماد او شده‏اى). تو را به خدا! به جان خودت رحم کن! قسم به خدا! تو نیاز به راهنمایى و تعلیم ندارى (و همه چیز را خوب مى‏دانى)».

اشکال جنابعالى این است که هرچه را دوست مى‏دارید، فوراً قبول مى‏کنید و هرچه را با عقایدتان تطبیق نمى‏کند، بدون تحقیق به دور مى‏ریزید!.. این روش طالبان حقیقت نیست!!.

خامساً و امّا در مورد اینکه ادّعا کرده‏اید که عمر سبا همدستانش براى غصب خلافت از علی سنقشه کشیده بودند، باید عرض کنم که در روایتى که آورده‏اید، آمده است: «در زمان رحلت پیامبر ص، أبوبکر در قریه «سنح» که در اطراف مدینه است، ساکن بود و از وفات پیامبر صخبر موثّقى نداشت و عمر و أبوعبیده جراح در سقیفه حاضر شدند... و همین که به او گفتند: پیامبر صوفات کرده، انصار در صدد تعیین خلیفه هستند، شمشیرش را کشید و فریاد برآورد: هرکه بگوید: رسول خدا مرده است، او را با شمشیر مى‏زنم... و پنهانى کسى را دنبال أبوبکر فرستاد، أبوبکر از سنح به مدینه آمد و... الخ».

جعلى‏بودن این روایت همین بس که، در ایام بیمارى پیامبر ص، امامت مردم در مسجد به عهده أبوبکر سبوده و در خود مدینه سکونت داشته است! و اشکال دیگر اینکه، عمر سدستگاه بى‏سیم نداشت که أبوبکر سرا سریعاً باخبر سازد! أبوبکر سنیز داراى هلى‏کوپتر اختصاصى یا اتوموبیل سریع‏السیر نبود که نخست از «سنح» خود را به مدینه و منزل پیامبر صبرساند و بعد از حصول اطمینان از رحلت پیامبر ص، از مدینه به سقیفه بیاید و طبعاً تا عمر سکسى را از سقیفه در پى أبوبکر سبه سنح بفرستد و آمدن پیرمردى به سنّ و سال أبوبکر سپس از دریافت خبر، از سنح به مدینه و سپس از مدینه به سقیفه، و با توجّه به اینکه هنوز بین سنح و مدینه و سقیفه اتوبان و بزرگراه! احداث نشده بود، به ساعتها وقت نیاز داشت و در این مدّت طولانى، مردمى که در سقیفه اجتماع کرده بودند، منتظر نمانده و دست روى دست نمى‏گذاشتند، بلکه جواب سخن عمر سرا داده و کارشان را پى مى‏گرفتند و ماجراى سقیفه شکل دیگرى مى‏یافت!.

در نامه خود فرموده‏اید: على در مکتوب ششم نهج‏البلاغه، «شورا» را به مهاجرین و انصار موکول فرموده، نه «خلافت» را!.

(جواب):

این سخن شما درست بمانند کسى است که از آیه: ﴿لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ[النساء: ٤٣]. فقط قسمت اوّل را برداشته و ادّعا مى‏کرد که نماز در قرآن منع شده است! جنابعالى نیز به همین ترتیب از نامه ششم نهج البلاغه فقط بخش«إنما الشورى للمهاجرين والأنصار»ز «همانا شورا تنها حقّ مهاجرین و انصار است» را گرفته و جمله بعدى را که مى‏فرماید: «فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى». «پس اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام‏ [۶۳۳]نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مى‏گردد» را نادیده گرفته‏اید! مشخّص است که در نامه، علاوه بر حقّ شورا، حقّ انتخاب امام و خلیفه را نیز براى مهاجرین و انصار محفوظ دانسته است!.

اشاره کرده بودید: ۱- بنا به گفته شما (یعنى بنده)، نهج‏البلاغه مرسل است و سند راوى متّصل به امام على ندارد. ۲- منظور على در این نامه نوعى احتجاج بر خصم مى‏باشد. ۳- در بعضى نسخ نهج‏البلاغه عبارت «کان ذلک للّه رضى» به صورت «کان ذلک رضى» یا «کان لهم رضى» آمده است. ۴- از نظر اعتقادات شیعه، امامت و ولایت، غیر از خلافت ظاهرى است، على امام هدایت است، خواه ظاهراً خلیفه باشد یا نباشد. ۵- مشورت و بیعت آزادانه در مورد کدام یک از خلفاء غیر از على صورت گرفته است؟

(جواب):

این توجیهات شما دوست عزیز در قبال جمله صریح علی ساست تا على‏رغم آن، به عقاید دلخواه خود پایبند بمانید! امّا پاسخ ما:

اوّلاً منظور ما از اینکه گفته‏ایم: نهج‏البلاغه مرسل است، این است که این کتاب را «شریف رضى» در سال ۴۰۰ هجرى و با فاصله زمانى زیادى از عصر علی س، از آثار گوناگون گردآورده و سندهاى آن را حذف کرده است.. بنابراین در خود نهج‏البلاغه اسناد مطالب و روایات دیده نمى‏شود و ما هم مى‏توانیم بدون سند، هر سخنى را به علی س-و یا هر یکى از بزرگان دین - نسبت دهیم! امّا چنانچه خطبه و نامه‏اى از نهج‏البلاغه «مسنداً» در جاى دیگر نیز نقل شده باشد، البته از اعتبار لازم برخوردار است، و خطبه‏ها و نامه‏هاى نهج‏البلاغه که در کتب دیگر موجود نیست، به لحاظ «استدلال» متوقّف مى‏ماند. نامه فوق و جمله علی سخطاب به معاویه که مورد استناد ماست، در کتاب «وقعةالصفین» به روشنى آمده و «سندش» نیز ذکر گردیده و بنابراین مى‏تواند مورد استدلال قرار گیرد.

ثانیاً اگر در نامه فقط آمده بود: «إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار و لا للغائب أن يرد». «همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد»، ممکن بود فرض شما صحیح بوده و قصد علی س«احتجاج بر خصم» بوده باشد، امّا ملاحظه مى‏شود که علی سفقط به این جمله اکتفا نکرده، بلکه به دنبال آن - بلافاصله - با افاده حصر در شروع جمله اسمیه (إنما...؛ جز این نیست)، اصل و قاعده‏اى را بیان مى‏دارد و خبر مى‏دهد که: «شورا، تنها حقّ مهاجرین و انصار است و بس، و اگر بر مردى اجتماع کرده و او را امام خود نامیدند، این کار موجب رضاى خداست».. این جمله ربطى به اعتقادات معاویه ندارد تا علی سبخواهد به زبان خود او، با وى سخن گفته و «احتجاج بر خصم» تلقّى شود، بلکه در مقام بیان اصلى در انتخاب زمامدار براى جامعه اسلامى است!.

ثالثاً براى رفع اختلاف در مورد کلمات نامه در نسخ مختلف نهج‏البلاغه، لازم است به مأخذ اصلى نامه مراجعه کرد.. در «وقعةالصفین» نصربن مزاحم که به لحاظ نزدیکى بیشتر با عصر علی ساز نهج‏البلاغه معتبرتر بوده و نامه فوق «مسنداً» در آن منعکس است، جمله «کان ذلك للّه رضى»دیده مى‏شود، و هرچند نسخه‏اى از نهج‏البلاغه در موزه «لور» پاریس و یا فلان موزه استرالیا یافت شود که چنین نگوید، تغییرى در قضیه نمى‏دهد!!.

رابعاً لازم به توجّه است که در جمله فوق از علی ستصریح شده که: «فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى». و روشن است که در صدر اسلام، کلمه «امام» براى رییس و زمامدار حکومتى و امامت دینى و معنوى، توأماً به کار مى‏رفته و خلفاى راشدین، هردو سمت را در جامعه عهده‏دار بودند؛ یعنى علاوه بر رتق و فتق امور جامعه و اجراى قوانین خدا در بین مردم، نمازهاى جمعه به امامت آنها برگزار و مردم احکام دینى خود را از آنها مى‏پرسیدند. بنابراین منظور علی ساز اینکه مهاجرین و انصار بر مردى اجتماع نموده و او را «امام» خود بنامند، فقط به عنوان «حاکم» نیست، بلکه این موضوع «امامت دینى و معنوى» جامعه را نیز شامل مى‏شده است.. اگر چنانچه خلفاء تنها مقام رهبرى سیاسى را داشتند، مردم و از جمله خود علی سدیگر پشت سرشان نماز نمى‏خواندند و پشت سر امام دینى - که علی سبود - نماز مى‏خواندند!.

قرآن نیز «امام و خلیفه» را هم سیاسى مى‏داند و هم دینى، و به همین خاطر، [۶۳۴]اطاعت از آنها را نیز بر مسلمانان واجب فرموده است:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ[النساء: ٥٩].

«اى مؤمنان! از خدا (با پیروى از قرآن) و از پیامبر (با پیروى از سنّت) اطاعت کنید، و از حاکمان و زمامداران خود (مادام که دادگر و مجرى احکام خدا باشند) فرمانبردارى نمایید».

امام صادق‏ نیز در مورد أبوبکر و عمر مى‏فرماید: «إمامان عادلان قاسطان، كانا على الحق، وماتا عليه، فعليهما رحمة اللّه يوم القيامة!» [۶۳۵].

«دو امام عادل و دادگستر بودند. هر دو برحق بودند و بر حق هم مردند. پس رحمت خدا - روز قیامت - بر هر دوشان باد!».

چنانکه مى‏بینیم، الفاظ «عدالت» و «قسط» به دنبال «امام»، هر دو مقام سیاسى و دینى را براى «امام» مسجّل مى‏سازد.

همچنین هرگاه، على‏رغم واقعیت فوق، بنا را بر آن بگذاریم که منظور علی سدر جمله مورد بحث، تنها رهبرى سیاسى جامعه است، در این صورت باید قبول کرد که زمامدارى مسلمانان از پیامبرصبه بعد، موکول به شورا بوده و پیامبر صکسى را براى این منظور منصوب نفرموده بود، این مطلب به مباحثات بسیارى بین ما خاتمه مى‏دهد، و اگر شما علی سرا به لحاظ علم و تقوا و شایستگى آموزش دین به مردم - به اعتبار سخن پیامبر صدر غدیر خم ویا آثار دیگر - از دیگران برتر مى‏دانید، این مطلب نیز مورد توافق ما قرار دارد و هیچ بحثى در آن نداریم. نتیجتاً تمام ادلّه‏اى که تا کنون در [۶۳۶]اثبات «نصب الهى» علی ستوسّط پیامبر صبراى «خلافت و سرپرستى و اولى‏به تصرّف و حکومت» ذکر کرده و از غصب حقّش توسّط دیگران سخن به میان آورده‏اید، نفى مى‏شود.. اى کاش زودتر این سخن را مى‏فرمودید!!.

خامساً اجتماع و بیعت مردم با سه خلیفه اوّل - که شما ناقص دانسته‏اید - به تدریج حاصل شد و چه بسا در مراحل اوّلیه کامل نبود؛ کما اینکه خود علی سبا اندکى تأخیر با أبوبکر سبیعت کرد، و در آثار شیعه تصریح شده که چون أبوبکر سبا خلافت عمر ستوافق کرد، موضع علی س، «سمعنا وأطعنا» بود؛ چنانچه آمده است:

«... فأمسكت يدى حتى... فمشيت عند ذلك إلى أبى‏بكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث... فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۶۳۷].

«... مدّتى از بیعت با أبوبکر خوددارى کردم، تا اینکه... پس در آن هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم... پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مى‏بُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».

همچنین در مورد عثمان س، پس از آن که علی سدر پیشنهاد عبدالرحمن‏بن عوف‏۲ جواب کامل و قطعى نداد و عثمان سدر عوض به آن راضى گشت، علی سنیز - هرچند به قول شما بیعت را خوش نداشت، ولى بالاخره - بیعت کرد؛ چنانچه مى‏فرماید: «فبايعت أبابكر كما بايعتموه... فبايعت عمر كما بايعتموه فوفيت له بيعته حتى لما قتل جعلنى سادس ستة... فبايعتم عثمان فبايعته» [۶۳۸].

«پس با أبوبکر بیعت کردم، همانگونه که شما بیعت کردید... با عمر نیز بیعت کردم، همانگونه که بیعت کردید و در بیعت با او، وفادار بودم. زمانى که کشته شد، مرا یکى از شش نفر (کاندید براى خلافت بعد از خودش) قرار داد... سپس با عثمان بیعت کردید، من هم با او بیعت کردم».

بنابراین در هر مورد، «سرانجام» توافق میان امّت اسلام حاصل شد و این موضوع به همه خلفاى راشدین، مشروعیت مى‏بخشد و إلّا در هر شورایى ممکن است، اختلافاتى پیش آید و اقلّیتى از توافقها، ناراضى باشند و اگر بخواهیم به صرف این موضوع، شورایى را بى‏اعتبار بدانیم، هیچ شورایى در جهان معتبر نمى‏ماند!.

فرموده‏اید: اگر على شیوه خلیفه اوّل و دوم را مرضى مى‏دانست، در جلسه شوراى شش نفرى به شرط عبدالرحمن‏بن عوف راضى مى‏شد!.

(جواب):

اوّلاً علی سدر جواب به شرط عبدالرحمن‏بن عوف‏ سچنین چیزى که شما مى‏پندارید، نگفته است؛ چنانکه در تواریخ مى‏خوانیم:

«... عبدالرحمن‏بن عوف پس از ختم نماز، در حالیکه همان عمّامه‏اى که پیامبرصبه او بخشیده بود بر سر داشت، روى منبر رسول خدا صایستاد و خطاب به مردم گفت: من پنهانى و آشکارا در انتخاب خلیفه از شما پرسیدم تا آراى شما را به دست آوردم.. دیدم که شما هیچ کسى را براى این کار بهتر از على و عثمان نمى‏دانید و بى‏درنگ، علی سرا نزد خود خواست و دستش را در دست خود گرفت و به او گفت: آیا تعهّد مى‏کنى که طبق کتاب و سنّت رسول خدا صو سیرت أبوبکر و عمر عمل کنى؟! علی سجواب داد: تا آنجا که بدانم و تا حدّى که در توان دارم، عمل مى‏کنم» [۶۳۹].

چون علی سمطابق پیشنهاد عبدالرحمن جواب مثبت قطعى و صریحى نداد، عثمان سرا فراخواند و دستش را گرفت و عین جمله را به او گفت، عثمان سنیز بدون هیچ تأمّلى گفت: آرى! و لذا بیعت با او انجام گرفت و علی سنیز همراه با مردم، با او [۶۴۰]بیعت نمود.

ثانیاً سخنان علی سدر رابطه با سیرت أبوبکر و عمر بو استقامتشان بر دین و اقامه قرآن و سنّت، فراوان است.. چطور ممکن است، شیوه آنها را مرضى نداند و از آنها اطاعت کرده و حتّى بعدها از شیوه‏شان تمجید نماید:

«فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا وناصحنا وبايعنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۶۴۱].

«پس أبوبکر، زمام امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانه‏رو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مى‏بُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».

«ثم إن الـمسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۶۴۲].

«سپس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر ص) دو مرد صالح را در بین خودشان براى خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».

و در نامه‏اى که به معاویه مى‏فرستد، چنین از آن دو تجلیل مى‏کند:

«وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن الـمصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۶۴۳].

«در اسلام - همانگونه که مى‏پندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلص‏تر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند! که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد!».

و باز هم آمده است:

«فاختار المسلمون بعده رجلا منهم، فقارب وسدد بحسب استطاعته على خوف وجد» [۶۴۴].

«پس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر) مردى از خودشان را برگزیدند که به اندازه توانایى‏اش، با ترس و کوشش تمام، قصد درستى و راستى کرد و امور را به درستى پیش برد».

«إذا أراد اللّه بالناس خيرا استجمعهم على خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم على خيرهم» [۶۴۵].

«هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بر برترین فرد جمع مى‏کند، همانگونه که بعد از پیامبرشان بر بهترین فرد جمع نمود».

شیخ طوسى نیز از جعفربن‏محمّد و او هم از پدرش روایت مى‏کند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین ÷آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبه‏ات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعماك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والـمقتدى بهما بعد رسول اللهص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۶۴۶].

«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا صمردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».

علم‏الهدى نیز روایت مى‏کند: «على ÷در خطبه‏اش فرمود: «خير هذه الأمة بعد نبيها» أبوبکر و عمر؛ بهترین این امّت بعد از پیامبرشان، أبوبکر و عمر هستند و در بعضى روایات آمده است که این جمله را زمانى فرمود که دید مردى به أبوبکر و عمر دشنام و ناسزا مى‏گوید و سپس او را نزد خود خواند و او را مجازات و مورد عقاب قرار داد!» [۶۴۷].

و در توصیف عمر سمى‏فرماید: «للّه درّ عمر فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۶۴۸].

«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر صرا برپاداشت و فتنه‏ها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنه‏اى رخ نداد. پاک و کم‏عیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».

حال، آیا مى‏توان گفت که علی سشیوه آنها را نمى‏پسندید؟!.

مطالبى را از روایات صحیح و ناصحیح - با برداشتهاى صحیح و ناصحیح - مخلوط نموده و در اواخر صفحه ۲۸ نامه خود مى‏پرسید: «آیا أمیرالمؤمنین على، أحبّ خلق نزد رسول خدا نبود؟ داناترین امّت به احکام خدا نبود؟ باب علم نبى نبود؟ آیا چنین کسى حقّ مشارکت و مشاوره و حضور در چنان امر اجتماعى مهم (یعنى شوراى سقیفه) را نداشت؟

(جواب): عرض کنم که:

اوّلاً بنده در مقام والاى علی سو اینکه او از افضل صحابه بوده، هیچ بحثى ندارم و این مطلب را مکرّر در نامه‏هاى خود ذکر کرده‏ام! و اضافه کنم که، افضلیت علی س، باعث نمى‏شود که ما هر روایتى را با هر برداشتى درباره او بپذیریم.. روایت «باب علم نبى»، روایتى جعلى است و در نامه قبلى خود، پیرامون آن به تفصیل بحث کرده‏ایم.

ثانیاً مسلّماً لازم بود علی سدر شوراى سقیفه حضور مى‏داشت و شاید خیلى غفلتها و نقایص دیگرى هم در کار آن شورا بود که مسلمانان به خاطر اوضاع آشفته و عجله‏اى که در انتخاب رهبر داشتند، رعایت همه جوانب را نکردند؛ زیرا بیعت سقیفه ناگهانى و بى‏مقدّمه انجام گرفت؛ چنانکه عمر و حتى أبوبکر بمنصفانه به آن اقرار کرده بودند و علّتش نیز چند عامل زیر بود: [۶۴۹]

۱- مدّت بیمارى پیامبر صزیاد طول نکشید و در این مدّت نیز چندبار علایم بهبودى در وجودش دیده شد و حتّى یک بار به مسجد آورده شد و با مسلمانان نماز خواند؛ به طورى که گمان جدّى نمى‏رفت که با آن مرض وفات یابد، از این رو مجالى براى تفکر اصحاب و مشورتهاى وسیع دست نداد!.

۲- وفات رسول خدا صزمانى رخ داد که افرادى همچون «مسیلمه» و «اسود عنسى» در اطراف و اکناف مدینه کوس نبوّت مى‏زدند و اگر در تعیین زمامدار جامعه کوتاهى و تأخیر مى‏شد، احتمال مى‏رفت مدینه از طرف مرتدّان که بعد از رحلت پیامبر صاعلان جنگ کرده بودند، محاصره و تصرّف شود و اسلام از بین مى‏رفت؛ همانگونه که علی سدر نامه‏اش به مردم مصر مى‏گوید [۶۵۰].

۳- هنگام بیمارى پیامبر ص، لشگرى تحت فرماندهى «اسامةبن زید»۲ از جانبش تجهیز شده بود که مأموریت داشت به «یرموک» برود، امّا وفات پیامبر صآنان را بلاتکلیف و سرگردان نمود و تعیین تکلیف آنان، با تعیین زمامدار معلوم مى‏شد و این تکلیف مى‏بایست هر چه زودتر تعیین مى‏گردید.

۴- تعیین امام و زمامدار مسلمانان، از مهمترین واجبات شرعى است که درنگ و سستى در آن جایز نیست، خصوصاً با آن اوضاع آشفته که ذکر گردید و لذا تأخیر در آن به هیچ وجه، صلاح نبود و همین امر ناگهانى و ضربتى، سبب شد که کارشان عارى از نقص نباشد! علی سخود نیز در نامه‏اى که براى معاویه فرستاد، به تسریع و عدم تأخیر در تعیین امام تصریح فرموده و نوشته است:

«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلال‏الدم أو حرام‏الدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشى‏ء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۵۱].

«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایت‏شده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم با احکام و سنّت باشد».

بنابراین، شوراى سقیفه، اگر چه ناقص بود، ولى اساس آن حق بود و علی سهم خود را، على‏رغم همه آن اوصاف و فضایل، جانشین الهى پیامبر صنمى‏دانست، و بعد هم نتیجه کار شورا را با تمام نقایص و گله‏مندیهایش پذیرفت و با أبوبکر سبیعت نمود.. حال، من و شما بعد از ۱۴۰۰ سال چه مى‏گوییم؟!.

ثالثاً این همه اخبار فضایل و مناقبى که اکنون در کتابهاى شیعه درباره علی سو بدگویى از سایر صحابه دیده مى‏شود و توجیهات و تأویلاتى که در این باب، به آیات قرآن تحمیل کرده‏اند و شخصیت مافوق بشرى و اسطوره‏اى که برایش ساخته‏اند - به طورى که از غیب مى‏داند و معجزات و کرامات شگفت‏انگیزى از او صادر مى‏شود و... - و فاصله دست‏نیافتنى و عظیمى که امروز، میان او و دیگران به نظر مى‏رسد، در آن زمان وجود نداشت و هیچ یک از اصحاب، او را «عين اللّه الناظرة»! و «يداللّه الباسطة»! نمى‏دانست و کسى معتقد نبود: «جهان اگر فنا شود، على فناش مى‏کند! قیامت ار به‏پا شود، على به پاش مى‏کند»!! و هنوز با این مشکل مواجه نشده بود که: «من اگر خداى ندانمت، متحیرم که چه خوانمت»!!.. لذا از نظر صحابه، امتیاز و افضلیت علی ساگر چه بر همه آشکار و مشهود بود، امّا به حدّى نبود که به طور کامل، مانع از عرض اندام سایرین و توجّه اصحاب به غیر او شود و چنان دیگران را تحت‏الشعاع قرار دهد که به چشم نیایند. لذا مقید نبودند که حتماً او زمامدار شود و بسا که به گمان خود، پیران تجربه‏یافته را بر جوانان فاضل و مجاهد ترجیح مى‏دادند.

آیا شما حتّى یک مورد را مى‏توانید نشان دهید که پیامبر صبه هنگام ترک مدینه، علی سرا جانشین خود نموده و یا یکبار او را به امارت مکه و یا هر جاى دیگر در جزیرةالعرب گمارده باشد؟ در همان روزى که به علی سفرمود: «منزلت تو نسبت به من مانند منزلت هارون به موسى است»، محمّدبن سلّمه انصارى ‏۲ را حاکم مدینه ساخت و درست قبل از حادثه غدیر، کس دیگرى - به نام أبودجّانه ساعدى ‏۲ - را به عنوان حکمران و جانشین خود ابقاء فرمود.. اگر بنا بود برترى علم و تقواى علی سو محبّت مخصوص پیامبر صبه او - و به طور کلّى افضلیتش - براى حکومتش بر سایرین کافى باشد، چرا پیامبر صآن انتصابات را در زمان حیات خویش انجام داد؟! اگر «گلدزیهر» و امثالش به جنابعالى اشکال بگیرد که چرا پیامبر ص، علی سرا که داماد و پسرعمویش بود و مى‏دانست که افضل صحابه است و نظر داشت که پس از او خلیفه شود، حتّى یکبار هم در زمان خویش به حکومتى نگمارد تا مردم به رهبرى او خو بگیرند، چه مى‏گویید و چه جوابى خواهید داشت؟!.

دوست عزیز! مسأله «حکومت» علاوه بر آنکه علم و تقوا و مدیریت و... مى‏خواهد، «رأى مردم» را نیز لازم دارد! پیامبر ص، چنین بنیانى براى بشریت بنا نهاد و اسلامى که ما مى‏شناسم به آنچه که «دموکراسى غربى» حدود ۳۰۰ سال است رسیده، ۱۴۰۰ سال پیش رسید و آن را تجربه کرد. رسول خدا صنمى‏خواست اقوام و خویشان خود را [۶۵۲]جلو بیندازد و آنها را حاکم بر مردم سازد، بلکه مى‏خواسته مردم معنویت آنها را بدانند و از ایشان در جامعه استفاده کنند و هرکس را هم که خود بخواهند و از او حرف‏شنوى بیشترى خواهند کرد، روى کار آورند.. سفارش به علی سو دوستى با او از این جهت بوده، نه آن که او حتماً باید رییس شود.

پرسیده بودید: چطور شما بعد از ۱۴۰۰ سال فهمیده‏اید که على افضل صحابه بوده، آن وقت صحابه همزمان او نفهمیدند و به افضلیتش توجّه نکردند؟

(جواب):

مثل این که جنابعالى تصوّر مى‏کنید هر افضلى ناگزیر باید رهبر جامعه شود! پیشوایى جامعه، غیر از علم و تقوا و مجاهدت، نیاز به خیلى چیزهاى دیگر - که شاید آن روز براى صحابه معیار بوده - دارد؛ چنانچه على و زبیر باین معیار را براى افضلیت أبوبکر سبه خلافت مى‏دانند:

«وإنا نرى أبابكر أحق الناس بها، إنه لصاحب الغار وثانى اثنين، وإنا لنعرف له سنه، ولقد أمره رسول اللّه بالصلاة وهو حى» [۶۵۳].

«همانا ما أبوبکر را شایسته‏ترین مردم به آن (یعنى خلافت) مى‏بینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مى دانیم که از او سنّى گذشته (و ریش‏سفید ماست) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».

کاشف الغطاء - از علماى برجسته و متأخّر شیعه - نیز اقرار مى‏کند:

«أمیرالمؤمنین على، زمانى که دید رسول خدا صاز این سرا، به سراى آخرت ارتحال یافت، و دید که جماعتى از صحابه با او به خاطر سنّ کم و جوانى‏اش یا اینکه بعضى از قریش او را دوست نداشتند، بیعت نکردند و خلیفه اوّل و دوم را نیز، [۶۵۴]مجاهدینى تلاشگر یافت... لذا با آنها بیعت نمود» [۶۵۵].

و از این رو، علی س، أبوبکر و عمر برا افضل مسلمانان در گوشزد به معاویه معرّفى مى‏فرماید: «وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق» [۶۵۶].

«در اسلام - همانگونه که مى‏پندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلص‏تر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند».

و شاید همین معیارها در آن زمان - یعنى یار غار بودن پیامبر ص، ریش‏سفیدى و تجربه‏اش، امام‏جماعت بودنش به هنگام بیمارى پیامبر ص- بودند که سبب افضلیت أبوبکر سبراى خلافت گشته است!.. از کجا معلوم که صحابه بر اساس این شرایط و ضریب اهمیتى که برایش در آن شرایط قایل بودند، به أبوبکر و سپس به عمر بروى نیاوردند؟! حتّى مى‏بینیم زمانى که مردم با أبوبکر سبیعت کردند، أبوسفیان نزد علی سآمده و گفت: چطور با أبوبکر بیعت مى‏کنى در حالى که تو از همه افضل هستى؟ و اظهار پشتیبانى کامل از او نمود تا خلافت را از دست أبوبکر سبگیرند و علی سزمام امور را به دست بگیرد، علی سچنین جواب مى‏دهد: «ما به سواره و پیاده تو احتیاجى نداریم و اگر أبوبکر را اهل و شایسته این کار نمى‏دیدیم، او را در این امر آزاد نمى‏گذاشتیم» [۶۵۷].

یا زمانى که - آن گونه که در تواریخ آمده - أبوبکر سپس از گذشت سه روز که بیعت با او تمام شد، خواست که استقاله کند و بیعتش را از مردم بردارد و لذا خطاب به مردم گفت: «بیعتم را واگذاشتم! آیا کسى هست که از این کار ناخوشنود باشد؟ آیا کسى با من مخالف است؟»، علی ساوّلین کسى بود که برمى‏خیزد و برخلافش مى‏فرماید: «واللّه! لا نقيلك ولا نستقيلك أبدا! قد قدّمك رسول اللّه لتوحيد ديننا، من ذالذى يؤخّرك لتوجيه دنيانا؟» [۶۵۸].

«به خدا قسم! هرگز نه بیعت تو را به هم مى‏زنیم و نه مى‏خواهیم که تو آن را به هم بزنى! پیامبر صتو را براى امام جماعت ما که امرى دینى است معین کرد و پیش انداخت، چه کسى حاضر مى‏شود که تو را از کار دنیایمان عقب بیندازد و به تو راضى نشود؟».

یا زمانى که أبوبکر س، عمر سرا به خلافت بعد از خود پیشنهاد کرد، گروهى اعتراض کردند که علی سدر آن هنگام به طلحة۲ فرمود: «اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمى‏شویم و از او اطاعت نمى‏کنیم» [۶۵۹].

این گونه سخنان - یعنى اینکه على، خلفاء را افضل مردم براى خلافت دانسته - بارها و بارها از زبان علی سگفته شده و کتب شیعه نیز، ثبت کرده‏اند.

پس معلوم مى‏شود، فقط «افضلیت دینى و علمى» ملاک نبوده و امامت و رهبرى جامعه، شرایط دیگرى نیز لازم داشت که بر پایه آنها، در آن موقعیت آشفته داخلى و خارجى، علی سو دیگر صحابه، أبوبکر سرا براى این کار، افضل دانسته و با او بیعت کردند.

در صفحه ۱۸ نامه خود فرموده‏اید: «در مورد مشورت رسول خدا از جنگ احد، براى ماندن یا خارج‏شدن از مدینه امرى است که رسول اکرم خود به آن فرمان داد و کریمانه به نتیجه آن شور، عمل کرد. آیا شما (اینجانب) هیچ از پیامبر صشنیده‏اید که به امّت خود فرموده باشد: جانشین مرا شورایى همانند شوراى خلیفه تعیین نماید؟».

(جواب):

سزاوار نبود که پیامبر صدر جنگ احد، کار را به مشورت نگذارد؛ زیرا خداوند به او امر نموده بود:

﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ[آل عمران: ١٥٩].

«(اى پیامبر!) در تمام امور با یارانت مشورت کن!».

اوّلاً این آیه در سوره آل‏عمران، در قضایاى جنگ احد نازل شد، بنابراین، پیامبرصمأمور به مشورت با یاران خود بود. اگر پیامبرصمأمور نشده بود، و به جاى مشورت دستور دیگرى از طرف خدا مى‏داد، البته همه مطیع بودند.

ثانیاً واضح است در امورى که پیامبر صسکوت کرده و نصّى صادر نفرموده بود، مردم - خواهى نخواهى - بر پایه دستور الهى، سراغ مشورت مى‏رفتند:

﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ[الشورى: ٣٨].

«حکم و کارشان در بین خودشان، به صورت شورا مى‏باشد».

تعیین «جانشین» از این گونه موارد بود.. لازم نیست پیامبر صتک‏تک هر موردى را نام برده، بگوید در این امر مشورت کنید! سکوت پیامبر ص، خود مجوّز لازم براى مشورت به دست مى‏داد.. از طرفى چون مسلمانان آن زمان دیده بودند که پیامبرصدر امور با آنها مشورت مى‏کرد، به تبعیت از سنّت رسولشان مشورت کردند.

فرموده‏اید: «آیات بینات قرآن کریم به اطاعت از رسول خدا صفرمان داده‌است. در مقابل آیه شریفه: ﴿مَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُوا[الحشر: ۷]. چه بهانه‏اى مى‏توان آورد؟... امّا در برابر نصوص قطعى رسول خدا صاجتهاد کردند... اگر قرار است، مطرودین و لعنت‏کرده‏هاى رسول خدا صدر بیت‏المال و حکومت شریک شوند و آل‏مروان به خلافت راه یابند، با نصّ رسول خدا صچه مى‏توان کرد؟... همان کارى که کرده‏اند... تا خلیفه سوم بتواند حکم‏بن أبى‏العاص را به مدینه بازگرداند و به قول إبن‏أبى‏الحدید یکصدهزار درهم هم به او عطا کند!.

(جواب): در مورد مطالب فوق باید به عرضتان برسانم که:

اوّلاً فرمان قرآن به اطاعت از رسول صبه هیچ وجه مورد انکار نیست، ولى این در موردى است که پیامبر صفرمانى داده و نصّى آورده باشد، نه در مواردى که سکوت نموده و موضوع را به مردم واگذار کرده باشد.. اینکه پیامبر ص، علی سرا به حکم خدا به سمت جانشینى خود تعیین کرده باشد، مورد گفتگوى ماست و شما باید نشان دهید که چنین نصّى از پیامبر صوجود دارد، که وجود ندارد!! ما عقیده داریم حکومت در اسلام به رأى مردم است. بنابراین، اینکه گفته مى‏شود حکومت در دوران «غیبت مهدى»! به مردم سپرده شده، صحیح نیست و از همان ابتدا، بینش اسلامى «حکومت» را امرى مردمى دانسته است.. خوشبختانه مدارک شیعه نیز در این مورد گویاست! چنانکه قبلاً چندى را برایتان ارائه داده‏ایم؛ چنانکه علی سمى‏فرماید: «إنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا» [۶۶۰].

«جز این نیست که پیش از بیعت‏کردن، انتخاب با مردم است (که چه کسى را اختیار کنند)».

و نیز مى‏فرماید: «أيها الناس عن ملاء وأذن! أمركم هذا ليس لأحد حق إلا من أمّرتم» [۶۶۱].

«اى مردم انبوه و هوشیار! این کار شما (یعنى خلافت و امامت) حقّ هیچ کس نیست، مگر کسى که شما او را امارت دهید».

یا در خطبه ۱۹۶ نهج‏البلاغه تصریح مى‏کند و سوگند یاد مى‏کند که به خلافت هیچ رغبت و تمایلى ندارد!! به راستى اگر خلافت علی ساز سوى خدا تعیین شده بود، چرا به آن رغبتى نداشت؟ چگونه مقامى را که خدا برایش تعیین کرده، به خدا سوگند مى‏خورد که بدان میلى ندارد؟ آیا رسول خدا صنیز به فرمان خدا مبنى بر رسالت و نبوّتش رغبتى نداشت و بر این امر سوگند مى‏خورد؟

و در خطبه ۹۱ نهج‏البلاغه از او مى‏خوانیم که مى‏فرماید:

«مرا به حال خود واگذارید و از کس دیگرى غیر از من بخواهید... امید داشته باشید که من حرف‏شنوتر و مطیع‏تر از شما باشم براى کسى که امر خود را به او سپرده‏اید و من برایتان وزیر باشم، بهتر است از اینکه امیرتان باشم» [۶۶۲].

این جمله را علی سوقتى ادا کرد که مردم با رغبت تمام سوى او آمده و تقاضا مى‏کردند حکومت را بپذیرد، پس این امتناع براى چه بود؟ و اگر - به قول جنابعالى - به فرض، مصلحتى مانع قبول حکومت از جانب او مى‏شد، پس چرا همین که مردم بیشتر پافشارى کردند، قبول کرد و همان روز حکومت را به عهده گرفت؟ آیا اگر حکومت و خلافتش، مقام تعیین‏شده‏اى از جانب خدا بود، هیچ امکان داشت چنین امتناع و قبولى پیش آید؟

علاوه بر نهج‏البلاغه، در سایر کتب شیعه نیز، از این معنا بسیار سخن رفته است؛ چنانکه شیخ طوسى روایت مى‏کند: «زمانى که إبن‏ملجم، على را ضربه مى‏زند، نزدیکانش از او پرسیدند: آیا سفارش کسى را نمى‏کنى؟ چه کسى امام و خلیفه مردم بعد از تو باشد؟ - همانگونه که از أبى‏وائل و حکیم از على روایت کرده‏اند - فرمود: «ما أوصى رسول اللّه فأوصى، ولكن قال: إن أراد اللّه خيرا فيجمعهم على خيرهم بعد نبيهم» [۶۶۳].

«همان سفارشى را که رسول خدا نموده، من هم مى‏کنم و آن این که فرمود: هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بعد از پیامبرشان بر برترین فرد جمع مى‏کند».

و مثل همین روایت را «علم‏الهدى» در کتابش آورده است:

«عن أميرالمؤمنين ÷لما قيل له: ألا توصى؟ فقال: ما أوصى رسول اللّه فأوصى، و لكن إذا أراد اللّه بالناس خيرا استجمعهم على خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم على خيرهم» [۶۶۴].

«از امیرالمؤمین روایت است هنگامى که به او گفته شد: آیا کسى را تعیین نمى‏کنى؟ فرمود: همان سفارشى را مى‏کنم که پیامبر صنموده است: «هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بر برترین فرد جمع مى‏کند، همانگونه که بعد از پیامبرشان بر بهترین فرد جمع نمود».

مسعودى شیعى نیز در تاریخ خود مى‏گوید: «هنگامى که على پس از ضربت‏خوردن در حال احتضار بود، یکى از مردم بدو گفت: اى امیرمؤمنان! آیا کسى را تعیین نمى‏کنى؟ گفت: نه! همانطور که پیامبر خدا‏ صآنها را به خودشان واگذاشت، من نیز به خودشان وامى‏گذارم. گفتند: وقتى به پیشگاه خدا روى با او چه خواهى گفت؟ حضرت على÷گفت: مى‏گویم: خدایا! تا وقتى خواستى، مرا میان آنها نگاه‏داشتى، سپس مرا برگرفتى و تو را میان آنها واگذاشتم، اگر خواستى تباهشان کن و اگر خواهى به صلاحشان آر!... آنگاه مردم به پرسش پیش آمدند و گفتند: اى امیر مؤمنان! اگر تو را از دست دادیم - و خدا نکند ندهیم - با حسن بیعت کنیم؟ گفت: «لا آمركم ولا أنهاكم وأنتم أبصر». نه مى‏گویم: آرى و نه مى‏گویم: نه! شما بهتر مى‏دانید! [۶۶۵].

بنابراین، اطاعت از رسول خدا صدر امورى است که مردم را به آن فرمان دهد و در مواردى که نصّ صریحى از او نیست - مثل آن که چه کسى بعد از او امام باشد - مسلمانان وظیفه دارند موضوع را با «شورا» میان خود فیصله دهند و این از مسلّمات اسلام است.. اصل اطاعت از پیامبر صمورد انکار نیست، ولى ما نصّى از او که علیسرا به حکم خدا، جانشین خود تعیین کرده باشد، نمى‏شناسیم و اصولاً «امام و زمامدار» لازم نیست همچون «رسول و پیامبر» حتماً از راه وحى الهى انتخاب شود؛ زیرا حکومت و زمامدارى، براى آن است که احکام خدا به خوبى «اجرا و پیاده» شود و اگر مردم حق نداشته باشند، شخص «مجرى» را بر طبق نظر خود انتخاب کنند و این امر لازم به انتصاب از جانب خدا باشد، تا قیام قیامت، باید مجریان الهى از جانب او تعیین مى‏شدند و با گذشت زمان و ازدیاد فاصله از زمان نزول قوانین و احکام، این امر حتّى ضرورت بیشترى مى‏یافت!.

بعلاوه اگر مردم کسى را که مسؤول اجرایى است نپسندند، با او همکارى نخواهند کرد و قوانین، به خوبى اجرا نخواهند شد؛ چنانچه بعد از خلافت خلفاى راشدین که این انتخاب از مردم گرفته شد و خلافت، شکلى موروثى و پادشاهى به خود گرفت، چه نواقص و اشکالاتى در اجراى قوانین الهى پدید آمد و نتیجه‏اى پس داد که هرگز مورد پسند اسلام نبوده و نیست!.

بنابراین، نصب رهبر و زمامدار بى‏تفاوت به رأى و سلیقه مردم، اغلب نتیجه را نمى‏دهد و خداوند حکیم، چنین امرى را در اسلام مقرّر نداشته است.. این بود که علی سدر نامه‏اش به معاویه فرمود:

«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا...» [۶۶۶].

«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایت‏شده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کنند که پاک و عالم به احکام و سنّت باشد».

پس این سخن که خلافت پیامبر صامرى فراتر از مردمى است و نمى‏توانسته به مردم واگذار شود، از جمله پیش‏فرضیات ماست و ما نمى‏توانیم چنین اساسى را بنا نهاده، و برایش از تاریخ اسلام - با توجیه و تأویل - شاهد بتراشیم! این همان «تفسیر به رأى» است که در اسلام پذیرفته نیست!.. طرح قوانین و شرایع، با خداست و ابلاغ آن با رسول خدا صو اجراى آن با مردم و بندگان خداست! از ابتداى امر در اسلام چنین بوده و اگر مردم لیاقت به خرج نداده و مجریان ناخلفى، چون یزید و آل‏مروان براى خود برگزیدند یا به حکومتشان تن در دادند، این مشکل خود آنهاست و زیانش به خودشان بازمى‏گردد و خداوند بنا ندارد که جلوى کجرویها را «همواره» بگیرد!.

ثانیاً در مورد حکم‏بن أبى‏العاص و رفتار خلیفه سوم با او، باید دانست که مدافع هیچ یک از صحابه به طور مطلق نیستیم! خلفاء معصوم نبوده و چه بسا اشتباه هم مى‏کرده‏اند! ولى اینها هیچ کدام دلیل بر آن نیست که علی س، «منصوب من عند اللّه»باشد! هرچند عملکرد عثمان سبا حکم‏بن أبى‏العاص نیز به آن گونه که شما اشاره داشته‏اید، نبوده است. حکم‏بن أبى‏العاص از سوى رسول خدا صتبعید شد، ولى قرار نبود تا آخر عمر در تبعید بماند؛ زیرا اینگونه تبعیدها از احکام حکومتى و تابع زمان و شرایط است.. عثمان سبه گمان ندامت وى، پس از مدّتى او را بازگرداند و به عنوان «تألیف قلوب» - به مصداق الـمؤلفة قلوبهم در قرآن - مقدارى پول هم به او داد. وقتى قرآن کریم اجازه مى‏دهد به کفّار براى جلب قلوبشان از زکات داده شود - و پیامبر صهمین کار را با أبوسفیان کرد؛ چنانکه «استاد مطهرى» مى‏گوید: «پیامبر براى تألیف قلب، دخترش را تزویج کرد، خانه‏اش را مأمن قرار داد، او را در رأس مؤلفه القوب قرار داد» [۶۶۷]- چگونه‏ مى‏توان عثمان سرا از این کار سرزنش کرد؟ گیریم که عثمان سدر این تشخیص به خطا افتاده باشد، ولى کدام مجتهد را سراغ دارید که مصون از خطا باشد؟! و بالاتر از آن، آیا پیامبرى را مى‏یابى که - جدا از دریافت و تبلیغ وحى - مصون از اشتباه و خطا باشد؟!

در رابطه با خطبه «شقشقیه» - که مى‏گوید: «لقد تقمصها فلان وإنه ليعلم...». «فلانى پیراهن خلافت پوشید در حالى که مى‏داند جایگاه من از خلافت همچون جایگاه قطب (مرکز) آسیاب است؛ زیرا سیل علم و حکمت از دامن کوه وجودم سرازیر است و هیچ پرنده‏اى به قلّه دانش من نمى‏رسد» - فرموده‏اید: مرسل نیست و مسند است و سند متّصل به امام هم دارد که در صفحه ۳۹۰ «معانى‏الأخبار صدوق» مذکور است.

(جواب):

جنابعالى در نامه‏ها و سخنان خود، مکرّر «عکرمه» را دروغگو و نردباز خوانده‏اید، در معانى‏الأخبار شیخ صدوق، دو سند براى این خطبه ذکر شده که هر دو به این «نردباز» مى‏رسد!! آرى! راوى خطبه شقشقیه، همین عکرمه مولى إبن عباس است که روایت را نیز به إبن‏عبّاس نسبت مى‏دهد. عکرمه - بنا به گواهى علماى شیعه - بر مذهب خوارج بود و با علی سخصومت شدید داشت؛ چنانچه علّامه ممقانى و حلّى درباره وى گفته‏اند: «او بر مذهب ما و اصحاب ما نیست و توثیق نشده است» [۶۶۸]. شیخ کلینى نیز در «کافى» چنین آورده است: «عکرمه مُرد در حالى که بر عقیده خوارج بود»! ممقانى در آخر، بعد از ارائه چند روایت و آراى علماى بزرگ شیعه، چنین نتیجه‏گیرى مى‏کند: «به هر حال منحرف بودن عکرمه غلام إبن‏عبّاس، چنانکه سیدبن طاووس توجّه داده است، از شدّت وضوح، نیازمند برهان نیست» [۶۶۹].

بنابراین، چنین شخصى در محیطى که خلفاء مورد احترام مردم بوده‏اند، روایت کرده که علی سفرموده: فلانى پیراهن خلافت را پوشید!... همچون اینکه استخوان در گلو دارم... من تنها بودم و گرنه با خلفاء مى‏جنگیدم!! آیا به گفته دشمن علی سمى‏توان اعتماد کرد؟ لذا از دیدگاه شما مى‏توان گفت: چه بسا عکرمه براى ضایع‏ساختن علی سنزد سنّیان، این حدیث را از قول إبن‏عبّاس‏ ساخته باشد! یا باید گفت: او مى‏خواسته علی سرا دشمن خلفاء معرّفى کند و مردم را - که به خلفاء احترام مى‏گذارند - به او بدبین سازد! و علی سرا شخصیتى دوچهره و کینه‏توز بنماید که از روى تقیه، از یک سو با خلفاء بیعت مى‏کند و پشت سرشان نماز مى‏خواند و خویشاوندى با آنان را مى‏پذیرد و در غیابشان، جانشینشان مى‏شود و از سوى دیگر، اندیشه جنگ با خلفاء را در سر مى‏پروراند!!.

قبلاً نیز گفتیم که به فرض صحّت این خبر، هیچ چیزى عاید شما نمى‏شود؛ زیرا علی سابداً نفرموده که من از جانب خدا به عنوان خلیفه و جانشین بلافصل پیامبرصتعیین شدم و خلفاى سه‏گانه این حقّ مرا غصب کردند!!.

در نامه قبلى‏ام، یکى از دلایل جعلى‏بودن خطبه «شقشقیه» را «تعریف از خود» آورده بودم و شما فرموده‏اید: آنچه از على در خطبه شقشقیه بر سبیل «تعریف از خود آمده»، «عجب نفس» نیست، بلکه معرّفى خویشتن است!.

جواب): حضور عالى عرض مى‏کنم که:

«معرّفى خویشتن» آن است که شخص به زبان ساده بگوید: فلان کار از من ساخته است؛ مانند یوسف‏ که به عزیز مصر فرمود:

﴿إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٞ[يوسف: ٥٥].

«من بیت‏المال را حفظ کرده و در این کار، وارد و آگاه هستم».

امّا اگر شخص زبان به توصیف بگشاید و با تمجید از خود سخن بگوید که: «ینحدر عنى السیل ولا یرقى إلىّ الطیر»؛ «سیل دانش از من فرو مى‏ریزد و هیچ پرنده‏اى به اوج پرواز من نمى‏رسد» - چنانکه از علی سدر خطبه آورده‏اند - «معرّفى خود» نیست، بلکه همان تعریف از خویشتن است که از ساحت بافضیلت علی سبه دور است! او خود مى‏فرماید:

«نهى اللّه عنه من تزكية المرء نفسه» [۶۷۰].

«خداوند از تعریف خویشتن و از خودستایى‏ نهى فرموده است».

فرموده‏اید: امیرالمؤمنین، علاوه بر خطبه ۳ - یعنى خطبه شقشقیه - بارها و بارها در خطبه‏هاى مختلفى از خلفاى پیشین خود، به خاطر غصب خلافتش، شکایت کرده و بنده را به خطبه‏هاى ۲۶، ۶۶، ۷۲، ۱۶۱، ۱۸۸، ۲۰۸ نهج‏البلاغه ارجاع داده‏اید.

(جواب):

خطبه‏هایى را که فرموده‏اید، بنده یک به یک نگاه کردم:

- در مورد خطبه ۲۶، شریف رضى مى‏گوید: «خطبه‏اى است که نیمش چنین است» و اشاره دارد که علی ساز اینکه به حکومت نرسیده بود، ناراحت بود و تتمّه خطبه که مى‏گوید: «بیعت نکرد، مگر آن که بهایى بگیرد» مربوط به عمروبن عاص است که با معاویه بیعت نکرد، مگر آن که حکومت مصر را به او بدهد (ولم يبايع حتى شرط أن يؤتيه على البيعة ثمنا).. پس خطبه - اگر چنانچه صحیح باشد! - در اصل، مربوط به عمروبن عاص و معاویه است؛ نه عمر و أبوبکر س؛ چنانکه إبن‏أبى‏الحدید ذیل همین خطبه تصریح مى‏کند.. به آن رجوع کنید.

- در خطبه ۶۶، نشان مى‏دهد که انصار در سقیفه مى‏خواستند، امیرى از جانب خودشان و امیرى از سوى مهاجرین تعیین شود و گفتند: «منا الأمير ومنكم الأمير» که علیسپس از شنیدن این خبر، از مهاجرین درباره سخنان انصار پرسید و سپس در تأیید موضع مهاجرین فرمود: چرا با آنان، به سفارش پیامبرصکه فرموده «با نیکوکاران انصار به نیکى رفتار کنید و از جرم بدکارانشان درگذرید»، احتجاج نکردید؟ و نیز فرمود: اگر امامت در میان آنان بود، پیامبرصدر مورد رفتار با آنان سفارش نمى‏فرمود.

بدین ترتیب، علیسنیز از مهاجرین جانبدارى کرد و آنگاه پرسید که به انصار چه گفتید؟ جواب دادند که گفتیم: ما از شجره پیامبریم! على فرمود: به شجره احتجاج کردند، ولى ثمره آن را (که من باشم) کنار گذاشتند!.

چنانکه به وضوح ملاحظه مى‏شود، علیساگر خود را جانشین منتخب پیامبرصمى‏دانست، همینجا تصریح مى‏فرمود: «حکومت نه از آنِ انصار و نه از مهاجرین است، بلکه تنها و تنها مختصّ من است! زیرا پیامبرصمرا به جانشینى خود برگزیده است!».. چرا در جایى که کاملاً واجب بود به منصوبیت و منصوصیت خویش استناد کند، اشاره نکرد؟ هیچ باورکردنى نیست که علیسشایستگى خود را براى خلافت بیان کند - اگر چنین بوده باشد - امّا متروک‏گذاشتن امر الهى را ذکر نکند! گذشته از این، شیعیان کسانى را که علیسآنها را شجره نبوّت خوانده، غاصب و کافر مى‏دانند!.

- در خطبه ۷۲ آمده که وقتى بر بیعت عثمانسعزم کردند، علیسگفت: «لقد علمتم أنى أحق بها من غيرى...». «دانستید که من از دیگران سزاوارترم، با وجود این، به خدا قسم! کار را وقتى امور مسلمین در سلامت باشد و جز بر من ستم نرود، رها مى‏کنم و اجرش را از خدا مى‏طلبم»!.

یعنى - اگر چنانچه درست باشد؛ زیرا با برخى از خطب دیگر، تناقض صریح دارد! - حقّ شخصى قابل گذشت و چشم‏پوشى است! اگر خلافت، حقّ خدایى براى علی سبود، البته که حقّ خدایى‏اش را قابل اغماض نمى‏شمرد و ستم بر خود را قبول نمى‏کرد.. هیچ یک از این خطبه‏ها - جعلى یا درست - در تأیید عقایدتان نیست!!.

- در خطبه ۱۶۲ مى‏گوید: - بازهم اگر راست باشد - یکى از اصحاب از علی سپرسید: چگونه قومتان شما را از خلافت دفع کردند، در حالى که سزاوارتر بودید؟ علی سپاسخ مى‏دهد: آنها خود را به این مقام ترجیح دادند؛ زیرا قومى بخل ورزیدند و قومى سخاوت نشان دادند (شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین).. آیا اگر علی سحکم خدایى را براى خلافتش قائل بود، باید در مورد آن سخاوت به خرج مى‏داد و دو دستى تقدیم بخیلان مى‏نمود؟ آیا مى‏توان حقّى را که خدا تعیین کرده با سخاوت به دیگرى واگذاشت و این چنین ضایع‏اش ساخت؟!.

- در خطبه ۱۸۹ مى‏فرماید: «سلونى قبل أن تفقدونى، فلأنا بطرق السماء أعلم منى بطرق الأرض»ز «اى مردم! از من بپرسید قبل از آن که مرا از دست بدهید که من به راههاى آسمان داناترم تا راههاى زمین».

در اینجا - اگر فرضاً صحیح باشد! - علی سمرز بین دین و دنیا را ترسیم مى‏کند و هیچ ربطى به خلافت الهى ندارد! و افضلیت دینى همواره شرط کافى براى احراز حکومت نیست، و به مقبولیت و آراى عامه نیز بستگى دارد.

- در خطبه ۲۰۵ مى‏فرماید: «واللّه! ما كانت لى فى الخلافة رغبة و...». «به خدا قسم! مرا در خلافت هیچ رغبتى نبود و هیچ نیازى به ولایت نداشتم، لیکن شما مرا به این کار دعوت کردید و آن را بر من تحمیل نمودید».

این روایت، تمام روایات پیشین را - که حاکى از گلایه است - نقض مى‏کند؛ زیرا چطور ممکن است، علی سدر جایى بر خلافت حریص باشد و به خاطر ضعف یا سخاوتش و یا از روى مصلحت، به دیگران واگذارد - به گونه‏اى که از شدّت غم و غصّه، انگار استخوانى در گلویش مانده باشد - امّا در اینجا نسبت به آن اظهار بى‏میلى نماید!.

بنابراین، مشاهده مى‏شود - گذشته از صحّت و سقم این روایات که غالباً مرسل و بدون سند هستند - هیچ نتیجه‏اى از آنها در اثبات حقّ الهى براى خلافت علی سعاید نمى‏گردد.. لعن و نفرین و تکفیر خلفاء نیز در میان نیست! حدّاکثر درد دلى است که به من توجّه نکردند و مرا - که از امور دینى بسیار آگاهتر هستم - کنار نهادند! و اگر این مطالب را با دیگر موارد کتاب وقعة الصفین و الغارات ثقفى و... همراه سازیم، نتیجه‏اى جز این به دست نمى‏آید که علی سخود را براى خلافت شایسته‏تر مى‏دیده، ولى چون ملاحظه کرده که خلفاى سه‏گانه نیز بدخواه اسلام و مسلمانان نیستند و در راه اجراى قوانین اسلام و گسترش آن تلاش و کوشش نشان مى‏دهد، با آنها بیعت نمود و پشت سرشان نماز خواند و وزیر و مشاورشان گشت و نام فرزندانش را به نامهایشان نامگذارى کرد و با آنها خویشاوندى نمود و در غیابشان موقّتاً حکومت را اداره کرد و... چنانکه شایسته شخصیت والایى چون علی ساست.. و اگر - فرضاً این مطالب را صحیح بپنداریم و احتمال را بر آن بگذاریم که - گله‏اى هم از خلفاء داشته، گله دوست با دوست بوده، نه آنکه آنان را غاصب و خائن و جنایتکار و مرتد بداند و آنها را - همچون شیعیان - لعن نماید، و آیینى جز آیین آنها به نام «تشیع» در پیش گیرد و در اصول و فروع، با سواد اعظم مسلمانان مخالفت ورزد!.

فرموده‏اید: اعتقاد به ظهور مهدى، از اخبار متواتر است و اهل‏سنّت نیز، آن را انکار نکرده‏اند و گروهى از ایشان، کتابهاى جداگانه‏اى درباره مهدى نوشته‏اند.

(جواب):

اوّلاً نظریه غیبت و زنده‏ماندن مهدى - آن گونه که در روایات و اعتقادات شیعه آمده - در اسلام مردود است؛ زیرا با نصّ صریح قرآن مخالف است و واقعیت ندارد!.

خداوند مى‏فرماید:

﴿وَمَا جَعَلۡنَا لِبَشَرٖ مِّن قَبۡلِكَ ٱلۡخُلۡدَۖ أَفَإِيْن مِّتَّ فَهُمُ ٱلۡخَٰلِدُونَ ٣٤ كُلُّ نَفۡسٖ ذَآئِقَةُ ٱلۡمَوۡتِۗ[الأنبياء: ٣٤-٣٥].

«ما براى هیچ بشرى پیش از تو عمر جاوید و ابدى قرار ندادیم، آیا پس اگر تو بمیرى، آنان زنده مى‏مانند؟ هرکس (که به دنیا آمده باشد)، مزه مرگ را مى‏چشد».

بقاء و زنده‏ماندن مهدى - به عنوان امام - و غیبتش امکان ندارد؛ زیرا «امام» کسى است که مردم به او احتیاج دارند و تابعش - به عنوان أولواالأمر - هستند.. و به راستى بسیار خنده‏آور و مسخره است که خدا کسى را زنده نگه‏دارد تا در آخرالزمان، دجّال خرسوار را بکشد!! این خبر از عصر حجر تجاوز نمى‏کند و گوینده آن بى‏خبر از عصر فضا و جنگ ستارگان است! و از جهت دیگر، کار خدا - معاذ اللّه - لهو و لعب نیست که یک شخص را زنده نگه‏دارد و غایب گرداند و بعد از هزاران سال، او را ظاهر گرداند تا خر دجّال را بکشد!.

همچنین اگر قرار است کسى در آخرالزمان مردم را به دین اسلام دعوت کند، پیامبر صخود از هرکسى شایسته‏تر بود به اینکه باقى بماند و دینش را ترویج کند! و او آخرین «حجّت خدا» در زمین است و بعد از او هیچ «حجّتى» نیست:

﴿إِنَّآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ كَمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَىٰ نُوحٖ وَٱلنَّبِيِّ‍ۧنَ مِنۢ بَعۡدِهِ[النساء: ١٦٣].

«(اى پیامبر!) ما به تو وحى کردیم، همانگونه که پیش از تو به نوح و به پیامبران بعد از او وحى کردیم».

﴿رُّسُلٗا مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى ٱللَّهِ حُجَّةُۢ بَعۡدَ ٱلرُّسُلِ[النساء: ١٦٥].

«... پیامبرانى را فرستادیم تا مژده‏رسان و ترساننده باشند و بعد از آمدن پیامبران، حجّت و دلیلى بر خداوند، براى مردمان باقى نماند».

طبق روایات شیعه، زنده‏ماندن مهدى براى این است تا مردم را بر عقیده واحد گرد آورد و همه را - با زور شمشیر - به اسلام دعوت کند، در حالى که:

﴿وَلَوۡ شَآءَ رَبُّكَ لَأٓمَنَ مَن فِي ٱلۡأَرۡضِ كُلُّهُمۡ جَمِيعًاۚ أَفَأَنتَ تُكۡرِهُ ٱلنَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٩٩[يونس: ٩٩].

«اگر پروردگارت مى‏خواست، تمام کسانى که بر روى زمین هستند، به طور جملگى ایمان مى‏آوردند! آیا تو مى‏خواهى مردمان را مجبور سازى که ایمان بیاورند؟».

ظهور مهدى و خروج دجّال - به زعم شیعه - از نشانه‏ها و آیات آخرالزمان هستند، در حالیکه طبق آیات صریح قرآن، هرگاه یکى از نشانه‏هاى قیامت ظاهر گردید، از هیچ کس ایمان و حتّى توبه هم پذیرفته نخواهد شد!.

﴿هَلۡ يَنظُرُونَ إِلَّآ أَن تَأۡتِيَهُمُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ أَوۡ يَأۡتِيَ رَبُّكَ أَوۡ يَأۡتِيَ بَعۡضُ ءَايَٰتِ رَبِّكَۗ يَوۡمَ يَأۡتِي بَعۡضُ ءَايَٰتِ رَبِّكَ لَا يَنفَعُ نَفۡسًا إِيمَٰنُهَا لَمۡ تَكُنۡ ءَامَنَتۡ مِن قَبۡلُ أَوۡ كَسَبَتۡ فِيٓ إِيمَٰنِهَا خَيۡرٗاۗ قُلِ ٱنتَظِرُوٓاْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ ١٥٨[الأنعام: ١٥٨].

«(پس چرا این مردم ایمان نمى‏آورند؟) آیا انتظار دارند که فرشتگان (براى قبض روحشان) به سراغشان بیایند (و آن موقع ایمان بیاورند)؟ یا اینکه پروردگارت، (خودش) به سویشان بیاید؟ یا پاره‏اى از نشانه‏ها و آیات پروردگارت (که دالّ بر شروع قیامت هستند) برایشان نمودار شود؟ روزى که پاره‏اى از نشانه‏هاى پروردگارت فرامى‏رسد (و آنگاه آنها وادار مى‏شوند که ایمان بیاورند!)، امّا ایمان‏آوردن افرادى که قبل از آن (آیات) ایمان نیاورده‏اند، یا اینکه با وجود داشتن ایمان، خیرى نیندوخته‏اند، هیچ سودى به حالشان نخواهد داشت! بگو: منتظر باشید، ما نیز منتظر خواهیم بود!».

ثانیاً گذشته از اینکه، دلایل شیعه در زمینه بقاء و غیبت و ظهور مهدى، خلاف قرآن کریم است، تماماً یک مُشت روایات خرافى و متناقضاتى است که هرکدام یکدیگر را نقض و ابطال مى‏نماید؛ به طوریکه هرکس تفسیر و نظریه‏اى در این مورد داده است.. اگر به کتب شیعه در این زمینه رجوع کنیم، مى‏بینیم که پس از فوت هر امامى - از على گرفته تا یازده فرزندش - شیعیان، همو را مهدى قائم دانسته و در انتظار ظهورش بوده‏اند! در ضمن خود روایات شیعه، بعضى اعتراف دارند که وجود «مهدى»، اوهامى بیش نیست و حتّى پاره‏اى از روایات، نشان مى‏دهند که «مهدى موهوم» هرگز به دنیا نیامده است!! [۶۷۱].

به گونه‏اى که علماى شیعه متحیر مانده‏اند که چگونه وجود او و ولادتش را قبل از «ثبوت امامتش» ثابت کنند! در روایتى آمده است: «أن أباه مات و لم ير له أثر و لم يعرف له ولد ظاهر». «پدرش وفات نمود، در حالیکه اثرى از خود بر جاى نگذاشت و هیچ فرزندى برایش که‏ ظاهر باشد، شناخته نشد!!» [۶۷۲].

گروهى نیز برآنند که حسن عسکرى - امام یازدهم شیعه - جاریه‏اش از او حامله گردید، امّا بعدها سقط گردید و از بین رفت! چنانچه شیخ کلینى - در روایتى بلند - از أحمدبن عبیداللّه‏بن خاقان روایت کرده که گفت: «زمانى که امام حسن عسکرى وفات یافت، فریاد شیون و زارى از خانه‏اش برخاست و سلطان، کسانى را براى تفتیش و بازرسى به خانه‏اش فرستاد و بر تمام آنچه که در خانه بود، مُهر زدند و از اهل خانه اثرى از فرزندش را خواستند و زنانى را که به حاملگى زنان آشنا بودند، آوردند و به تمام جاریه‏هایش نگاه کردند و گفتند که این جاریه، حامله است! پس او را به اتاقى بردند و آن افراد و آن زنان را بر در آن گماشتند، و آن قدر ماندند تا اینکه فهمیدند حاملگى‏اش باطل بوده و صحّت نداشته است!!» [۶۷۳].

گروهى نیز مى‏گویند: هشت ماه پس از وفات حسن عسکرى فرزندى به دنیا آمد! [۶۷۴]و بعضى نیز معتقدند که مهدى دو سال قبل از وفاتش به دنیا آمده است! [۶۷۵].

گروهى دیگر برآنند که پنج سال قبل از وفات پدرش - در نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجرى - به دنیا آمده است! بعضى نیز مى‏گویند: تولّد او در سال ۲۵۶ بوده است! [۶۷۶].

حتّى در نام جاریه‏اى که از او به دنیا آمده نیز، اختلاف دارند؛ چنانچه گروهى مى‏گویند: نامش نرجس است! و بعضى مى‏گویند: نامش صقیل یا صیقل بوده است!‏ [۶۷۷]و گروهى دیگر مى‏گویند: نامش حکیمة بوده است! و... الخ [۶۷۸].

ثالثاً اینکه اهل‏سنّت، مطلبى را تأیید کنند، دلیل صحّت آن نیست! دلیل صحّت هر موضوعى را باید در «قرآن کریم» و «سنّت» قطعى پیامبر صجست.. جنابعالى اگر از این دو مأخذ، دلیلى بر اثبات «مهدى موعود» و وجود آن دارید، ارائه بفرمایید، همگى شنونده و مطیع خواهیم بود!.

رابعاً میان خود اهل‏سنّت نیز، موضوع مورد اختلاف است! و گروهى برآنند که تمام روایاتى را که درباره مهدى و مهدویت آمده، به طور کلّى جعلى و دروغین هستند! و [۶۷۹]گروهى هم به «مهدویت» معتقدند، امّا به هیچ وجه معتقد به «مهدى موعود و موهوم» نیستند که از دیده مردم غایب شده و در آخرالزمان ظهور خواهد کرد! بلکه معتقد به آمدن شخصى از نسل پیامبر ص- آن هم حسن‏بن علی س- هستند و هیچ کس مدّعى نبوده که فرزند خردسال حسن عسکرى غایب شده و پس از - خدا مى‏داند - چندهزار سال، ظهور خواهد کرد! اگر سنّیان چنین مطلبى را گفته بودند، البته شیعه بودند!.. در هیچ یک از کتب صحاح اهل‏سنّت، خبرى از مهدویت پسر حسن عسکرى دیده نمى‏شود!.

[۵۸۵] الغدیر، امینى، ج‏۱، ص‏۳۶۳-۳۶۲، چاپ سوم. [۵۸۶] التبیان، طوسى، ج‏۷، ص‏۲۹۸. [۵۸۷] چنانچه مى‏فرماید: ﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّٰغُوتُ[البقرة: ۲۵۷]. «و کسانى که کافر هستند، طاغوت سرپرست ایشان است». یا مى‏فرماید: ﴿وَجَعَلۡنَٰهُمۡ أَئِمَّةٗ يَدۡعُونَ إِلَى ٱلنَّارِۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ لَا يُنصَرُونَ ٤١[الفصص: ۴۱]. «و ما آنان را امامان و پیشوایانى قرار دادیم که مردم را به سوى آتش (دوزخ) مى‏خواندند و روز قیامت (از سوى کسى) یارى نمى‏گردند». [۵۸۸] «يَا عَلِيُّ، أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلا أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي». «اى على! منزلت تو نسبت به من، همچون منزلت هارون نسبت موسى است، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود». [۵۸۹] رجوع شود به «اصول کافى»، ج‏۱، کتاب الحجّة، ص‏۳۸۱-۲۷۵-۲۷۴، روایات ۷۱۷تا۷۱۹ و ۹۸۳تا۹۸۵. [۵۹۰] ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِيٓ أَنزَلَ عَلَىٰ عَبۡدِهِ ٱلۡكِتَٰبَ وَلَمۡ يَجۡعَل لَّهُۥ عِوَجَاۜ ١[الکهف: ۱]. [۵۹۱] این پیچیدگى به حدّى است که حتّى در روایات شیعه - که معتقد به امامت الهى على‏سهستند - نیز به آن، اعتراف شده است؛ چنانچه در کتاب «احتجاج» طبرسى آمده که گروهى از انصار، مقصود پیامبر را از خطبه غدیر نفهمیدند!! و ناچار شدند کسى را نزد پیامبر صبفرستند تا مقصودش را دریابند و آن گونه که در روایت آمده، پیامبر صحتّى در همان توضیح نیز، الفاظى از قبیل «خلیفه»، «امام»، «والى»، «أولى الأمر» و... را به کار نبرد!!. [۵۹۲] ﴿فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا[الأحزاب: ۳۷]. [۵۹۳] در سوره کهف آمده است. [۵۹۴] ﴿مَّا فَرَّطۡنَا فِي ٱلۡكِتَٰبِ مِن شَيۡءٖ[الأنعام: ۳۸]. [۵۹۵] ﴿۞إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَسۡتَحۡيِۦٓ أَن يَضۡرِبَ مَثَلٗا مَّا بَعُوضَةٗ فَمَا فَوۡقَهَاۚ[البقرة: ۲۶]. [۵۹۶] اصحاب، در اینکه خلیفه چه کسى است، با همدیگر هم‏عقیده نبودند و این ناشى از آن بود که پیامبرصفرد خاصّى را به خلافت نصب نفرموده بود.. نه علىسو نه أبوبکرس- و نه طرفدارانشان - هیچ کدام به وجود نصّى بر خلافت آنها اشاره‏اى نکردند!. [۵۹۷] به فصل «اصحاب پیامبر ص» رجوع شود. [۵۹۸] اگر علىسبه عنوان خلیفه و امام از طرف خدا و رسولش نصب مى‏شد، هرگز در مقابل این نصّ صریح، شورا تشکیل نمى‏شد و بیعتى صورت نمى‏گرفت. [۵۹۹] در حالى که قوت ایمان اصحاب فداکار و مجاهد رسول خدا صو مدح و تمجید قرآن کریم از آنها، با کتمان خلافت الهى على‏ ستوسّط ایشان، تناقض صریح دارد. [۶۰۰] در حالى که حادثه غدیرخم تا رحلت پیامبر ص، بیش از هفتاد یا هشتاد و سه روز فاصله نداشت (ماجراى غدیر، روز هجدهم ذى‏الحجه، سال دهم هجرى واقع شد و اگر وفات پیامبر صرا ۲۸صفر بدانیم، هفتاد روز و چنانچه - همچون إبن‏کثیر که در کتابش «الفصول فى سیرة الرسول» آورده - حداکثر ۱۲ ربیع‏الأوّل بدانیم، ۸۳ روز از واقعه غدیرخم مى‏گذشت)، اگر داستان غدیر بدانگونه که شیعیان آورده‏اند، راست باشد که رسول خدا در میان ۱۲۰هزار مسلمان به حج آمده بود، خطبه‏اى طولانى بدان تفصیل - که در پاره‏اى از کتب شیعه موجود است - خوانده و علىسرا به عنوان خلیفه و امام مسلمانان به فرمان خدا نصب کرده و از مردم بدین عنوان بیعت گرفته! و حتى در پاره‏اى از روایات، تا سه روز در آنجا توقّف نموده! و از زنان نیز اخذ بیعت فرموده! و... حتّى در مرض‏الموت خود نیز در صدد استحکام آن بوده! - قصّه قلم و دوات - آنگاه بلافاصله پس از رحلت رسول خدا صتمامشان به جز اندکى به تمام این تأکیدات پشت پا زده و ابداً سخنى از على‏ سو منصوبیتش در غدیر و بیعت مردم با او در آنجا را نیاوردند، باید گفت که داستانى عجیب است! چگونه همگى آنها پس از گذشت کمتر از سه ماه، امرى به آن اهمّیت را فراموش کردند و تمام عمرشان، آن را به یاد نیاوردند و از آن سخنى نگفتند؟!. [۶۰۱] الغارات ثقفى، ص‏۳۰۲- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹- نامه ۶۲، نهج‏البلاغه شرح فیض‏الإسلام الأمالى، شیخ طوسى، ج‏۲، ص‏۱۲۱، چاپ نجف - منار الهدى، على بحرانى، ص‏۳۷۳- ناسخ التواریخ، ج‏۳، ص‏۵۳۲. [۶۰۲] ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا ٣٦ ... وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ مَفۡعُولٗا ٣[الأحزاب: ۳۶-۳۷] «هیچ مرد و زن مؤمنى، زمانى که خدا و رسولش به امرى حکم کنند، اختیارى از خود در آن ندارند (و اراده ایشان باید تابع اراده خدا و رسولش باشد) و هرکس هم از دستور خدا و پیامبرش سرپیچى کند، گرفتار گمراهى کاملاً آشکارى مى‏گردد... و امر و فرمان خدا باید اجرا شود». شیعه عموماً در پاسخ به این سؤال مى‏گویند: على‏ ساز روى مصلحت بود که اینگونه عمل کرد! مى‏پرسیم: آیا خدا و رسولش بهتر مى‏دانند چه چیزى مصلحت است یا على‏ سو یا هرکسى دیگر؟ همچنین نمى‏توان گفت که على‏ سبه منظور حفظ اتّحاد و اتّفاق مسلمانان از ذکر نصوصى که در امامت و خلافتش وارد شده، خوددارى کرده است؛ زیرا محال است که على‏ سحکمى الهى را کتمان کند؛ آن هم زمانى که ابراز و آشکارکردنش در آن شرایط، کاملاً اقتضاء مى‏کرد.. بنابراین، چون على‏ س- بنابر هر توجیهى - با أبوبکر سبیعت کرد، پس حکم خدا و رسولش را نادیده گرفته و تسلیم ظلم و ستم گشته است! آیا این توهین به على‏ سنیست که گفته شود: خداوند و رسولش او را به عنوان خلیفه مسلمانان انتصاب نموده، ولى او مصلحت دید که امرشان را -بنابه هر دلیلى - نادیده بگیرد و با أبوبکر سو سایر خلفاء بیعت کند؟!. در حالیکه على‏ سکسى است که هرگز زیر بار زور نرفته و با عدالت کامل عمل کرده‏است؛ چنانچه وقتى بعد از عثمان‏ سبه خلافت برگزیده شد، با وجود مشکلات فراوانى که پیش آمده بود، با معاویه که زیر بار حکومتش نمى‏رفت و با او بیعت نمى‏کرد، جنگید و فرمود: «ألا وإنى أقاتل رجلين: رجلا ادعى ما ليس به وآخر منع الذى عليه». «من همواه با دو مرد مى‏جنگم: مردى که ادّعاى چیزى کند و از آنِ او نباشد، و دیگرى مردى که خوددارى کند از چیزى که به عهده اوست». (نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۳، کلام ۱۷۲). طبق این فرموده، اگر واقعاً خلفاى سه‏گانه، حقّ خدایى على‏سرا غصب کرده و مدّعى خلافتى شده‏اند که از آنِ آنها نبوده است، با آنها مى‏جنگید و اگر واقعاً على‏سداراى چنین حقّى بوده و از آن خوددارى کرده، بایستى طبق فرموده خویش با خودش مى‏جنگید!.. بنابراین، اگر امامت به این کیفیت که شیعه معتقد است، وجود داشت، مقصّر اصلى و نخستین، خود علىسبوده که در هیچ موردى از آن سخنى به میان نیاورد و مدّعى منصوبیت خود از جانب خدا و رسول‏۶ نشد و در این باره تا این حد سستى کرد! اگر به راستى از طرف خدا و رسولش براى خلافت تعیین شده بود، واجب بود که تا سرحدّ شهادت با أبوبکر سمخالفت کند و مانع بالارفتن او به منبر پیامبر صشود؛ چنانکه بنا به روایت «قیس‏بن عباد» فرمود: «والذي فلق الحبة وبرء النسمة لو عهد إلى رسول اللّه عهدا لجادلت عليه ولم‏أترك إبن أبي قحافة يرقى في درجة واحدة من منبره»«قسم به کسى که دانه را بشکافت و جهانیان را خلق کرد، اگر رسول خدا صعهدى با من کرده بود، با شتاب و چابکى بر آن مى‏شتافتم و نمى‏گذاشتم پسر أبى‏قحافه (أبوبکر) به پله‏اى از منبر برآید!». آیا این حرفها شایسته کسى است که به خدا سوگند مى‏خورد که حاضر نیست در هیچ شرایطى، به اندازه یک سر سوزن از حق بگذرد؟ آیا رفتارش با برادرش عقیل‏بن أبى‏طالب‏سدر مورد درخواستش مبنى بر بیشترنمودن سهمش، و عکس‏العملش در برابر درخواست برادر نابینایش فقط یک داستان است یا حقیقت محض؟ اگر علىسدر برابر خواسته برادر نابینایش، آن عکس العمل شهره خاصّ و عام را نشان داد، چرا در مقابل غاصبان خلافت، یکى از اصول دین! امر صریح و سفارش رسول خداصسکوت کرد و آن را به دیده اغماض نگریست؟ آیا علىسترسید؟ یا اینکه فقط در برابر ضعفاء، قوى و برحق، و در مسائل الهى انعطاف‏پذیر بود؟!. [۶۰۳] مثلى عربى است که براى کسى که بسیار فصیح سخن مى‏گوید، به کار مى‏برند، و اشاره آن به حرف «ضاد»، به خاطر این است که تلفّظ آن در عربى از تمام حروف سنگین‏تر است! - اگر واقعاً چنین موضوعى در کار بوده باشد، پیامبر صموظّف بود همانگونه که آیات قرآن را با آن دقّت و صراحت، نوشت و تعلیم داد و به طور شایسته و کمال هم تبلیغ نمود - به طورى که مؤثّر هم واقع شد و کسى هم نتوانست آن را انکار کند - این وظیفه را هم داشت که در مورد جانشین منصوب‏شده از طرف خدا نیز که برایش آیه نازل شده! یک چنین صراحت و محکم‏کارى به خرج دهد، تا در آینده هیچگونه توطئه و تردید و توجیه و تعبیرى، در کار نباشد. [۶۰۴] الغدیر، امینى، ج‏۱، ص‏۹. [۶۰۵] الإرشاد، شیخ مفید، ص‏۱۶۱. [۶۰۶] تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازى، ذیل آیه: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ[المائدة: ۶۷]. [۶۰۷] اسلام‏شناسى، شریعتى، ص‏۴۲۴. [۶۰۸] میزان الإعتدال، حافظ ذهبى، ج‏۲، ص‏۶۴۰- منهاج‏السنة، إبن‏تیمیة، ج‏۴، ص‏۱۸. [۶۰۹] البدایة والنهایة، ج‏۳، ص‏۳۸. [۶۱۰] اسلام‏شناسى، شریعتى، ص‏۴۹۲. [۶۱۱] نهج‏البلاغة، شرح إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۱، ص‏۱۳۲- صحیح بخارى، ج‏۶، ص‏۱۵- طبرى، ج‏۴، ص‏۱۳۲۱- کامل‏بن أثیر، ج‏۱، ص‏۴۰۰. یکى از ممیزات اسلام این است که هرکس کاندید و خواستار پُست و مقامى شود، به او سپرده نمى‏شود؛ چنانچه زمانى که دو تن از خویشان أبوموسى أشعرى‏سخدمت پیامبرصرسیدند و از او درخواست منصبى نمودند، فرمود: «إِنَّا وَاللَّهِ لاَ نُوَلِّى عَلَى هَذَا الْعَمَلِ أَحَدًا سَأَلَهُ وَلاَ أَحَدًا حَرَصَ عَلَيْهِ». «به خدا قسم! ما این مسؤولیت را به کسى که خود خواهان آن باشد و بر آن حریص باشد، نمى‏سپاریم». (صحیح مسلم و بخارى) [۶۱۲] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج‏۱۸، ص‏۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیم‏بن قیس، ص‏۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج‏۳، نامه على به معاویه.. در بحارالأنوار، به جاى «لأنفسهم»، «لجمیع أمرهم» آمده است. [۶۱۳] (الأنفال: ۷۴). [۶۱۴] (التوبة: ۱۰۰). [۶۱۵] مسند احمد، ج‏۴، ص‏۲۸۱. [۶۱۶] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج‏۱۸، ص‏۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیم‏بن قیس، ص‏۱۶۱، چاپ نجف - مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج‏۳، نامه على به معاویه. [۶۱۷] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج‏۸، ص‏۲۷۲، چاپ تبریز الإرشاد، شیخ مفید، ص‏۱۱۵- مستدرک نهج البلاغة، شیخ هادى کاشف‏الغطاء، ص‏۸۸- ناسخ التواریخ، میرزاتقى‏خان سپهر، ج‏۳، جزء۲. [۶۱۸] بحارالأنوار، ج‏۸، ص‏۳۶۷. [۶۱۹] نهج‏البلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶. وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص‏۲۹. [۶۲۰] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، خطبه ۱۹۶. [۶۲۱] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۲، خطبه‏۹۱. [۶۲۲] السیرة النبویة، إبن‏هشام، ترجمه سید هاشم رسولى، ج‏۲، ص‏۳۲۴. [۶۲۳] اسلام‏شناسى، شریعتى، ص‏۳۶۲. [۶۲۴] به فصل «اصحاب پیامبر»، مبحث «اصحاب در نظر ائمه» رجوع شود. [۶۲۵] نهج‏البلاغه، شرح فیض الإسلام، کلام ۴۵۷- شرح صبحى صالح، ص‏۵۵۷. [۶۲۶] الغارات ثقفى، ص‏۳۰۲- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهج‏البلاغه شرح فیض‏الإسلام. [۶۲۷] و در بعضى روایات شیعه آمده که علىس، خلافت را به اندازه «لنگه پاره کفش» و «آب بینى بُز» بى‏ارزش دانسته است!!. [۶۲۸] روضة الصفا، محمّدبن خاوند شاه (میرخواند)، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص‏۲۰۶- إبن‏الأثیر، ج‏۲، ص‏۱۷۴. [۶۲۹] الغارات ثقفى، ج‏۱، ص‏۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص‏۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقى‏خان سپهر، ج‏۳، ص‏۵۳۲- البدایة والنهایة، ج‏۷، ص‏۱۸. [۶۳۰] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج‏۲، ص‏۴۲- تلخیص الشافى، طوسى، ج‏۲، ص‏۳۷۲، چاپ نجف - الشافى، علم الهدى، ص‏۱۷۱- الطبرى، ج‏۴، ص‏۱۱۲- البدایة والنهایة، ج‏۸، ص‏۱۴-۱۳. [۶۳۱] الغارات، ج‏۱، ص‏۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج‏۳، کتاب ۲، ص‏۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلى‏خان شوشترى، ص‏۳۳۶- إبن‏أبى‏الحدید شیعى در شرح نهج‏البلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمع‏البحار خود، با کمى تفاوت: «أميرين صالحين عملا بالكتاب والسنة وأحسنا السيرة لم يعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز و جل رضى الله عنهما»آورده‏اند.. و در وقعة الصفین، ص‏۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة عدلا في الأمة». «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۶۳۲] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام‏۱۶۴- شرح صبحى صالح، ص‏۲۳۴. [۶۳۳] نهج‏البلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶- وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص‏۲۹. [۶۳۴] اصولاً «دین» و «سیاست» از هم جدا نیستند و دین، عبارت است از: مجموعه قوانین فردى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، تعبّدى و... و أولى‏الأمر، کسى است که تمام این قوانین را در جامعه اسلامى، بین مسلمانان -که به او رأى داده و او را به عنوان صاحب‏امر خود پذیرفته و با او بیعت کرده‏اند - پیاده مى‏کند. [۶۳۵] إحقاق الحق، قاضى نوراللّه شوشترى، ج‏۱، ص‏۱۶، چاپ مصر. [۶۳۶] مگر نه این است که خلفاء در بیشتر امور - چه سیاسى از قبیل جنگ، و چه قضایى از قبیل صدور احکام و... - با على‏سمشورت مى‏کردند و از او نظرخواهى مى‏نمودند. [۶۳۷] الغارات ثقفى، ج‏۱، ص‏۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص‏۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقى‏خان سپهر، ج‏۳، ص‏۵۳۲. [۶۳۸] الأمالى، شیخ طوسى، ج‏۲، ص‏۱۲۱، چاپ نجف. [۶۳۹] کامل‏بن أثیر، ج‏۳، ص‏۷۱- البدایة والنهایة، ج‏۷، ص‏۱۴۶. [۶۴۰] إبن أثیر، ج‏۳، ص‏۷۳- البدایة والنهایة، ج‏۷، ص‏۱۴۶- تاریخ طبرى، ج‏۵، ص‏۲۰۸۲. [۶۴۱] الغارات ثقفى، ج‏۱، ص‏۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهج‏البلاغه، شیخ کاشف‏الغطاء، چاپ لبنان، ص‏۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص‏۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقى‏خان سپهر، ج‏۳، ص‏۵۳۲- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهج‏البلاغه شرح فیض‏الإسلام.. سیدبن‏طاووس، در کتاب خود «کشف‏الـمحجّة» و شیخ کلینى نیز در «الرسائل» با این عبارت آورده‏اند: «وکان عمر مرضى السیرة من الناس عند الناس». «رفتار عمر از میان مردم، در نظر عموم مردم، پسندیده و موجب رضایت بود». [۶۴۲] الغارات، ج‏۱، ص‏۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج‏۳، کتاب ۲، ص‏۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلى‏خان شوشترى، ص‏۳۳۶- إبن‏أبى‏الحدید شیعى در شرح نهج‏البلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمع‏البحار خود، با کمى تفاوت: «أمیرین صالحین عملا بالکتاب والسنة وأحسنا السیرة ولم یعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز و جل رضى الله عنهما»آورده‏اند. و در وقعة الصفین، ص‏۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة وعدلا فى الأمة». «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۶۴۳] شرح نهج‏البلاغة، إبن‏میثم بحرانى، جزء ۳۱، ص‏۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...و إن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شدید رحمهما اللّه و جزاهما بأحسن الجزاء».. (وقعةالصفین، نصربن‏مزاحم، ص‏۸۹). [۶۴۴] شرح نهج‏البلاغة، میثم بحرانى، ص‏۴۰۰. [۶۴۵] الشافى، علم‏الهدى، ص‏۱۷۱، چاپ نجف. [۶۴۶] تلخیص الشافى، طوسى، ج‏۲، ص‏۴۲۸. [۶۴۷] کتاب الشافى، علم‏الهدى، چاپ با تلخیص، ص‏۴۲۸. [۶۴۸] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۳، ص‏۹۲، جزء۱۲- شرح إبن‏میثم بحرانى، ج‏۴، ص‏۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص‏۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج‏۲، ص‏۳۲۲- شرح فارسى، ج‏۴، ص‏۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى، ص‏۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه بلاد فلان» آمده است. [۶۴۹] شرح نهج‏البلاغة، إبن أبى‏الحدید، ج‏۱، ص‏۱۳۲. [۶۵۰] «فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمّد إبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله...».. (نهج‏البلاغه، شرح فیض‏الإسلام، نامه ۶۲). [۶۵۱] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج‏۱۸، ص‏۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیم‏بن قیس، ص‏۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج‏۳، نامه على به معاویه.. در بحارالأنوار، به جاى «لأنفسهم»، «لجمیع أمرهم» آمده است. [۶۵۲] هرگز نمى‏خواهم در اشتراک این تجربه، اسلام را به دموکراسى یا دموکراسى را به اسلام نزدیک سازم، بلکه تنها مقصد من این است که اگر دموکراسى را - که در حال حاضر به نقطه اوج و کمال خود رسیده!! - بر اسلام عرضه کنیم - و نه اسلام را بر آن - مى‏بینیم که بسیارى از خطوط کلّى‏اش را از اسلام اثر گرفته است! [۶۵۳] شرح نهج‏البلاغة، إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۱، ص‏۳۳۲. [۶۵۴] منظورش کسانى است که نزدیکان خود را در جنگهاى قبل از فتح مکه، توسّط على و عمویش حمزه از دست داده بودند. [۶۵۵] أصل الشیعة و أصولها، کاشف الغطاء، ص‏۹۱، چاپ دارالبحار بیروت. [۶۵۶] شرح نهج‏البلاغة، إبن‏میثم بحرانى، جزء ۳۱، ص‏۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...وإن الـمصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد رحمهما اللّه وجزاهما بأحسن الجزاء».. (وقعةالصفین، نصربن‏مزاحم، ص‏۸۹). [۶۵۷] شرح نهج‏البلاغة، إبن‏أبى‏الحدید، ج‏۱، ص‏۱۳۰- کتاب الشافى، علم‏الهدى، ص‏۴۲۸- وقعة الصفین، نصربن مزاحم، ص‏۹۱- حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج‏۳، ص‏۱۲۵-۱۲۴. [۶۵۸] الإمامة والسیاسة، إبن‏قتیبه دینورى، ص‏۱۶- این روایت در «تاریخ طبرى» و «سیوطى» و إبن عساکر» و «دارقطنى» نیز آمده است. [۶۵۹] روضة الصفا، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص‏۲۰۶. [۶۶۰] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج‏۸، ص‏۲۷۲، چاپ تبریز الإرشاد، شیخ مفید، ص‏۱۱۵- مستدرک نهج البلاغة، شیخ هادى کاشف‏الغطاء، ص‏۸۸- ناسخ التواریخ، میرزاتقى‏خان سپهر، ج‏۳، جزء۲. [۶۶۱] بحارالأنوار، ج‏۸، ص‏۳۶۷. [۶۶۲] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۲، خطبه‏۹۱. [۶۶۳] تلخیص الشافى، طوسى، ج‏۲، ص‏۳۷۲، چاپ نجف. [۶۶۴] الشافى، علم‏الهدى، ص‏۱۷۱، چاپ نجف. [۶۶۵] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج‏۲، ص‏۴۲۵ و ترجمه فارسى أبوالقاسم پاینده، ج‏۱، ص‏۷۷۴-۷۷۳- الطبرى، ج‏۴، ص‏۱۱۲- البدایة والنهایة، ج‏۸، ص‏۱۴-۱۳. [۶۶۶] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج‏۱۸، ص‏۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیم‏بن قیس، ص‏۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج‏۳، نامه على به معاویه. [۶۶۷] حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج‏۳، ص‏۱۲۴. [۶۶۸] تنقیح المقال فى أحوال الرجال، ممقانى، ج‏۲، ص‏۲۵۶- خلاصة الرجال، علّامه حلّى، قسم دوم کتاب که مختصّ ضعفاء است. [۶۶۹] همان مأخذ. [۶۷۰] نهج‏البلاغة، شرح فیض الإسلام، نامه ۲۸. [۶۷۱] در مورد «مهدى موعود» و چگونگى پدیدآمدن این نظریه، در فصل آخر سخن گفته‏ایم. [۶۷۲] فرق الشیعة، نوبختى، ص‏۱۱۹-۱۱۸. [۶۷۳] اصول کافى، کتاب الحجّة، ج‏۱، ص‏۱۲۶. [۶۷۴] فرق الشیعة، نوبختى، ص‏۱۲۶. [۶۷۵] کشف الغمة فى معرفة الأئمة، أربلى، ج‏۳، ص‏۲۲۷. [۶۷۶] الإرشاد، شیخ مفید، ص‏۳۴۶- أعلام الورى، طبرسى، ص‏۴۱۹. - منتهى الآمال، شیخ عباس قمى، ص‏۱۱۹۸. [۶۷۷] الإرشاد، ص‏۳۴۶. [۶۷۸] کشف الغمة، ج‏۳، ص‏۲۲۷. - همان. [۶۷۹] نگاه شود به مقدّمه إبن‏خلدون، ترجمه محمّد پروین گنابادى، ج‏۱، ص‏۶۰۷تا۶۴۴.