مسلمانشدن «عمر پسر خطاب س»
خداوند اسلام و مسلمانان را به ایمانآوردن عمر پسر خطاب «عدوی قریشی» تأیید کرد. عمر سمردی با هیبت و قدرت و منتقم و مدافع مظلومان بود. حضرت رسول جبه مسلمانشدن او بسیار علاقه داشت و حتی از خدا طلب میکرد.
چگونگی داستان مسلمانشدن حضرت عمر ساین است، که: خواهرش فاطمه دختر خطاب، مسلمان شد و بعد از او شوهرش سعید پسر زید س، اما اسلام خود را از ترس عمر سکه هیبت و ترسش در دلها بود، پنهان میداشتند. خباب پسر ارت سنزد فاطمه لمیرفت: که به او قرآن بیاموزد.
عمر سروزی شمشیرش را به خود بست و از خانه خارج شد و خواست: که رسول الله جو عدهای از یارانش را که در خانهای در صفا جمع شده بودند، اذیت کند.
عمر سدر راه به نعیم پسر عبدالله سکه فامیل او بود و از طایفۀ بنی عدی و مسلمان شده بود، رسید.
نعیم سگفت: ای عمر! به کجا میروی؟
گفت: میخواهم، نزد محمد که از دین خارج شده و دین دیگری را اختیار کرده و در بین قریش اختلاف انداخته است و رؤیاها را سفیهانه پنداشته؛ و از دین قریش عیب گرفته و خدایان را نفرین میکند، بروم و او را بکشم.
نعیم سبه او گفت: براستی ای عمر! نفست شما را مغرور کرده است. چرا پیش نزدیکان و خانوادۀ خود نمیروی که کارشان را بسازی؟
گفت: کدام خانواده؟
گفت: داماد و عموزادهات سعید پسر زید و خواهرت فاطمه دختر خطاب؛ به خدا قسم! هردو مسلمان شده، از محمد و دین او پیروی میکنند، پیش آنان برو.
عمر نزد داماد و خواهرش برگشت و خباب سنیز آنجا بود و صحیفهای همراه داشت، که سوره طه در آن نوشته شده بود و آن را میخواندند. چون صدای عمر سرا شنیدند، خباب سدر حجرۀ کوچکی خود را پنهان نمود، فاطمه لصحیفه را زیر رانش گذاشت، عمر وقتی نزدیک شده صدای خباب سرا شنیده بود. هنگامی که وارد اطاق شد گفت: آن صدای نامفهوم چه شد؟!» به او گفتند: چیزی را نشنیدی! گفت: چرا، قسم به خدا، براستی مرا خبر دادند: که شما تابع محمد و دین او شده اید.
عمر به دامادش سعید سحمله برد، فاطمه لبرخاست، تا از شوهرش دفاع کند. عمر او را زد و سرش را زخمی کرد. وقتی این واقعه به بار آمد، خواهر و دامادش به او گفتند: بلی! ما مسلمان شدهایم، و به خدا و رسولش ایمان آوردهایم، هرچه میخواهی دریغ مکن.
وقتی عمر سر خواهرش را خونآلود دید، از کار خود پشیمان شد و باز ایستاد و به خواهرش گفت: آن صحیفهای که از شما شنیدم آن را میخواندید به من بدهید، تا من هم آن را ببینم و بدانم، که آنچه برای محمد وارد شده چیست؟ عمر باسواد بود، وقتی چنین گفت: خواهرش جواب داد: ما از شما میترسیم که صحیفه را کاری کنی. گفت: نترسید، و به خدایان خود قسم خورد. وقتی این را گفت: خواهرش به مسلمانشدنش امیدوار شد، و به او گفت: ای برادر! براستی شما ناپاکی، چون هنوز مشرکی و این صحیفه را فقط پاکان لمس میکنند.
عمر سبرخاست و غسل کرد. بعد خواهرش صحیفه را که در آن سورۀ طه نوشته شده بود، به او داد. وقتی قسمتی از اول سوره را خواند، گفت: چه شیرین است این گفتار و آن را اکرام نمود.
هنگامی که خباب ساین را شنید، خارج شد و پیش عمر سآمد، و گفت ای عمر! قسم به خدا، من آرزو میکنم که دعوت رسول خدا جرا بپذیری، زیرا من دیروز از رسول خدا جشنیدم که میگفت:
«بار الها! اسلام را به أبی الحکم پسر هشام ابوجهل و یا به عمر پسر خطاب مؤید فرما».
«فالله، الله یا عمر! (ای عمر! از عذاب خدا بپرهیز یا خدا را اطاعت کن).
در این هنگام عمر سبه او گفت: ای خباب! مرا به سوی محمد راهنمایی کن، تا نزدش بروم و مسلمان شوم. خباب سگفت: او در خانهای ارقم در صفا است و چند نفر از یارانش با او هستند.
عمر سشمشیرش را برداشت و به خود بست، سپس قصد خدمت رسول الله جو یارانش را نمود. وقتی به صفا رسید، در را زد. یاران حضرت جصدای عمر سرا شنیدند. یکی از یاران حضرت جبرخاست و از سوراخ در نگاه کرد، عمر سرا دید، که با شمشیر مسلح شده است، آن یک نفر صحابی با حالتی غیرعادی نزد حضرت رسول جبرگشت، و گفت: ای رسول الله! عمر است و شمشیر را به خود بسته، حمزه سدر جواب گفت: «او را اجازه بده، اگر آمده و هدفش خیر است، به او خیر میرسانیم، و اگر آمده و هدفش بد است، با همان شمشیر خود او را میکشیم». حضرت جفرمود: او را اجازه بدهید، او را اجازه دادند.
حضرت جبلند شد، تا عمر سبه حجره رسید. لباسش را گرفت و محکم او را کشید، و فرمود: «چرا به اینجا آمدهای ای پسر خطاب؟! سوگند به خدا، به آخر نمیرسی مگر این که خداوند روز دهشتناکی را بر سر شما خواهد آورد». عمر سگفت: یا رسول الله! آمدهام تا به خدا و رسولش و به آنچه که از جانب خدا آمده است، ایمان بیاورم.
حضرت رسول جبا صدای بلند تکبیر (الله اکبر) گفت: که تمام خانوادههای نزدیک اصحاب، متوجه شدند که عمر سمسلمان شده است.
وقتی عمر سمسلمان شد، مسلمانان خود را عزیز و غالب میدانستند، و حمزه سنیز قبل از او مسلمان شده بود.
حضرت عمر سمسلمانی خود را اعلام کرد، و تمام قریش شنیدند. عمر سبا قریش زیاد درگیر شد، تا عاقبت قریش از او ناامید شدند.