اذیت و آزار دیدن مسلمانان از دست قریش
رسول خدا جمرتب مردم را به سوی خدا دعوت میکرد، و قریش از او و از عمویش ابوطالب نومید شدند؛ و نسبت به هرکسی که از فرزندان آنان مسلمان میشد، به شدت خشم خود را نشان میدادند، و کسی آنان را از این کار بازنمیداشت.
و هرکدام از قبایل علیه آنان که مسلمان شده بودند، قیام میکردند؛ و ایشان را میگرفتند و به زندان میانداختند و عذابشان میدادند، از: زدن، گرسنگی، تشنگی و دراز کشاندنشان بر روی ریگهای داغ در موقع شدت گرمای مکه و... استفاده میکردند.
بلال حبشی س«که مسلمان شده بود» اربابش (امیه) پسر خلف، موقعی که آفتاب سوزان به خط استوا میرسید، او را بیرون میبرد و روی خاک داغ مکه به پشت میخواباند و سپس فرمان میداد، که: سنگ بزرگی بیاورند، و روی سینهاش بگذارند. بعداً به او میگفت: نه، قسم به خدا! باید اینطور بمانی تا این که بمیری و یا محمد را تکفیر کنی و از آن دو بت (لات و عزی) سجده ببری، اما بلال ÷در آن حالتی که سنگ بزرگی روی سینهاش بود، در جواب میگفت: (احد، احد) یعنی: خدا یکیست و بت باطل.
ابوبکر صدیق ساز آنجا عبور کرد، و آن صحنه را دید؛ بردهای سیاه پوست و قوی هیکلتر از بلال سرا به امیه داد و در مقابل او را گرفت و آزاد کرد [۲۳].
بنی مخزوم عمار بن یاسر بو پدر و مادرش را که از اهل بیت اسلام بودند، در موقع گرمای سخت و شدید ظهر به بیرون شهر میبردند و ایشان را در جلوی آن گرمای سخت و سوزان مکه عذاب میدادند.
حضرت جبر آنان گذر کرد و گفت:« ای اهل یاسر! صبر داشته باشید، وعدهگاه شما بهشت است» [۲۴].
مادر عمار س(حضرت سمیه ل) چون با صراحت لهجه سخنان بنی مخزوم را رد میکرد، او را شهید کردند. مصعب پسر عمیر ساز لحاظ غرور جوانی و زیبایی نونهال شهر مکه بود. مادرش ثروت و اموال بسیاری داشت، بهترین لباس را برایش فراهم میکرد، خبر به (مصعب س) رسید، که (رسول الله ج) در خانۀ (ارقم بن ابی ارقم س) مردم را به دین اسلام دعوت میکند. مصعب سپیش حضرت جرفت و ایمان آورد و او را تصدیق کرد. بعد بیرون رفت، تا مسلمانان را یاری و به وظیفۀ خود عمل کند، اما از ترس مادر و قومش اسلام خود را پنهان میداشت و مخفیانه هم نزد حضرت جمیرفت، تا اینکه عثمان بن طلحه او را دید که نماز میخواند. جریان را به مادر و قومش باز گفت. ایشان نیز او را گرفتند و زندانی کردند، و تا وقتی که مسلمانان برای اولین بار به حبشه مهاجرت کردند، در زندان بود؛ آن وقت با مسلمانان به حبشه مهاجرت کرد، و با ایشان نیز برگشت. اما با حالتی تند و سخت برگشت، که دیگر مادرش از سرزنش کردن او دست کشید.
بعضی از مسلمانان در همسایگی بعضی از مشرکان - از اشراف و سران قریش - میزیستند، برای اینکه ایشان مسلمانان را از اذیت و آزار دیگران منع و حمایت میکردند.
از جمله: «عثمان پسر مظعون س» همسایۀ «ولید پسر مغیره» بود. اما شهامت و مردانگیاش قبول نکرد و همسایگی او را ترک نمود.
«عثمان س» شخصیتی باوفا و همسایۀ بزرگواری بود، و گفت: به حقیقت دوست دارم که فقط در پناه خدا باشم و همسایگی غیر مسلمان را نپذیرم. اتفاقاً در بین عثمان سو یکی از مشرکان جریانی روی داد: که مشرک را عصبانی نمود و مرد مشرک به پا خاست و توی چشم عثمان سزد، که چشمش را تار و کبود نمود. و در این حال ولید پسر مغیره، نزدیک بود و موضوع را مشاهده میکرد. گفت: قسم به خدا ای برادرزاده! اگر چشمت از آن ضربه سالم مانده باشد، به حقیقت در پناه کسی بزرگ و منیع هستی، عثمان سجواب داد: بلکه قسم به خدا، آن چشم سالمم نسبت به آن چشمی که در راه خدا ضربت دیده فقیر است. و به راستی من در همسایگی کسی هستم که بزرگتر و مقتدرتر از تو است، ای پدر عبدالشمس!.
[۲۳] آنچه در مورد آزادشدن حضرت بلال سدر نظر داریم، این است که: ابوبکر صدیق سپول زیادی به «امیه پسر خلف» (ارباب بلال س) داد و او را خرید و آزاد کرد: نه این که در مقابل بردهای به امیه داده باشد. در سورۀ والیل میفرماید: ﴿ٱلَّذِي يُؤۡتِي مَالَهُۥ يَتَزَكَّىٰ١٨﴾[اللیل: ۱۸] که در آیه مال مطرح است، نه چیزی دیگر. برای تحقیق بیشتر به تفاسیر و... آیه فوق مراجعه شود. مترجم [۲۴] فيمر بهم رسول الله ويقول: «صبراً یا آل یاسر! فإن موعدكم الجنة». (متن)