بین اسبسوار مسلمان و اسبسوار جاهلیت
پیامبر خدا جو مسلمانان ایستادند، در حالی که دشمن ایشان را محاصره کرده و هنوز جنگی شروع نشده بود که بعضی از سواران قریش با عجله میآمدند: تا به کنار خندق میرسیدند.
وقتی به خندق برخورد میکردند، میایستادند و میگفتند: به خدا قسم! این حیلهایست که از جانب عرب نیست.
سپس دشمن تصمیم گرفت، که جستجو کرده جای تنگی را از خندق پیدا کند، تا اسبسواران از آن بگذرند. بنابراین، به عجله این ور و آن ور میکردند، تا چنان جایی پیدا شود، و از جمله: سوار مشهور «عمرو پسر عبدود» بود، که در برابر هزار سوار مقاومت میکرد.
وقتی «عمرو» ایستاد، فریاد برآورد: کیست که به میدان جنگ بیاید؟ علی پسر ابوطالب سظاهر شد و گفت: ای عمرو! تو با خدا پیمان بستهای که: هیچ مردی از قریش نمیتواند مرا برای شمشیربازی بخواند، مگر این که شمشیر را از دست او میگیرم.
گفت: آری،
علی جواب داد: پس من تو را به سوی خدا و پیامبر جو دین اسلام؛ دعوت میکنم.
عمرو گفت: من به آنها احتیاجی ندارم.
علی سگفت: من پس تو را به جنگ و مبارزه میخوانم.
عمرو گفت: چرا ای برادرزاده؟! به خدا قسم، من دوست ندارم تو را بکشم.
علی سگفت: اما من سوگند به خدا، دوست دارم تو را بکشم.
وقتی عمرو چنین جوابی را شنید، آتش گرفت و با عجله از اسب پایین آمد، و اسب را محکم بست و توی صورتش زد، و بعد رو به روی علی سآمد و باهم درگیر شدند، تا عاقبت علی ساو را بکشت.