رفتن حضرت جبه «طایف» و آزار دیدنش در آنجا
بعد از فوت ابوطالب قریش حضرت جرا اذیت کردند، به طوری که در زمان ابوطالب سابقه نداشت. تا جایی که هر ابلهی از ابلهان قریش به او اعتراض میکرد، و خاک بر سرش میریخت.
وقتی دید، که قریش او را اذیت میکنند و از اسلام منصرف میشوند و از آن دوری میگیرند. به طایف رفت، تا طایفۀ ثقیف را به اسلام دعوت کرده، پس از پذیرفتن اسلام و برای تبلیغ آن از ایشان کمک بگیرد.
هنگامی که به طایف رسید، پیش چند نفر از رؤسا و بزرگان ثقیف رفت و نشست و ایشان را به دین اسلام دعوت نمود. آنان با بدترین وجه ردش کردند و او را استهزاء نمودند، و سفیهان و بردگانشان را علیه او تحریک کردند، که او را دشنام دهند و بر سرش بزنند، و سنگبارانش کنند!!.
حضرت جبا غم و اندوه به سوی درخت خرمایی رفت و زیرش نشست، و آزاری که از دست طایفیان دیده سختتر از آزار مشرکان مکه بود. مردم طایف سر راهش را گرفتند و در دو طرف راه نشستند، وقتی حضرت جمیخواست، برود و یکی از پاهایش را بلند میکرد، فوراً با سنگ پایش را میزدند و هردو پایش خونآلود شد؛ و از پای مبارکش خون جاری گردید.
قلب و زبانش به دعا برخاست، و در حضور خدا از ضعف و ناتوانی خود و نداشتن تدبیر و ذلیلی و درماندگیش نزد مردم شکایت کرد، و به خدا پناه برد که او را کمک کند، و چنین فرمود:
«باری خدایا! از ضعف و ناتوانی و نداشتن تدبیر و ذلیلی و درماندگیم در برابر مردم به تو شکایت میکنم، ای مهربانترین مهربانان! تویی پروردگار ضعیف شدگان؛ و تویی خدای من؛ مرا به چه کسی تسلیم میکنی؟ به کسی دور که با اخم و ترشرویی استقبالم کند؟ یا به سوی دشمنی که کار مرا در اختیارش گذاشتهای؟! اگر چنانچه شما از من خشمگین نشده باشی من اهمیت نمیدهم، غیر از این است که قدرت و نعمت تو بهتر است به حال من، پناه میبرم به نور وجود تو که تاریکیها را روشنی بخش و کار دنیا و آخرت به آن نور اصلاح پذیر و پایدار است. از این که خشم تو بر من وارد آید، یا قهر تو گریبانگیرم شود. ارادۀ تو است تا از من راضی شوی، و هیچ حرکت و تغییر و نیرو و توانی بدون ارادۀ خدا نیست [۳۰].
خداوند فرشتۀ مأمور کوهها را نزد حضرت جفرستاد و از او اجازه خواست، که آن دو کوهی که «طایف» در وسطشان قرار دارد به هم بزند و یکسره طایف از بین برود. اما حضرت جفرمود:« بلکه تقاضای من این است که از نسل ایشان کسانی به دنیا بیایند، که خداوند را عبادت و سجده کنند و برایش شریک قرار ندهند».
وقتی «عتبه و شیبه پسران ربیعه» دیدند: که چه بر سر حضرت رسول جآمده است، حس جوانمردیشان تحریک شد، و یک نفر بندۀ نصرانی به اسم عداس را صدا زدند و به او گفتند: بعضی انگور را بچین و در این طبق کاسه بریز، و برای آن مرد حضرت رسول جببر و به او بگو: که از آن بخورد. عداس چنین کرد. هنگامی که سخنان حضرت جرا شنید [۳۱]، و اخلاق نیکش را دید، ایمان آورد.
حضرت رسول جسپس از طایف به مکه باز گشت و قومش تندتر و بدتر از سابق مخالف و دشمنش بودند، و او را مسخره و استهزاء میکردند.
[۳۰] «اللّهُمّ إلَيْك أَشْكُو ضَعْفَ قُوّتِي، وَقِلّةَ حِيلَتِي، وَهَوَانِي عَلَى النّاسِ يَا أَرْحَمَ الرّاحِمِينَ أَنْتَ رَبّ الْـمُسْتَضْعَفِينَ وَأَنْتَ رَبّي، إلَى مَنْ تَكِلُنِي؟ إلَى بَعِيدٍ يَتَجَهّمُنِي؟ أَمْ إلَى عَدُوّ مَلّكْتَهُ أَمْرِي؟ إنْ لَمْ يَكُنْ بِك عَلَيّ غَضَبٌ فَلَا أُبَالِي، وَلَكِنّ عَافِيَتَك هِيَ أَوْسَعُ لِي، أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِك الّذِي أَشْرَقَتْ لَهُ الظّلُمَاتُ وَصَلُحَ عَلَيْهِ أَمْرُ الدّنْيَا وَالْآخِرَةِ مِنْ أَنْ تُنْزِلَ بِي غَضَبَك، أَوْ يَحِلّ عَلَيّ سُخْطُكَ لَك الْعُتْبَى حَتّى تَرْضَى، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوّةَ إلّا بِكَ». [۳۱] حضرت هنگام میلکردن انگور «بسم الله» گفت: عداس عاشق شد و مسلمان گردید. مترجم