شکوای رسول خدا ج
رسول خدا جدر آخر ماه صفر از شدت سردرد، شکوا نمود، و ابتدایش چنین بود که: در نیمۀ شب به قبرستان بقیع رفت. (قبرستان مشهوریست در مدینۀ منوره) و برای آنان از خداوند مغفرت و بخشش طلبید و برگشت. فردای آن شب سردردی به او دست داد.
عایشه لمیگوید: هنگامی که من سرم درد میکرد، پیامبر جاز بقیع برگشت. گفتم: وای از درد سرم. پیامبر جنیز فرمود: ای عایشه! من هم سرم درد میکند. پیامبر جدرد سرش شدت یافت. در منزل میمونه لبود، زنانش را دعوت کرد، و از ایشان اجازه گرفت، که در منزل عایشه لاز او پرستاری شود.
همگی به او اجازه دادند. آنگاه همراه دو نفر از اهل [۱۳۳]بیتش یکی فضل پسر عباس سو دیگری علی پسر ابوطالب سکه دو طرفش را گرفته و در حالی که سرش پیچیده بودند، و پاهایش را روی زمین میکشید، از منزل میمونه لخارج شد، و به منزل عایشه لرفت.
عایشه لمیگوید: پیامبر هنگام مرض الموت فرمود: « ای عایشه! گوشتی که در خیبر خوردم همیشه درد و الم آن را احساس میکردم، اکنون نزدیک است که رگ بزرگ قلبم [۱۳۴]در اثر آن سم، بریده شود».
[۱۳۳] یکی عباس پسر عبدالمطلب، و دیگری علی ابن ابی طالب. هیکل [۱۳۴] رگ بزرگ قلب (الابهر)، رگی که پشت و قلب را به هم وصل میکند، و هرگاه قطع شود شخص میمیرد؛ (مؤلف).