شگفتانگیزیهایی از محبت و دوستی و جانبازی
در جنگ احد دو حلقه به صورت حضرت جفرو رفت، وقتی «ابوعبیده پسر جراح س» آن دو حلقه را از صورتش بیرون کشید – همزمان – دو دندان پیشین (رباعیة) ابوعبیده سافتاد. «ابودجانه س» زره پوشید و در کنار پیامبر جمیجنگید، در حالی که خود را به طرف پیامبر جخم کرده بود، و تیرهای زیادی به پشتش خورد تا پیامبر جمحفوظ بماند. «سعد پسر ابیوقاص س» نیز در جلو دستش تیراندازی میکرد، پیامبر جبه او تیر میداد و میگفت:« تیراندازی کن، پدر و مادرم فدایت». س
«قتادۀ پسر نعمان س» بر اثر شدت ضربت چشمش بیرون آمد، پیامبر جآن را با دستش به جای خود گذاشت، که بهتر و تیزبینتر از اول بود. کفار قصد جان پیامبر جرا کردند، و آنچه را که میخواستند، خداوند آن را از او منع کرد. و ده نفری از یاران به دورش حلقه زدند و دفاع کردند، تا همگی شهید شدند.
«طلحه پسر عبیدالله س» با ایشان جنگید و با دست خود زره جنگی را به تن پیامبرجپوشاند. به انگشتانش آسیب رسید و دستش شل شد. پیامبر جخواست، بالای سنگی در آنجا برود، اما به حدی مجروح و ضعیف شده بود که نتوانست. طلحه سزیر پایش رفت تا توانست بالای سنگ برود. وقت نماز رسید، پیامبر جدر حال نشستن با ایشان نماز خواند.
وقتی که صحابه شکست خوردند «انس پسر نضر س» عموزاده أنس پسر مالک سخادم پیامبر ج– مقاومت کرد و جلو رفت. «سعد پسر معاذ س» به او رسید. سعد س گفت: کجا میروی؟ ای أبا عمر! «انس س» جواب داد. «به به» بوی بهشت میآید! ای سعد! بوی بهشت را فقط من دریافتم.
«أنس پسر نضر س» به عدهای از مهاجرین و انصار پیوست، دید که دست به زانو نشستهاند. گفت: چرا اینطور نشسته اید؟ گفتند: پیامبر جشهید شد. گفت: پس بعد از او شما چه کار میکنید؟! به پا خیزید و بمیرید، بر سر آنچه که او برایش به شهادت رسید.
سپس قوم حرفش را قبول کردند، و جنگیدند تا شهید شدند.
أنس سمیگوید: آن روز یکی از ما هفتاد تیر خورده بود، و کسی او را نمیشناخت، مگر خواهرش، آن هم وسیلۀ سرانگشتانش.
«زیاد پسر سکن س» با پنج نفر از انصار جلو دست پیامبر خدا جمیجنگیدند، یکی پس از دیگری شهید شدند. فقط زیاد سماند که او هم میجنگید تا زخم فراوانی برداشت. پیامبر جفرمود:« او را به من نزدیک کنید، زیاد را نزدیک کردند. آنگاه پیامبر جرانش را زیر سرش گذاشت، و در حالی که صورتش بالای ران پیامبر جبود، شهید شد».
«عمرو پسر جموح س» به شدت فلج و لنگ بود. عمرو سچهار پسر جوان داشت، که همراه رسول خدا ججهاد میکردند. وقتی که پیامبر جبرای احد تصمیم گرفت، عمرو سخواست، که همراه پیامبر جبه احد برود. پسرانش به او گفتند: خداوند به شما اجازه داده است که جنگ نکنی، اگر شما به جنگ نیایی ما به جای تو میجنگیم، زیرا خداوند تکلیف جهاد را از تو برداشته است.
«عمرو س» قانع نشد و به خدمت پیامبر جرفت و گفت: این پسران من مرا از جهاد در خدمت شما بازمیدارند، و قسم به خدا! من آرزو میکنم که شهید شوم، و با این پای لنگم در بهشت گردش کنم. پیامبر جبه او فرمود:« بدان، خداوند تکلیف جهاد را از سر تو برداشته است. بعد به فرزندانش فرمود: چیست که شما دستبردارش نمیشوید؟ شاید خداوند شهادت را نصیبش کند». سپس همراه پیامبر جخارج شد و به فوز شهادت رسید.
«زید پسر ثابت» سمیگوید: پیامبر جدر روز احد مرا دنبال «سعد پسر ربیع س» فرستاد و گفت:« اگر او را دیدی سلام مرا به او برسان، و با او بگو: پیامبر جمیگوید: حالت چطور است؟». زید سگفت: میان شهدا میگشتم او را یافتم که جان میداد و هفتاد تیر «سر نیزه شمشیر و تیر و کمان» خورده بود. به او گفتم: ای سعد! پیامبر خدا جبه تو سلام میرساند، و میگوید: به من خبر بده که حالت چطور است؟ سعد سجواب داد: سلام و درود خدا بر او باد، به او بگو: ای رسول خدا! بوی بهشت را لمس میکنم و همچنین به انصار، قومم بگو: اگر از رسول خدا ججدا شوید در نزد پروردگار هیچ عذر و بهانهای ندارید، در حالی که چشمانتان سو سو میکند، سپس جان را به جان آفرین تسلیم کرد.
«عبدالله پسر جحش س» در آن روز گفت: «خداوندا! تو را قسم میدهم، که فردا به دشمن برسم و مرا به شهادت برسانند، سپس شکمم را پاره کنند و گوش و بینی مرا قطع کنند و ببرند. سپس تو از من سؤال کنی: چرا اینطور شدی؟ در جواب بگویم در راه تو».