سوارشدن «سراقه» به دنبال رسول جو آنچه که بر سرش آمد
زمانی که قریش رسول الله جرا پیدا نکردند، یکصد شتر را برای کسی که او را دنبال کند و به قریش باز گرداند قرار دادند؛ حضرت جبا ابوبکر سسه شب در غار ماندند و سپس همراه «عامر پسر فهیره» حرکت کردند و به راهنمایی آن راهنمای مشرک «عبدالله پسر اریقط» که حضرت رسول جاجاره کرده بود از طریق دریا گذشتند.
طمع، «سراقه پسر مالک پسر جعشم» را وا دشت، که به دنبال رسول الله جبرود و او را برای قریش باز آورد، و در مقابل یکصد شتر بگیرد. پس سوار بر اسب شد و در پی او رفت. اسب لغزید و او به زمین خورد، باز سوار شد و راه را ادامه داد، باز هم لغزید و افتاد. دوباره سوار شد و حرکت کرد، در این حال رسول خدا جو همراهانش ظاهر شدند، باز اسب سراقه لغزید و دو دستش در خاک فرو رفت و از بالای اسب افتاد، و به دنبالشان دودی مانند «گردباد» بلند شد.
«سراقه» آن وقت فهمید، که او رسول خدا جا ست و در حمایت پروردگار توانا است، و پیامبریش روشن و شکی در آن نیست. ایشان را صدا زد و گفت: من «سراقه» هستم، به من توجه کنید، که با شما حرف دارم: به خدا قسم! از جانب من به شما هیچ گزندی نمیرسد. رسول الله جبه ابوبکر سگفت: به او بگو از ما چه میخواهی؟ سراقه گفت: نوشتهای برایم بنویس، که نشانۀ بین من و تو باشد. «عامر پسر فهیره» روی استخوان یا تکه پارچهای برایش نوشت.